رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «novell lovely» ثبت شده است

۱ نظر 03 Azar 98 ، 01:56
راحله نباتی

 پسرک را میشناختم ، داستان کوتاه از شین براری.  نشر افتاب

 

۱ نظر 03 Azar 98 ، 01:16
راحله نباتی

     رمان  عاشقانه.     تیام. قسمت 3. 


زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.

مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.

تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.

کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .

_کجا؟

_علیک سلام تیام خانم.

من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.

فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.

سریع میگم:طبق معمول.

_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.

ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.

_خدا نکنه.

زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.

_ول کن فرهاد میام.

با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.

سریع میشینیم تو ماشین.

_سلام.

مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.

بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.

زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.

میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.

_سلام زری جون.

_سلام عزیز .

بوس و ماچ بعدشم من.

_سلام عزیزحون.

_سلام گلم بیا که یار منتظره.

یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.

وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.

_سلام هستی خانم خوبین؟

_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.

لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور

پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟

با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.

بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.

ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟

با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.

بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.

با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.

_سلام.

_سلام.

همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.

پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.

هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.

پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی

هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن

سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.

هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.

پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.

گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.

پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.

_ندارم.

انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟

_من گوشی ندارم .

پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو

کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟

 

 

_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.

همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.

_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.

گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.

مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.

پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.

بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید

مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.

دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.

پارسا گفت:سال اول بودید نه؟

_خیر سوم.

_راهنمایی؟

_خیر دبستان.

_خوب رشد کردید.

_بزنید به تخته چشم نخورم.

لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.

_من با شما شوخی ندارم.

ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟

_واه!مگه تو فامیل شما بچه های سوم دبستانی رشته انتخاب میکنند؟

_ریاضی درسته؟

_شما که همه چی رو میدونید چرا میپرسید.

خنده عصبانی کرد و گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهاتون صحبت کنم.

به لباش خیره بودم که چیزی بگه ولی اون به نقطه دیگری نگاه میکرد.نگاهشو دنبال کردم و روی صورت پریسا فرود اومد.خیره بود به ما .یک اخم واضح روی صورتش ..

پارسا اروم گفت:پاشو برو از کنار من.

با تعجب چرخیدم طرفش و گفتم:که اون دختره بیاد کنارت؟

پارسا زیر لب گفت:پاشو الان میاد اینور میاد موهاتو میکنه.

دوباره چرخیدم سمت پریسا دستش مشت شده لبه مبل بود و داشت فشارش میداد برای بلند شدن.

دست به سینه نشستم و گفتم:میخوام ببینم چی میشه.چه عاشق های دل خسته ای هستین.

پارسا نگاهشو از پریسا گرفت و گفت:من عاشق اون نیستم.

_پس چرا اون هست؟

_چون فکر میکنه من دوسش دارم.

یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:نداری؟

پارسا توی چشام خیره بود و من توی چشای عسلیش غرق بودم که صدای پریسا پیچید توی گوشم

_جواب بده پارسا دوسم نداری؟

درک میکردم پارسا نمیدونه چی بگه ولی خونسردانه تکیه دادم و مثل پریسا به پارسا خیره شدم که پارسا گفت:تو دخترعموم هستی معلومه دوست دارم.

پریسا به من اشاره کرد و گفت:پس باید اینم دوست داشته باشی؟

پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:این که دختر عموم نیست.

پریسا نگاه از پارسا برنمیداشت و گفت:میخوام بشینم.

پارسا به صندلی تک نفره کنار من اشاره کرد و گفت:تیام تو اونجا بشین پریسا اینجا.

با تعجب به پارسا نگاه کردم.

بلند شدم و گفتم:من میرم اشپزخونه راحت باشید. و به پارسا نگاه مرموزی انداختم.

همین که وارد اشپزخونه شدم هستی نزدیکم اومد شونه هامو گرفت و گفت:چرا اومدی عزیزم؟

 

 

قسمت19

با چشام اونهارو نشون دادم.

هستی از من جدا شد و به انها نگاه کرد اخمهایش داخل هم رفت...

روبه من شد و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.

اینجا از زبون سوم شخصه

هستی روسری را روی سرش صاف کرد و به سمت تیام چرخید و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.

تیام حرفی نزد فقط با حرکت سر قبول کرد...هستی نفس عمیقی کشید و از اشپزخانه خارج شد..پارسا با دیدن او رویش را از پریسا گرفت و به مادرش چشم دوخت.هستی عصبی بود او حق نداشت با پریسا حرف بزند.پریسا شیطانی در جسم ادم بود.

پارسا که با چشم های عصبانی مادر غریبه بود گفت:چیزی شده مامان؟

هستی نگاهش به پریسا افتاد که داشت انها را با تعجب نگاه میکرد.

هستی گفت:بیا تو اتاق پارسا.

پارسا سرش را به تایید تکان داد و به سرعت از جا بلند شد و همراه مادر به اتاق امد.

هستی داخل اتاق شد و در را برای پارسا باز گذاشت داخل اتاق عزیز شده بودند.

هستی روی تخت نشست .عصبانی بود نمیدانست به پارسا چه بگوید.

پارسا وارد شدخیلی خونسرد گفت:جانم مامان؟

هستی :پارسا زنتو ول کردی داری با اون پریسا دیونه حرف میزنی؟ها؟به چه حقی زنتو تنها گذاشتی؟خیله خوب میگیم تنهاش گذاشتی .چرا میشینی با اون دختره حرف میزنی ها؟

_تیام مگه چیزی گفته؟

هستی لبش را گاز گرفت و گفت:ای خدا مگه حتما باید چیزی بگه من از چشاش خوندم.

_مامان اون هیچ مشکلی نداره.

_تو از کجا میفهمی همون دو کلمه حرفم که به زور با هم میزنید.

پارسا خواست چیزی بگه که در باز شد و تیام وارد شد.

هردو نگاهش روی انها افتاد.

تیام به کیف گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:میشه اون کیف رو بدید ماداریم میریم.

هستی تعجب کرد نگاه بدی به پارسا کرد و با همان نگاه مهربانش روبه تیام گفت:چرا عزیزم؟

_اخه فردا یک عالمه درس دارم.

هستی شانه بالا انداخت و گفت:حالا عصری برید.

تیام به سمت کیف رفت و گفت:حالا بهتره چه فرقی میکنه.

هستی سرش را تکان داد راضی نبود به سمت در رفت و گفت :میرم مامانتو راضی میکنم توهم حاضر نشو.

هستی در را باز کرد و سریع خارج شد و در را بست.پارسا داشت تیام را نظاره میکرد.تیام کیف را برداشت و وسایل کنارش را داخلش گذاشت و بلند شدو خواست وسایل را از روی زمین بردارد که پارسا دور بازوی اورا گرفت و به سمت خود چرخاند.تیام از رفتار پارسا تعجب کرد ..بازهم به چشم های او که نگاه میکرد استرس میگرفت.

تیام با تته پته گفت:چی شده؟

چشم های عصبانی پارسا ریز شد و گفت:چی شده؟من باید این سوال رو از شما بپرسم.

تیام منظور او را نمیفهمید.

پارسا با تحکم گت:مشکلیه من کنار دخترعموم بشینم.

_اصلا من تنهاتون گذاشتم که با هم راحت باشید.

بازوی تیام داشت به درد میامد.پارسا گفت:پس به مامانم چی گفتی؟

تیام با پوزخند گفت:تنبیهتون کردن؟

پارسا بیشتر عصبانی شد و گفت:حسودی میکنی؟

تیام خنده اش را نگه نداشت و از خنده منفجر شد و حتی از خنده اشکش در میومد. و گفت:حســــــودی؟

_به چی باید حسودی کنم؟

پارسا گفت:اگه دفعه ی دیگه پیش مامان من ننه من غریبم در بیاری کشتمت.

تیام گفت:من هر کار بخوام میکنم و دستش را از دست او دراورد و همراه وسایل از اتاق خارج شد

 

 

دوباره میریم سراغ اول شخص

از اتاق خارج شدم.هستی خانم داشت با مامان حرف میزد جلو رفتم و گفتم:بریم مامان.

هستی چنگی نمایشی به صورتش زد و گفت:دخترم اگه از دست پارسا ناراحت شدی ببخشش.

_نه بابا ناراحتی چیه.ایشون خیلی محترمن ولی من فردا تا ساعت8 شب مدرسه کلاس دارم.

هستی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:موفق باشی.

لبخندی زدم و به نزدیکی بابا که دم در بود رفتم ..از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه در کل راه مامان نصیحتم میکرد که برای چی گفته بریم خونه و بابا رو زور کرد که ناهار از بیرون بگیره.

ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه منم ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم درس بخونم.اون روز تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....

***

با صدای ساعت که زنگ میزد از خواب بلند شدم.دستمو روی ساعت گذاشتم و خواستم خاموشش کنم که دست دیگه ای برش داشت.فرهاد بود .

_سلام.

با حالت خوابالویی گفتم:سلام...و خمیازه کشان گفتم:اینجا چیکار میکنی؟

_داشتم لباس میپوشیدم حالا بدو دیرت نشه.

از جا بلندشدم صورتمو شستم و برنامم رو گذاشتم و حاضر شدم و همراه فرهاد از خونه زدم بیرون.

گفتم:با من میای؟

_اره تا دمه مدرستون باهات میام بعد با خط اتوبوس میرم دانشگاه.

کیفمو به دستش دادم و گفتم:پس بیا تا دم مدرسه اینو بگیر که بیکار نباشی.

کیف رو گرفت و گفت:تیــــــــــام!

_بله.

_من با پارسا حرف زدم و با تو هم میخوام حرف بزنم.

_راجع به چی؟

_گوش کن ..شما باید طوری رفتار کنید که نشون بده باید از هم طلاق بگیرید.

_چطوری؟

کیف رو از دستی به دست دیگه داد و به اون طرف خیابون نگاه کرد گفتم:

بگو دیگه چطوری؟

_یکیتون باید بشه ادم خوبه و یکی بشه ادم بده...اینطوری اون بده هی غر میزنه و خوبه تحمل میکنه..اینطوری وقتی دو خونواده ببینن.دلشون میسوزه و خودشون به این زندگی خاتمه میدن.

چرخیدم طرفش.

فکر خیلی خوبی بود..خیلی خوب....میخواستم فرهاد رو بغل کنم و ببوسم ولی حیف که تو خیابون بودیم.

فرهاد گفت:نظرت چیه؟

_خیلی خوبه ..خیلی.

فرهاد:ولی مشکل کار اینجاست.

_کجا؟

_کی ادم خوبه بشه و کی بده؟

_من میشم خوبه و پارسا میشه بده.

_اون قبول نمیکنه.

تقریبا نزدیک مدرسه بودیم.گفتم:چرا؟

_چون اون روی ذهن همه ی فامیل میمونه.همه تقصیر کارش میدونن.مخصوصا اینکه یک مدت زمانی توی مشهده .

_برای چی؟

_دانشگاهش

_مگه ثبت نام کرد؟

_بله ساعت خواب.

سرمو انداختم پایین خوب منم که دلم نمیخواست ادم بده بشم.ولی یک فکر به ذهنم رسید سریع گفتم:خوب جاهامونو باهم عوض میکنیم.یک بار من میشم بده یک بار اون

فرهاد با خنده گفت:مگه بازیه؟

فیلسوفانه گفتم:زندگی یک بازیه بزرگه.

کیفمو به دستم داد و گفت:خیلی خب برو مدرست دیر نشه.

کیفو گرفتم و گفتم:خداحافظ

_بابای خواهر کوچولو.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.میخواستم به فرهاد بگم که بهم پول بده تا چیزی بخرم ولی اون سوار اتوبوس شده بود و داشت نگاهم میکرد.براش دست تکون دادم و وارد مدرسه شدم.

 

 

روز خیلی بدی بود تا ساعت 8 شب کلاس داشتم..تا ساعت 2 که خود کلاسای مدرسه بود.از ساعت 3 تا 5 هم کلاس تقویتی زبان بود چون بر خلاف درس های دیگم زبانم خیلی بد بود ...و از ساعت 5 و نیم تا 8 هم کلاس ریاضی داشتم چون 1 شنبه و شنبه تعطیل بود.کلاس که تموم شد هوا تاریک شده بود کمی احساس ترس کردم...همین که پامو از مدرسه گذاشتم بیرون تموم اعتماد به نفس هایی که تو کلاس به خودم میدادم به باد رفت..اروم اروم از کنار خیابون راه افتادم تا دمه خونمون فقط صلوات میفرستادم.به سر کوچه که رسیدم متوجه ماشین امیر(پسر عمو پارسا) شدم خیلی عجیب بود....ماشین پارک شده بود و کسی داخلش نبود.نگاهمو از ماشین گرفتم شاید من اشتباه میکردم.اره حتما من اشتباه میکردم اون اینجا چیکار باید بکنه...کوچه هم خلوت ..سرمو انداختم پایین و با سرعت شروع به دوییدن کردم که یکدفعه به کسی خوردم و چند قدم به عقب رفتم بهتره بگم پرتاب شدم.نزدیک بود بیوفتم که دستمو به دیوار فشردم و ایستادم ..سرم هنوز پایین بود نمیتونستم به بالا نگاه کردم.نفس نفس میزدم و به حالت 90 درجه خم شده بودم و دستم همینطور به دیوار.

صدا منو به خودش اورد:

_اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟

سرمو اوردم بالا اَه این پسره است که...صورت جدی داشت صاف شدم اگه میدونستم اونه که جلوش خم نمیشدم.بی توجه به سوالش گفتم:شما خونه ی ما بودید؟

اونم دوباره گفت:گفتم چرا این وقت شب اینجایید چرا خونه نیستین؟

_مدرسه بودم .

سرشو تکون داد

_خونه ی ما بودید؟

_بله.

_برای چی؟

_میخواستم برم تهران برای کارام مامانم اصرار کرد که با شما برم.حالا اومدم از مامانتون اجازه بگیرم که ایشون هم موافق بودن ..فردا بعد از مدرست میریم.خدا حافظ.

و بدوم اینکه منتظر حرفی از طرف من بشه از کنارم عبور کرد و به سمت ماشین امیر رفت پس با ماشین او امده بود ..کلید انداختم و در را باز کردم...

با ورودم مامان داد زد:تویی تیام؟

_بله.

از پله ها رفتم بالا مامان با دیدنم گفت:پارسا رو دیدی؟

کیفمو روی مبل انداختم و گفتم:بله.چیکار داشت؟

_نگفت بهت

میخواستم توضیح کامل از مامان بشنوم به خاطر همین گفتم:نه چی گفت؟

 

 

قسمت 20

میخوادفردا بره تهران.اومده بود اینجا ببینه توهم همراهش میری یا نه.

_خب؟

_گفتم اره فردا بعد مدرسه بیاد دنبالت.

_مامان.!!!!!!!!!!!!!من شاید دلم نخواد برم مگه زوره.

_گفتم یک بادی به کلت بخوره.

_نمیخوام باد به کلم بخوره لطفا بگید نیاد دنبالم.

مامان زبونشو گاز گرفت و گفت:چی میگی دختر؟

_مــامان....2 شنبه امتحان دارم.

_خب اونجا بخون..حالا هم گشنته یا نه؟

با این که از گشنگی داشتم میمردم سرمو تکون دادم و گفتم:نه!

بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسامو انداختم و خودمو روی تخت پرتاب کردم که تخت صدای بدی داد........میخواستم اشک بریزم..همه چی زوری...ای خدا..صدای مامان از توی حال میومد.

_اخه خدا من چه گناهی کردم که این دختر نمیخواد ادم شه...نمیفهمه که زندگی با اون پسر اینده شو تامین میکنه.

خندم گرفت که بیشتر شبیه پوزخند بود چه زندگی مزخرفی.

تا چشامو بستم خوابم برد کار مهمی برای فردا نداشتم .

***********

ساعت 12 بود اون روز زنگمون زود خورد.

شیدا و باران و سوگل بهم اویزون بودند حال حسام خیلی بهتر شده بود و حتی قرار بود اونروز باران با خونوداش برن خونه ی اونا.

کیفمو روی دوشم صاف کردم و گفتم:بچه ها من برم دیگه.

شیدا خودشو صاف کرد و گفت:شاهین امروز دیر میاد منم باهات میام تا دهنش قشنگ اسفالت بشه.

_گناه داره بابا.

_تو جوش اونو نزن.

از در مدرسه اومدیم بیرون.

سوگل که داشت هنوز توی حیاط رو نگاه میکردگفت:خب سرویسم داره میره منم برم.

همین که سوگل رفت.باران گفت:تیــــــــــــــــام اون اا باتو کارداره .

خط نگاه باران رو دنبال کردم که چشام توی دوتا شیشه مشکی عینک افتابی ثابت موند.

دستش به سمت عینک رفت و عینک از روی چشمها برداشته شد.پارسا بود که با نگاش میخواست از من که عجله کنم.

چشای عسلیش دوباره منو به استرس مینداخت.

شیدا با متلک گفت:نه بابا .....و با حالت بامزه ای گفت:اون یک جنتلمن واقعیه....باران تویک مرد رویایی دیده بودی؟

خندم گرفت.باران گفت:نه والا.......البته حسام.

