رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

رمان دخترانه. تیام قسمت 3

Wednesday, 8 Aban 1398، 03:59 PM

     رمان  عاشقانه.     تیام. قسمت 3. 


زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.

مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.

تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.

کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .

_کجا؟

_علیک سلام تیام خانم.

من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.

فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.

سریع میگم:طبق معمول.

_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.

ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.

_خدا نکنه.

زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.

_ول کن فرهاد میام.

با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.

سریع میشینیم تو ماشین.

_سلام.

مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.

بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.

زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.

میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.

_سلام زری جون.

_سلام عزیز .

بوس و ماچ بعدشم من.

_سلام عزیزحون.

_سلام گلم بیا که یار منتظره.

یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.

وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.

_سلام هستی خانم خوبین؟

_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.

لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور

پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟

با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.

بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.

ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟

با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.

بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.

با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.

_سلام.

_سلام.

همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.

پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.

هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.

پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی

هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن

سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.

هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.

پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.

گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.

پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.

_ندارم.

انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟

_من گوشی ندارم .

پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو

کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟

 

 

_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.

همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.

_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.

گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.

مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.

پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.

بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید

مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.

دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.

پارسا گفت:سال اول بودید نه؟

_خیر سوم.

_راهنمایی؟

_خیر دبستان.

_خوب رشد کردید.

_بزنید به تخته چشم نخورم.

لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.

_من با شما شوخی ندارم.

ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟

_واه!مگه تو فامیل شما بچه های سوم دبستانی رشته انتخاب میکنند؟

_ریاضی درسته؟

_شما که همه چی رو میدونید چرا میپرسید.

خنده عصبانی کرد و گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهاتون صحبت کنم.

به لباش خیره بودم که چیزی بگه ولی اون به نقطه دیگری نگاه میکرد.نگاهشو دنبال کردم و روی صورت پریسا فرود اومد.خیره بود به ما .یک اخم واضح روی صورتش ..

پارسا اروم گفت:پاشو برو از کنار من.

با تعجب چرخیدم طرفش و گفتم:که اون دختره بیاد کنارت؟

پارسا زیر لب گفت:پاشو الان میاد اینور میاد موهاتو میکنه.

دوباره چرخیدم سمت پریسا دستش مشت شده لبه مبل بود و داشت فشارش میداد برای بلند شدن.

دست به سینه نشستم و گفتم:میخوام ببینم چی میشه.چه عاشق های دل خسته ای هستین.

پارسا نگاهشو از پریسا گرفت و گفت:من عاشق اون نیستم.

_پس چرا اون هست؟

_چون فکر میکنه من دوسش دارم.

یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:نداری؟

پارسا توی چشام خیره بود و من توی چشای عسلیش غرق بودم که صدای پریسا پیچید توی گوشم

_جواب بده پارسا دوسم نداری؟

درک میکردم پارسا نمیدونه چی بگه ولی خونسردانه تکیه دادم و مثل پریسا به پارسا خیره شدم که پارسا گفت:تو دخترعموم هستی معلومه دوست دارم.

پریسا به من اشاره کرد و گفت:پس باید اینم دوست داشته باشی؟

پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:این که دختر عموم نیست.

پریسا نگاه از پارسا برنمیداشت و گفت:میخوام بشینم.

پارسا به صندلی تک نفره کنار من اشاره کرد و گفت:تیام تو اونجا بشین پریسا اینجا.

با تعجب به پارسا نگاه کردم.

بلند شدم و گفتم:من میرم اشپزخونه راحت باشید. و به پارسا نگاه مرموزی انداختم.

همین که وارد اشپزخونه شدم هستی نزدیکم اومد شونه هامو گرفت و گفت:چرا اومدی عزیزم؟

 

 

قسمت19

با چشام اونهارو نشون دادم.

هستی از من جدا شد و به انها نگاه کرد اخمهایش داخل هم رفت...

روبه من شد و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.

اینجا از زبون سوم شخصه

هستی روسری را روی سرش صاف کرد و به سمت تیام چرخید و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.

تیام حرفی نزد فقط با حرکت سر قبول کرد...هستی نفس عمیقی کشید و از اشپزخانه خارج شد..پارسا با دیدن او رویش را از پریسا گرفت و به مادرش چشم دوخت.هستی عصبی بود او حق نداشت با پریسا حرف بزند.پریسا شیطانی در جسم ادم بود.

پارسا که با چشم های عصبانی مادر غریبه بود گفت:چیزی شده مامان؟

هستی نگاهش به پریسا افتاد که داشت انها را با تعجب نگاه میکرد.

هستی گفت:بیا تو اتاق پارسا.

پارسا سرش را به تایید تکان داد و به سرعت از جا بلند شد و همراه مادر به اتاق امد.

هستی داخل اتاق شد و در را برای پارسا باز گذاشت داخل اتاق عزیز شده بودند.

هستی روی تخت نشست .عصبانی بود نمیدانست به پارسا چه بگوید.

پارسا وارد شدخیلی خونسرد گفت:جانم مامان؟

هستی :پارسا زنتو ول کردی داری با اون پریسا دیونه حرف میزنی؟ها؟به چه حقی زنتو تنها گذاشتی؟خیله خوب میگیم تنهاش گذاشتی .چرا میشینی با اون دختره حرف میزنی ها؟

_تیام مگه چیزی گفته؟

هستی لبش را گاز گرفت و گفت:ای خدا مگه حتما باید چیزی بگه من از چشاش خوندم.

_مامان اون هیچ مشکلی نداره.

_تو از کجا میفهمی همون دو کلمه حرفم که به زور با هم میزنید.

پارسا خواست چیزی بگه که در باز شد و تیام وارد شد.

هردو نگاهش روی انها افتاد.

تیام به کیف گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:میشه اون کیف رو بدید ماداریم میریم.

هستی تعجب کرد نگاه بدی به پارسا کرد و با همان نگاه مهربانش روبه تیام گفت:چرا عزیزم؟

_اخه فردا یک عالمه درس دارم.

هستی شانه بالا انداخت و گفت:حالا عصری برید.

تیام به سمت کیف رفت و گفت:حالا بهتره چه فرقی میکنه.

