رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهروز براری صیقلانی آیدا آغداشلو» ثبت شده است

  

پارت دوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
             
خزان 
همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر  رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ،  با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته   نشاط و طراوت از درختان توت درون  باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت   ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان  چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را  بیصدا فریاد میزند. 
تاریکی شب را جرقه‌ی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و  از فراز رودخانه ی زر  میگذرد وارد  مسیر پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم‌  میشود  برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند  شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد  پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد  و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید   شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و  بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ‌ی دخترک را صد لحظه میکند.  باد بی مهابا و آشوب زده  خودش را به هر درب و دیواری میکوباند  و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره‌  ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده  از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ،  او  چند صباحی ست  از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند  بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشم‌بافی زوزه میکشد ،  نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم  خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در  تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد  اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند  ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل   او  شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و  همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی  بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است. 
لحظاتی بعد  اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر  میبارد  و  سرانجام  ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند  وزش باد بورانی شدید  همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ  از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از  درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید...
جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده  بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته،  اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحم‌تر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند  او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند  ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟    گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و  پس از سقوط هایی کوتاه و بلند  بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانه‌ی گوهر پرت میشود.  او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار  شمشادها پناه میگیرد  و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ،  بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو  و گروهی بر سرش میچکند و  از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند   نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد  تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست.  غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند   باورش سخت است   گویی  در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد .  لحظاتی بعد بچه موشی  از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و  با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل  دارد  اما این کجا و آن کجا . 
هاجر درون باغ هلو مشغول ایفای نقش خودش است. دیبا بیشتر شکاک شده. 

طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود   

 پسرکی دخترنما  از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود،  تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا  در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ،  طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده  ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند  تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد . 
توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود  ، دخترکی دانش اموز که  پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به‍ کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری  دخترکی  دبیرستانی  سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در  ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که  درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛
سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود...
آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود 


  پشت دیوارهای بلند و آجرپوش  در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم  کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند .  گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش  نصب گردیده قار قار فحاشی میکند  شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده . 

در محله‌ی ضرب   در پستوی باغ ابریشم‌بافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی  کارخانه ی قدیمی و مرموز  ابریشم بافی همچنان باقی ست ، که ردیف های درختان توت و حلقه ای چند لایه از درختان کاج  دور تا دورش را محصور نموده  . یک خانه ی   کوچک با پنجره ی مثلثی شکل کوچک زیر شیروانی و  سقف هشتی  نیز وجود دارد که بسختی قابل تشخیص است ، زیرا به مرور زمان پیچکها و گلهای بالارونده چنان از درب و دیوارش بالا رفته اند که گویی خانه را بلعیده اند . یک ردیف از نرده های کوتاه که از جملگی با پیشروی پیچکها زیر شاخه و برگ های چندین دهه مدفون شده اند تنها چیزی ست که حریم حیاط کوچکش را از مسیر باریک و سنگفرش جدا میساخته. 
مسیر خمیده و کم عرضی که آنسرش به ساختمان مخروبه ی کارخانه منتهی میشود .   درون فضای نامحسوس پشت کارخانه ،یک تاب و یک  سورسوره ی زنگار زده نیز بچشم میآید   با کمی فاصله نیز از میان حجم یک متری برگ های خشکیده ی کف باغ ، در کمال شگفتی یک نیمکت سنگی و تمیز سر بر آورده  و سمت داربست پایه های تاب قرار گرفته . عجیب ترین نکته ی مشهود و عیان در این منظره ی انتزاعی  پیچکها هستند که بشکل غیر قابل توجیحی  تا به زیر نیمکت و پایه های تاب پیشروی کرده اند اما گویی آنان را ندیده اند ،زیرا  هیچ اثری از دست  درازی به آنان  دیده نمیشود .   و کمی عجیبتر نیز  تاب خوردن  تخته ی تاب در اثر وزش باد و زنگار نزدن زنجیرهایش است .
        اینها تمام چیزهایی هستند که پس از چهار دهه ،در دل این باغ مخوف از تیررس نگاه اهالی محل دور مانده  اند  زیرا  سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی  تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده  ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد   و پیرزنی  بهمراه نوه اش (نیلیا)  در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید  مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح   مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند  ؛
راستی...مادرژون  اینو یــادَم رفتش تا بگم.. اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد
مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛ 
– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !..  
_ ؛ نه...نه..باوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و این‌یکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه،  خیلی هم  از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست  هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.
 _: خُب ،  از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟  
_: توی صَفِ نانواااایی....! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم  تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم   منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم 
_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟
_آره آره باور کن  مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، وسطای محله ی امین الضرب  و  توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها بعنوان پیشخدمت کار میکنه ،  هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه. 
_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی 
_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه! 
مادربزرگ که هنوز چادر سفیدش برسرش است  در حال تسبیح زدن و ذکرهای زیرلبی و زمزمه وار است و با شک و تردید  نیم نگاهی به نیلیا دوخت و گفت ؛
_وقتی داشت حرف میزد  تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟
_ پس چی!.. معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد .  تازه همش کلماتو غلط میگه و شدیدا لهجه ی ادمای شهر خشتی رو داره  و  خودشم گفته بود که از روستاهای اطراف رودخانه ی آرام  و با وَقار لنگ (لنگرود)  اومده ، کلی هم حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بوکون . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی.  من گفتم 
     : آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟ 
  گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟ 
    گفتم؛ نه!..  
  گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟
    گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا.  درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.  
گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتیا (گفتی) درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟   
    خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه  بعدشم  چون امروز سینزدهم  هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله  و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش 
مادربزرگ با لبخندی  مهربانانه و آرامشی خاص  با آسودگی خاطر  زول زده به نیلیا  و سراپا گوش سپرده به حرفهایی که نیلیا با هیجان بالایی برایش نقل میکند 