صدای بوق ماشین باعث شد اون تا نگاهشونو بگیرن و بگن:تیام انگار راست راسکی با توئه؟

سرمو تکون دادم و چند قدم جلو رفتم و گفتم:متاسفانه.

شیدا خودشو به من رسوند و گفت:نگو که پارساست.

_پارساست.

صدای بلند و پرتعجب باعث شد به عقب برگردم.

_پارسا؟

صبابود..کیفشو روی شونش صاف کرد و جلواومد.

_اون شوهرته.

باران گفت:نامزدش.

با دست به پارسا گفتم که بیاد اینور اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعدچرخید و دقیقا جلوی پام ترمز کرد

رسه تاشون کنارم ایستاده بودند.صبا باتعجب گفت:مطمئنی اون شوهرته؟

چرخیدم طرفش تو چشاش پر از تعجب و حسادت بود گفتم:میخوای از خودش بپرس.

شیدا گفت:تو حلقت گیر کنه تیام

و با سرعت به سمت ماشین رفت منو و باران هم به دنبال او به دم ماشین رفتیم.

شیدا خواست چیزی بگه که با دستم به پارسا نشونش دادم و گفتم:دوستم شیدا وباران.

شیدا گفت:خوشبختم.

پارسا لبخندی زدو گفت:منم همینطور

و برای باران هم فقط سریعی تکان داد

پارسا با چشم صبا را نشون داد و گفت: و ایشون؟

بی توجه گفتم:صبا بغل دستی اون دوست دیگم.

ازاینکه از واژه دوست استفاده نکرده بودم خیلی خوشحال بودم.

سرشو تکون داد با خنده گفتم:نمیخواست بیاین خودم پیاده میرفتم.

_میخواستین پیاده برین تهران.

_مگه حتمی شد.

_بله سوار شید تا دیر نشده.

با بچه ها خداحافظی کردمو نشستم.

پارسا هم با سرعت راند.

_با ماشین اقا امیر میخوایم بریم.

_میبینید که... بلیت پیدا نکردم.

_خیلی ضروریه رفتنتون؟

یک نیم نگاه بهم کرد و گفت:بله خیلی.

پنجره را کمی پایین دادم و نفسی کشیدم.داشتیم از شهر خارج میشدیم تا اون لحظه سکوت کرده بودم که یاد لباسام افتادم و سریع گفتم:من لباس ندارم که.

_رفتم دم خونتون مادرتون اماده کرده بود...انگار خیلی عجله داشتین.

_مادرم اره خیلی ولی من هرگز

 

سرشو تکون داد و کمی به سرعتش افزود.ضبط ماشین روشن بود و اهنگ خارجی در حال پخش بود اهنگی عصبی کننده که باعث میشد ادم سردرد بگیره

 

سرم را به شیشه تکیه دادم ولی نه اهنگ واقعا روی اعصابم بود.

گفتم:میشه کمش کنید.

انگار صدایم نشنید چون بلند داد زد:چی؟

منم به تقلید از او داد زدم

_میشــــــــــــه کمش کنید.

دستشو پیش برد و ضبط رو خاموش کرد.

_ممنون.

_خودتم میتونستی خاموشش کنی!

_ولی این ماشین نه ماشینه منه نه ماشین پسرعموم.

_منو تو نداره که.

با تعجب چرخیدم به سمتش.

_چی؟

خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم چرا ذوق زده شدی؟

عصبانیم میکرد من خوشحال نشدم برعکس عصبانی تر هم شدم .جوابش را ندادم تکیه دادم و گفتم:راستی یادمه اون شب که مثلا داشتیم باهم حرف میزدیم گفتین که میرین به خونوادتون میگید نه.

_گفتم.

_واقعا؟حالا خوبه نه گفتید و الان عقد کرده کنار همیم.نمیگفتید چی میشد.

_من به بابام گفتم ولی اون جوابی به من داد که مجبور شدم به این ازدواج تن بدم.

_حتما راجع به پول بوده چون مردها فقط در این شرایط تسلیم میشند.

_پول و زن.

_زن؟

_بله من به خاطر مادرم اینکارو کردم.مامان یک مریضی بد قلبی داره هر نوع شُک سمه.

_حالشون خوب میشه؟

_دکترش که گفته اره.اینجا یک رستورانه گشتنه؟

_نه من سیرم تو مدرسه چیزی خوردیم با بچه ها.

_بچه ها منظورتون همون شیدا خانم و باران و صباست؟

_صبا نه اون دوتای دیگه.

_چرا درباره صبا اینجوری حرف میزنید دختر خوبی بود..

_نمیخوام غیبت کنم.

_این توضیحه.

_نمیخوام توضیح بدم غذاتون دیر نشه.

دوست نداشتم درباه صبا حرف بزنم.ماشین را کنار نگه داشت و سویچ را به من داد و رفت داخل رستوران حتی تعارفم نکرد هرچند اگر میکرد بازم نمیرفتم.

 

 

به ساعت نگاه کردم 3 را نشان میداد یادم امد نماز نخوندم سریع از ماشین پیاده شدم درو قفل کردم و به سمت تابلویی که روی ان نوشته بود نمازخانه....

رفتم داخل کوچک بود و با پارچه ای سبز از بخش اقایان جداشده بود.چادر هایی نامنظم که روی جالباسی بود .یکی اش را برداشتم ..مهر های شکسته و سیاه هم لبه ی پنجره بود یکی را برداشتم و بر زمین گذاشتم ...نماز را که خواندم چادر را بر سر جایش گذاشتم و رفتم بیرون .

پارسا به ماشین تکیه داده بود جلو رفتم لجظه ای نگاهش کردم و درو زدم.درو باز کرد و اونقدر بد نگام کرد که ترسیدم بشینم نشستم و سوییچو گرفتم به طرفش از دستم کشید و گفت:شما کجا رفته بودید؟

_نماز.

سرشو تکون داد و گفت :اگه بهم میگفتید اصلا اشکال نداشت.

نگاهمو ازش گرفتم و با کراه گفتم:خیلی خوب حالا برید.

_امر دیگه؟

خیلی جدی گفتم:سریع تر.

یک نگاه بهم کرد و زیر لب خندید.

میخواستم بهش بگم رو اب بخندی ولی فکر کردم میره به مامانش میگه این چه زنیه برام گرفتی.

عصر که هوا کم کم تاریک میشدباران شروع شد و هر لحظه شدت میگرفت.....رسیده بودیم به یک مسجد که چند تا مغازه کنارش بودن .گفتم:میشه بایستید میخوام برم دستشویی.

_خیلی ضروریه؟

_بله.

ماشین را کنار برد و ایستاد از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد. کنار ماشین ایستاد .به سمت دستشویی رفتم خیلی شلوغ بود..وقتی اومدم بیرون دم در ایستاده بود...رفتم جلوش و گفتم:چیزی شده؟

سرشو تکون داد .دوباره نگام رفت سمت ماشین و گفتم:چی شده؟

_ماشین روشن نمیشه

 

 

با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟

سرشو تکون داد و گفت:امشب که روشن نمیشه و نمیشه کاریش کرد صبح حتما یک تعمیر گاهی جایی بازه.

_خب...امشبو چیکار کنیم؟

_اینجا چند تا مسافر خونه است ...میتونیم بریم تو یکیش.

_امنه؟

کاملا توی چشام نگاه کرد و گفت:هر کی با من باشه همه جا براش امنه.راستی ظهر که رفته بودید نماز بخونید فرهاد زنگ زد.

_چی گفت؟

_کارت داشت حالا شب بهش زنگ بزن حالا بریم دنبال جا.

به پشت مغازه ها اشاره کرد و گفت:اونجا 2 یا 3 تا هست بیا بریم.

همراهش رفتم نمیدونستم اون شب واقعا چطوری میگذره راه نصفه شده بود..کمی میترسیدم از اینکه همراه او باشم ولی چاره ی دیگه ای نبود پشت سرش میرفتم هرز گاهی برمیگشت و پشت سرشو نگاه میگرد که ببینه من هستم یانه.وارد یک مسافر خونه شدیم به نام صفـــــــــــــــــــــــ ـــــــر.

با دیدن اسمش خندم گرفت .پارسا برگشت به سمتم و گفت:چی شده؟

شانه بالا انداختم و گفتم:هیچی اسمشو دیدم خندم گرفت.سرشو بالا کرد و به اسم نگاه کرد و لبخندی زد .جلو رفت ..یک مرد پشت میز نشسته بود و جلوش یک قلیون بزرگ بود کنار پارسا ایستاده بودم ..مرد شکم گنده ای داشت و کچل بود یک نگاه که بهش کردم سریع نگامو گرفتم ..ولی مرد خیره بود به من که پارسا گفت:اتاق خالی دارید؟

مرد نگاهش را از من گرفت و به پارسا نگاه کرد و گفت:چی داداش؟

_من داداشتون نیستم میگم اتاق خالی دارید؟

_چند تا؟

پارسا برگشت به سمت من و گفت:2 تا.