هستی سرش را تکان داد راضی نبود به سمت در رفت و گفت :میرم مامانتو راضی میکنم توهم حاضر نشو.

هستی در را باز کرد و سریع خارج شد و در را بست.پارسا داشت تیام را نظاره میکرد.تیام کیف را برداشت و وسایل کنارش را داخلش گذاشت و بلند شدو خواست وسایل را از روی زمین بردارد که پارسا دور بازوی اورا گرفت و به سمت خود چرخاند.تیام از رفتار پارسا تعجب کرد ..بازهم به چشم های او که نگاه میکرد استرس میگرفت.

تیام با تته پته گفت:چی شده؟

چشم های عصبانی پارسا ریز شد و گفت:چی شده؟من باید این سوال رو از شما بپرسم.

تیام منظور او را نمیفهمید.

پارسا با تحکم گت:مشکلیه من کنار دخترعموم بشینم.

_اصلا من تنهاتون گذاشتم که با هم راحت باشید.

بازوی تیام داشت به درد میامد.پارسا گفت:پس به مامانم چی گفتی؟

تیام با پوزخند گفت:تنبیهتون کردن؟

پارسا بیشتر عصبانی شد و گفت:حسودی میکنی؟

تیام خنده اش را نگه نداشت و از خنده منفجر شد و حتی از خنده اشکش در میومد. و گفت:حســــــودی؟

_به چی باید حسودی کنم؟

پارسا گفت:اگه دفعه ی دیگه پیش مامان من ننه من غریبم در بیاری کشتمت.

تیام گفت:من هر کار بخوام میکنم و دستش را از دست او دراورد و همراه وسایل از اتاق خارج شد

 

 

دوباره میریم سراغ اول شخص

از اتاق خارج شدم.هستی خانم داشت با مامان حرف میزد جلو رفتم و گفتم:بریم مامان.

هستی چنگی نمایشی به صورتش زد و گفت:دخترم اگه از دست پارسا ناراحت شدی ببخشش.

_نه بابا ناراحتی چیه.ایشون خیلی محترمن ولی من فردا تا ساعت8 شب مدرسه کلاس دارم.

هستی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:موفق باشی.

لبخندی زدم و به نزدیکی بابا که دم در بود رفتم ..از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه در کل راه مامان نصیحتم میکرد که برای چی گفته بریم خونه و بابا رو زور کرد که ناهار از بیرون بگیره.

ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه منم ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم درس بخونم.اون روز تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....

***

با صدای ساعت که زنگ میزد از خواب بلند شدم.دستمو روی ساعت گذاشتم و خواستم خاموشش کنم که دست دیگه ای برش داشت.فرهاد بود .

_سلام.

با حالت خوابالویی گفتم:سلام...و خمیازه کشان گفتم:اینجا چیکار میکنی؟

_داشتم لباس میپوشیدم حالا بدو دیرت نشه.

از جا بلندشدم صورتمو شستم و برنامم رو گذاشتم و حاضر شدم و همراه فرهاد از خونه زدم بیرون.

گفتم:با من میای؟

_اره تا دمه مدرستون باهات میام بعد با خط اتوبوس میرم دانشگاه.

کیفمو به دستش دادم و گفتم:پس بیا تا دم مدرسه اینو بگیر که بیکار نباشی.

کیف رو گرفت و گفت:تیــــــــــام!

_بله.

_من با پارسا حرف زدم و با تو هم میخوام حرف بزنم.

_راجع به چی؟

_گوش کن ..شما باید طوری رفتار کنید که نشون بده باید از هم طلاق بگیرید.

_چطوری؟

کیف رو از دستی به دست دیگه داد و به اون طرف خیابون نگاه کرد گفتم:

بگو دیگه چطوری؟

_یکیتون باید بشه ادم خوبه و یکی بشه ادم بده...اینطوری اون بده هی غر میزنه و خوبه تحمل میکنه..اینطوری وقتی دو خونواده ببینن.دلشون میسوزه و خودشون به این زندگی خاتمه میدن.

چرخیدم طرفش.

فکر خیلی خوبی بود..خیلی خوب....میخواستم فرهاد رو بغل کنم و ببوسم ولی حیف که تو خیابون بودیم.

فرهاد گفت:نظرت چیه؟

_خیلی خوبه ..خیلی.

فرهاد:ولی مشکل کار اینجاست.

_کجا؟

_کی ادم خوبه بشه و کی بده؟

_من میشم خوبه و پارسا میشه بده.

_اون قبول نمیکنه.

تقریبا نزدیک مدرسه بودیم.گفتم:چرا؟

_چون اون روی ذهن همه ی فامیل میمونه.همه تقصیر کارش میدونن.مخصوصا اینکه یک مدت زمانی توی مشهده .

_برای چی؟

_دانشگاهش

_مگه ثبت نام کرد؟

_بله ساعت خواب.

سرمو انداختم پایین خوب منم که دلم نمیخواست ادم بده بشم.ولی یک فکر به ذهنم رسید سریع گفتم:خوب جاهامونو باهم عوض میکنیم.یک بار من میشم بده یک بار اون

فرهاد با خنده گفت:مگه بازیه؟

فیلسوفانه گفتم:زندگی یک بازیه بزرگه.

کیفمو به دستم داد و گفت:خیلی خب برو مدرست دیر نشه.

کیفو گرفتم و گفتم:خداحافظ

_بابای خواهر کوچولو.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.میخواستم به فرهاد بگم که بهم پول بده تا چیزی بخرم ولی اون سوار اتوبوس شده بود و داشت نگاهم میکرد.براش دست تکون دادم و وارد مدرسه شدم.