نیلیا ؛ اونم چون تازه وارده و هنوز هیچ جا رو بلد نبوده ازم پرسید  که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم زنان رفتیم. 
(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به  او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛ 
  نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه  اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟   نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .  

کمی بعد ...
درون شهر باران خورده و خیس ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب بازمیگردد به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار  می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون  بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست!.. تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روز جمعه‌ی خلوت رسیده. گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. درون محله ی امین الضرب  نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد    
نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت!.. ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!..  
مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟ 
 نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه. 
 مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  
نیلیا؛ نه. اما چرا!.. یه چیزایی گفتم راجع به ..
..  مادربزرگ؛ به چی؟  
نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  
مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟  
نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز با مادرم بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت. 
مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟ 
 نیلیا : آخه... آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه!.. 
مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست. 
نیلیا؛ آخه... آخه چطور بگم !... ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو ....
  مادربزرگ؛ خودتون رو...چی؟
  نیلیا؛  خودمون رو... خودمون رو وزن کردیم
.   (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید) 
 نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من... مثل من.... مثل من ۲۱ گرم بود.  این عجیبه!.. خب عجیب نیست؟ 
 مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو.
  نیلی:  بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم .. اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود... لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم.  
     ( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. ) 
 نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.   
مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟
  نیلی؛ میگفتش  که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربه‌ی حنایی ، صدای ترمز، راننده‌ی مست،  یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ “  بعدش میرفت توی فکر.  درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته...    راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟ 
_کی گفته که کار نمیکنه؟
–منو گول نزن  مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره  ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و  صدا هم نمیده و حرکتم نداره  تازه عقربه هاش افتاده پایین ،  وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبان‌گیر ما و این باغ شده 
_چی بدشانسی؟ مصیبت؟  چی چی میگی دخترجون ؟ 
–چطورتا حالا متوجه‌ی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک  تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟  ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون...   بیچاره پروانه ها  چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن ... بازم بگم مادرژونی  یا بسه؟ 
_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت 
– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی  در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی  آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم  فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا  نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟.. ممکنه مادرژونی نه؟..
_وااای سرم درد گرفت  چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون 
–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو..  تو رو خدا
_باشد
  