مرد دوباره نگاه از پارسا گرفت و به قلیونش نگاه کرد و گفت:نه داداش ندارم.

_1دونه چی؟

_نچ.

پارسا مانتو من را کشید و گفت :بیا بریم.

وقتی اومدیم بیرون گفتم:میگفتی هم میومدم لازم نبود مانتومو بکشی.

_خودت میخواستی اون مرتیکه نمیزاشت بیای.

بد نگاهش کردم و رفتیم به سمت مسافرخانه بعدی ..یک خانم پشت میز نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز.اینبار بی هیچ استرسی رفتم جلو.پارسا گفت:خانم؟

زن سرش را اورد بالا صورتش واقعا ترسناک بود.

نصفه صورتش ماهگرفتگی بود و نصف دیگر انگار سوخته بود.

پارسا گفت:2تا اتاق خالی دارید؟

_یکدونه میخواید؟

پارسا برگشت به سمت من و یک نگاه به من کرد.ابروهامو دادم بالا .یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:چیکار کنیم؟

_چاره ای نیست.

جلو رفت و گفت برای یک شب؟

_20 تومن.

پولو گذاشت روی میز و رفتیم بالا .کیف منو از توی ماشین اورد زن در راباز کرد و کلید را داد به دستم رفتم داخل اتاق خیلی کوچکی بود 2 تخت یک نفره کنار هم و کنارش یک در و کنارش یک شیر که مثلا اشپزخونه بود.

 

 

قسمت 21

داخل کیفمو نگاه کردم..تهش یک ملافه سفید بود حتما مامان گذاشته بودش درش اوردم و انداختم روی تخت بدم میومد روی تختی که معلوم نبود کی روش خوابیده بخوابم.

مقنعه امو از سرم دراوردم و انداختم روی بالش...برقم خاموش کردم و پریدم روی تخت.

با صدای در به خودم اومد.پارسا بود....داخل شد...درو قفل کرد و کلید رو گذاشت روش ...پتوش به نظر تمیز میومد انداختم روی سرم چون میدونستم الان چراغ رو روشن میکنه و همینکارم کرد...

زیر لب گفت:چه قدر سریع جای ادم رو غصب میکنن.

سریع پتو رو کنار زدم و نشستم سرجام اونقدر به دیوار چسبیده بودم که 3 نفر دیگه روی تخت جا میشدن...

_جای شما را گرفتم؟

سرشو تکون داد و دکمه اول پیرهنشو باز کرد.

گفتم:هوا سرده ها.

با این حرف لبخندی روی لباش نشست و گفت:من به سرما عادت دارم.

دوباره خودمو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.برق رو خاموش کرد و اون سر تخت خوابید انگار اونم حس منو داشت.

اروم گفت:میترسی که کنار منی؟

سکوت کردم دروغ که نباید میگفتم واقعا میترسیدم.

وقتی سکوتمو دید گفت:(میخوای برم تو ماشین؟)

من که از خدام بود بره ولی دلم براش سوخت و گفتم:نیازی نیست.

_میشه یک سوالی بپرسم.

سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و گفتم:من خوابم میاد فردا.

با این حرف اونم چرخید

***************

با نور خورشید که روی چشام افتاد بلند شدم یک سینی روی تخت بود که به نظر برای صبحونه بود پارسا هم داخل اتاق نبود با کنجکاوی بلند شدم و رفتم کنار پنجره.

ماشین رو اورده بود کنار مسافرخونه و همراه یک مرد داشتن داخلشو نگاه میکردن..

صبحونه دست خورده بود پس خودش خورده بود منم که از دیشب گشنم بود نشستم همشو خوردم

 

وقتی لیوان چایی رو سرکشیدم از جا بلند شدم..مقنعه ام را به سر کردم.

ملافه را داخل کیفم گذاشتم و درش را بستم...از اتاق خارج شدم.و رفتم دم در.

پارسا با دیدن من گفت:کلید را به اون خانم تحویل بده.

ابروانم را بالا انداختم و گفتم:باشه.

به سمت زن که به در تکیه داده بود و داشت پارسا رانگاه میکرد رفتم و گفتم:بفرمایید کلید.

نگاهی به من کرد و کلید را در هوا قاپید و گفت:شوهرته یا داداشت؟

به پارسا نگاه کردم چه قدر زیبا شده بود...نور توی چشمهای عسلی اش میزد و چشم های برق میزد.لباسش تنگ بود و موهای مایل به قهوه ایش روی پیشانی اش ریخته بود.

گفتم:چه فرقی میکنه؟

_خیلی فرق میکنه...حالا چیکارته؟

_شما چه فکری میکنید؟

_اصلا شبیه هم نیستید..فکر کنم زنشی نه؟

_بله.

بهم نگاه کرد توی چشاش چیز عجیبی بود که برای من نااشنا بود.

با تته پته گفت:خیلی خوشگله!

لبخندی روی لبام نشست و گفتم:اره قیافش بد نیست ازش خوشت اومده؟؟

_چه راحت در این باره حرف میزنی!

_اخه برام مهم نیست.

_اگه بگم از دیشب عاشقش شدم باورت میشه؟

توی چشاش نگاه کردم پس این عشق بود...گفتم:..نمیدونم چی بگم.

_تا حال عاشق شدی؟

_اره ...برادرم من عاشق برادرم هستم.

خندید و گفت:چند سالته بچه سال به نظر میای ولی رفتارات خیلی متینه.

_هفده سالمه....سوم دبیرستان.

_باهم دوست شدید؟

(تیـــــــــــــــام بیا)

برگشتم و به پارسا نگاه کردم و با دست نشون دادم الان و برگشتم به سمت زن و گفتم:یک ازدواج اجباری...شوهر تو کو؟

سرشو تکون داد و گفت:با این قیافه کی میاد منو بگیره.

بــــــــــــــــوق

برگشتم پارسا نشسته بود تو ماشین و بادست اشاره میکرد برم سمتش.

بوسه ای به طرفی از صورت زن که ماهگرفتگی بود زدم و گفتم:قیافت از من که بهتره.

و با دو به سمت پارسا رفتم...در را باز کردم و نشستم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم

عصبانی بود و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حالا چرا عصبانی میشی داشتم باهاش حرف میزدم.

چرخید سمتم بازهم ان چشم های استرس زا..

نمیدونستم عکس العملش چیه فقط باید اعتراف کرد که قلبم تو دهنم بود..

انگار تموم حروف یادم رفته بود فقط گفتم:خب چیه؟

با داد گفت:خب چیه؟یک ساعته منو اینجا معطل کردی بعد میای میگی چرا عصبانیم.

نمیدونستم چی بگم...تنها راه عذر خواهی کردن بود.

یک لبخند مهربون برای خر کردنش زدم و گفتم:ببخشید..روشو برگردوند چه زود خر شد...بلند گفت:فقط ببخشید ؟

و پایش را روی گاز فشرد.

نگاهش نکردم و به جاده نگاه کردم با سرعت میراند....

تا خود تهران باهاش حرف نزدم من عذر خواهی کرده بودم..

وقتی رسیدم و در پارگینگ را زد با خانه ای بزرگ مواجه شدم..

یک برج بود برای خودش.

ماشین را پارک کرد و پیاده شد منم ساکم را برداشتم و به دنبال او رفتم..در اسانسور را زد و زود سوار شد....از بد شانسی دو نفر دیگر هم در اسانسور بودند...اسانسور بزرگی بود وهمین که ما باید کنار هم میاستادیم خیلی بد بود...هر دوبه سمت در و پشت به دو نفر دیگه بودیم که اسانسور ایستاد و مردی که پشت من بود خواست پیاده بشه.پارسا هم چرخیده بود به سمت من...

کمی جلو رفتم ولی مرد چاق تر بود.پارسا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند بوی عطرش تا لوزالمعده ام هم رفت...نمیتوانستم سر بلند کنم و به او نگاه کنم .مرد پیاده شد و من عقب رفتم و نفسم را پرفشار بیرون داد.زنی که پشت پارسا بود تازه او را دیده بود و گفت:سلام اقا پارسا.

پارسا لحظه ای اخمانش در هم رفت و گفت:سلام خانم ترابی!

 

 

زن گفت:کجا بودید این چند وقته؟

_مشهد.

زن سری تکان داد و زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت:تو این چند وقت ملی جان خیلی اینجا اومد.