 

 

روز خیلی بدی بود تا ساعت 8 شب کلاس داشتم..تا ساعت 2 که خود کلاسای مدرسه بود.از ساعت 3 تا 5 هم کلاس تقویتی زبان بود چون بر خلاف درس های دیگم زبانم خیلی بد بود ...و از ساعت 5 و نیم تا 8 هم کلاس ریاضی داشتم چون 1 شنبه و شنبه تعطیل بود.کلاس که تموم شد هوا تاریک شده بود کمی احساس ترس کردم...همین که پامو از مدرسه گذاشتم بیرون تموم اعتماد به نفس هایی که تو کلاس به خودم میدادم به باد رفت..اروم اروم از کنار خیابون راه افتادم تا دمه خونمون فقط صلوات میفرستادم.به سر کوچه که رسیدم متوجه ماشین امیر(پسر عمو پارسا) شدم خیلی عجیب بود....ماشین پارک شده بود و کسی داخلش نبود.نگاهمو از ماشین گرفتم شاید من اشتباه میکردم.اره حتما من اشتباه میکردم اون اینجا چیکار باید بکنه...کوچه هم خلوت ..سرمو انداختم پایین و با سرعت شروع به دوییدن کردم که یکدفعه به کسی خوردم و چند قدم به عقب رفتم بهتره بگم پرتاب شدم.نزدیک بود بیوفتم که دستمو به دیوار فشردم و ایستادم ..سرم هنوز پایین بود نمیتونستم به بالا نگاه کردم.نفس نفس میزدم و به حالت 90 درجه خم شده بودم و دستم همینطور به دیوار.

صدا منو به خودش اورد:

_اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟

سرمو اوردم بالا اَه این پسره است که...صورت جدی داشت صاف شدم اگه میدونستم اونه که جلوش خم نمیشدم.بی توجه به سوالش گفتم:شما خونه ی ما بودید؟

اونم دوباره گفت:گفتم چرا این وقت شب اینجایید چرا خونه نیستین؟

_مدرسه بودم .

سرشو تکون داد

_خونه ی ما بودید؟

_بله.

_برای چی؟

_میخواستم برم تهران برای کارام مامانم اصرار کرد که با شما برم.حالا اومدم از مامانتون اجازه بگیرم که ایشون هم موافق بودن ..فردا بعد از مدرست میریم.خدا حافظ.

و بدوم اینکه منتظر حرفی از طرف من بشه از کنارم عبور کرد و به سمت ماشین امیر رفت پس با ماشین او امده بود ..کلید انداختم و در را باز کردم...

با ورودم مامان داد زد:تویی تیام؟

_بله.

از پله ها رفتم بالا مامان با دیدنم گفت:پارسا رو دیدی؟

کیفمو روی مبل انداختم و گفتم:بله.چیکار داشت؟

_نگفت بهت

میخواستم توضیح کامل از مامان بشنوم به خاطر همین گفتم:نه چی گفت؟

 

 

قسمت 20

میخوادفردا بره تهران.اومده بود اینجا ببینه توهم همراهش میری یا نه.

_خب؟

_گفتم اره فردا بعد مدرسه بیاد دنبالت.

_مامان.!!!!!!!!!!!!!من شاید دلم نخواد برم مگه زوره.

_گفتم یک بادی به کلت بخوره.

_نمیخوام باد به کلم بخوره لطفا بگید نیاد دنبالم.

مامان زبونشو گاز گرفت و گفت:چی میگی دختر؟

_مــامان....2 شنبه امتحان دارم.

_خب اونجا بخون..حالا هم گشنته یا نه؟

با این که از گشنگی داشتم میمردم سرمو تکون دادم و گفتم:نه!

بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسامو انداختم و خودمو روی تخت پرتاب کردم که تخت صدای بدی داد........میخواستم اشک بریزم..همه چی زوری...ای خدا..صدای مامان از توی حال میومد.

_اخه خدا من چه گناهی کردم که این دختر نمیخواد ادم شه...نمیفهمه که زندگی با اون پسر اینده شو تامین میکنه.

خندم گرفت که بیشتر شبیه پوزخند بود چه زندگی مزخرفی.

تا چشامو بستم خوابم برد کار مهمی برای فردا نداشتم .

***********

ساعت 12 بود اون روز زنگمون زود خورد.

شیدا و باران و سوگل بهم اویزون بودند حال حسام خیلی بهتر شده بود و حتی قرار بود اونروز باران با خونوداش برن خونه ی اونا.

کیفمو روی دوشم صاف کردم و گفتم:بچه ها من برم دیگه.

شیدا خودشو صاف کرد و گفت:شاهین امروز دیر میاد منم باهات میام تا دهنش قشنگ اسفالت بشه.

_گناه داره بابا.

_تو جوش اونو نزن.

از در مدرسه اومدیم بیرون.

سوگل که داشت هنوز توی حیاط رو نگاه میکردگفت:خب سرویسم داره میره منم برم.

همین که سوگل رفت.باران گفت:تیــــــــــــــــام اون اا باتو کارداره .

خط نگاه باران رو دنبال کردم که چشام توی دوتا شیشه مشکی عینک افتابی ثابت موند.

دستش به سمت عینک رفت و عینک از روی چشمها برداشته شد.پارسا بود که با نگاش میخواست از من که عجله کنم.

چشای عسلیش دوباره منو به استرس مینداخت.

شیدا با متلک گفت:نه بابا .....و با حالت بامزه ای گفت:اون یک جنتلمن واقعیه....باران تویک مرد رویایی دیده بودی؟

خندم گرفت.باران گفت:نه والا.......البته حسام.

صدای بوق ماشین باعث شد اون تا نگاهشونو بگیرن و بگن:تیام انگار راست راسکی با توئه؟

سرمو تکون دادم و چند قدم جلو رفتم و گفتم:متاسفانه.

شیدا خودشو به من رسوند و گفت:نگو که پارساست.

_پارساست.

صدای بلند و پرتعجب باعث شد به عقب برگردم.

_پارسا؟

صبابود..کیفشو روی شونش صاف کرد و جلواومد.

_اون شوهرته.

باران گفت:نامزدش.

با دست به پارسا گفتم که بیاد اینور اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعدچرخید و دقیقا جلوی پام ترمز کرد

رسه تاشون کنارم ایستاده بودند.صبا باتعجب گفت:مطمئنی اون شوهرته؟

چرخیدم طرفش تو چشاش پر از تعجب و حسادت بود گفتم:میخوای از خودش بپرس.

شیدا گفت:تو حلقت گیر کنه تیام

و با سرعت به سمت ماشین رفت منو و باران هم به دنبال او به دم ماشین رفتیم.

شیدا خواست چیزی بگه که با دستم به پارسا نشونش دادم و گفتم:دوستم شیدا وباران.