کمی بعد 
نیلیا از  اتاق نمور و  وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند   - با تن‌پوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند  و میرود در  دل باغ ‌. گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو  در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان  سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشم‌بافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک  تیرچراغ برقی چوبی و کج  از آن پایین می آید  ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود .  کوچه ای که در نظر وی  دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد  . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش  ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند  ،  که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته! 
 در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب  بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسه‌ی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _
سپس از غالب گربه بیرون آمده و  غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود  ، غافل از پشت سرش است که  مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند .  حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از  سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر  عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می ایند  که سبب جذب نوه‌ی کنجکاوش به آن سمت میشود ... 
  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است  او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همه‌ی  چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است  او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛
سلام  گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار،  آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟ 
 .او  درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید. 
آنسوی دیواری سیاه‌پوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب با رنگ موی سفید و سیاه  پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی  خاص بطور  غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش باز شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند . 
در مرکز شهر رشت _
زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود . 
تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده  و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست. 
نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند در نیمه طول پل که رسید چشمش به روبان صورتی رنگی میافتد که بر حفاظ جداره ی پل گره خورده ، آنرا باز میکند و با سرخوشی به دور مچ دستش میپیچاند تا شاید کمی بعد وقتی به باغ بازگشت با آن روبان حریر صورتی موههایش را ببندد .  سپس بسوی منشع عطری جادویی پیش میرود که بتازگی از سمت بازارچه ی چوبی زرجوب  به هوا بلند میشود و گاه به نسیمی میپیچد و مسیرش از  دل شهرک ابریشم بافی میگذرد  
   عاقبت به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی میرسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند  ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر  شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد  عطری که در تمام بازارچه میپیچد ،  نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ [8] می افتد 
([8]پانویس8:  پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی ‌شان جان دادند و از بین رفند) 
  او  در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش به بازارچه  حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای  با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند   نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی کبابی  تعطیل کنار گربه ای سفید بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ،  بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و  در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد  زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش زنانه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد. !?... از طرفی هم خود سیاوش به همگی گوشزد مینمود که سوگند صدایش کنند و سیاوش را با لحنی شوخطبعانه و رفتاری غیرمعمول به عمه ی آنان حواله مینمود ...و میگفت؛ 
ایشششش  ، بابا اصغر آقاا مگه حرف حالیت نی مشتی؟  صد بار بهت فرو کردم که نگو سیاوش ، بگو سوگند  ، وااا. چرا اینا میخندند؟.  خاک عالم !?.. به شما گفته باشم این خط ، این نشون ، هرکی بگه ازین بعد  بهم سیا ، یا که سیاوش  الهی عمه اش شب جمعه ها که شب فاتحه امواته ، زیر سیا بخوابه ،!... خخخخ  هر هر هر هندونه ،  باز میخندی؟ باث پاپیون ببندی ، آق جمشید ، شما دیگه باهاس روی یخ بخندی ، چی؟ میپرسی چرا؟ خب واسه اون یه راه...  ما بهت گفتیم بالای چشمت ابرو ، جمشید نشاط؟ قربون اون سبیل های کلفتت  با اون شلوار فاق بلندت   تو بگو ببینم راسته؟ راسته که توی زندون اوین بهت میگفتن جیمی گشاد؟  ایراد نداره ما بهت باز میگیم جمشید نشاط.  هیچ میدونستید بچه ها ،  آبه هندوانه با شورت گشاد باعث نشاطه؟!..اه باز میخندن ؟.. تو عمری اگه راست بگم ، ، دروغم چیه ؟!.. بعععع  باد زد و بوی انبر آورد ، اوه اوه آقایون برید کنار حاج آقا عندالمومنین داره لش میبره، چی؟. نه باهاس ببخشید از دهنم در رفت ، تشریف فرما میشوید شما حاجی جون.  حاجی یه تکون... حاجی دو تکون ،  اقایون تکبیر...  حاجی عطر گله محمدی، آدم نبود تو آمدی؟  حاجی جون سلام. حاجی زودی میری مَجِد ؟(مسجد)  چه خبرا هس مگه شیطوووون؟ ای ناقلا  ، حاجی اگه ادم توی شمال باشه هی همش جنود بشه با آب پیاز نیازه ؟!..  حاجی فرار نکن حاجی ، فقط پنج سانت اخرش سخته ، بمون تاب بیار الان میاد حاجی...   وااای آق تقی دیدی حاجی چه زود لیز خورد پرید؟...  این از اوناس که بگی داره میاد ، بهت میگه بریز روی کمرم ... ههه  تو هم که داری میخندی باز،  مگه نازت دادم ک خوشت اومده؟...    آقا رسول شما داری از سمت سر چشمه میای ؟ داروخونه باز بود من فدای کمر هفتیت بشم ؟...  _آره، چی میخواستی؟
*من  هیچی ، ولی عمه ی  احمدآقا  یه بسته  کاندوم با طعم زولبیا بامیه میخواست ، آخه چون ماه مبارک رمضانه  به همین مناسبت  حوس این طعمیش رو کرده .... ببین خود احمدآقا رو نگاه،،  چه قژ قژ قژ داره میخنده ، خوشش اومده اخه، حرف عمه اش رو بزنی خوشش میاد ، میگه چون تبلیغ میشه اسمشو نبر ، و مثلا نگو زری شَله ، فقط بگو عمه ی احمدآقا بمناسبت ماه رمضان طرح ویژه ی مشتریان کمرطلایی  گذاشته و تخفیف ویژه میخوره واسه مشترکین برتر   ، یعنی هر دو دست رو یه دست حساب میکنه . در ضمن دیگه محدودیت زمانی برداشته شده و قول داده که حین کار همش نگه  تندتر تموم کن ، و هر دو دقیقه ده دقیقه رایگان میده .  طرح شب های مهتابی البته با سه تا بوسه ی شتری اشانتیون هست اما فقط از دو شب تا هفت صبح .  بستگی به شوهر عمه ی احمد اقا هم داره البته ، مثلا الان اگر بری زنگ خونه شون رو بزنی ، شوهرعمه اش با عصا پشت درب چون نشسته سریع درب باز میشه و یه ژتون میده دستت، و خوش آمد میگه، قدم رنجه فرمودید، قربون قدماتون، پای روی تخم چپ ما!.._نه_نه_ببخش اشتباه شد، پا روی تخم چشم ما گذاشتید  اومدید ،  بعدشم هدایتت میکنه به کابین بغل ، تا بری ته صف توی نوبت بشینی. نگران نباشید ، برای همه تون صندلی هست ، درضمن واسه اینکه حوصله ی مشتری ها سر نره  یه سری تمهیدات و برنامه های سرگرمی و ته گرمی  تدارک دیده شده که بسته به سلیقه ی مشتری دلبخواه شده . واااا  باباپیری رو نیگاه چرا اینقدر شبیه بوشفکر توی لوک خوش شانس میخنده ،    واااا  احمدآقا چیه؟ چرا سرخ شدی جوووونم؟..   خودت اصرار داشتی بازار کساته ، و به تبلیغات نیاز داره ، خب منم که اسم نبردم که منظورم  به زری شله  ست ، والا....   بشکنه این چیزم که نمک نداره ،  اصلا خر ما از کره گی  دول نداشت ،  مصنوعی براش خریده بودیم ، ویبره هم داشت .  میبینم که فقط آق دایی خندیدش ،  ای کلک ، گفتم چیز مصنوعی خوشت اومداااا.  ،  درکت میکنم  مزه دارش اگه میخوای برو پیش شوهر عمه ی احمد اقا ...   
سیاوش از روی نیمکت چوبی که  جلوی قهوه خانه بود برخواست و برای دلجویی کردن کمی با احمدآقا شوخی دستی کرده و به انتهای بازارچه ثلانه ثلانه براه افتاد ، و نیلیا که هیچ دلیلی برای خنده های ان پیرمردهای نشسته درون قهوه خانه ی کوچک نبش بازارچه نمیافت ، نگاهی به گربه ی ایستاده زیر سایبان دکه ی چوبی انداخت و با او حرف زد و گفت: 
سلام پیشی جون،  چرا الان اینجوری آماده خبردار مثل مجسمه  کنارم واستادی؟  منتظر اینی که کبابی چرا باز نمیشه؟  گربه جون من اصلا خنده ام نگرفت اما اونا اقایون چرا میخندیدن؟  حتی هرچقدر گوشهام رو تیز کردم باز نفهمیدم که شغل عمه ی احمداقا چیه؟  شاید دکتره . چون سالن انتظار هم داشت توی مطبش.  شاید چون مطب نداره توی خونه اش مریض هارو ویزیت میکنه .  اصلا حواست به حرفام هست پیشی جووونی؟?.. 