_به خاطر من یا شما؟

_بیشتر تو پسرم.

_حالا چیکار داشت؟

_نمیدونم.

اسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم زن فعلا گفت و رفت هنوز چند قدم از ما دور نشده بودند که پارسا خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و گفت:خانم ترابی!

زن چرخید و با لبخند گفت:بله!

پارسا لبخندی زد و گفت:ایشون نامزدم هستن.

سریع گفتم:خوش وقتم

زن جلو امد نگاهی به من کرد و کل بدنم را زیر نظر گذراند ولی انگار خوشش نیامده باشد سریع تکان داد و گفت:مبارکه.

پارسا گفت:به ملی جونتون هم بگین....

خانم ترابی با لحن عصبی گفت:اگه وقت داشتی یک سر بیا خونه ما.

این را گفت و سر برگرداند و به سمت خانه خودشان رفت انگار از من خوشش نیامده بود...خیلی کنجکاو شدم بدونم ملی کیه.

پارسا کلید انداخت و وارد خانه شدیم.

خانه بزرگ و شیک و تمیزی بود بااینکه به قیافه خود پارسا نمی خورد اینگونه باشد.

کیفش را روی اپن انداخت و گفت:من دارم میرم.

بی اختیار گفتم:(کجا؟)

_باید به شما جواب بدم/

_هر طور مایلی.

_میرم یک جا که خوش باشم.

چند قدم جلو رفتم ...تقریبا وسط حال بودم که گفت: درو رو کسی باز نکن....زنگ در هم زدن جواب نده...وسایل ارزشمند خونه زیاده...

با این حرف میخواست بگه که تو مهم نیستی...خونه مهمه.

خودمو انداختم روی مبل و گفتم:خیله خوب.

 

 

چند لحظه مکث کرد و گفت:خدا حافظ.

_خداحافظ.

همین که در رو بست از جام بلند زدم تا چرخی توی خونه بزنم.

2 دست مبل شیک داخل خونه بود...یک دست دیگه مبل هم جامی شد ولی اینقدر مبل هار ا بزرگ بزرگ چینده بود که جا نمیشد.

یک دست مبل مشکی قرمز و یک دست کرمی شکلاتی.

یک میز ناهار خوری 6نفره هم در امتداد سالن بود.

اتاق خواب ها با 2 پله از بقیه جدا میشدند.به سمت اشپزخانه رفتم.یک میز 2 نفره سیاه هم انجا بود.یک یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و ماکروفر و گاز رو میزی و فر ...اووووه جهیزه ای بود برای خودش.خواستم به سمت اتاق ها برم که تلفن زنگ خورد.صدا رو تعقیب کردم که به یکی از اتاق ها رسید در رو که باز کردم انگار با یک جنگل روبه رو شده باشم.تخت بهم ریخته بود یک صندلی وسط اتاق افتاده بود..همه وسایل میز هم پخش و پلا بود.

دوباره صدای تلفن امد پشت میز افتاده بود و رویش یک بلوز تی شرت مردونه که حتما ماله پارسا بود افتاده بود.

تلفن را برداشتم و کلیدش را زدم دم گوشم گرفتم و سریع گفتم:بله!

_بله و بلا خانم طلا.

_فرهاد تویی؟

_کی به غیر من با تو اینجوری حرف می زنه هان؟

_هیچ کی وایییییی خیلی خوشحالم صداتو میشنوم

_چرا زنگ نزدی؟

-فراموش کردم ببخشید.

_خواهری که برادرش را فراموش کن وای وای وای.

_ببخشید تکرار نمیشه.

_قول؟

_بله...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

_مادرش.

_هستی خانم؟

_اره...چی کارا میکنید؟

_الان رسیدیم اومدیم خونه پارسا اون رفت نمیدونم کجا منم خونم.

_بشین درستو بخون.

_چشم بعد از فضولی.

خندید و گفت:کاری ؟باری؟

_نه.

_مواظب باش

 

قسمت22

 

 

_مواظب باش

_خدانگهدار.

_خداحافظ.

تلفن راگذاشتم و نگاهی به اتاق کردم بزرگ بود ولی خیلی شلوغ بود...یک عکس خیلی بزرگ از اقای خودشیفته هم روی دیواربود.جلورفتم تابه صورتش خوب دقت کنم.

چشم های عسلیش واقعا زیبابود همه چیش خوب بود فرم صورت مردونش.

تلفن دوباره به صدادراومد.

فکرکردم فرهاده باخنده گفتم:بازچیه؟

_شما؟

خندم گرفت.تازه بافرهاد حرف زده بودم وانرژی گرفته بودم.

_شمازنگ زدید من کیم؟

با لحن عصبانی گفت:(من با شماشوخی ندارم شماتوی خونه عشق من،نامزدمن چیکارمیکنید؟)

_نامزدتون؟

_تو کی هستی؟ پارسا اونجاست؟

دختره تقریباجیغ میکشید.چرخیدم به سمت عکس پارسا....

دختره دوباره دادزد:من میام اونجاببینم تو کی هستی؟

باخودم گفتم شایدملی باشم باشک گفتم:شماملی خانم هستید؟

انگار صدایم راشنیدولی تلفن راقطع کرد...باترس و دوبه سمت دررفتم..ازقفل بودن درمطمئن شدم وبه سمت تلفن برگشتم..شماره پارسا چندبودوایی خدایا.

رفتم پای تلفن وبه فرهادزنگ زدم.

_به این زودی دلت برای داداشت تنگ شدخواهری؟

_فرهادشماره پارساچنده؟

_برای چی؟

_بگوکارفوری دارم.

_چیزی شده؟

_نه بگو/

شماره رو یادداشت کردم وسریع باپارساتماس گرفتم 3 تابوق خورد تاجواب داد.

_چیه؟

اینم از جواب مثلا نامزدمون..

 

 

_سلام

_بفرمایید.

_یک خانم زنگ زد....فکر کنم داره میاد اینجا.

_ملینا.

_ملینا؟

_اسمشو نگفت؟

_نه.

_کی زنگ زد؟

_الان

_اومدم/

همین را گفت و تلفن را قطع کرد.

کمی ترسیده و شاید هم کنجکاو شده بودم.ملینا که بودچه نسبتی با پارسا داشت..حتی چه نسبتی با زن همسایه داشت.....او که بود؟

به سمت وسایلم که دم در بود رفتم و انها را برداشتم.یکی از اتاق ها که ماله پارسا بود و من نمیتوانستم انجا باشم.در اتاق دیگر را باز کردم.اتاقی نسبتا بزرگ بود.

یکی از دیوار ها با کاغذ دیواری از برج ایفل پوشانده شده بود و طرف دیگر یک کتابخانه بزرگ بود .. و پر از کتاب.در امتداد هم یک دست مبل و پنجره.

پس اینجا هم جایی برای من نبود.اتاق دیگر یک تخت 2نفره..نسبتا شیک بود که رویش پتوی زرشکی رنگ پهن بود.

غیر از یک کمد دیواری هم چیزی داخلش نبود.

از اتاق ها خارج شدم کیفم را روی کاناپه ای که انجا بود گذاشتم تا خودش بگوید اتاق من کجاست.غیر از اتاق خودش بقیه اتاق ها واقعا تمیز و مرتب بود.

با صدای زنگ از جا پریدم واقعا ترسیده بودم...به سمت در رفتم ولی باقدم های سست.از چشمی در نگاه کردم.دخترکی ایستاده بود ...خیلی دور ایستاده بود.در را باز کردم و اب دهانم را قورت دادم.دخترک با فاصله تقریبا 6 قدم ایستاده بود..قد کوتاهی داشت...مثلا من که تقریبا تا سر شانه ها و شاید هم بلند تر از شانه های پارسا بودم او تا میانه های بازوانش بود.

دخترک چتری های کوتاه مشکی اش را از زیر مقنعه ای که دور صورت مربعی اش بود بیرون ریخته بود.

چشمهای مشکی داشت که به لطف ریمل و خط چشم درشت و کشیده ترش کرده بود.لبهایش نسبتا بزرگ و رژ لب بنفشی زده بود،گونه های نسبتا برجسته اش هم با رژگونه قرمز کرده بود. و بینی قلمی و متوسط....صورتش در مقابل من بوم نقاشی بود ولی در مقابل دختران دیگر زیاد تو چشم نبود.قدش کوتاه بود ولی هیکلی میزان داشت..تو پر بود..مثل من لاغر نبود...

هنوز داشتم دخترک را تجزیه و تحلیل میکردم و او هم انگارداشت همین کار را میکرد که در اسانسور باز شد.او انگار میدانست کی است ولی من نگاه از او گرفتم که دیدم پارسا بود در اسانسور را نگه داشت و خود بسته شد.با صدای در اسانسور دختر چشمانش بسته و دوباره باز شد.