شیدا گفت:خوشبختم.

پارسا لبخندی زدو گفت:منم همینطور

و برای باران هم فقط سریعی تکان داد

پارسا با چشم صبا را نشون داد و گفت: و ایشون؟

بی توجه گفتم:صبا بغل دستی اون دوست دیگم.

ازاینکه از واژه دوست استفاده نکرده بودم خیلی خوشحال بودم.

سرشو تکون داد با خنده گفتم:نمیخواست بیاین خودم پیاده میرفتم.

_میخواستین پیاده برین تهران.

_مگه حتمی شد.

_بله سوار شید تا دیر نشده.

با بچه ها خداحافظی کردمو نشستم.

پارسا هم با سرعت راند.

_با ماشین اقا امیر میخوایم بریم.

_میبینید که... بلیت پیدا نکردم.

_خیلی ضروریه رفتنتون؟

یک نیم نگاه بهم کرد و گفت:بله خیلی.

پنجره را کمی پایین دادم و نفسی کشیدم.داشتیم از شهر خارج میشدیم تا اون لحظه سکوت کرده بودم که یاد لباسام افتادم و سریع گفتم:من لباس ندارم که.

_رفتم دم خونتون مادرتون اماده کرده بود...انگار خیلی عجله داشتین.

_مادرم اره خیلی ولی من هرگز

 

سرشو تکون داد و کمی به سرعتش افزود.ضبط ماشین روشن بود و اهنگ خارجی در حال پخش بود اهنگی عصبی کننده که باعث میشد ادم سردرد بگیره

 

سرم را به شیشه تکیه دادم ولی نه اهنگ واقعا روی اعصابم بود.

گفتم:میشه کمش کنید.

انگار صدایم نشنید چون بلند داد زد:چی؟

منم به تقلید از او داد زدم

_میشــــــــــــه کمش کنید.

دستشو پیش برد و ضبط رو خاموش کرد.

_ممنون.

_خودتم میتونستی خاموشش کنی!

_ولی این ماشین نه ماشینه منه نه ماشین پسرعموم.

_منو تو نداره که.

با تعجب چرخیدم به سمتش.

_چی؟

خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم چرا ذوق زده شدی؟

عصبانیم میکرد من خوشحال نشدم برعکس عصبانی تر هم شدم .جوابش را ندادم تکیه دادم و گفتم:راستی یادمه اون شب که مثلا داشتیم باهم حرف میزدیم گفتین که میرین به خونوادتون میگید نه.

_گفتم.

_واقعا؟حالا خوبه نه گفتید و الان عقد کرده کنار همیم.نمیگفتید چی میشد.

_من به بابام گفتم ولی اون جوابی به من داد که مجبور شدم به این ازدواج تن بدم.

_حتما راجع به پول بوده چون مردها فقط در این شرایط تسلیم میشند.

_پول و زن.

_زن؟

_بله من به خاطر مادرم اینکارو کردم.مامان یک مریضی بد قلبی داره هر نوع شُک سمه.

_حالشون خوب میشه؟

_دکترش که گفته اره.اینجا یک رستورانه گشتنه؟

_نه من سیرم تو مدرسه چیزی خوردیم با بچه ها.

_بچه ها منظورتون همون شیدا خانم و باران و صباست؟

_صبا نه اون دوتای دیگه.

_چرا درباره صبا اینجوری حرف میزنید دختر خوبی بود..

_نمیخوام غیبت کنم.

_این توضیحه.

_نمیخوام توضیح بدم غذاتون دیر نشه.

دوست نداشتم درباه صبا حرف بزنم.ماشین را کنار نگه داشت و سویچ را به من داد و رفت داخل رستوران حتی تعارفم نکرد هرچند اگر میکرد بازم نمیرفتم.

 

 

به ساعت نگاه کردم 3 را نشان میداد یادم امد نماز نخوندم سریع از ماشین پیاده شدم درو قفل کردم و به سمت تابلویی که روی ان نوشته بود نمازخانه....

رفتم داخل کوچک بود و با پارچه ای سبز از بخش اقایان جداشده بود.چادر هایی نامنظم که روی جالباسی بود .یکی اش را برداشتم ..مهر های شکسته و سیاه هم لبه ی پنجره بود یکی را برداشتم و بر زمین گذاشتم ...نماز را که خواندم چادر را بر سر جایش گذاشتم و رفتم بیرون .

پارسا به ماشین تکیه داده بود جلو رفتم لجظه ای نگاهش کردم و درو زدم.درو باز کرد و اونقدر بد نگام کرد که ترسیدم بشینم نشستم و سوییچو گرفتم به طرفش از دستم کشید و گفت:شما کجا رفته بودید؟

_نماز.

سرشو تکون داد و گفت :اگه بهم میگفتید اصلا اشکال نداشت.

نگاهمو ازش گرفتم و با کراه گفتم:خیلی خوب حالا برید.

_امر دیگه؟

خیلی جدی گفتم:سریع تر.

یک نگاه بهم کرد و زیر لب خندید.

میخواستم بهش بگم رو اب بخندی ولی فکر کردم میره به مامانش میگه این چه زنیه برام گرفتی.

عصر که هوا کم کم تاریک میشدباران شروع شد و هر لحظه شدت میگرفت.....رسیده بودیم به یک مسجد که چند تا مغازه کنارش بودن .گفتم:میشه بایستید میخوام برم دستشویی.

_خیلی ضروریه؟

_بله.

ماشین را کنار برد و ایستاد از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد. کنار ماشین ایستاد .به سمت دستشویی رفتم خیلی شلوغ بود..وقتی اومدم بیرون دم در ایستاده بود...رفتم جلوش و گفتم:چیزی شده؟

سرشو تکون داد .دوباره نگام رفت سمت ماشین و گفتم:چی شده؟

_ماشین روشن نمیشه

 

 

با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟

سرشو تکون داد و گفت:امشب که روشن نمیشه و نمیشه کاریش کرد صبح حتما یک تعمیر گاهی جایی بازه.

_خب...امشبو چیکار کنیم؟

_اینجا چند تا مسافر خونه است ...میتونیم بریم تو یکیش.