نیلیا  لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه  قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین  لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشم‌بافی شتابان بازگشت ‌.
تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟ 
در نیمه ی راه با مادربزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛
مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟ 
_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی
_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟ 
_بعدا خودت میفهمی 
_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی 
_بپرس؟
–سیاوش اسم دخترانه‌ست؟
_نه، مگه خول شدی دخترجون
–ولی آخه... هیچی .  مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟ 
_منظورت چیه؟ 
_هیچی ، ولش کن.  مادرژون یه لحظه واستا  واستا 
_دیگه چیه؟
_نگاه کن اونجارو   اون خورشیده  مگه نه؟
_خب؟
_اونم یه درخته  مگه نه؟ 
_خب؟
–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟
_سایه ی درخته دیگه ، این‌که معلومه
–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا 
_خب؟
–ببین ببین  توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟ 
_تو خل شدی دختر جون  زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی  از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت  رو دزدیده 
–مادرژون  میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟
_بس کن این چرت و پرت هارو  
–چ‍‌ون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون  تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا
_چی کار داری؟ 
–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم
 _چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟ 
–چی؟مادرژونی  الان منو چی صدا کردی؟
_آیلین
–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست
_چی؟  نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانه‌ست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیا‌ست و....
(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود  چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش  . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج  رفت و نقش بر زمین شد....)

یک‌هفته بعد ...
آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،
دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده 
و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده  نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین  زنی میانسال ریز نقش  خوش چهره و زیبارو  با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود  یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛
_سلام دختر خوشگل  اسمت چیه دخترم؟
–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟
_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن  و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباس‌های شما خطوط آبی رنگ داره
– اینجا عطر چی میاد  چقدر تنده
_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم
مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛
_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره  ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره  ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره 
دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ  به پیرزن می اندازد و میپرسد
-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟ 
–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته
-اینجا که کسی نیست  ننه قمرانی.  کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار  کمتر از سی سال نداریم .....

ادامه دارد.... 

۵ نظر 03 Azar 98 ، 01:25
راحله نباتی