پارسا چند قدم جلو امد سریع گفتم:سلام

سری تکان داد و در 3قدمی پشت دختر بود.

کمی سرش را خم کرد و گفت:ملینا اینجا چیکار میکنی.

دختر همانطور که مرا نگاه میکرد گفت:قبلا میگفتی ملی.

_ملی مُرده.

لحظه ای تعجب میخواستم شاخ در بیاورم...ملی مرده پس این کیست.

دخترک با صدای تقریبا بلندی گفت:ولی من هنوز زندم.

پارسا سریع جواب داد:ملی من مُرده.

_چطور دلت میاد پارسا.

دختر این را گفت و چرخید.پارسا انگار نمیتوانست به دخترک نگاه کند انگار از چشمهایش فراری بود..به من نگاه کرد که با سردرگمی انها را نگاه میکردم.چند قدم عقب رفتم و خواستم بروم داخل شاید بودن من برایشان بد بود ولی پارسا سرش را به علامت نه بالا تکان داد

دخترک چرخید به سمت من و گفت:این کیه پارسا؟زنته؟دوست دخترته؟کیته؟

پارسا حرفی نزد و به کفشهایش خیره بود دخترک به من نزدیک شد ..دست روی شانه ام گذاشت و در چشمانم خیره شد و گفت:تو کی هستی؟

نمیدانستم چه باید بگویم..شاید پارسا دلش نخواهد ان دختر بداند وگرنه میگفت.

نگاهی به پارسا انداختم او باچشمهایش گفت:بگو...

 

 

به دختر نگاهی کردم و با من من گفتم:ما باهم نامزدیم.

دختره انگار منتظره هر چیزی غیر از این بود چون رنگ سبزه صورتش به سفید گرایید..چرخید به سمت پارساو جلو رفت .. و گفت:پارسا نامزدته؟

پارسا سر بلند کرد و گفت:اره مشکلیه؟

دخترک چرخید به سمت من و به پارساگفت:منو به این ترجیح داری؟

پارسا واقعا عصبانی شده بود میدانستم به خاطر دفاع از من نبود ولی برای اینکه لج دختره رو در بیاره گفت:چیه تو از اون بهتره....اصلا تو چیزی نداری غیر از دروغ و تهمت..پارسا همونطور که به سمت من میمود گفت:و همینطور خود در گیری.

دخترک کم مانده جیغ بکشد و خودش را روی زمین بیندازد پارسا نباید با دختره اینگونه حرف میزد...دخترک زجه زنان گفت:من که همه چیو بهت گفتم...چرا اینجوری میکنی.

پارسا قدم هایی که امده بود را برگشت و مقابل ملینا ایستاد و گفت:مطمئنی خودت گفتی؟من که یادم نمیاد..خودم فهمیدم....ملینا خانم...تموم شد.

ملینا داد زد:میخوای بگی اونو دوست داری؟

پارسا به سمت من اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد میشد گفت اولین تماسی که ما با هم داشتیم...بدنم داغ شده بود و نمیدانستم چرا یکباره اینگونه شدم....چرا حساسیت ازخودم نشان دادم...ولی حس خیلی بدی هم نبود...پارسا گفت:دوسش دارم!عاشقشم..

رنگ باختم و درجه بدنم خیلی زیاد شد....کم بود لرزش هم بگیرم...

دخترک هم مثل من متعجب بود به دیوار تکیه داد و گفت:پارسا جان..

پارسا نیشخند زد و گفت:خر نمیشم.....

این را گفت و وارد خانه شد همین که در را بست دستم را رها کرد و به سمت اشپزخانه رفت و با صدای ارامی گفت:این حرفا رو جدی نگیری..برای لج اون گفتم

لبخندی زدم و گفتم:اگه واقعی بود تعجب میکردم و خودمو میکشتم.شیشه اب را سر کشید و گفت:از خوشحالی؟

_از بدبختی.

نگاه از من گرفت و گفتم:میشه این چند روزی که من اینجام با شیشه اب نخورید.

ابروانش را بالا داد و به سمت مبلی که روی ان نشسته بودم امد..خودم را عقب کشیدم...چهار زانو روی مبل نشست و گفت:از من میترسی؟

خندم گرفت و گفتم:از چیه شما؟

دستانش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی..برات عجیب نیست این دختره کیه؟

چرخیدم به سمتش و گفتم:چرا کی هست؟

ابروانش را بالا انداخت و گفت:نمیگم.

شانه ای بالا انداختم و بلند شدم که کیفم را بردارم که دستم را گرفت...خوب بود از روی لباس گرفته بود و من هر بار یک جوری میشدم.

گفت:خیله خب لوس نشو.

چرخیدم به سمتش واقعا داشت صمیمی میشد گفتم:خیلی دارید صمیمی میشید.

دستم را ول کرد و درست روی مبل نشست و گفت:اگه میخوای بگم بیا بشین.

انگار دلش میخواست با یکی درددل کند...منم از خدا خواسته نشستم کنارش.

گفت:توی خونه نیازی نیست روسری

_اینجوری راحت ترم.

_ببخشید دستتو گرفتم..

غرورش خرد شده بود و چه چیزی از این بهتر.

_بگیدمهم نیست.

با انگشتانش بازی میکرد چه قدر ان لحظه صورتش معصوم شده بود.

سال اول دانشگاه که 19 سالم بود.....بابا گفت میخواد برام خونه بگیره تا مستقل بشم...دلیلشو نمیدونستم ولی خیلی خوشم اومد...پونه و پژمان کمی حسودی کردند مخصوصا پونه..ولی بابا برام گرفت مامانمم حرف بابا رو قبول داشت...همین خونه..وقتی بزرگی شو دیدم و منطقه ای که این خونه توشه واقعا ذوق زده شده بودم چون یک رشته ی خوب تویک دانشگاه خوب قبول شده بودم..

 

۰ نظر 08 Aban 98 ، 15:59
راحله نباتی

رمان   عاشقانه 


با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»

_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.

_هنوز اول ساله جای جبران هست...

_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.

سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....

_برو بابا.

همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»

دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»

_دیوونه.

سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:

گریه نکن زار زار...

میبرمت بازار...

میفروشمت دوهزار...

دوهزار قدیمی....

به زن عباس قلی....

میخرم ازش یک بطری...

و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......

وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....

باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»

شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»

باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»

شیدا:نظر لطفته.

من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»

_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...

شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»

باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..

شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»

سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»

شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»

سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»

باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»

باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.

میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر خوبی بود ولی کمی تنبل.

 

اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستند

 

 

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش بامزه شده بود.

یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شیرینیش کو»

اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن....

اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.

یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.

اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبا....برو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.

_من ؟

_شکیبا دیگه ای هم هست؟...

_نه.

_پس پاشو .

برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل....

***

با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»

_خجالت بکش دختر.

سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی داشت.»

شیدا:خفه شو.

سوگل:چپه شو.

_بچه ها بیاین دیگه......

سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....

شیدا: اق داداش اومدن...دیگه من برم.

شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.

همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.

مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...

من تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضیم.........وضع درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم فرهاد.....رسیدم به خونه...

کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.

_سلام.

_سلام.

_مگه امروز دانشگاه نداشتی.

_حالش نبود.

_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.

_مهم نیست.

_خجالت بکش.

_فکر کن کشیدم که چی؟

_فری حالت خوب نیست.

رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.

مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.....عجب زمونه ای .

_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.

هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست..

لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد

 

 

با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.

_سلام

_سلام تیام جان خوبی مادر؟

_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟

_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟

_اره همه خوبن...

_سر نمیزنی به ما دیگه.

_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.

_نکه تو تابستون خیلی میومدین.

_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...

عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...

_برای چی؟

_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.

_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.

_همین خودمونی ها.

_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.

_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.

_کی مگه قراره بیاد.

_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.

_خداحافظ .

_خداحافظ.

یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.

_سلام بابا.

_سلام عزیزم.

مامان:کی اومدی ؟

_سلام.نیم ساعتی میشه.

_پس بیا کمک غذا درست کن

_چشم.

با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.

من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.

مامان:دیشب خونشون بودیم که.

با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.

بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.

من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.

_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.

بابا:زری.!

من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.

مامان:کی؟

من:نمیدونم.

بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....

مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.

_چرا کتونی میپوشی.؟

_میخوام برم فوتبال.

_مگه خونه عزیز نمیای؟

_نه حسش نیست.

_حتی اگه مرواریدهم باشه؟

_اونا که نمیان.

_شاید اومدن.

فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟

_چرا قسم بخورم...

فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.

_من یا مروارید؟

_هردوتون.