_امنه؟

کاملا توی چشام نگاه کرد و گفت:هر کی با من باشه همه جا براش امنه.راستی ظهر که رفته بودید نماز بخونید فرهاد زنگ زد.

_چی گفت؟

_کارت داشت حالا شب بهش زنگ بزن حالا بریم دنبال جا.

به پشت مغازه ها اشاره کرد و گفت:اونجا 2 یا 3 تا هست بیا بریم.

همراهش رفتم نمیدونستم اون شب واقعا چطوری میگذره راه نصفه شده بود..کمی میترسیدم از اینکه همراه او باشم ولی چاره ی دیگه ای نبود پشت سرش میرفتم هرز گاهی برمیگشت و پشت سرشو نگاه میگرد که ببینه من هستم یانه.وارد یک مسافر خونه شدیم به نام صفـــــــــــــــــــــــ ـــــــر.

با دیدن اسمش خندم گرفت .پارسا برگشت به سمتم و گفت:چی شده؟

شانه بالا انداختم و گفتم:هیچی اسمشو دیدم خندم گرفت.سرشو بالا کرد و به اسم نگاه کرد و لبخندی زد .جلو رفت ..یک مرد پشت میز نشسته بود و جلوش یک قلیون بزرگ بود کنار پارسا ایستاده بودم ..مرد شکم گنده ای داشت و کچل بود یک نگاه که بهش کردم سریع نگامو گرفتم ..ولی مرد خیره بود به من که پارسا گفت:اتاق خالی دارید؟

مرد نگاهش را از من گرفت و به پارسا نگاه کرد و گفت:چی داداش؟

_من داداشتون نیستم میگم اتاق خالی دارید؟

_چند تا؟

پارسا برگشت به سمت من و گفت:2 تا.

مرد دوباره نگاه از پارسا گرفت و به قلیونش نگاه کرد و گفت:نه داداش ندارم.

_1دونه چی؟

_نچ.

پارسا مانتو من را کشید و گفت :بیا بریم.

وقتی اومدیم بیرون گفتم:میگفتی هم میومدم لازم نبود مانتومو بکشی.

_خودت میخواستی اون مرتیکه نمیزاشت بیای.

بد نگاهش کردم و رفتیم به سمت مسافرخانه بعدی ..یک خانم پشت میز نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز.اینبار بی هیچ استرسی رفتم جلو.پارسا گفت:خانم؟

زن سرش را اورد بالا صورتش واقعا ترسناک بود.

نصفه صورتش ماهگرفتگی بود و نصف دیگر انگار سوخته بود.

پارسا گفت:2تا اتاق خالی دارید؟

_یکدونه میخواید؟

پارسا برگشت به سمت من و یک نگاه به من کرد.ابروهامو دادم بالا .یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:چیکار کنیم؟

_چاره ای نیست.

جلو رفت و گفت برای یک شب؟

_20 تومن.

پولو گذاشت روی میز و رفتیم بالا .کیف منو از توی ماشین اورد زن در راباز کرد و کلید را داد به دستم رفتم داخل اتاق خیلی کوچکی بود 2 تخت یک نفره کنار هم و کنارش یک در و کنارش یک شیر که مثلا اشپزخونه بود.

 

 

قسمت 21

داخل کیفمو نگاه کردم..تهش یک ملافه سفید بود حتما مامان گذاشته بودش درش اوردم و انداختم روی تخت بدم میومد روی تختی که معلوم نبود کی روش خوابیده بخوابم.

مقنعه امو از سرم دراوردم و انداختم روی بالش...برقم خاموش کردم و پریدم روی تخت.

با صدای در به خودم اومد.پارسا بود....داخل شد...درو قفل کرد و کلید رو گذاشت روش ...پتوش به نظر تمیز میومد انداختم روی سرم چون میدونستم الان چراغ رو روشن میکنه و همینکارم کرد...

زیر لب گفت:چه قدر سریع جای ادم رو غصب میکنن.

سریع پتو رو کنار زدم و نشستم سرجام اونقدر به دیوار چسبیده بودم که 3 نفر دیگه روی تخت جا میشدن...

_جای شما را گرفتم؟

سرشو تکون داد و دکمه اول پیرهنشو باز کرد.

گفتم:هوا سرده ها.

با این حرف لبخندی روی لباش نشست و گفت:من به سرما عادت دارم.

دوباره خودمو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.برق رو خاموش کرد و اون سر تخت خوابید انگار اونم حس منو داشت.

اروم گفت:میترسی که کنار منی؟

سکوت کردم دروغ که نباید میگفتم واقعا میترسیدم.

وقتی سکوتمو دید گفت:(میخوای برم تو ماشین؟)

من که از خدام بود بره ولی دلم براش سوخت و گفتم:نیازی نیست.

_میشه یک سوالی بپرسم.

سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و گفتم:من خوابم میاد فردا.

با این حرف اونم چرخید

***************

با نور خورشید که روی چشام افتاد بلند شدم یک سینی روی تخت بود که به نظر برای صبحونه بود پارسا هم داخل اتاق نبود با کنجکاوی بلند شدم و رفتم کنار پنجره.

ماشین رو اورده بود کنار مسافرخونه و همراه یک مرد داشتن داخلشو نگاه میکردن..

صبحونه دست خورده بود پس خودش خورده بود منم که از دیشب گشنم بود نشستم همشو خوردم

 

وقتی لیوان چایی رو سرکشیدم از جا بلند شدم..مقنعه ام را به سر کردم.

ملافه را داخل کیفم گذاشتم و درش را بستم...از اتاق خارج شدم.و رفتم دم در.

پارسا با دیدن من گفت:کلید را به اون خانم تحویل بده.

ابروانم را بالا انداختم و گفتم:باشه.

به سمت زن که به در تکیه داده بود و داشت پارسا رانگاه میکرد رفتم و گفتم:بفرمایید کلید.

نگاهی به من کرد و کلید را در هوا قاپید و گفت:شوهرته یا داداشت؟

به پارسا نگاه کردم چه قدر زیبا شده بود...نور توی چشمهای عسلی اش میزد و چشم های برق میزد.لباسش تنگ بود و موهای مایل به قهوه ایش روی پیشانی اش ریخته بود.

گفتم:چه فرقی میکنه؟

_خیلی فرق میکنه...حالا چیکارته؟

_شما چه فکری میکنید؟

_اصلا شبیه هم نیستید..فکر کنم زنشی نه؟

_بله.

بهم نگاه کرد توی چشاش چیز عجیبی بود که برای من نااشنا بود.

با تته پته گفت:خیلی خوشگله!

لبخندی روی لبام نشست و گفتم:اره قیافش بد نیست ازش خوشت اومده؟؟

_چه راحت در این باره حرف میزنی!

_اخه برام مهم نیست.

_اگه بگم از دیشب عاشقش شدم باورت میشه؟

توی چشاش نگاه کردم پس این عشق بود...گفتم:..نمیدونم چی بگم.

_تا حال عاشق شدی؟

_اره ...برادرم من عاشق برادرم هستم.

خندید و گفت:چند سالته بچه سال به نظر میای ولی رفتارات خیلی متینه.

_هفده سالمه....سوم دبیرستان.

_باهم دوست شدید؟

(تیـــــــــــــــام بیا)

برگشتم و به پارسا نگاه کردم و با دست نشون دادم الان و برگشتم به سمت زن و گفتم:یک ازدواج اجباری...شوهر تو کو؟

سرشو تکون داد و گفت:با این قیافه کی میاد منو بگیره.

بــــــــــــــــوق

برگشتم پارسا نشسته بود تو ماشین و بادست اشاره میکرد برم سمتش.

بوسه ای به طرفی از صورت زن که ماهگرفتگی بود زدم و گفتم:قیافت از من که بهتره.

و با دو به سمت پارسا رفتم...در را باز کردم و نشستم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم

عصبانی بود و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حالا چرا عصبانی میشی داشتم باهاش حرف میزدم.

چرخید سمتم بازهم ان چشم های استرس زا..

نمیدونستم عکس العملش چیه فقط باید اعتراف کرد که قلبم تو دهنم بود..

انگار تموم حروف یادم رفته بود فقط گفتم:خب چیه؟

با داد گفت:خب چیه؟یک ساعته منو اینجا معطل کردی بعد میای میگی چرا عصبانیم.

نمیدونستم چی بگم...تنها راه عذر خواهی کردن بود.

یک لبخند مهربون برای خر کردنش زدم و گفتم:ببخشید..روشو برگردوند چه زود خر شد...بلند گفت:فقط ببخشید ؟

و پایش را روی گاز فشرد.

نگاهش نکردم و به جاده نگاه کردم با سرعت میراند....

تا خود تهران باهاش حرف نزدم من عذر خواهی کرده بودم..

وقتی رسیدم و در پارگینگ را زد با خانه ای بزرگ مواجه شدم..

یک برج بود برای خودش.

ماشین را پارک کرد و پیاده شد منم ساکم را برداشتم و به دنبال او رفتم..در اسانسور را زد و زود سوار شد....از بد شانسی دو نفر دیگر هم در اسانسور بودند...اسانسور بزرگی بود وهمین که ما باید کنار هم میاستادیم خیلی بد بود...هر دوبه سمت در و پشت به دو نفر دیگه بودیم که اسانسور ایستاد و مردی که پشت من بود خواست پیاده بشه.پارسا هم چرخیده بود به سمت من...

کمی جلو رفتم ولی مرد چاق تر بود.پارسا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند بوی عطرش تا لوزالمعده ام هم رفت...نمیتوانستم سر بلند کنم و به او نگاه کنم .مرد پیاده شد و من عقب رفتم و نفسم را پرفشار بیرون داد.زنی که پشت پارسا بود تازه او را دیده بود و گفت:سلام اقا پارسا.

پارسا لحظه ای اخمانش در هم رفت و گفت:سلام خانم ترابی!

 

 

زن گفت:کجا بودید این چند وقته؟

_مشهد.

زن سری تکان داد و زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت:تو این چند وقت ملی جان خیلی اینجا اومد.

_به خاطر من یا شما؟

_بیشتر تو پسرم.

_حالا چیکار داشت؟

_نمیدونم.

اسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم زن فعلا گفت و رفت هنوز چند قدم از ما دور نشده بودند که پارسا خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و گفت:خانم ترابی!

زن چرخید و با لبخند گفت:بله!

پارسا لبخندی زد و گفت:ایشون نامزدم هستن.

سریع گفتم:خوش وقتم

زن جلو امد نگاهی به من کرد و کل بدنم را زیر نظر گذراند ولی انگار خوشش نیامده باشد سریع تکان داد و گفت:مبارکه.

پارسا گفت:به ملی جونتون هم بگین....

خانم ترابی با لحن عصبی گفت:اگه وقت داشتی یک سر بیا خونه ما.

این را گفت و سر برگرداند و به سمت خانه خودشان رفت انگار از من خوشش نیامده بود...خیلی کنجکاو شدم بدونم ملی کیه.

پارسا کلید انداخت و وارد خانه شدیم.

خانه بزرگ و شیک و تمیزی بود بااینکه به قیافه خود پارسا نمی خورد اینگونه باشد.

کیفش را روی اپن انداخت و گفت:من دارم میرم.

بی اختیار گفتم:(کجا؟)

_باید به شما جواب بدم/

_هر طور مایلی.

_میرم یک جا که خوش باشم.

چند قدم جلو رفتم ...تقریبا وسط حال بودم که گفت: درو رو کسی باز نکن....زنگ در هم زدن جواب نده...وسایل ارزشمند خونه زیاده...

با این حرف میخواست بگه که تو مهم نیستی...خونه مهمه.

خودمو انداختم روی مبل و گفتم:خیله خوب.

 

 

چند لحظه مکث کرد و گفت:خدا حافظ.

_خداحافظ.

همین که در رو بست از جام بلند زدم تا چرخی توی خونه بزنم.

2 دست مبل شیک داخل خونه بود...یک دست دیگه مبل هم جامی شد ولی اینقدر مبل هار ا بزرگ بزرگ چینده بود که جا نمیشد.

یک دست مبل مشکی قرمز و یک دست کرمی شکلاتی.

یک میز ناهار خوری 6نفره هم در امتداد سالن بود.