از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.

مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .

_سلام .بازم دیر اومدم؟

_نه...خیلی هم به موقع اومدین.

_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.

لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.

بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.

فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.

خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود...و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیم....عزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم...

قسمت دوم

مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.

عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره..

_خدانکنه ...خوش گذشت؟

_جای شما خالی.

_شوهر به جای ما.

عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...

_سلام تیام جان.

دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.

صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش کردم بوسش کردم.

_خوبی مروارید ؟

_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد..

کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...

بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.

خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون ...میرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...

_کاری نیست؟

_چرا تیام جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید پیش دستی برد.

_چشم.

سینی چای رو برداشتم ...سنگین بود با هزار زحمت...رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم...

اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟

_نه من دختر اقا سینام. _واقعا؟

به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.

_پس تو تیامی.

تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.

زن هیکل ریزه میزه ای داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.

گیج شده بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود.

 

 

هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بود....خودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.

_اذیت میشین.

_بشین.

نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.

هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟

_نه من سومم.

_وا به من گفتند شما پیشید.

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟

_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟

_ریاضی.

_پس خانم مهندسی میشی؟

_هرچی خدا بخواد.

به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.

دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم

لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.

دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...

گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟

_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.

لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.

سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.

همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.

_چه دانشگاهی؟

_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.

_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟

_نمیدونم والا..ازش میپرسم.

سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟

چه ربطی داشت.

_نه.

_نمیخوای بهش فکر کنی.

_من هنوز 17 سالمه.

_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.

_ماشا....الانم بهتون 16 میخوره.

لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.

_خواهش میکنم دخترم.

بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخیدم

_بله؟

_هیچی مروارید جان اومد.

چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.

رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.....

پسر:ببخشید ترسوندمتون...

داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خوا....خواهش ...میکنم....شما؟

_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.

یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.....چه پیچیده.

_بخشیدین؟

_از دستی که نبود.اشکالی نداره.

لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.

_بله الان...

رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.

برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟

_تیامم

دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.

لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.

-من سیرم.

 

 

_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.

دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.

صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریخت....مروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.

خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها . قسمت سوم.

خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.

_من جمع میکنم تو برو.

_خب کمک میکنم.

با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.

لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.....از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.

_بفرمایید.

با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .

_خواهش میکنم.

روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟

_تیام.نوه ی محترم.

_وا....دختر سعید؟

_نه دختر اقا سینا.

_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.....8 سالش بود.

_بزرگ میشن دیگه.

زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟

_جان؟

جا خوردم....یعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم...کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود ...دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتم..مهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.

_چی شده؟

_هیچی.

ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟

_تو اتاقها.

یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟

_اره...اره....چه کنه ای !

به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.

و از جاش بلند شد..یک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟

پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن ...الکی دنبالشون نگردی.

چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.

سرممو تکون دادم و رفتم به اتاق بزرگه.

مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.

بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.

مامان:اینا که خیلی پولدارن ...چرا نرفتن هتل.

_میخواستن برن ولی من نذاشتم...بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.

زن عمو:نصف بیان خونه ما..نصفی هم اینجا باشن

عزیز:اینطوری که زیاد میشه..زری خانم شما خونت جا نداره.

مامان:واه ...عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.

عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.

_چیکار کنم خب؟

میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.

_مامان کی میریم؟

عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.

من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.

_هرجور راحتی مادر.

مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.

تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.

_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدن........برای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن ...اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردن......من اگه دیگه اینجا کار کردم...من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد...سوار ماشین شدیم.

فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.

مامان:نیازی نیست...

تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟

بابا:اینکه بدی نداره...

_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.

بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.

فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.

مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.

فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست ها....پسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.

بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.

مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!

اینجور شوخی ها از بابا بعید بود...

وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود...یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.....

تا چشمامو بستم....رفتم به خواب..د

 

 

 

 

ساعت چهار و سی دقیقه ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم ...نماز نخوندم ولی طوری وانمود کردم که انگار نماز میخونم . الکی چند بار زمزمه وار سکوت خانه را شکستم و گفتم؛

الَّّلِه ُاکٌَِبر 

سُبْحاْنَ رَبی اَعلُِا وَ بِحّمد ِ ''''''''ٍُ'ٌٌٍُ'''

 

بعدشم شروع کردم به درس خوندن...

درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه...

همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.

 خیابون ها هم خلوت بود و هوا بود ییعنی سرد و بد تر از سرد بود ..

 قسمت4

کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کِیِفِ خودشو داشت...پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.

شیدا:سلام حضرت بانو

_علیک سلام خوبین؟

شیدا:مچکریم.

شاهین:سلام عرض میشه.

_اوا سلام.

ندیده بودمش ....

شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.

نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.

شاهین:مشکلی نیست..

شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟

شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.

شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟

شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.

من:بچه ها.

شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.

یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.

داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود...اول صبحی چه فعاله.

شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.....اوه اوه.

سرمو پایین انداختم.

شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذیت نکن.

شاهین:اذیت چیه واقعیته.

هرسه خنیدیدم.

.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیم..اقای افشار.

شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.

شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.

شیدا:خدا نکنه....خدایا این اجنه معلق که افریدی برای چی..مرتیکه چشم اسمونی بیشعور.

_شیدا...

 

 

شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.

افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک

شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت...گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.

صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود... و یا صدای گچ داد زد:نکن.

شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.

صبا زیر لب طوری که شیدا نشنود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت...

زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکرد....هرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد...

بالا خره استاد وارد کلاس شد ..چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست...نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟

صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.

استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.

همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم...چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بود....استاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب ...خب...خانما .....نمره ها اصلا خوب نبود....

یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟

استاد سری تکون داد و گفت:2

دهن همه باز موند..استاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانی....از 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشه..همه سراشونو پایین انداختن.

_خیله خب بسه....

نفر اول خانم....خب معلومه ....مثل همیشه شکیبا.

سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.

از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.

بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.

باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.

_صباشیرزاد

_بله.

_14

صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.

_شیدانیک خواه؟

_بله اقا.

_خیلی عالیه 7.

رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.

سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.

_و خانم سوگل صادقی...3.

سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش...

دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.

افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.

_چشم.

بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود...لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس...5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدم..رفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.

لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.

افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت...ابروهاشم که پر پر بود...

لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.

اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده...

_بازم عذز میخوام.

سرشو تکون داد و از کنارم رد شد.

اون روز هم تموم شد...با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.

دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.

همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.

_سلام خانما.

همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.

_نه مزاحم نمیشم.

_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریم..باید پیاده بریم.

لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟

_خونه.

شیدا بلند گفت:سلام./

فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین...

فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.

 

 

قسمت پنجم

فرهاد ساکت بود دلیل اینکارشو نمیفهمیدم اصلا دلیلی نداشت که اینکارو بکنه...

فرهاد چند قدم از من جلوتر میرفت و سریع در خونه رو باز کرد و داخل رفت منم دنبالش رفتم.

مامان در حال لباس پوشیدن بود و با عجله وسایلی را داخل ساکش میگذاشت.

_سلام چه خبره؟

_بدو حاضر شو دیر شد.

_کجا ؟

فرهاد:خونه اقای شجاع.

مقنعه امو از روی سرم کشیدم و گفتم:مامان.

_میخوایم بریم خونه عزیز دیگه.

_مامان برای فردا درس دارم یعنی چی.

_یعنی همین.بدو الان بابات میاد.

لباسای مدرسم رو در اوردم و یک مانتو سفید که سر استین هاش و یقه اش دکمه خورده بود ..

شلوار لی مشکی و یک شال سورمه ای سرم کردم.

مامان نشسته بود روی مبل و با انگشتانش بازی میکرد.

_آمادم.

مامان سرشو بالا اورد و ناگهان قیافش در هم رفت و گفت:واه . . . واه این چه لباسیه . . .کیسه گونی تنت میکردی.

_چشه مامان؟

_بگو چش نیست. . . از این لباس گشاد تر نداشتی.

_خوبه که.

_نه خیر...یک تونیک برات اوردم همونجا تنت کن.

_مامان!

_ها . . .چیه؟

_اونج یک عامله مَرده.

_خب باشه این همه دختر با بدتراز این میان.

سرمو پایین انداختم و اخم کردم.با صدای بوق مامان کیفشو برداشت و به سمت در رفت و گفت:17 سالشه نمیدونه چه لباسی باید بپوشه.