اتاق خواب ها با 2 پله از بقیه جدا میشدند.به سمت اشپزخانه رفتم.یک میز 2 نفره سیاه هم انجا بود.یک یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و ماکروفر و گاز رو میزی و فر ...اووووه جهیزه ای بود برای خودش.خواستم به سمت اتاق ها برم که تلفن زنگ خورد.صدا رو تعقیب کردم که به یکی از اتاق ها رسید در رو که باز کردم انگار با یک جنگل روبه رو شده باشم.تخت بهم ریخته بود یک صندلی وسط اتاق افتاده بود..همه وسایل میز هم پخش و پلا بود.

دوباره صدای تلفن امد پشت میز افتاده بود و رویش یک بلوز تی شرت مردونه که حتما ماله پارسا بود افتاده بود.

تلفن را برداشتم و کلیدش را زدم دم گوشم گرفتم و سریع گفتم:بله!

_بله و بلا خانم طلا.

_فرهاد تویی؟

_کی به غیر من با تو اینجوری حرف می زنه هان؟

_هیچ کی وایییییی خیلی خوشحالم صداتو میشنوم

_چرا زنگ نزدی؟

-فراموش کردم ببخشید.

_خواهری که برادرش را فراموش کن وای وای وای.

_ببخشید تکرار نمیشه.

_قول؟

_بله...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

_مادرش.

_هستی خانم؟

_اره...چی کارا میکنید؟

_الان رسیدیم اومدیم خونه پارسا اون رفت نمیدونم کجا منم خونم.

_بشین درستو بخون.

_چشم بعد از فضولی.

خندید و گفت:کاری ؟باری؟

_نه.

_مواظب باش

 

قسمت22

 

 

_مواظب باش

_خدانگهدار.

_خداحافظ.

تلفن راگذاشتم و نگاهی به اتاق کردم بزرگ بود ولی خیلی شلوغ بود...یک عکس خیلی بزرگ از اقای خودشیفته هم روی دیواربود.جلورفتم تابه صورتش خوب دقت کنم.

چشم های عسلیش واقعا زیبابود همه چیش خوب بود فرم صورت مردونش.

تلفن دوباره به صدادراومد.

فکرکردم فرهاده باخنده گفتم:بازچیه؟

_شما؟

خندم گرفت.تازه بافرهاد حرف زده بودم وانرژی گرفته بودم.

_شمازنگ زدید من کیم؟

با لحن عصبانی گفت:(من با شماشوخی ندارم شماتوی خونه عشق من،نامزدمن چیکارمیکنید؟)

_نامزدتون؟

_تو کی هستی؟ پارسا اونجاست؟

دختره تقریباجیغ میکشید.چرخیدم به سمت عکس پارسا....

دختره دوباره دادزد:من میام اونجاببینم تو کی هستی؟

باخودم گفتم شایدملی باشم باشک گفتم:شماملی خانم هستید؟

انگار صدایم راشنیدولی تلفن راقطع کرد...باترس و دوبه سمت دررفتم..ازقفل بودن درمطمئن شدم وبه سمت تلفن برگشتم..شماره پارسا چندبودوایی خدایا.

رفتم پای تلفن وبه فرهادزنگ زدم.

_به این زودی دلت برای داداشت تنگ شدخواهری؟

_فرهادشماره پارساچنده؟

_برای چی؟

_بگوکارفوری دارم.

_چیزی شده؟

_نه بگو/

شماره رو یادداشت کردم وسریع باپارساتماس گرفتم 3 تابوق خورد تاجواب داد.

_چیه؟

اینم از جواب مثلا نامزدمون..

 

 

_سلام

_بفرمایید.

_یک خانم زنگ زد....فکر کنم داره میاد اینجا.

_ملینا.

_ملینا؟

_اسمشو نگفت؟

_نه.

_کی زنگ زد؟

_الان

_اومدم/

همین را گفت و تلفن را قطع کرد.

کمی ترسیده و شاید هم کنجکاو شده بودم.ملینا که بودچه نسبتی با پارسا داشت..حتی چه نسبتی با زن همسایه داشت.....او که بود؟

به سمت وسایلم که دم در بود رفتم و انها را برداشتم.یکی از اتاق ها که ماله پارسا بود و من نمیتوانستم انجا باشم.در اتاق دیگر را باز کردم.اتاقی نسبتا بزرگ بود.

یکی از دیوار ها با کاغذ دیواری از برج ایفل پوشانده شده بود و طرف دیگر یک کتابخانه بزرگ بود .. و پر از کتاب.در امتداد هم یک دست مبل و پنجره.

پس اینجا هم جایی برای من نبود.اتاق دیگر یک تخت 2نفره..نسبتا شیک بود که رویش پتوی زرشکی رنگ پهن بود.

غیر از یک کمد دیواری هم چیزی داخلش نبود.

از اتاق ها خارج شدم کیفم را روی کاناپه ای که انجا بود گذاشتم تا خودش بگوید اتاق من کجاست.غیر از اتاق خودش بقیه اتاق ها واقعا تمیز و مرتب بود.

با صدای زنگ از جا پریدم واقعا ترسیده بودم...به سمت در رفتم ولی باقدم های سست.از چشمی در نگاه کردم.دخترکی ایستاده بود ...خیلی دور ایستاده بود.در را باز کردم و اب دهانم را قورت دادم.دخترک با فاصله تقریبا 6 قدم ایستاده بود..قد کوتاهی داشت...مثلا من که تقریبا تا سر شانه ها و شاید هم بلند تر از شانه های پارسا بودم او تا میانه های بازوانش بود.

دخترک چتری های کوتاه مشکی اش را از زیر مقنعه ای که دور صورت مربعی اش بود بیرون ریخته بود.

چشمهای مشکی داشت که به لطف ریمل و خط چشم درشت و کشیده ترش کرده بود.لبهایش نسبتا بزرگ و رژ لب بنفشی زده بود،گونه های نسبتا برجسته اش هم با رژگونه قرمز کرده بود. و بینی قلمی و متوسط....صورتش در مقابل من بوم نقاشی بود ولی در مقابل دختران دیگر زیاد تو چشم نبود.قدش کوتاه بود ولی هیکلی میزان داشت..تو پر بود..مثل من لاغر نبود...