فرهاد نیومد. . . .گفت عصری خودش میاد.

سوار ماشین شدیم.بابا معلوم بود خستگی از سر و روش میباره.

وقتی رسیدیم.همه سر سفره بودند.

مامان هم خواست قبل از عوض کردن لباس غذا بخوریم.

رفتیم سر سفره و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.

هستی:سلام تیام جان.

_سلام خوبین؟

_ممنون گلم دلم براتون تنگ شده بود.

لبخند زدم و به دنبال جا میگشتم که تنها جا کنار خودش بود.

_بیا همین جا عزیزم.

وقتی نشستم گفت:چی میخوری برات بریزم عزیزم؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من باید اینو بگم.

لبخندی زد و به پسری که کنار پونه نشسته بود اشاره کرد و گفت:این پارساست پسرم.

سرمو تکون دادم و لبخند زدم و سریع نگاهمو از پسر گرفتم.

سرش پایین بود و مشغول بازی با غذایش بود.

هستی که متوجه بی توجهی پسرش شده بود گفت:پارسا جان،

پسر با منگی سرشو بالا اورد و گفت:جانم؟

_ایشون تیام خانمن.

لبخند کمرنگ پسرک محو شد و نگاهش روی من ثابت موند.

سریع گفتم:خوشبختم.

سرشو تکون داد.انگار خوشش نیومد.خب خوشش نیاد.غذا در سکوت خورده شد و تنها امیر..همون پسری که اونروز توی اشپزخونه دیدمش و اسم خواهرش پریسا بود گاهی مزه پرونی میکرد . . .بعد از غذا انگار همه تازه سرحال شده بودند.چون روی مبل ها نشستند و مامان از من خواست برم توی اتاق لباسمو عوض کنم.

بلوزم رو دراوردم شانس اور دم رنگش تیره بود وگرنه محا ل بود بپوشمش.رنگش مشکی بود تونیک رو پوشیدم و دوباره شالم رو سرم کردم.

همونطور که داشتم شالمو درست میکردم پارسا اومد تو از توی اینه نگاهی بهش انداختم.

نشست روی زمین و کیف چرمی که روی زمین بود را خالی کرد.

 

 

نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.

دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.

تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.

امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.

در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟

لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.

دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟

_اره خوبم.

حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.

_یک لیوان اب میدی.

_اوهوم.

از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.

_برای خودت میخوای؟

_نه برای پارسا.

کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.

وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.

چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...

ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.

+++

وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.

_چی شده باران؟

شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.

_یعنی چی؟

باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.

با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.

باران:امروز جدا باید ببینینش.

سرمو تکون داد.

تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.

_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.

_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.

اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.

روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.

باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام

که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.

همه کپ کرده بودیم.

حسام با دو از خیابون رد شد.

پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.

وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.

شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟

_نه.

_بابای.

سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.

 

قسمت 6

به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟

رفتم تو خونه.

_بله منم سلام.

_علیک سلام.دیر اومدی.

به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.

_بازم با اونا اومدی؟

به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.

در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.

_مامان اینا کوشن؟

_خونه عزیز.

_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟

_نه سه شنبه داشتم

داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.

_تیام بیا.

شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.

_بیا بشین.

در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.

ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.

_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.

_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.

_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.

_میشنوم.

_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.

حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟

_یکم پیچیده شد.

_میشه زن شایان.

_یعنی عروس کوروش خان.

_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.

اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.

اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.

_خب اینا رو کامل میدونم.

_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.

_با مروارید؟

_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.

_پس کی؟

_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟

_پریسا؟

_میگم از فامیلای ما.

گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.

_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.

به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

 

 

قسمت 7

فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.

با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟

دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.

فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.

فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.

قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.

_چیکار میکنی؟

_میخوام غذا بخورم.

قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟

بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟

یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.

و از جا بلند شدم.

فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.

چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟

_تولده مرواریده.

-امروز 14 ابانه؟

_پـ نـ پـ

توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.

_من خریدم نگران نباش.

لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.

تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.

سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..

فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.

بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم

به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.

فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.

 

 

وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.

مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.

رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.

عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.

فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.

عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.

همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟

فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.

منم گفتم:کیه که نمیدونه.

مهدی:سوال سخت تر نبود.

فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.

مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.

عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.

عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.

_بفرمایید.

زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت

عمه:الان میام.

و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.

فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟

_خواستگار بود.

فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.

عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.

با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.

مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟

لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.

مروارید:اینجا چه خبره تیام.

_نمیدونم.

_شوخی نکن.

_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.

بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم

در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.

_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.

منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.

چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.

عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.

فرزاد:بوس کردن؟

و سریع گونه ی عمه رو بوسید.

عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.

 

 

 

همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.

اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.

و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.

فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.

با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.

بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.

مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟

مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.

من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.

_مهم نیست.

همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.

_خیلی ممنون.

_این چیز ها که قابل شما رو نداره.

مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.

مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.

مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.

_خواهش میکنم عزیزم.

کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.

_ممنون تیام جان توقع نداشتم.

لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .

بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.

_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.

مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:

عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.

من:امروز 4شنبه است

مهدی:جمعه به نظرم خوبه.

همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.

مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.

قسمت هشتم: [2 40]

با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.

_پاشو دختر مدرست دیر شد.

سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟

_7 بدو.

پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.

همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.

_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.

_بشین دختر.

نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.

از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...

_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.

_ببخشید خانم.

_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.

_میشه بدین.

سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟

_تیام.

اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.

برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟

انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.

گفتم:چشم ها.

_چه بی معنی.

سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟

چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.

پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.

عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.

اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.

افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.

برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.

_میشه برم بشینم؟

بدون مکث گفت:نه.

نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟

_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.

صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.

رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.

شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟

باران:عاشق چیه مجنون

سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.

داد زدم:سوگــــــــل.

_جان سوگل!!!!!

زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.

خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.

اگه حرفاش راست باشه.

اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.

اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟

سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.

_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.

سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?

صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.

سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT

سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.

درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.

سلطانی:GIRL TO BOY YES?

باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....

شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟

باران:اونکه خیلی یس.

*****

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.

_سلام .

_سلام عمه جان حالت خوبه؟

_مرسی.

مامان:برو لباساتو عوض کن.

با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.

با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب. روزهام معمولی بود. صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد. ***** امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم. _چیکار میکنین خانما؟ غزل گفت:امتحان میدیم خانم. _تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده. غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟ و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد

دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم. قسمت 9:

امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.

سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟

_بگو؟

_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.

سرمو تکون دادم

_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟

_خب برو .

_تو بیای راحت ترم.

_باشه کی؟

_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.

باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.

_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.

_من برم که اب میشم.

_ممکنه باز ضایم کنم.

_غلط میکنه برو دیگه.

اروم رفتم جلو.

_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.

 

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.

_علیک.کارتون؟

سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .

گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟

_بد دادین؟

سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.

گفتم:راهی نیست؟

_چرا شرکت در جشنواره ها.

چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟

_اعلام میکنیم.

سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.

هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.

وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:

_برو دستاتو بشور و بیا.

سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.

بابا گفت:مدرسه چطور بود؟

_مثل همیشه خوب.

_افرین.

مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.

بابا:هردوش البته.

مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.

_درسته.

_تو باید با زندگی اشنا باشی.

_مامان این حرفا چیه.

_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟

 

_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.

_میرم بخوابم خیلی خستم.

بابا:برو .

رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.

ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.

مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.

قسمت 10

 

همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.

_سلام خوشگل من خوبی؟

_مرسی عزیر شما خوبین؟

بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....

از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.

_سلام اینجا چه خبره؟

_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.

_سرت خورده به جایی دختر

کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.

_سلام عمه چیکار میکنی؟

_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.

پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.

_اقا فرزاد کو؟

_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.

_اوهوم

مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.

چرخیدم طرفش

_سلام ببخشید ندیدمت.

_معلومه چشاتون کجا میچرخه.

چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.

کمی نزدیکش شدم.

_کجا رو نگاه میکنم؟

_نمیدونم والا.

_مهدی؟!

_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.

پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟

_قبول کردی؟

چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.

مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.

به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.

_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!

_سلام ممنون.

_بیا پیش خودم.

_نمیزارین با بقیه سلام کنم.

_اخه فرار میکنی.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.

فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.

مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.

_بله؟

_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.

_باشه.

بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.

با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.

دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.

کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .

با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.

توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا.

 

 

 

 

 

۱ نظر 08 Aban 98 ، 15:39
راحله نباتی