هنوز داشتم دخترک را تجزیه و تحلیل میکردم و او هم انگارداشت همین کار را میکرد که در اسانسور باز شد.او انگار میدانست کی است ولی من نگاه از او گرفتم که دیدم پارسا بود در اسانسور را نگه داشت و خود بسته شد.با صدای در اسانسور دختر چشمانش بسته و دوباره باز شد.

پارسا چند قدم جلو امد سریع گفتم:سلام

سری تکان داد و در 3قدمی پشت دختر بود.

کمی سرش را خم کرد و گفت:ملینا اینجا چیکار میکنی.

دختر همانطور که مرا نگاه میکرد گفت:قبلا میگفتی ملی.

_ملی مُرده.

لحظه ای تعجب میخواستم شاخ در بیاورم...ملی مرده پس این کیست.

دخترک با صدای تقریبا بلندی گفت:ولی من هنوز زندم.

پارسا سریع جواب داد:ملی من مُرده.

_چطور دلت میاد پارسا.

دختر این را گفت و چرخید.پارسا انگار نمیتوانست به دخترک نگاه کند انگار از چشمهایش فراری بود..به من نگاه کرد که با سردرگمی انها را نگاه میکردم.چند قدم عقب رفتم و خواستم بروم داخل شاید بودن من برایشان بد بود ولی پارسا سرش را به علامت نه بالا تکان داد

دخترک چرخید به سمت من و گفت:این کیه پارسا؟زنته؟دوست دخترته؟کیته؟

پارسا حرفی نزد و به کفشهایش خیره بود دخترک به من نزدیک شد ..دست روی شانه ام گذاشت و در چشمانم خیره شد و گفت:تو کی هستی؟

نمیدانستم چه باید بگویم..شاید پارسا دلش نخواهد ان دختر بداند وگرنه میگفت.

نگاهی به پارسا انداختم او باچشمهایش گفت:بگو...

 

 

به دختر نگاهی کردم و با من من گفتم:ما باهم نامزدیم.

دختره انگار منتظره هر چیزی غیر از این بود چون رنگ سبزه صورتش به سفید گرایید..چرخید به سمت پارساو جلو رفت .. و گفت:پارسا نامزدته؟

پارسا سر بلند کرد و گفت:اره مشکلیه؟

دخترک چرخید به سمت من و به پارساگفت:منو به این ترجیح داری؟

پارسا واقعا عصبانی شده بود میدانستم به خاطر دفاع از من نبود ولی برای اینکه لج دختره رو در بیاره گفت:چیه تو از اون بهتره....اصلا تو چیزی نداری غیر از دروغ و تهمت..پارسا همونطور که به سمت من میمود گفت:و همینطور خود در گیری.

دخترک کم مانده جیغ بکشد و خودش را روی زمین بیندازد پارسا نباید با دختره اینگونه حرف میزد...دخترک زجه زنان گفت:من که همه چیو بهت گفتم...چرا اینجوری میکنی.

پارسا قدم هایی که امده بود را برگشت و مقابل ملینا ایستاد و گفت:مطمئنی خودت گفتی؟من که یادم نمیاد..خودم فهمیدم....ملینا خانم...تموم شد.

ملینا داد زد:میخوای بگی اونو دوست داری؟

پارسا به سمت من اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد میشد گفت اولین تماسی که ما با هم داشتیم...بدنم داغ شده بود و نمیدانستم چرا یکباره اینگونه شدم....چرا حساسیت ازخودم نشان دادم...ولی حس خیلی بدی هم نبود...پارسا گفت:دوسش دارم!عاشقشم..

رنگ باختم و درجه بدنم خیلی زیاد شد....کم بود لرزش هم بگیرم...

دخترک هم مثل من متعجب بود به دیوار تکیه داد و گفت:پارسا جان..

پارسا نیشخند زد و گفت:خر نمیشم.....

این را گفت و وارد خانه شد همین که در را بست دستم را رها کرد و به سمت اشپزخانه رفت و با صدای ارامی گفت:این حرفا رو جدی نگیری..برای لج اون گفتم

لبخندی زدم و گفتم:اگه واقعی بود تعجب میکردم و خودمو میکشتم.شیشه اب را سر کشید و گفت:از خوشحالی؟

_از بدبختی.

نگاه از من گرفت و گفتم:میشه این چند روزی که من اینجام با شیشه اب نخورید.

ابروانش را بالا داد و به سمت مبلی که روی ان نشسته بودم امد..خودم را عقب کشیدم...چهار زانو روی مبل نشست و گفت:از من میترسی؟

خندم گرفت و گفتم:از چیه شما؟

دستانش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی..برات عجیب نیست این دختره کیه؟

چرخیدم به سمتش و گفتم:چرا کی هست؟

ابروانش را بالا انداخت و گفت:نمیگم.

شانه ای بالا انداختم و بلند شدم که کیفم را بردارم که دستم را گرفت...خوب بود از روی لباس گرفته بود و من هر بار یک جوری میشدم.

گفت:خیله خب لوس نشو.

چرخیدم به سمتش واقعا داشت صمیمی میشد گفتم:خیلی دارید صمیمی میشید.

دستم را ول کرد و درست روی مبل نشست و گفت:اگه میخوای بگم بیا بشین.

انگار دلش میخواست با یکی درددل کند...منم از خدا خواسته نشستم کنارش.

گفت:توی خونه نیازی نیست روسری

_اینجوری راحت ترم.

_ببخشید دستتو گرفتم..

غرورش خرد شده بود و چه چیزی از این بهتر.

_بگیدمهم نیست.

با انگشتانش بازی میکرد چه قدر ان لحظه صورتش معصوم شده بود.

سال اول دانشگاه که 19 سالم بود.....بابا گفت میخواد برام خونه بگیره تا مستقل بشم...دلیلشو نمیدونستم ولی خیلی خوشم اومد...پونه و پژمان کمی حسودی کردند مخصوصا پونه..ولی بابا برام گرفت مامانمم حرف بابا رو قبول داشت...همین خونه..وقتی بزرگی شو دیدم و منطقه ای که این خونه توشه واقعا ذوق زده شده بودم چون یک رشته ی خوب تویک دانشگاه خوب قبول شده بودم..

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی