رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

انجمن ادبیات داستانی دریچه.                     کلیک نمایید.                  رمان های جدید کلیک نمایید

 

تو را نمی‌بینم_ تا چشم کار می‌کند_ تو را نمی‌بینم.

از نشان‌هایی که داده‌اند _باید همین دور و برها باشی_ زیر همین گوشه از آسمان _ که می‌تواند فیروزه‌ای باشد

جایی در رنگهای خلوتِ این شهر_ در عطر سنگین همین ماه، که شب بوها را ، گیج کرده است

پشت یکی از همین پنجره‌ها _ که مرا در خیابانهای در به در این شهر ، تکثیر می‌کند.

تا به اینجا _ تمام نشانی‌ها _درست از آب درآمده است._ آسمان ،ماه ،شب بوهای گیج ، میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز ، فنجان خالی قهوه ماتیک خوشرنگی بر فیلتر سیگاری نیم سوخته دستمال کاغذی‌ای که بوی دستهای تو را می‌دهد و سایه‌ی خُنکی که گنجشکان به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای نوک می‌زنند. نگرانم ، آنگاه که باران بشکل هاشورزدنهای ناتمام میبارد ، سکوت را شُر شُرِ بی وَقفه ی ناودان میشکِنَد. و غم ، بشکه های سنگینی را در دلم جابجا میکند 

آثار شهروز براری صیقلانی    شهروز براری صیقلانی رمانصفحه اثار مکتوب از شهروز براری صیقلانی  

                   Iran_book-ketabnak.com         


                              رمان شهروز براری صیقلانی شین براری


    

۰ نظر 18 Aban 98 ، 21:04
راحله نباتی

شهروزبراری صیقلانیiran_Adab va Nashr dasstani .   

                 

۸ نظر 18 Aban 98 ، 19:34
راحله نباتی

عکس شهروز براری صیقلانی در جلد مجله ادبی ویرگول     رمان شهروز براری صیقلانی شین براری     شهروزبراری صیقلانی رمان عاشقانه   اثر برتر این دوره مهربان بقلم شین براری  به گزارش انجم...


          قسمتی از اثر دلنویس خیس    ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصه‌ی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞                       

-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زاده‌ی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشته‌اند  . اما در این شهر همواره طی گذر  ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی‌ست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچه‌ی بن‌بستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قله‌ی سفیدپوش دماوند را ببیند  ابرها  در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بن‌بست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کرده‌اند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند.  ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالع‌اش گِـرِهِ‌ی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬  زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی می‌اندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبان‌بازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است به‌هیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامان‌شوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قب‌قب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینه‌ی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!..  من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره...  جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زده‌ی زندان ،  لحظه‌ی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£:   ‹شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£›    منم خام شدم والااا.. ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جون‌بسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچه‌ام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.

  البت قولش که قول بود.... واقعا  تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونه‌ی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکه‌ی قمارباز ، مافنگی، مردیکه‌ی پافیوس ،شانه‌بدوشــ،، › اونم رفت و.... یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین سال 1350 بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچه‌ی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم،  فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه.  شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا  و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سه‌شنبه‌ بود ، منم از سه شنبه‌های خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دسته‌های گل و حلقه‌ی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا.  که شنوفتم پسر کوچیکه‌  اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفه‌ای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چی‌چی میگن بهش؟؟... کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد .  منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچه‌مو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونه‌ست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچه‌ام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه.  _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسف‌سجودی  رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونه‌هاشون داشتن می‌آوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و  خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لب‌آب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟.. ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازه‌ی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنه‌ی دکِه‌ی زَهوار در رفته‌ی  میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آق‌پرویز سوال کردم که چی شده؟   اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی ‌کیجا (کربلایی) شنیدم .  وااای چشام سیاهی رفت... همه‌چیز رو تار دیدم!..  باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن.  میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن...  واای دنیا روی سرم خراب شد.  روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی  سمت جاده‌ی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره،  ظاهرا از شانس بدش دقیقا  نشسته بودش سر میزی که بین قولبمی‌چوماغ و شوهرم  قرار گرفته بود  و عظیم (محمد‌سوادکوهی)  از مدتها قبل کینه‌ی قولبمی‌چوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمی‌چوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بی‌آیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه،  ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟..   یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودی‌ام، نماینده‌ی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم  و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو  جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه.   "قولبمی‌چوماغ  گفت؛ حالا چی؟... مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!..    یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردم‌زنی. 

قولبمی‌چوماغ که کله‌شق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازه‌ی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش...   

-®شوکت‌خانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظه‌ای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض  میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و ..... وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینه‌ی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه.  شوهرم که یه گوشه‌ای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟..  همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند.  بنده‌ی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود. 

این حرفارو از دهان کبلایی‌کیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود  چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچه‌ی چوبی ، خیره به پاشنه‌ی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!....  _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچه‌ی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچه‌ی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصه‌دار باشم، واسه‌ی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچه‌ای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟  یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟.. آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچه‌ی توی شکمم  پسر باشه؟..   ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچه‌ی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشوره‌ی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه.   قولبمی‌چوماغ، تا لحظه‌ی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه.  _شوکت ادامه میدهد ♪:  اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند.  خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمی‌چوماغ رو بده زیر آب.  اما خب کبلایی‌کیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن...  مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه....  البت سرآخر سال پنجاه‌و هشت کبلایی‌کیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن.....   _ ه‍ه‌ی روزگار توف تویِ بناکردت.  ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت !.. یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟..  چرا به خدا حرف بد زد؟..  حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود  که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول .   یادم باشه که از خانم  معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟..  هه‍هیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟.. من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم...      ←یکماه بعد٬ اول مهرماه....   ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسه‌ی کناره‌ی رودخانه‌ی زَر  رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشه‌ی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصله‌ی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت.  مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظه‌ی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهایی‌ست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصه‌ی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجره‌ی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهره‌ی اقای اسدی ، در همسایگی‌شان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکه‌ی پشت تخته‌ی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانه‌اش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگوله‌ی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیه‌ی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود  ، زیرا تصویر ذهنی‌اش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا زنان ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود.  نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خنده‌رو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد.  رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانش‌اموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است.  درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آن‌سو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطره‌ی اولین روز مدرسه‌اش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟  شهریار زبونت رو موش خورده؟  همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانه‌ای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمه‌ی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد  اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانه‌ای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچه‌اش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونه‌هایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش با مادر یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچه‌ی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچه‌ای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی.     داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمی‌یافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار ‌یکدیگر بنشینند و مانع از  هم‌نیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیه‌ی رودخانه‌ی زَر بود بایکدیگر همراه هم‌مسیر و همقدم بودند هم‌محلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنت‌های کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتی‌های دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که  همقدم و همراه هم‌ از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچه‌ی نوجوانی.    سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظر‌تون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یه‌نامه‌ی عاشقونه لابه‌لای سَبَد گل. بعدشم حتما یه‌سیگار، یه‌گیتار، ترانه‌خوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظه‌های خوبِ دیدار. شهریار(با‌لوکنت)؛ زززندگی ک‌که اینانیست. زندگ‌گی ت‌توفیق اجباری و ع‌ع‌عَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران ‌م‌م‌محکومیت روح ماست در زندان ج‌جسم.   -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود.  -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یه‌روز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یک‌به‌یک از سر گذشت. همون  روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامان‌شوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود.  ولی  شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کوله‌بارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانه‌ی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمه‌شبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید.  از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش.  یه ایده داره فقط واسه فرداش .  اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش.  در نقاشی‌های جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از  انتزاعاتی ژرف دیده میشود _     شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــع‌چَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگی‌هایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد.  تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد.  اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و  ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیم‌کره‌ی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او با مادرش شوکت خانم ، انتهای کوچه‌ی میهن ، در محله‌ی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا   با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره هم‌کلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمه‌شبی برفی ، در حادثه‌ای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شده‌اند  . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلداده‌ی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است.  ، پدر شهریار  که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازه‌ی او را در کوچه ‌پس کوچه‌ها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده‌ لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بی‌پَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَش‍َــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ،  گوشه‌ی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِه‌ی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم ‌مَشتـــ‍‍ی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بی‌اعتقاد و لا‌مذهب ’بی‌دین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شده‌ای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشته‌ی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دوره‌ی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارم‌ها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصره‌ی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظه‌ی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ،   او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمه‌ای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز  حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچه‌ی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ،  و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود.  خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بی‌انتها فرو میرود. او پارچه‌ی سیاهی را جلوی درب خانه‌ اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاج‌اقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد،  گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاج‌اقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکه‌ی ننگ وصلت با شخصی قانون‌گریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد‌ . شوکت چنان به ریشه‌ی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه‌ صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکه‌ی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچه‌ی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در می‌آمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد.  او احساس میکرد که در آینده‌ای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفاره‌ی گناهان عظیم،  پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت.  اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!....  غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانه‌ی محله‌ی سرخ  در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت

۲۰سالگی شهریار......

/√\/_  بتازگی ، بعداز سالیان سال ،  شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایه‌وار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش با مادر داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند.  شوکت‌خانم میگفت♪؛  خب بسلامتی من دیگه وظیفه‌ی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر.  شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچه‌ها بی‌وفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچه‌ی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه....  خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچه‌اش رو سرو سامان داد. _مادر ‌داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟    شوکت؛ والا... چی بگم....   

-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکت‌خانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفته‌اش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامان‌شوکت ، تمام ناگفته‌ها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمی‌آورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓  

∆≥≤ این روزها ‌به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.‌بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچه‌ی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصه‌ی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابه‌لای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکه‌های چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچه‌ی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من  تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخه‌ای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد. 

/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !... آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخه‌ی نهالی که کنده بود را در باغچه‌ی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشه‌ای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشه‌‌اش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقه‌ی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ،  خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانه‌ی متروک همسایه‌ای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓

∆داوود ، میدانى دخترانه ترین تعبیرم به تو چه بود ؟  مثل ناخن ترک خورده ام میماندى ، دلم نمیخواست کوتاهت کنم -حیفم مى آمد....طول کشیده بود تا آنقدر شده بودى ،خیلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس میداد ولى آخر بى اجازه‌ی من٫  گیر کردى به جایى. و اشکم  را در آوردى  _تمام تنم تیـر کشید.. دیروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظه‌‌ی کوتاه  در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ریشه ات را بزنم.  بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزند..عاجزانه به رهگذران می‌نگرد تا شاید کسی..تنها یک نفر وجود اورا حس کند.. _همه می‌گویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بود..شاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند.. گاه به این باور میرسم و ایمان می‌آورم که احتمالا من دار دنیا  را بدرود حیات گفته‌ام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه‌ و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زنده‌ام. اما... والا چه بگویم؟... گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد.  من بی تو ،  در مسیرِ آرزوهایم ٫٬ب‍سوی  ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت... و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد.. من_ همانم که می‌اندیشم .صدایی در دلم  به  وجودم نجوا میدهد:  و من ایمان می‌اورم که ارزوهایم محال نیستند ..  _میدانم که در اندیشه های مردمی حسود ، هم نمیگنجد که من آرزوهایم را بدست بیاورم.._ اما من ناشنوا میشوم هنگامی که میخواهند مرا دلسرد کنند.. من نمیخواهم بفهمم که اهالی محل رویاهایم را دست نیافتنی خطاب میکنند.__من ناشنوا میشوم تا زمانی که به انچه لایقش هستم برسم.. آن روز دیگر خواهم شنید،زمزمه هایی را که در گوش هایم میپیچد که به یکدیگر میگویند :  به این دختر نگاه کنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد،  روزگاری  بخاطر بلند پروازی طرد شد. اما هرگز متوقف نشد..  و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیمانده‌ی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟.  به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری!   نمیدانم تقصیر کیست؟.. که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح  قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ،  و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که  تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی،  اما ، آن ندیدن کجا!  و این ندیدن کجا!..  _افسوس  زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز  سرنوشت من این است... این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند  ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیده‌ام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که  دوستت دارند...  پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی  با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی... زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانه‌ی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازه‌ی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچه‌ی خاکی و بن بست شماست میشوم،    زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ  صف طویل  نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود!.. . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار،  و بی روح خیره به جاده نشسته است....تا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچه‌ی بن‌بست شما ، که همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ،  و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای  پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچه‌ی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسری‌ست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم

/\/_(کمی سکوت و مکث)  *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم !  من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و ه‍رجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچه‌یشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانه‌ی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته‌ و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجره‌ی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شده‌ای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند....  در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود  ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و  غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ می‌ایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ،  او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجره‌ی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانه‌اش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خنده‌ی شهریار مواجه میشود  ♪ش؛  چ‍چ‍ چیه داوود، چ‍ چرا ت‍ ترسیدی؟  چ‍چ‍ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ‍ پریده؟  داوود؛  بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم،  یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم  اومدی و شونه‌هامو گذاشتی زیر دستت،  نه!....  یعنی با دست زدی رویِ شانه‌ی من.  شهریار؛ چ‍ چرا هَ‍ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح‍ حالیم ن‍ نشد.  ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظره‌ی آنسوی پنجره و درون خانه‌ی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بی‌رنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبه‌ی پنجره فاصله گرفتند!....)     اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافه‌ی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت........

 

 

رد پای نویسنده سبک مدرنیته شین براری صیقلانی در آثار ممیزی وزارت ارشاد اسلامی..تیتر خبرادبی

 

 


 

 

 

 

 

 

۵ نظر 18 Aban 98 ، 04:45
راحله نباتی

 اثار ممیزی شهروز براری صیقلانی از شبکه های مجازی سر بیرون اورد ،             رمان عاشقانه. ****کلیک نمایید


ناگهان دلم برایش سوخت .اونسبت به من همان احساسی را داشت که من به رحیم نجار داشتم. بازی مسخره ای بود.لبخند مهربانی زد ونگاه گرمش بر چهره ی من گردش کرد.اومردی بودکه اگر همسر خویش را دوست می داشت واقعا می کوشید تا اورا خوشبخت کند. حرمتی را که برای زندگی خانوادگی قائل بود از پدرخویش به ارث برده بود.دریک کلام منصور مرد شرافتمندی بود .یک انسان بود .این حقیقت را حتی من نیز نمی توانستم انکار کنم.همین جا بودکه درمی ماندم..اورادوست داشتم .بدون شک دوستش داشتم وراضی به بدبختی و تیره روزیش نبودم.همانطورکه دخترعموهایم را دوست داشتم ،همانطور که منوچهر را دوست داشتم.

 

در کنار نهر آب راه رفتیم. منصور یک سیب گلاب را از درخت چشید. حالا به درختان کهن گردو رسیده بودیم. هر یک فقط جلوی پای خود را می دیدیم و از حضور یکدیگر آگاه بودیم. باز لرزشی بی امان مرا فرا گرفته بود. همان لرزی که هر وقت تصمیم می گرفتم پرده از راز موحش و خانمان برانداز خود نزد کسی برگیرم به سراغم می آمد و مرا با وحشت مرگ رو به رو می کرد. یک بار از چنگ غیرت مردانۀ پدرم جان سالم به در برده بودم و این بار باید آمادۀ رویارویی با همان تعصّب و غیرت از جانب پسر عموی خویش می شدم. باید دست رد به سینه اش می زدم و عواقب خشونت بار آن را نیز می پذیرفتم. آن روز ما نه آهویی دیدیم و نه خرگوشی. فقط قدم می زدیم. من با اکراه و بی میلی و او با اشتیاق و حرارتی معصومانه. از حرکت باز ایستادم و روی کندۀ درخت گردویی در کنار آب نشستم. لبخند زنان پرسید: - خسته شدی؟ از لجم پاسخش را ندادم. - چرا حرف نمی زنی؟ بچگی ها آن قدر خجالت نمی کشیدی. زبانت را گربه خورده؟ و خنده کنان افزود: - بیا، این را برای تو چیدم. سیب گلاب دوست نداری؟ - نمی خواهم. باز هم ساکت شدم. با گوشۀ دامنم بازی می کردم. جسورتر شد. قدمی جلوتر آمد. با حالتی صمیمی و خودمانی دست راست خود را بالای سر من به درختی تکه داد و دست چپ را به کمر زد. سبی هنوز در دستش بود و بالای سرم خیمه زده بود. با لحنی بی نهایت ملایم که شاید به گوش هر دختر دیگری شیرین می نمود پرسید: - تو هم همان قدر که من تو را می خواهم مرا می خواهی؟ مسلماً در خواب هم نمی دید که پاسخ من منفی باشد. نناگهان صدای خودم را شنیدم. زبانم نمی دانم به فرمان چه کسی به حرکت در آمد و گفت: - نه. لحنم چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودم نیز از آن جا خوردم. بی اغراق مانند تنۀ درختی در معرض تند باد تکان خورد و صاف ایستاد و پرسید: - چرا؟ - خوب نمی خواهم دیگر. دستپاچه شد و پرسید: - آخر چرا؟ کار بدی کرده ام؟ کسی حرفی زده؟ باز خانم جانم دسته گلی به آب داده؟ با التماس سر بلند کردم: - نه نه، به خدا نه منصور؟ - پس بگو چه شده؟ با کنجکاوی و سماجت به من نگاه کرد. ادامه دادم: - می خواهم بگویم ولی می ترسم. قسم می خوری که داد و فریاد راه نیندازی؟ قسم می خوری به کسی حرفی نزنی؟ قول می دهی؟ به جان عمو جان قسم بخور. - گفتم بگو. به جان خانم جان حرفی نمی زنم. چه می خواهی بگویی؟ ترسیدم اگر پیش از این تاخیر کنم، بی تابی او جای خود را به خشم بدهد، گفتم: - منصور، من... من... نه این که تو را دوست نداشته باشم. تو مثل برادر من هستی. به خدا مثل منوچهر دوستت دارم. ولی... به درخت تکیه داد. دست ها را به سینه زد و با نگاهی سرد به من خیره شد. انگار چشم هایش دو تکه شیشۀ بی روح بود. گفت: - مثل منوچهر؟ سرم را به زیر انداختم: - خوب آره. - که این طور! حالا می گویی؟ از این که از اوّل باغ تا این جا در گوش من زمزمه کرده و این طور خود را سکّۀ یک پول کرده بود، از خودش ئ از من خشمگین بود. غرور او بیدار شده و جای همۀ احساسات دیگر را گرفته بود. عجیب این که در این حالت به نظر من زیباتر می نمود. پرسیدم: - پس کی می گفتم؟ - خوب از اوّل می گفتی منصور را نمی خواهم. - گفتم. - به کی گفتی؟ حیرت کرده بود. نمی فهمید چه می گویم. سر در نمی آورد. - به همه گفتم، به خانم جانم، به آقا جانم. ولی گوش نمی کنند. مرتب برای من خواستگار می تراشند. هر چه می گویم به پیر به پیغمبر نمی خواهم، یک گوششان در است و یک گوش دروازه... - چرا نمی خواهی؟ حالا من هیچ، ولی بقیّه خواستگارهایت، مگر بقیّه چه ایرادی دارند؟ پیر هستند؟ کور هستند؟ کر هستند؟ چه عیبی دارند؟ نگاهی مثل دو تیغۀ کارد سرد و برنده و غضبناک در چشمانم فرو می رفت. - هیچ، هیچ عیبی ندارند، عیب از من است. - از تو؟ - آره... از من. من یک نقر دیگر را می خواهم. به چشمانش نگاه نمی کردم ولی از لحن صدایش غیرت شدید او را که مخلوطی از عرق فامیلی و حسد بود احساس کردم. - چه غلطها؟ حالتی داشت که گفتم الان کتکم می زند ولی نزد. با شخصیت تر از آن بود که به روی یک زن دست بلند کند. گفتم: - تو را به خدا داد و بیداد راه نینداز. آقا جانم مرا می کشد. تو قول دادی. به جان زن عمو قسم خوردی. سکوت کرد. دندان ها را چنان بر هم فشرد که استخوان فکش از زیر پوست بیرون زد. سرخ شد. کمی بالا و پایین رفت. لبش را جوید. در همان حال پرسید: - عمو جان می داند؟ زن عمو می داند؟ - آره به همه گفته ام. برای همین می خواهند به زور شوهرم بدهند. فکر می کنند از صرافت می افتم. پوزخند زد. - همه می خواهند به زور شوهرت بدهند که از صرافت بیفتی؟ احمق تر از من پیدا نکرده اند؟ باز التماس کردم: - منصور، تو را به خدا داد و بیداد نکن. - کی هست؟ - باور نمی کنی. - چرا می کنم. همه کار از تو بر می آید. بگو کی هست؟ نمی دانستم صلاح هست بگویم یا نه. ولی دل به دریا زدم. هرچه بادا باد.نمی دانستم از سر انتقامجویی از پدر و مادرم بود یا می خواستم عقدۀ دل را پیش کسی باز کرده باشم. حتی اگر این شخص خود ذی نفع باشد. در آن لحظه منصور را به چشم برادر بطزرگ تر نگاه می کردم و از سرزنش او واهمه نداشتم. - یک شاگرد نجّار. او هم در جا میخکوب شد. او هم مثل بقیّه از شنیدن این حقیقت یخ کرد و در جا خشکش زد. به آرامی به سوی من چرخید و به صدای بلند از سر خشم و تمسخر خندید: - یک شاگرد نجّار!!

 

لحظه ای سکوت کرد و به چشمانم نگاه کرد تا اثری از شوخی و تفریح در آن ها پیدا کند. فکر می کرد سر به سرش گذاشته ام و چون چنین نبود با نفرت گفت: -اَه... آدم حالش به هم می خورد. خجالت نمی کشی؟ به سرعت گفتم: -حالا نجّار است. پول که جمع کند می خواهد برود توی نظام. به تمسخر خندید: -آه، پس می خواهد برود توی نظام. کی انشاالله؟ چرا هیچ کس باور نمی کرد؟ چرا وقتی حرف از نظام به میان می آمد، همه می خندیدند؟ مگر چه عیبی داشت؟ مگر ممکن نبود؟ به طعنه گفتم: 

-وقتی که رفت می بینی. فقط آن هایی که باغ و ملک دارند باید صاحب منصب بشوند؟ چنان غضبناک نگاهمم کرد که ساکت شدم. کمی قدم زد و گفت: -که اینطور... پس من به قدر یک شاگرد نجّار هم نیستم؟! حریفش نمی شدم. باز هم می گوید شاگرد نجّار. خواستم دلداریش بدهم: -چرا به خدا. چه حرفی می زنی؟ خیلی هم بهتر هستی. ولی چه کنم؟ من خودم هم تعجّب می کنم. اسیر شده ام. خوودم هم مانند او از وقاحت خودم، از صراحت خودم و از رک گویی خودم حیرت کرده بودم. به تندی گفت: -خوب دیگر، بس است. برگردیم. -نه، این طور نمی شود. می خواهی بهشان چه بگویی؟ پرسید: -چه باید بگویم؟ می گویم محبوبه مرا نمی خواهد. تا حالا هم بنده را سر انگشت می چرخاند. -نه، تو را به خدا این را نگو. آقا جان مرا می کشد. -پس می فرمایید چه باید بگویم؟ -بگو من محبوبه را نمی خواهم... حرفم را قطع کرد: -خودم را که مسخره نمی کنم. تا دیروز می گفتم می خواهم، امروز بگویم نمی خواهم؟ لابد بعد هم باید دستت را بگذارم توی دست جناب نجّار. نخیر خانم، من کلاه بی غیرتی سرم نمی گذارم. -محض رضای خدا منصور، رحم کن. آبروریزی می شود... -رحم کنم؟ مگر تو به کسی رحم می کنی؟ بگذار آبرویت بریزد. با کمال وقاحت جلوی روی من می گویی چشمت دنبال یک نفر دیگر است؟ حالا کاش یک آدم حسابی بود. یک نجّار!! چه قدر هم که تو از آبروریزی می ترسی! باز خشم در وجودم زبانه کشید. حالا باید از این جوانک هم که تازه سبیل پشت لبش سبز شده حساب ببرم؟ بگذارم او هم سرم داد بکشد؟ او که با من بزرگ شده بود. که بر من هیچ برتری نداشت. حقّی نسبت به من نداشت. حالا دیگر این هم می خواهد برای من ادای مردها را در آورد؟ دارد به من امر و نهی می کند. نمی خواهمش زور که نیست. به تندی گفتم: -اگر می خواستمت خوب بودم؟ حالا که می گویم نه باید آبرویم بریزد؟ زور که نیست. برو آبرویم را بریز تا دلت خنک شود. برو جار بزن. اگر آبروی من بریزد آبروی تو زودتر می ریزد. -آبروی من می ریزد؟ به من چه مربوط؟ مگر من خاطرخواه شده ام؟ -نه جانم. من شده ام. دختر عمویت شده. برو به همه بگو محبوبه یک شاگرد نجّار را می خواهد. بگذار همه به ریشت بخندند. بگذار همه سرکوفتت بزنند و به قول خودت بگویند منصور به اندازۀ یک شاگرد نجّار هم نبود؟ بگذار خواهرهایت توی خانه بمانند و گیسشان رنگ دندان هایشان بشود. تف سر بالا بینداز تا برگردد توی صورتت. همه بگویند دختر عموهای محبوبه هم لنگۀ خودش هستند. مگر تو قسم نخوردی؟ ولی عیبی ندارد. برو بگو تا آقا جان و عمو جانم مرا زیر لگد له کنند و به دل سیر تماشا کنی. سکت بود و گوش می داد. می دید که از کوره در رفته ام و این سرکشی را از من، دختری پانزده ساله باور نداشت. بعد متفکرانه گفت: -خوب، هر چه دلت می خواست گفتی؟ عجب جانوری از آب در آمده ای! بلند شو برو. ولی به یک شرط. دیگر نمی خواهم چشمم به چشمت بیفتد. سیب را با نهایت نفرت در آب انداخت و با اشمئزار گفت: -نمی دانستم این قدر آشغال خور شده ای. عجب پر رو و چشم سفید شده ای. همان بهتر که زودتر فهمیدم. -حالا می خواهی به آن ها چه بگویی؟ -بالاخره چیزی می گویم. -سگرمه هایت را باز کن. این قیافه را به خودت نگیر. -می خواهی دایره و دنبک بزنم؟ می خواهی برایت برقصم. -نه، ولی این طوری همه چیز را می فهمند. -نترس، خواب هم نمی بینند که تو چه تحفه ای از آب در آمده ای. راست می گفت. آهسته برگشت و به راه افتاد. خرد شده بود. بار درد من به سینۀ او منتقل شده بود. دیگر از او نمی ترسیدم. ولی وجدانم ناراحت بود. پیش خودم خجالت زده و شرمنده بودم.

 

پچ پچی در گرفت. زن عمو از این اتاق به آن اتاق می رفت و مثل مرغ سر کنده دور خودش می چرخید. عاقبت به سراغ مادرم آمد. با هم به اتاقی رفتند و در را بستند. خجسته و دختر عموها و پسر عموی کوچکترم که هنگامی که ما به ته باغ می رفتیم نجواکنان هر هر کر کر می کردند. اکنون ساکت بودند و با نگاه های حیرت زده هر یک از گوشه ای نظاره می کردند. خدمه می کوشیدند بی صدا رفت و آمد کنند و دایه جان برای نخستین بار بر سر منوچهر غر می زد. - اَه بچه، تو هم که چه قدر نق نق می کنی! مادرم برافروخته از اتاق زن عمو خارج شد و یک سر به اتاق خودمان آمد و با قهر و اخم به دایه گفت: - جمع و جور کن. فردا صبح زود می رویم. دایه به زانویش کوبید: - وای خانم جان، کجا یرویم؟ قرار بود هفت هشت روز بمانیم. پس کار محبوبه و آقا منصور چی می شود؟ - هیچی، چی می خواستی بشود؟ به هم خورد. دایه مثل برق گرفته ها گفت: - به هم خورد؟ - پسره به مادرش گفته نمی خواهم. - اِه، چه طور؟ تا دیروز که منّت می کشید! مادرم با بی حوصلگی گفت: - خوب، حالا دیگر نمی کشد. - آخر چی شده؟ چرا؟ - به مادرش گفته محبوبه بچه است. لوس است. ناز نازی است. من زن می خواهم. نمی خواهم عروسک بازی کنم. تا امروز خیال می کردم می خواهم. حالا می بینم نمی خواهم. جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعت است. اصلاً مثل خواهرم می ماند. بعد هم با اسب رفته بیرون. بیچاره مادرش هم نمی داند کجا رفته. به شهر رفته یا شکار کبک! دایه که همچنان اندوگین بر زانو می کوبید و خم و راست می شد، عاقبت رو به من کرد: - الهی برات بمیرم مادرم، غصه نخوری ها... نتوانستم جلوی لبخند خود را بگیرم: - نه دایه جان، غصه که ندارد. مادرم از پشت سر دایه که مشغول جمع و جور کردن اثاث بود نگاهی تندی به من انداخت. دم در منزلمان تازه از کالسکه پیاده شده بودیم و من هنوز برای برداشتن چادرم وارد صندوقخانه نشده بودم که صدای مادرم بلند شد که با بی حوصلگی فریاد می زد: - دده خانم به فیروز بگو برود تون تاب را خبر کند فردا صبح زود بیاید حمّام را روشن کند. خودت هم بدو برو به آغابیگم خبر بده ما فردا حمّام را روشن می کنیم بیاید بچه ها را بشورد. اگر هم خواست ادا و اطوار در بیاورد که مشتری دارم و چنین و چنان، به یکی دیگر از کارگرها بگو بیاید. حالا هر کس که می خواهد باشد. من حوصلۀ ناز کشیدن ندارم. مادرم از گرد و خاک بسیار بدش می آمد و به خصوص هر وقت که به ده یا باغ می رفتیم این وسواس بیشتر آزارش می داد. شاید حمّام کوچک خانۀ ما بیش از حمّام هر خانۀ دیگری روشن می شد و آغابیگم دلاک که به مهارت در کیسه کشی شناخته شده بود، اغلب برای شست و شو به حمّام سر خانۀ ما می آمد. خجسته بازویم را گرفت و در حالی که چادر از سر بر می داشتیم مرا به درون صندوقخانه کشید و در را بست. صدای پای مادرم که از حیاط به اندرون بر می گشت و از پلّه های ساختمان بالا می آمد هر لحظه نزدیک تر به گوش می رسید. خجسته عجولانه پرسید: - چی شده محبوبه؟ چه خبر شد؟ چرا منصور یک دفعه جنّی شد؟ در حالی که چادرم را برداشته با خونسردی تا می کردم گفتم: - تو هم وقت گیر آوردی ها! حالا که نمی شود حرف زد. الان خانم جان سر می رسد. صبر کن شب موقع خواب برایت... در صندوقخانه چهار طاق باز شد و محکم به دیوار خورد. مادرم غضبناک و برافروخته از جلو و دایه بچه به بغل از عقب وارد شدند. خجسته با تعجّب و ترس به گوشۀ صندوقخانه عقب نشینی کرد. مادرم یک راست به سراغ من آمد. خواستم فرار کنم با دست محکم به تخت سینه ام کوبید. روی صندوق چوبی پارچه های نبریده افتادم و به ناچار همان جا نشستم. مادرم برافروخته گفت: - کجا؟ بتمرگ ببینم! به منصور چه گفتی که منصرف شد؟ دایه خانم هاج و واج با دهان باز به صحنه می نگریست و از حرف های مادرم سر در نمی آورد. وحشت زده گفتم: - هیچی خانم جان. به خدا هیچی. - پس چرا یک دفعه از زن گرفتن منصرف شد؟ - من چه می دانم؟

 

مادرم خم شد و با دو دست گوشت ران چپ و راست مرا از روی لباس گرفت و با تمام قدرت پیچاند. 

- تو چه می دانی؟ همۀ آتش ها از زیر گور تو در می آید. خیال می کنی من نمی فهمم؟ بچه گول می زنی؟ نمی دانی؟ هان، نمی دانی؟ چنان گوشتم را پیچاند که دلم ضعف رفت و فریاد زدم: - آخ، آخ. گوشتم را کندی خانم جان. - خوب کردم، هر چه کوتاه می آیم، هر چه به روی خودم نمی آورم... رانهایم را رها کرد و به ساعد دست هایم که بر دامن نهاده بودم حمله برد. گوشت هر دو ساعدم را گرفت و پیچاند. - قصد آبروی ما را کرده ای؟ می خواهی پدرت را بکشی؟ چه قدر من باید شیر قهر به این بچۀ بیچاره بدهم؟ تو که ما را بی آبرو کردی. کوس رسوایی ما را زدی. از شدّت درد گردن را میان شانه هایم فرو بردم. جمع شده بودم و داد می زدم: - آخ مردم خانم جان. خجسته التماس می کرد: - خانم جان کشتی. گوشتش را کندی. انگار مادرم دیوانه شده بود. دایه مرتب می گفت: - ای وای خانم ولش کنید. دارید می کشیدش. دور خودش می گشت. می خواست جلوی مادرم را بگیرد ولی منوچهر بغلش بود. مادرم بی توجّه به جبغ و داد او و فریادهایی که منوچهر از ترس می کشید گفت: - خیال کردی من نفهمیدم؟ سر مرا شیره می مالی؟ خدا پدر منصور را بیامرزد که آبروی ما را خرید. همه چیز را روی دایره نریخت. خاک بر سر من کنند. اگر زن عمویت بفهمد من چه خاکی به سرم بکنم؟ دنیا را خبردار می کند. حالا هم دیر نشده. آخرش می فهمد. الهی خدا مرا مرگ بدهد که راحت بشوم. این دفعه به بازوهایم حمله کرد و هر دو را نیشگون گرفت. چنان گوشتم را می کشید که از درد روی صندوق نیم خیز شدم. واقعاً داشتم ضعف می کردم. عاقبت دایه بچه را به دست خجسته داد و گفت: - این را بگیر ببینم. و از عقب مادرم را در آغوش گرفت و از من جدا کرد. - کشتید بچه ام را خانم. ولش کن دیگر، بس است. چادر از سر مادرم افتاده بود. گوشۀ صندوقخانه نشست و به رختخواب ها تکیه داد. زانو ها را قائم و دور از یکدیگر نهاده بود. آرنج ها را بر زانوها تکیه داده سر را میان دست ها گرفته بود و گریه می کرد. به صدای بلند گریه می کرد. فقط پشت دست های کوچک لطیف او و موهای سرش را می دیدم. من آخ آخ می کردم و بازوهایم را می مالیدم. مادرم فغان می کرد و منوچهر وحشتزده جیغ می کشید. خجسته او را نوازش کنان از اتاق بیرون برد. دایه بهت زده می پرسید: - آخر چی شده خانم، چرا همچین می کنید؟ - چی شده؟ زیر سرش بلند شده. خاطرخواه شده. نمی دانستم آیا این افشاگری مادرم به خاطر آن بود که دیگر نمی توانست رازی را که حتی قادر نبود با خواهر خود در میان گذارد در سینه نگه دارد یا از روی سیاست بود. آیا خدمه بویی برده بودند؟ آیا توانسته بودن شلاق خوردن رحیم نجّار و بسته شدن دکان او را به زندانی شدن من در خانه ربط بدهند؟ تا این لحظه اگر هم پچ پچی در کار بوده، دایه نیز با دده خانم و فیروز در آن شریک بوده. ولی از حالا به بعد مسلماً دایه که این امتیاز را به دست آورده بود که طرف اعتماد مادرم واقع شود، برای نشان دادن برتری خود به سایر خدمتکاران و وفاداری خویش به مادرم، در مقابل آن ها می ایستاد و توی دهان آن ها می زد و جلوی هر شایعه را می گرفت. مادرم، زنی که سمبل شخصیت و متانت و استواری بود، زنی که نمونۀ یک خانم کامل و متین و متشخص بود، زنی که خشم و غضب خود را تنها با یک اخم کوچک، یا جمع کردن لب ها یا چرخش گردن و نگاهی خیره نشان می داد و تنها از روی لبخند ملیحش پی به شادمانیش می بردیم، حالا گوشۀ صندوقخانه نشسته بود و ضجه می زد و دایه او را دلداری می داد. مادرم گفت: - دو پا را توی یک کفش کرده که می خواهم... مرغ یک پا دارد؟ از جا پرید تا دوباره سر من خراب شود. دایه جلویش را گرفت و سرم داد کشید: - دِه برو بیرون دیگه، برو بیرون از این اتاق. می خواهی بکشندت؟ دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم. چادر به دست از اتاق صندوقخانه بیرون جستم. چه طور قبلاً به فکر خودم نرسیده بود؟ نمی دانم. صدای پچ پچ دایه و مادرم را می شنیدم. یک تکّه قیطان در گوشۀ اتاق پنهان کرده بودم. آن را برداشتم. با عجله تکّه کاغذی پیدا کردم و رویش نوشتم: پسر عمو را جواب کردم. به او گفتم که او را نمی خواهم. گفتم فقط تو را می خواهم رحیم. فقط تو را. به طرف حیاط می دویدم که خجسته بچه به بغل ظاهر شد: - کجا؟ می خواهی از خانه بیرون بروی؟ - خانم جان می خواهد باز هم کتکم بزند. می روم ته حیاط تا از خر شیطان پیاده شود. خجسته به لحنی سرزنش آمیز گفت: - واقعاً که عجب مایه ای داری. این تو هستی که باید از خر شیطان پیاده شوی. چادر به سر افکندم و دوان دوان به ته باغ اندرونی، زیر درختان رفتم. سنگی کوچک پیدا کردم. کاغذ را به دور آن پیچیدم و با قیطان محکم بستم. نگاهی به ساختمان انداختم. بعید بود که بتوانند مرا ببینند. دیوار چندان بلند نبود. سنگ را به آن سوی دیوار انداختم. درد بازو و دست و پا از یادم رفت. آهسته به اناق برگشتم. آن شب دایه خانم روی پشت بام به کنار بسترم آمد و مدت ها با من صحبت کرد. من خسته از راه ناهموار شمیران تا شهر و آزرده از درد دست و پا، اشک می ریختم ولی تسلیم نمی شدم. مرغ یک پا داشت. خاله جان ول کن نبود. مرتب پیغام و پسغام می داد و خجسته را می خواست. خجسته نه هان می گفت و نه نه. از رفتن به شمال و زندگی دور از خانواده دلگیر بود. ولی مثل من یاغی نبود. تازه یازده سالش تمام شده بود. هنوز بچه بود ولی خوشگل بود. موهای قشنگی داشت. پوست لطیفی داشت. هیکلش هنوز رشد کامل نکرده بود. به نظر برای حمید پسر خاله مان حیف بود. خیلی با استعداد بود. پیش پدرم فرانسه می خواند. معلّم سرخانه هم داشت. دلش می خواست به مدرسهْ دخترانه برود. پدرم اجازه نمی داد ترجیح می داد دخترهایش در خانه درس بخوانند. عاقبت مادرم پیغام داد: - یک چند صباحی تامل کنید. تکلیف محبوبه با پسر عمویش هنوز روشن نیست. خودم خبرتان می کنم. از روز برگشتن از باغ دوباره قهر و اخم و تَخم پدر و مادرم شروع شد. دوباره غدقن و قرق برقرار شد.

 

صبح زود روز بعد حمّام را آتش کردند. از اوّل وقت آماده بود. آغابیگم دلاک آمد و در اتاق دده خانم چای و شیرینی خورد و صاف از دو تا پلّهْ حمّام پایین رفت. از سربینهْ کوچک و نقلی گذشت و وارد حمّام شد. اوّل خجسته را شست. بعد مادرم منوچهر را که تازه بیدار شده بود با خود به حمّام برد. من لباس هایم را آماده گذاشته بودم که دایه جانم آمد. چشم هایم از فرط گریهْ شب قبل پف کرده بود. دایه جان گفت:

- ببین با خودش چه کار کرده ها! صورتت را توی آیینه دیده ای؟! لباس های را آماده کرده ای؟ همه چیز برداشته ای؟ - بعله دایه جان. کتیرا و صابون هم در حمّام بود. دایه گفت: - صورتت را بشور، خیلی پف کرده. این آغابیگم از آن حرامزاده هاست. صورتت را که ببیند یک کلاغ چهل کلاغ می کند. صدتا هم روویش می گذارد. هر روز هم که الحمدالله توی یک خانه سرک می کشد. همه چیز را توی بوق جار می زند. بازوهایم را گرفت تا از جا بلند شم. چنان ناله ای از درد کشیدم که مثل مار گزیده ها دستش را کنار کشید و وحشت زده پرسید: - چی شده؟ - جای نیشگون خانم جانم درد می کند. - بزن بالا ببینم! آستینم را بالا زدم و به محض آن که به ساعدم رسیدم، خودم هم وحشت کردم. هر دو ساعد به اندازهْ یک کف دست سیاه و خون مرده بود. دایه جانم گفت: - وای بمیرم الهی، ببین چه به روز این دختر آورده. بزن بالا بازویت را ببینم. وضع بازوهایم دیگر بدتر بود. انگار پارچهْ کبودی به رنگ پوست بادنجان که جا به جا لکّه های سرخ و بنفش داشت بر آن بسته بودند. دایه جان ران هایم را هم بررسی کرد. دست کمی از دست هایم نداشتند. مادرم که از حمّام بیرون می آمد روی لچک حمّام چادر نماز سفید گلداری به سر کرده بود و منوچهر را در قنداق سفید و لچک حمّام با لپ های سرخ و سفید همراه می آورد. انگار سر یک عروسک خوشگل را روی دسته هاون چسبانده باشند. با غضب فریاد زد: - دایه جان، بگو بیاید. آغابیگم منتظر است. و چون پاسخی نشنید، دوباره همچنان که به پله ها رسیده بود فریاد زد: - محبوبه، محبوبه، مگر با تو نیستم؟ دایه خانم ارسی را بالا زد. سر بیرون کرد و مخصوصاً به صدای بلند که شاید آغابیگم هم در حمّام بشنود فریاد زد: - خانم، محبوبه خانم نمی توانند حمّام بیایند. عذر دارند. مادرم که حالا وارد اتاق شده بود، همانطور که دایه به بیرون خم شده بود، از پشت سر به او گفت: - چرا نعره می زنی دایه خانم، قباحت دارد. حاج علی توی مطبخ است، می شنود. و با دست به من اشاره کرد: - من که می دانم این هیچ مرگش نیست. این ادها و اصول ها دیگر چیست؟ زود پاشو برو حمّام دختر! دایه دستم مرا گرفت و آستینم را بالا زد. - این طوری برود حمّام؟ ببینید چه به روز این دختر آورده اید؟ فقط همینمان مانده بود که آغابیگم تن و بدن کبود او را ببیند و دوره بیفتد. و خطاب به من افزورد: - الهی قربان قدت بشوم مادر. آغابیگم رفت خودم می برم حمّام می شورمت. مادرم در حالی که با غیظ از اتاق بیرون می رفت گفت: - دِ همین. اگر این قربان صدقه ها نبود ابن جور خودسر نمی شد. دایه به دنبال او راه افتاد: - از گوشت و خون من نیست ولی بزرگش کرده ام. بچه است. دست و پرش را که دیدم گفتم خانم جان الهی دستت بشکند. تمام تن دختره را کبود کرده ای. در کمال تعجّب مادرم سکوت کرد و صدایی از بیرون به گوشم نرسید اِلّا غر غر دایه خانم. شاید مادرم ملاحظهْ سنّ و سال او را کرده بود. شاید حرمت دلسوزی و وفاداری او را حفظ کرده بود. یا خیلی ساده، خودش هم دلش به حال من سوخته بود. با نامه ای نوشتم. شرح حال کتک خوردنم را. وقتی پدرم برای ناهار به مهمانی رفت و مادرم در اتاق منوچهر به خواب بعد از ظهر تابستان فرو رفت، آهسته و قئم زنان به ته باغ رفتم. حاج علی در پاشیر ظزف های ناهار را می شست. دو ساعت از ظهر می گذشت. خواستم سنگ را پرتاپ کنم. صدای پایی شنیدم و مکث کردم. چه کسی ممکن بود آن جا باشد؟ در آن راه باریک و متروک؟ صبر می کنم برود، بعد. صدای پا قطع شد. انگار آن شخص ایستاد. ناگهان به فکرم رسید شاید رحیم باشد. چه طور بفهمم؟ پشت به دیوار دادم و به صدای نسبتاً بلند گفتم: - حاج علی کجا هستی؟ چرا امروز هیچ کس ته باغ نیست؟ بلافاصله صدای سرفه شنیدم و بعد صدای رحیم: - این کوچه چه قدر خاک و خاشاک دارد! آهسته گفتم: - رحیم؟ - محبوب تو هستی؟ تنهایی؟ - آره. و سنگ را پرتاب کردم. مدّت کوتاهی طول کشید. انگار کاغذ را خواند. - کتکت می زنند؟ - عیبی ندارد. - عیبی ندارد؟ خلی هم عیب دارد. زجر کشت می کنند. گفتم: - باور نمی کنند تو می خواهی بروی تو نظام. مگر نمی خواهی؟ مکث کرد: - توی نظام؟ چرا، می خواهم... وقتی رفتم می بینند. - کی می روی؟ باز مکث کرد: - والله دنبالش رفته ام... چند مهی طول می کشد... ولی از سال دیگر عقب تر نمی افتد. می آیی فرار کنیم؟ - وای، نه. خدا مرگم بدهد. می خواهی یک باره خونم حلال شود؟ صبر کن ببینم چه طور می شود. - آخر تا کی صبر کنم؟ من که بیچاره شدم. گفتم: - اگر رضایت ندادند، آن وقت یک فکری می کنیم. گفت: - زودتر هر فکری داری بکن. من دارم از دست می روم. سر و کله حاج علی لنگ لنگان پیدا شد و من آهسته گفتم: - خداحافظ. حاج علی آمد.

 

ده بیست روز از جریان رفتن ما به ده می گذشت. اواخر تابستان بود. با این همه ما هنوز روی پشت بام می خوابیدیم. تابستان ها اگر تخت پدرم را توی حیاط اندرون می زدند، جای ما روی پشت بام بود و اگر او هوس خوابیدن روی پشت بام را می کرد، ما باید در حیاط می خوابیدیم که در این صورت ناچار بودیم صبح زود بیدار شویم تا حاج علی که برای کارهای روزانه وارد حیاط اندرون می شد ما را در رختخواب نبیند. در آن سال به مناسبت تولد منوچهر و به دلیل آن که پدرم نمی خواست او گرما بخورد، جای ما را روی پشت بام می انداختند. مادرم همیشه مدتی بعد از ما بالا می آمد. دایه و منوچهر و خجسته خواب بودند. ولی من خوابم نمی برد. چه قدر دلم می خواست رحیم در لباس نظام از در وارد می شد و کنار منصور می نشست. با سر افراشته، با رفتار شق و رق نظامی. بعد من با نگاه های سرزنش بار سراپای هیکل شسته رفته و عصا قورت داده پسر عمو جانم را برانداز می کردم و پوزخند می زدم. صدای چکش در بلند شد. صدای گفت و گوی درهم و برهم و عجولانه پدر و مادرم شنیده می شد که از صدای در زدن در این وقت شب حیرت کرده بودند. بعد کلون در باز شد و پشت آن صدای مردانه و خوش و بش پدرم و بعد هم مادرم که تعارف کنان می گفت: - چه عجب! این وقت شب یاد ما کردید؟ پس مهمان خودی بود. از فامیل بود. ولی کی؟ صدای عمویم باعث شد از وحشت در جا خشک بشوم. با اوقات تلخی گفت: - مصدع شما شدم. خدمت رسیدم چند کلمه با شما و داداش صحبت کنم ..... و صداها دور شد و انگار از پله های حوضخانه پایین رفتند. دیگر چیزی نشنیدم. بند دلم پاره شد. حس ششم به من می گفت که این حضور نا به هنگام با وضع من بی ارتباط نیست. آهسته و با پای برهنه از پلکان پشت بام سرازیر شدم. هیچ کس در ساختمان نبود. حتما توی حوضخانه رفته اند. می خواهند هیچ کس صدایشان را نشنود. موضوع محرمانه است. موضوع من است. آهسته از پله های آبدارخانه که از یک سو به حیاط و از سوی دیگر به حوضخانه مربوط می شد پایین رفتم و صدای آن ها به گوشم خورد که آهسته و با احتیاط صحبت می کردند. از لای درز در عقب حوضخانه که قفل بود نگاه کردم. عمویم روی تختی که کنار حوض کوچک بود و رویش گلیم انداخته بودند نشسته بود و نیم رخش به سمت من بود. پدرم زانوها را بغل گرفته و مادرم کنار پدرم لب تخت نشسته بود. سر به زیر انداخته و حرف نمی زد. فقط یک لحظه سر بلند کرد و گفت: - ای وای، من همین طور نشسته ام. بروم هندوانه ای، چایی، قلیانی بیاورم. عمویم با بی حوصلگی دست تکان داد: - نخیر خانم. بفرمایید بنشینید. آمده ام چند کلام صحبت کنم و بروم. برای پذیرایی که نیامده ام. پذیرایی باشد برای بعد. و ناگهان عمو جان بی مقدمه پرسید: - خوب، بالاخره چه تصمیمی گرفته اید؟ پدرم با تعجب یک ابروی خود را بالا برد: - در چه موردی داداش؟ - در مورد دسته گلی که دخترت به آب داده. محبوبه را می گویم. انگار آسمان را بر سرم کوبیدند. خدا مرگت بدهد منصور. آخر جلوی زبانت را نگرفتی! مادرم با نگرانی و التماس سر بلند کرد و به چهره عمو جانم نگریست. با چشمانش از او می خواست که رازدار باشد. پدرم ساکت ماند. جای شک نبود که عمو جان خیلی چیزها می دانست. بعد پدرم با لحنی آرام و غمزده پرسید: - شما از کجا بو بردید؟ - از آن جا که می دانستم منصور خودش از اول محبوبه را خواسته بود. پس چرا باید بعد از یک ساعت قدم زدن در باغ و صحبت با او از این رو به آن رو بشود؟ پاپی منصور شدم. امانش را بریدم. عاقبت امشب، سرشب که مادرش و بچه ها منزل نبودند، نشستم و حسابی با او صحبت کردم. از زیر زبانش کشیدم. گفت محبوبه مرا نمی خواهد، گفته دست از سرم بردار. بگذار زن کسی بشوم که دلم می خواهد. مادرم به صورتش چنگ زد: - وای خدا مرگم بدهد. عمو جان با متانت گفت: - خانم، این کارها چیست که می کنید؟ معنا ندارد. مسئله را باید با متانت حل کرد. مادرم گفت: - آقا، آخر این مسئله حل شدنی نیست. پدرم پرسید: - منصور نگفت او دلش می خواهد زن چه کسی بشود؟ صدای پدرم آرام و گرفته بود. عمو جانم گفت: - چرا گفت. گفت یک نفر است که می خواهد بعدا وارد نظام بشود. پدرم باز پرسید: - نگفت فعلا چکاره است؟ عمو جان سر به زیر انداخت. نمی خواست پدرم را شرمنده کند: - چرا. گفت فعلا شاگرد نجار است. - درست گفته. دختر بنده خاطرخواه شده. یک شاگرد نجار را می خواهد. دوپایی هم ایستاده و می خواهد زنش بشود

 

سپس مکثی کرد و افزود: - هه، مردک لندهور ... می خواهد وارد نظام بشود!؟ با همین حرف ها قاپ این دختره احمق را دزدیده. - خوب، بدهیدش برود. پدر و مادرم هر دو با حیرت سر بلند کردند. بدون شک چشمان خود من هم در آن گوشه تاریک به همان اندازه گشاد شده بود و برق می زد. - بدهیمش برود؟ این چه حرفی است دادش؟ من نعش او را هم کول این پسره جعلق نمی دهم. ببین این دختر چه الم شنگه ای به راه انداخته! چه بی آبرویی به پا کرده! من همین امشب حسابم را با او تصفیه می کنم. جنازه اش را می اندازم توی ایوان. خواست از جا بلند شود. عمویم بازویش را گرفت. مادرم نیز از جا پرید و جلوی پدرم ایستاد و خطاب به عمویم گفت: - آقا تو را به خدا جلویش را بگیرید. عمو جان که برادر ارشد پدرم بود با لحنی تند گفت: - این حرکات یعنی چه؟ چرا بچه بازی راه انداخته اید؟ حالا گیرم رفتید او را کشتید، آبرویتان سر جایش برمی گردد؟ آژان و آژان کشی، بگیر و ببند. یا رفتید یک شکم سیر کتکش زدید، فایده ای هم دارد؟ باید فکر اساسی کرد. این دختری که من می بینم، به قول منصور زده به سیم آخر. منصور می گفت نگاهش مثل آدم های مالیخولیایی بود. می گفت می ترسم اگر با او زیاد سر و کله بزنم، پیراهن را به تن خودش پاره کند و سر به بیابان بگذارد. خوب، عقدش کنید برای این جوان. می رود توی نظام شما هم کمکش می کنید..... پدرم حرف او را قطع کرد: - می رود توی نظام؟ شما چرا این حرف را می زنید؟ این آدم لش بی همه چیز؟ اگر نظام برو بود تا به حال رفته بود. اگر او رفت توی نظام من اسمم را عوض می کنم. من مرده شما زنده. اگر این عرضه را هم داشت دلم نمی سوخت ..... عمویم به ملایمت گفت: - آخر کمی عاقلانه فکر کنید. هرکاری راهی دارد، رسمی دارد. آخرش که چی؟ می گوید این جوان را می خواهم؟ خوب، با عزت و آبرو پسره را خبر کنید. دست به دستشان بدهید بروند دنبال زندگی خودشان. خلاف شرع که نمی کند. می خواهد شوهر کند. پدرم انگار که بار سنگینی بر دوش دارد برجای خود نشست و به لبه تخت تکیه داد. رنگ به چهره نداشت. گفت: - بله خان داداش. شما از دور دستی بر آتش دارید. از کنار گود می گویید لنگش کن. ولی من چه بگویم؟ آبروی من در خطر است. دختر شما که نیست. دختر بنده است. اگر دختر خود شما بود، آن وقت می فهمیدید چه می گویم. اگر دختر خودتان بود به همین سادگی او را می دادید برود؟ عمویم به میان حرف او پرید: - عجب! دختر من نیست؟ بله درست است، دختر من نیست، ولی دختر برادرم که هست! با همه حماقتش خوب حرفی به منصور زده. گفته اگر آبروی من برود، آبروی همه فامیل رفته. همه می گویند دختر عموهایش هم مثل خودش هستند. فکر که می کنم می بینم بد حرفی نزده. حالا شما هم جوان را بخواهید ببینید، بسنجید، شاید آدم خوبی باشد. می گویید افسر نمی شود؟ فعلا نجار است؟ باشد، نجار باشد، کار که عار نیست. مگر شغل ملاک می شود؟ شما که هنوز او را ندیده اید؟ دیده اید؟ شاید هم راست گفت و رفت توی نظام. - چه طور می شود ندیده باشم آقا؟ فقط من نمی دانم این دختره بی شعور از چه چیز او خوشش آمده. نه جمالی، نه کمالی. یک آدم بی سر و پای پرو با صدای زمخت. حرف زدن عین لات ها. با یقه باز که تا شانه های دکل پت و پهنش هم پیداست. موهای سر از جلو و عقب به سر و برش ریخته. مثل بچه مزلف ها. نگاه وقیح و چشم های دریده. این آدم نظامی می شود؟ این ها همه اش در باغ سبز است داداش. من مرده شما زنده. اگر از همین هم که هست بدتر نشد، تف بیندازید به ریش من. یاللعجب! چه طور من و پدرم، ما دو نفر انسان با چشم و گوش باز، یک جوان واحد را این طور متفاوت می دیدیم؟ صدایی که برای من مردانه و گوش نواز بود، در نظر پدرم زمخت و لات مآبانه می نمود. گیسوان آشفته و پریشانی که در چشم من صوفی وش بود، از دید پدرم جلف بود. چشمان درشت او با آن نگاه وحشی شوریده را دریده و وقیح می دید. چه طور دلش می آمد آن گردن و یال و کوپال آفتاب سوخته را که رگ های آن از زیر عضلات مردانه بیرون زده بود، دکل بنامد. عمویم پرسید: - حالا می خواهی چه کنی برادر؟ کاریست که شده. دختره ننگ که نکرده! ..... خود عمو جان بلافاصله ساکت شد. ننگ. این دقیقا همان کاری بود که من کرده بودم. پدرم پرخاشجویانه گفت: - ننگ نکرده؟ پس ننگ دیگر چیست؟ شاخ دارد یا دم؟ عمو جان گفت: - بابا، می خواهد شوهر کند. عاشقی که گناه نیست. مگر دختر حیدر خان عاشق نشد و شوهر کرد؟ مگر پسر مرتضی قلی خان خاطرخواه آن پیره زن شوهر مرده با دو تا بچه نشد و آخر هم او را گرفت؟ دیگر از مهد علیا که بالاتر نیست که عاشق داماد آشپز شد! .... پدرم با بی حوصلگی دست تکان داد: - شما هم عجب فرمایش ها می فرمایید داداش!! تاریخ می خوانید؟ آن داماد آشپز وزیر شاه بود. اما دختر بنده عاشق یک آدم تنه لش شده. یک آدم بی پدر و مادر، یک آدم بی استخوان. این آدم در شان ما نیست. به قول نازنین لقمه ما نیست، وصله تن ما نیست. عمو جان به عنوان اتمام حجت گفت: - من که هر چه می ریسم شما پنبه می کنید. ولی بدانید که صلاحتان در این است که این کار انجام بشود. پس فردا آبروریزی بدتری به بار می آید ها! اگر تریاک بخورد چه؟ اگر به سرش بزند فرار کند؟ آخر کار دستتان می دهد ها! این طور که منصور می گفت، من عاقبت خوبی برای این کار نمی بینم. زودتر بدهیدش برود و قضیه را فیصله بدهید. مادرم آهسته دست خود را به سرش زد: - وای که خدا مرگم بدهد. مردم چه می گویند؟ پدرم گفت: - هیچ خانم. مردم به ریش بنده و جنابعالی می خندند. می گویند دختر بصیرالملک که به دمش می گفت دنبالم نیا بو می دهی، با آن اهن و تلپ، زن شاگرد نجار محله شده ..... مادرم گفت: - ای خدا، نمی دانم چه گناهی کرده ام که مستوجب این عقوبت شده ام. آخر چرا باید این بدبختی به سر من بیچاره بیاید؟ من که به هر چه دختر فقیر و بی چیز است جهاز دادم. به هر چه آدم مستاصل بی سرپرست بود کمک می کردم ..... پدرم انگار با خودش حرف می زند گفت: - به قول نازنین، شان پسر دایه خانم از این اجل تر است. داماد دده خانم و فیروز درشکه چی از این آدم محترم تر است. باز شانس آوردیم عاشق پسر باغبان نشد. همان که آب حوض ما را می کشید. حالا داداش می گویند دانبال و دینبول راه بینداز، همه را خبر کن بیایند تماشا. دست دخترت را بگذار توی دست یارو برود و به ریشت بخندد.

 

مادرم دوباره به سرش کوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می کنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می کنند حرف بزنند. پدرم آه کشید: - همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.

کاملا مشخص بود که منظور پدرم کیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند که افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند که قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یکی عمه جان کشور بود و یکی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند که دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان کشور که شوهرش مدتها فوت کرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یک نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه که ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال که قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد که از نیش افعی کاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار که او را می دید می گفت: 

- الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل کنم. وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت: - خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر کدام یک سکه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم. خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یک جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبک وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا که نشست این را به رخ همه می کشید و می گفت: - والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یک وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم. عاقبت پدرم برای این که از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن که زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نکنند، به بهانه این که دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یک النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست. زن عمویم هم دست کمی از عمه جان کشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا که هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را کیسه می کرد. حالا اگر این دو زن مکار می فهمیدند که چه پیش آمده، با دمشان گردو می شکستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز کند. عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت: - چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است .... مادرم با ناخن لپ خود را خراشید: - وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست که می فرمایید؟ عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت: - اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر که به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یک عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یک داد به سرش بزند، زبانش کوتاه می شود. اما راجع به آبجی کشور. برایش پیغام می دهم که مردم هزار ننگ می کنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم که به ارواح خاک آقا جون اگر کلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و کنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند که به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم که دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یک فاتحه بخواند و فکر مرا از سرش بیرون کند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاک پدرم این کار را می کنم. مادرم نفسی به راحتی کشید. همه می دانستند که عمو مردی است که پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه کشور یا زن عمو صحبت نکرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم که دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بکنند؟ یکی خواهر بود و یکی قوم سببی. مادرم رو به پدرم کرد: - والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع که نمی خواهد بکند. می خواهد شوهر کند. چه کنیم؟ باید بد هیمش برود. پدرم با تغیر به سوی او نگریست: - تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی که می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟ مادرم با صدای بغض آلود گفت: - نشوم چه کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ مادرم رو به پدرم کرد: - والله آقا راست می گویند. دختره خلاف شرع که نمی خواهد بکند. می خواهد شوهر کند. چه کنیم؟ باید بد هیمش برود. پدرم با تغیر به سوی او نگریست: - تو هم پایت سست شده؟ مگر تو نبودی که می گفتی محبوبه باید از روی نعش من رد بشود؟ حالا چه طور از این رو به آن رو شدی؟ مادرم با صدای بغض آلود گفت: - نشوم چه کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ رو به عمو جان کرد و افزود: - آقا، به خدا دلم خون است. طرف دخترم را بگیرم، می ترسم شوهرم از پا در بیایید..... اشک از چشم هایش سرازیر شد و ادامه داد: - طرف این را بگیرم، می ترسم بچه ام دق کند. به قول شما یک چیزی بخورد و خودش را بکشد. روزی صد دفعه مرگم را از خدا می خواهم. یک روز خواستم تریاک بخورم و خودم را بکشم. به خدا دلم به حال یتیمی منوچهر سوخت. پدرم یکه خورد. نگاهی اندوهگین و عاشقانه به مادرم افکند و گفت: - چی گفتی؟ دستت درد نکند! همین کم مانده که تو هم توی این بدبختی مرا بگذاری و بروی. درد من کم است، تو هم نمک به زخم بپاش! مادرم با گوشه چادر نماز بیهوده می کوشید اشک از صورت پاک کند، اشک من نیز در پشت در سرازیر بود و می ترسیدم برق اشکم در اتاق هم به چشم آن ها بخورد. مادرم اشک ریزان می گفت: - بچه ام است. پاره جگرم است. دلم می سوزد. جگرم کباب است. می دانم شما هم همین حال را دارید آقا. با دست جلوی صحبت پدرم را گرفت و ادامه داد: - نه، نگویید که این طور نیست. احوال شما را زیر نظر دارم. چون می دانید صبح ها از ترس شما جرئت نمی کند بیاید توی حیاط وضو بگیرد، زودتر بلند می شوید و می آیید توی اتاق نماز می خوانید. بعد می بینم که کنار پنجره، یک گوشه، می ایستید تا او را ببینید. و رو به عمویم کرد: - آخر از روزی که این جریان پیش آمده نگاه به روی محبوبه نکرده. اجازه نمی دهد جلوی چشمش آفتابی شود. او هم که مثل سگ حساب می برد. بله آقا، از گوشه پنجره نگاه می کنند و محبوبه را تماشا می کنند که ترسان و لرزان مثل کفتری که از حمله گربه بترسد، سر حوض می آید و وضو می گیرد. اشک هایش را پاک می کند و وضو می گیرد. دوباره، تا نیمه راه نرفته، اشک صورتش را خیس می کند. باز برمی گردد تا دوباره وضو بگیرد. هی می رود و برمی گردد. گاهی کنار حوض ماتش می برد، و آقا شما توی اتاق آه می کشید. دلتان به طرفش پرواز می کند. شما از آن پدرها نیستید که دست روی او بلند کنید. صد بار گفتید زیر لگد لهش می کنم. پس کو؟ پس چرا نکردید؟ بلند شوید بروید بکشیدش! دختر پدرم نیستم اگر جلویتان را بگیرم .... مادرم هق هق افتاد. عمو جان با لحن ملایمی گفت: - خانم، این فرمایشات چیست؟ زبانتان را گاز بگیرید .! پدرم سر به زیر افکنده بود. زانوی چپ را تا کرده و زانوی راست را به صورت قائم تکیه گاه دست راست کرده و دست چپ را به زمین تکیه داده بود. در همان حال، با لحنی افسرده و آرام گفت: - عوض این که دخترشان را سرزنش کنند، دلشان برای او می سوزد. به بنده سرکوفت می زنند. باشد خانم، هر چه دلتان می خواهد بگویید! مادرم با صدایی که اندکی بلندتنر شده و هر آن با هق هق گریه قطع می شد گفت: - فکر می کنید سرکوفتش نزدم؟ کتکش نزدم؟ گوشت هایش را با نیشگون نکندم؟ چنان کبود و سیاهش کردم که دایه دلش سوخت و گفت الهی دستت بشکند. خوب حرفی زد. به دلم نشست. الهی دستم بشکند. وقتی نیشگونش می گرفتم دیدم که پوست و استخوان شده. گوشتهایش شل شده اند. دلم به حالش کباب است. بچه ام رنگش زرد شده. نای حرف زدن ندارد. نای راه رفتن ندارد. ما هم که همه افتاده ایم به جانش. راست می گویید آقا، به خدا دلم برایش می سوزد. اوایل می دیدم غذا نمی خورد غیظم می گرفت. فکر می کردم لجبازی می کند. دایه را فرستادم نصیحتش کند. آمد و گفت خانم، خدا خیرتان بدهد. من دخالت نمی کنم. این دنیا را که نداشتم، می خواهید آن دنیا را هم نداشته باشم؟ اگر شما و آقا از خدا نمی ترسید، من می ترسم. پرسیدم مگر چه شده؟ دایه به دایه گیش کرد، چه طور من نکنم؟

 

مادرم دوباره به سرش کوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می کنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می کنند حرف بزنند. پدرم آه کشید: - همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد. مادرم دوباره به سرش کوبید: - وای، جواب مردم را چه بدهم. عمو جان گفت: خانم، شما هم هی مردم مردم می کنید. منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط می کنند حرف بزنند. پدرم آه کشید: - همه از دست غیر می نالند، سعدی از دست خویشتن فریاد. کاملا مشخص بود که منظور پدرم کیست! در تمام فامیل دو زن وجود داشتند که افراد خانواده تنها زمانی موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتند که قصد داشتند آن موضوع آفتابی شود ولی نمی خواستند از دهان خودشان شنیده شود. این دو نفر یکی عمه جان کشور بود و یکی هم زن خود عمو جان. این دو زن فضول، حسود، خبرچین و دو به هم زن بودند که دهانشان قفل و بست نداشت، برای عمه جان کشور که شوهرش مدتها فوت کرده بود و به قول مادرم از دست این زن دق مرگ شده بود این طرز زندگی خود یک نوعی تفریح و وقت گذرانی به شمار می رفت. این عمه که ثروت هنگفتی از شوهر و پدر به ارث برده بود در همان حال که قربان صدقه برادرها می رفت، چنان نیش زبان به زن هایشان می زد که از نیش افعی کاری تر بود. وقتی مادرم پسر نداشت، هربار که او را می دید می گفت: - الهی قربان داداشم بروم. نمی دانی چه قدر حسرت داشتم پسرش را بغل کنم. وقتی منوچهر به دنیا آمد و پدرم انگشتری زمرد به مادرم چشم روشنی داد گفت: - خدا شانس بدهد. ما سه تا پسر زاییدیم مثل دسته گل. شوهرمان برای هر کدام یک سکه طلا تلپ، تلپ، چشباند روی پیشانی ما. قدر داداشم را باید خیلی بدانی نازنین خانم. خود عمه جان به مناسبت زایمان مادرم یک جفت گوشواره طلای پرپری بسیار سبک وزن هدیه آورد و از آن روز به بعد هر جا که نشست این را به رخ همه می کشید و می گفت: - والله من به بیوه زنی خودم دیدم اگر طلا نبرم یک وقت نازنین خانم می رنجد. بالاخره پسر زاییده. توقع دارد. به خودم گفتم اگر با قرض و قوله هم شده باید طلا ببرم. عاقبت پدرم برای این که از زیر بار منت او رها شود و مردم به خاطر آن که زنش از خواهر شوهر بیوه خود توقع طلا داشته سرزنشش نکنند، به بهانه این که دست خواهرش خوب بوده و چون برای نازنین آش ویارانه پخته، بچه پسر از آب درآمده، یک النگوی پهن طلا برای او فرستاده و در دهان او را بست. زن عمویم هم دست کمی از عمه جان کشور نداشت. البته نه به آن شدت زیرا که هم گرفتار شوهر و بچه بود و هم از منصور و عمو جان حساب می برد. با این همه خود زن عمو نیز از زبان عمه جان در عذاب بود و در مقابل او ماست ها را کیسه می کرد. حالا اگر این دو زن مکار می فهمیدند که چه پیش آمده، با دمشان گردو می شکستند. فضولی و حسادت نسبت به سفیدبختی مادرم، دست به دست می داد و باعث می شد تا آن ها شیپور رسوایی ما را بنوازند. پدرم این را خوب می دانست ولی جرئت نداشت علنا به عمو جان ابراز کند. عمویم مردی ملایم و شریف بود. ولی خود او نیز به نوبه خود از زبان همسر و خواهرش در عذاب بود. بنابراین گفت: - چرا در لفافه حرف می زنی داداش؟ اگر منظورت زن من است .... مادرم با ناخن لپ خود را خراشید: - وای خدای مرگم بدهد آقا. این فرمایش ها چیست که می فرمایید؟ عمو جان سخنان او را نشنیده گرفت و گفت: - اگر منظورت زن من است، اون با من و منصور. همین قدر که به او بگویم بدنامی محبوبه بدنامی دخترهای خودت است و یک عمر روی دستت می مانند، یا اگر منصور یک داد به سرش بزند، زبانش کوتاه می شود. اما راجع به آبجی کشور. برایش پیغام می دهم که مردم هزار ننگ می کنند، فامیل رویش سرپوش می گذارند. ما باید از زبان خواهر خودمان بیشتر از دشمن خونی جد و آبادیمان هراس داشته باشیم؟ پیغام می دهم که به ارواح خاک آقا جون اگر کلامی از این قضیه حرف بزند، اگر نیش و کنایه ای بزند، اگر جلوی این و آن خودش را به موش مردگی و نفهمی بزند و غیر مستقیم حرفی بزند که به شرافت خانوادگی بر بخورد و آبروریزی بشود، به خداوندی خدا قسم که دیگر اسمش را نمی برم. انگار برادرش مرده. یک فاتحه بخواند و فکر مرا از سرش بیرون کند. دیگر دیدارمان به قیامت می افتد. به خاک پدرم این کار را می کنم. مادرم نفسی به راحتی کشید. همه می دانستند که عمو مردی است که پای حرف خودش می ایستد. تا آن شب هرگز پدرم یا عمو جان به این لحن از عمه کشور یا زن عمو صحبت نکرده بودند. آن شب تازه مادرم در حوضخانه و من در پشت در آن، فهمیدیم که دل آن دو مرد نیز به اندازه دیگران خون است. ولی چه بکنند؟ یکی خواهر بود و یکی قوم سببی. گریه سخنان مادرم را قطع کرد. من هم می لرزیدم و هق هق می کردم. می ترسیدم صدایم را بشنوند. دستم را گاز می گرفتم. مادرم کمی بر خود مسلط شد و اشک ریزان، در حالی که مرتب بینی و چشم هایش را با گوشه چادر خیس از اشک پاک می کرد ادامه داد: - دایه گفت خانم، می دانی محبوبه چه می گوید؟ می گوید دایه جان چه می خواهی بگویی که من خودم صد بار به خودم نگفته باشم؟ به خودم می گویم فکر آبروی پدرت را بکن. فکر سرکوفت هایی را که به مادرت می زنند بکن. فکر خجسته را بکن که او هم بدنام می شود .... شب تا صبح گریه می کنم. سر سجاده به خدا التماس می کنم خدایا مرا بکش یا خلاصم کن و از صرافت او بینداز. ولی نمی کند، چه کنم؟ دایه می گفت به او می گویم محبوبه جان، چرا لج کرده ای و غذا نمی خوری؟ می گوید دایه به خدا لج نکرده ام. غذا از گلویم پایین نمی رود. هر چه می کنم نمی شود. هر چه تلاش می کنم بدتر می شود. دائم چهره اش جلوی رویم است. فکر می کنی من نمی دانم نجار است؟ وصله ما نیست؟ فکر می کنی نمی فهمم یک تار موی شازده یا منصور به صد تای او می ارزد؟ فکر می کنی هزار دفعه این ها را به خودم نگفته ام؟ ولی چه کنم که این درد به جانم افتاده! به خدا این مرض است دایه جان کاش سرخک گرفته بودم. وبا گرفته بودم. آبله گرفته بودم. اقلا آقا جان و خانم جانم سر بسترم می آمدند و به دردم می رسیدند. حکیم می آوردند که علاجم کند. ولی حالا، با این درد بی درمان، منی را که راه را از چاه نمی شناسم، رهایم کرده اند به حال خودم. کمر به خونم بسته اند. دلم می خواهد خودم را بکشم تا هم آن ها راحت شوند هم من. ولی از خدا می ترسم. دایه جان تو را به خدا به آقا جانم بگو. بگو می خواهد نظامی بشود. بگو می رود صاحب منصب می شود. بگو انگار کن مرا کشته ای. بگذار زن او بشوم و بروم. خیال کن بنده ای را خریده ای و آزاد کرده ای. انگار کن سر سلامتی منوچهر گوسفند قربانی کرده ای. خیال کن درد و بلای خانم جان و منوچهر و خجسته و نزهت به جان من خورده. انگار کن همان موقع که مخملک گرفته بودم رفته بودم. به خدا ثواب می کنید. من چه کنم؟ چرا کسی به داد من نمی رسد؟ فکر کن من یک لیلی دیگر هستم. شما که این قدر نظامی می خواندید! مادرم ساکت شد و باز ادامه داد: - مثل شمع دارد آب می شود. می ترسم بچه ام دیوانه شود. سکوتی برقرار شد که گریه گاه و بیگاه مادرم آن را می شکست. عاقبت عمو جان با لحنی محزون و اندوهبار گفت: - والله من آنچه شرط ابلاغ بود با تو گفتم، تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. از من می شنوید بدهیدش برود. غیر از این هیچ راه دیگری نیست. هر شما انکار کنید و خشونت به خرج بدهید، آتش اشتیاق او تیزتر می شود. تا دنیا دنیا بوده، همین بوده. کاری را که عاقبت باید بکنید از اول بکنید. پدرم کف دست راست را به حالت سوال رو به بالا چرخاند و خیلی آرام گفت: - خودم هم مانده ام چه کنم! عمو جان گفت: - هیچی. این دو نفر را به هم حلال کن. ثواب دارد. بی سر و صدا عقدشان کن بفرست سر خانه و زندگیشان. پدرم سر بلند کرد و رو به عمو جان کرد. بعد با دست راست کف دسنت چپ ضربدری کشید و گفت: - این در گوشتان باشد داداش. محبوبه می رود، ولی برمی گردد. این خط و این نشان. برمی گردد. اگر برنگشت، من اسمم را عوض می کنم. عمو در حالی که از جا برمی خاست، افسرده و اندوهگین گفت: - چاره ای نیست. انشاالله خیر است. مادرم گفت: - خدا مرگم بدهد. بی هیچ پذیرایی .... - اختیار دارید خانم. من که برای پذیرایی نیامده بودم. خداحافظ شما. پدر و مادرم در همان حال که هر دو بی رمق نشسته بودند. تکانی به خود دادند و با هم گفتند: - یاالله. خوش آمدید. مشرف. قدم بالای چشم. نه آن ها در فکر برخاستن و رعایت تشریفات و آداب و رسوم بودند، نه عمو متوجه بی توجهی آن ها بود. هر سه پریشان احوال تر از آن بودند که متوجه این مسایل باشند. عمو در حوضخانه را که رو به حیاط بود گشود و از پله ها بالا رفت و در تاریکی شب ناپدید شد. پدرم آهی کشید و به مادرم گفت: - به محبوبه بگو به این پسره پیغام بدهد هفته دیگر سه شنبه یک ساعت به غروب بیاید اینجا ببینم حرف حسابش چیست! مادرم با بی حالی گفت: - دکانش که بسته، محبوبه از کجا پیدایش کند؟ - چه ساده هستید شما خانم. محبوبه خودش خوب می داند چه طور پیدایش کند. آهسته از پله های پشت بام بالا رفتم و زیر ملافه خزیدم. انگار باری از دوشم برداشته بودند. سبک شده بودم. ستاره ها را می دیدم که چشمک می زنند. باد خنکی از طرف شیمران می وزید. هوا کم کم رو به پاییز می رفت. چه قدر همه چیز آرام و زیبا بود. همیشه این ستاره ها آن جا بودند؟ همیشه شب های تهران این قدر ساکت و آرامش بخش بود؟ همیشه این نسیم این قدر مهربان بر چهره ها دست نوازش می کشید؟ پس من کجا بودم؟ چرا نمی دیدم؟ چرا نمی فهمیدم؟ صبح روز بعد مامور رساندن پیام به رحیم شدم. در اولین فرصت، کاغذی را با سنگ به آن سوی دیوار انداختم.

 

سه شنبه از صبح زود دلشوره داشتم. خجسته هر ساعت یک بار می آمد و می گفت: - چه شکلیه؟ چه شکلیه؟ - بابا دست از سرم بردار خجسته. حالا می آید. از پشت پنجره به دل سیر سیاحت کن. انتظار داشتم پذیرایی مفصلی در کار باشد. همان طور که از شازده و مادرش پذیرایی کردند. ولی خبری نبود. مادرم حال آدم های تب دار را داشت. حتی حوصله منوچهر را هم نداشت. دایه سماور را روشن کرد و یک ظرف نان نخودچی مانده را گذاشت گوشه پنجدری. سکوت دردناکی بر سراسر خانه حاکم بود. سکوت کاخ پادشاهان شکست خورده. پدرم خسته و بی حال درست زیر چلچراغ روی یک صندلی رو به حیاط نشسته بود. ارسی ها را بالا زده بودند و حاج علی مثل روزهای دیگر حیاط را آب و جارو کرده بود. دایه یک ظرف هندوانه سرخ و خوشرنگ هم کنار شیرینی روی میز گذاشت. فقط همین. مقابل پدرم یک صندلی قرار داشت. یک ساعت به غروب مانده از راه رسید. خجسته در اتاق گوشواره کنار من بود. مادرم در آبدارخانه مانده بود و مطمئن بودم آن جا پشت در بسته ایستاده تا بی هیچ قید و بند او را از پشت شیشه تماشا کند. دده و دایه خانم در حیاط در فاصله ای نسبتا دور با کنجکاوی سراپای او را برانداز می کردند. لباده به تن و شلوار نو به پا داشت. شالش در پشت کمر سه چین می خورد. گیوه هایش نو بود و برای اولین بار پشت آن ها را بالا کشیده می دیدم. موهای پریشان را از زیر کلاه تخم مرغی بیرون زده تا گردن او را می پوشاند. دلم می خواست کلاه را زودتر بردارد تا آن زلف ها بر پیشانی اش فرو ریزد و خجسته آن ها ببیند و سلیقه مرا تحسین کند. باز هم یقه پیراهن اندکی باز بود. انگار دکمه نداشت و یا اگر یقه اش را می بست خفه می شد. به راهنمایی دایه از پله های ایوان بالا رفت و وارد پنجدری شد. تا سر و کله اش پیدا شد، پدرم تکانی خورد و پا روی پا انداخت. او همان جا مقابل در ایستاده و دو دست را در جلوی روی هم گذاشته بود. پشت پدرم به سوی ما بود و ما او را که رو به روی ما قرار داشت دزدانه تماشا می کردیم. متوجه شدم دست های محکم و قویش اندکی می لرزید. دلم فرو ریخت. با حجب گفت: - سلام عرض کردم. پدرم به خشکی گفت: - سلام. بیا تو . نه. نه. لازم نیست گیوه هایت را بکنی. بیا تو. انگار خاری در دلم خلید. وارد شد. نگاهی تحسین آمیز و حیران به اطراف اتاق افکند. کلاه از سر برداشت و در دست گرفت. از شدت هیجان آن را می پیچاند. موهایش رها شدند. پدرم با لحنی که اکراه و ملال خاطرش را به خوبی نشان می داد گفت: - بگیر بنشین! خواست چهار زانو روی زمین بنشیند. پدرم آمرانه گفت: - آن جا نه، روی آن صندلی. خجسته پکی خندید و گفت: - تو این را می خواهی؟ گفتم: - خفه شو. می فهمد. ولی دلم چرکین شده بود. نه تنها از طرز رفتار ارباب مآبانه پدرم مکدر شده بودم بلکه انتظار هم نداشتم که او نیز این قدر مطیع و مرعوب باشد. لب صندلی نشست. پاها را جفت کرده و دست ها را روی زانو نهاده بود. به خودم گفتم بگذار وقتی صاحب منصب شد آن وقت ببینیم باز هم پدرم با او این طور رفتار می کند؟ و او را با لباس نظامی، با چکمه و کلاه و شمشیر مجسم کردم و دلم ضعف رفت. پدرم پرسید: - چند سال داری؟ و او در حالی که باز نگاهی به دور و بر اتاق می انداخت پاسخ پدرم را داد. باز پدرم پرسید: - پدرت کجاست؟ - بچه بودم که مرد. - که این طور. پس پدرت فوت کرده. مادر چه طور؟ داری یا نه؟ - بله. - دیگر چه؟ - هیچ کس. پدرم، انگار که می ترسید بیشتر کنکاش کند گفت: - تو دختر مرا می خواهی؟ سر به زیر انداخت و مدتی ساکت ماند. بعد سرش را آهسته بلند کرد و به رو به رو، به در اتاق گوشواره که ما در آن بودیم خیره شد. نمی توانست در چشم پدرم نگاه کند. او مرا نمی دید ولی انگار که من صاف در چشم او نگاه می کردم. گفت: - بله. - می خواهی او را بگیری؟

با تعجب به سوی پدرم چرخید: - از خدا می خواهم. پدرم با غیظ گفت: - خدا هم برایت خواسته. سر به زیر افکند و ساکت شد. دوباره دلم هوایش کرد. نمی خواستم پدرم آزارش بدهد. پدرم گفت: - خوب گوش کن. اگر من دخترم را به تو بدهم، یک زندگی برایش درست می کنی؟ یک زندگی درست و حسابی؟ با دست دور اتاق را نشان داد و افزود: - نمی گویم این جور زندگی. ولی یک زندگی جمع و جور، مرفه آبرومند، راحت و با عزت و احترام. - هر چه در توانم باشد می کنم. جانم را برایش می دهم. - جانت را برای خودت نگهدار. نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای که خامش کرده ای. ولی خوب گوش هایت را باز کن. یک خانه به اسم دخترم می کنم که در آن زندگی کنید، با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی. ماه به ماه دایه خانم سی تومان کمک خرجی برایش می آورد. مهریه اش باید دوهزار پانصد تومان باشد. وای به روزگارت اگر کوچک ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند. ریشه ات را از بن می کنم. دودمانت را به باد می دهم. به خاک سیاه می نشانمت. خوب فهمیدی؟ - بله آقا. - برو و خوب فکرهایت را بکن و به من خبر بده. - فکری ندارم بکنم. فکرهایم را کرده ام. خاطرش را می خواهم. جانم برود، دست از او نمی کشم. پدرم با نفرت و بی حوصلگی دستش را تکان داد: - بس است. تمامش کن. شب جمعه ده روز دیگر بیا اینجا. شب عید مبعث است. زنت را عقد می کنی، دستش را می گیری و می بری. هر چه هم لازم است با خودت بیاوری بیاور. سواد داری؟ وای چرا پدرم این طور حرف می زند! مگر می خواهد نوکر بگیرد که این طور بازخواست می کند؟ خون خونم را می خورد. - بله خوش نویسی هم می کنم.

 

پدرم قطعه کاغذی را از جیب بیرون کشید که بعدها فهمیدم نشانی منزل حسن خان برادر زن دومش است و به دست او داد. رحیم دو دستی و با تواضع کاغذ را گرفت. 

« فردا صبح می روی به این نشانی. سپرده ام این آقا ببردت برایت یک دست کت و شلوار و ارسی چرم بخرد. روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی، حالیت شد؟ - بله آقا

 

۱ نظر 18 Aban 98 ، 04:37
راحله نباتی

           داستان کوتاه پوتین سکسی 

۳ نظر 17 Aban 98 ، 21:59
راحله نباتی

آثار شهروز براری صیقلانی مجله ادبی چوبک در معرفی تازه های نشر..      آثار جدید در لیست پرفروش ترین ها نیستند و کماکان اثر چراغها را چه کسی خاموش کرد بقلم خانم زویا پیرزاد در  صدر لیست پرفروش هاست و سپس اثر عاعاشقانه های برفی به قلم توانمند شهریار داداستان نویسی خلاق و خالق سبک مدرنیته یعنی شین براری ست .  13742_97**_ مجله ادبی چوبک 6495_کد نشریات (3642_96الف) 


 شهر خیس کوچک ما[۱] مجموعه دوازده داستان از شهروز براری صیقلانی ست موضوع این آثار اجتماعی‌ست و نویسنده ضمن انتخاب روش واقع‌گرایانه برای بیان اغلب داستان‌ها و فراواقع‌گرایی برای برخی داستان‌ها، مسائل انسان مدرن و البته هنوز پایبند به سنتهای بومی را در گذار از جامعه سنتی نشان داده است. مشخصه‌های مشترک این داستان‌ها عبارتند از: تشخص جغرافیا، فرهنگ بومی، رفاقت و مهر و دوستی، باورهای عامه، دلبستگی به خاطرات، عدم قطعیت و مصائب مردم فرودست به ویژه در محله های اصیل و قدیمی شهر رشت . 

 

مکان یازده داستان این مجموعه به وضوح در مناطق مختلف شهر رشت می‌گذرد. جغرافیا در بسیاری از این داستانها خود را به صورت برجسته نشان می‌دهد. چنانچه در بعضی آثار همچون در اثر محله ی ساز ساغر _ (ساغرین سازان) و در غروب بی چتر خیابان شیک _ مکان جزء قطعی و موثر آثار شمرده می‌شود و بدون توصیف مکان اصولا داستان‌های مذکور معنایی ندارد.

 

هر چند به نظر می‌رسد نویسنده در داستان در چه دنیایی بوده که به اشاره از سست شدن پیوندهای خانوادگی سخن گفته، اما در همین اثر نیز در نهایت همسر پیری که شوهر بیمارش را از سر خستگی تنها گذاشته و رفته به خانه باز می‌گردد. عصبیت قومی به ویژه در داستانه ( کلاه فرنگی باغ محتشم) خیلی بیشتر هویداست: «هر سال باید می‌رفتم. پدرم می‌گفت: نکنه یه وقت یادت بره و نیایی؛ اون‌وقت استخونای مادرت تو قبر می‌لرزه.»[۲] راوی شخصیتی‌ست که از زادگاهش کنده و در شهری دیگر به کار مشغول است. او با اینکه هنوز به باورهای عامیانه خانواده احترام می‌گذارد، اما چنان از دیار خود بریده گویی نه به زادگاهش در محله ی ضرب رشت تعلق خاطر دارد و نه که به سوی شهری ناشناخته در حال حرکت است. این فاصله که بیشتر فرهنگی‌ست و از دوری او و گذشته‌اش حکایت می‌کند، سبب می‌شود دوست قدیمی‌‌اش را که اینک راننده شده، نشناسد. و خود را به او غریبه‌ای معرفی ‌کند که آمده به دوستی قدیمی سر بزند. راننده دلگیر از غریبگی داریوش، هنگام خداحافظی نوار صدای گیتاری را که خودش نواخته توی دستهای مسافرش می‌گذارد و می‌گوید، به آیینه خونتون بگو خیلی نامردی. در این داستان، پیوندهای مستحکم خانوادگی و احترام به بزرگان، آنجا  که پدر، با چنین جملاتی پسرش را خطاب قرار می‌دهد، به خوبی آشکار می‌شود: «می‌دونم این حرفا با فکر و خیال تو سازگار نیست. اما هرچه باشه، مادرته، خیلی به پات زحمت کشید. می‌شه به خواستش عمل نکنیم؟ به گردنت حق داره. البته به گردن همه‌مون حق داره. حالا هر طوری شده بیا.»[۳]

 

.»[۳] چنین جملاتی که حاکی از استمرار احساس خویشاوندی در روزگار غریبگی‌ست، در داستان‌ در غروبی رنگ‌پریده نیز خود را نشان می‌دهد. این داستان که می‌توان آن را تلنگری به انسان غافل امروز دانست، از مردی سخن می‌گوید که در آخرین روزهای زندگی‌اش راه می‌افتد تا پاسخ محبت‌های رفیقی ارمنی را با تجدید دیداری دوستانه بدهد. چشم مشتاق و پر ولع مرد بیمار بر در و دیوار شهر می‌گردد و در خاتمه دریغ او از شنیدن این  حرف: «هفته‌ی پیش خاکش کردیم. اتفاقاً چند وقت پیش هم که با بچه‌ها نشسته بودیم پهلوش، از تو حرف می‌زد. همه‌اش می‌گفت: به جون شهروز پسرم، خیلی دوست دارم ببینمش.»[۴]

 

کارگران و روشنفکران دو دسته از شخصیت‌های تکرار شونده داستان‌های شهر خیس و کوچک ما ، هستند. اغلب داستان‌ها گرچه از منظر نگاه روشنفکری اهل مطالعه و علاقه‌مند به ادبیات نوشته شده‌اند، حکایت از دلبستگی نویسنده به مردم زحمت‌کش و به ویژه کوچه پس کوچه های شهر رشت دارد. گرچه در آثار این نویسنده خواننده اصولا با هیچ شخصیت پلشتی برخورد نمی‌کند و حتی خاقانی داستان در مکانی مقدس نیز انسانی قابل ترحم ترسیم می‌شود، اما به ویژه وقتی پای کارگران به میان می‌آید، نگاه شین براری همدلانه می‌شود.

داستان _علی لحاف دوز _ نمونه‌های چنین شخصیت‌هایی هستند. شین براری حتی در داستان سارقان بازار زرگران _ دزدانی را نیز که به نظر می‌رسد از سر فقر به کج‌راهه رفته‌اند، با نگاهی مهربانانه می‌نگرد. در این داستان، چند راهزن پس از وقوف بر فقر و استیصال طعمه‌های خود، از برداشتن اموال فقیرانه مسافران منصرف می‌شوند عاقبت ناگهان بر حسب یک اتفاق سر از سرقت از طلافروشی های شهر در می آورند. در داستان کابوس‌های ارمنی بولاق نیز دستکاری کنتور برق به منظور نپرداختن هزینه آن از سوی فقرا روا داشته می‌شود.

 

[۱] . شین براری ، شهر کوچک رشت ، نیماژ، ۱۳۹۵، ۱۸۲ صفحه.

 

[۲] . همان: ص۷٫

 

[۳] . همان: ص ۷٫

 

[۴] . همان: ص ۲

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر 17 Aban 98 ، 21:52
راحله نباتی

  Sexxly Stoty   

Name ; Paradox Sexull    

Novelist :  Shin Brari Ceqalani 

    ayda aghdashlo  perresent  .....    in the name Of my GOD ....

۱ نظر 08 Aban 98 ، 16:58
راحله نباتی

  تازه های رمان. Best Novell iranan  


 

 

رمان شهروز براری صیقلانی شین براری       مجله ادبی ویرگول     رمان شهروز براری صیقلانی شین براری     نشر منثور مجدشهروزبراری صیقلانی کتابناک  بخواهید. ..

نشر ففنوسس   بقلم شهروز براری صیقلانی

 

 

۰ نظر 08 Aban 98 ، 16:29
راحله نباتی

   رمان  عاشقانه    تیام. قسمت. چهارم 4  


 

 

 

 

 

 

 

یک ماهی که گذشت یک همسایه جدید برامون اومد.پریدم توی حرفش و گفتم:همین خانم ترابی؟

بدون اینکه نگام کنه گفت:بله.

مکث کرده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد زود گفتم:خب بقیش.

_یکی از صبح های معمولی بود...حاضر شده بودم و داشتم میرفتم دانشگاه که توی راهرو ملینا رو دیدم چشمهای ابی و موهای مشکی که از زیر شال صورتیش زده بود بیرون....صورت زیبایی داشت مخصوصا چشماش که برق میزد....همین که دید دارم نگاهش میکنم سریع جلو اومد..کفش های پاشنه بلند پوشیده بود...اونم صورتی ...مثل بچه ها همینش قشنگ بود ..گفت:ببخشید اقا منزل خانم ترابی کجاست؟سلام.

از اینکه اخرش سلامش رو گفته بود یک لبخند نشست روی لبم و گفتم:شما دخترشونید؟

دختر ابروان قهوه ای رنگ با نمکش را بالا انداخت و گفت:نه ایشون خالمن.

به در خونه ی خانم ترابی اشاره کردم و گفتم:اون.

گفت:ممنون و به سمت اون خونه رفت وقتی به در خونشون رسید دستشو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد..و برام بابای کرد....اون زمان اونقدر جوون بودم که اینا خامم کنه...کل اون روز به اون فکر میکردم به چشمای براقش...به بوسی که فرستاد.

نصفه شب بود که خانم ترابی در خونمون رو زد

گفت برقاشون رفته و اوناهم نمیدونن چیکار کنم..کمی تعجب کردم حتی عقلشون نرسیده شمع روشن کنن با به نگهبان خبر بدن همراهش رفتم خونشون فقط فیوزش پریده بود...وقتی برقا اومد..ملینا اون دختر چشم ابی پشت یکی از مبل ها ایستاده بود با اینکه اون پشت بود ولی ...موهای مشکی بلندش که تا کمرش بود و تاپ قرمزش چشمامو گرفت نمیتونستم ازش نگاه بردارم چون اونا هم انگار منتظر همین بودند خانم ترابی گوشه ای ایستاده بود و به من میخندید.

وقتی از خونشون خارج شدم حال بدی داشتم...خیلی بد

پارسا مکث کرد....مکثش برام کمی عذاب اور بود..

ادامه داد:امیدوارم فهمیده باشی که من عاشقش شده بودم...عاشق اون ولی....ملینا همه چیش دروغ بود حتی رنگ چشاش...اون لنز میذاشت...اون 100 تا دوست پسر داشت..اون به من گفته بود از خارج اومده بود ولی دروغ بود اون تحصیلاته دبیرستانی داشت...

با این شرایط ولی من دوسش داشتم...دیوونه بودم...مامان بابام رو راضی کردم بریم خواستگاری ..رفتیم...اونا رضایت ندادن ولی راضیشون کردم....وقتی همه کارارو کردن و حتی باغ برای عروسی گرفته بودیم...جواب ازمایشامون اماده شد...

پارسا به نقطه ای نامعلوم خیره بود....اگه هر دختری جای او بود و داشت اینها را تعریف میکرد الان زار زار گریه میکردولی پارسا..

گلوی مرا که بغض گرفته بود.پارسا دستشو داخل موهاش کرد انگار داشت با چیزی مقاومت میکرد..

_اون معتاد بود.

این را گفت و دستش را روی چشمهایش گذاشت....

میخواستم برم بغلش کنم و بگم:اروم باش..ولی من نمیتونستم....

همه ی غرور و پروییش انگار اب شده بود و رفته بود .پارسا دیگر حرفی نداشت....تمام شده بود...

_از وقتی فهمیدم...نه با خودش حرف میزنم نه خالش.....سیمکارتمو عوض کردم....خودمم همینطور دیگه پخته شدم 25 سالمه.

برای اینکه جو عوض شه گفتم:بزرگی به عقله نه به سن...

 

لبخندی کوچک روی لبهایش پدیدار گشت..

 

 

چند ثانیه همینطور نگاهش میکردم که یکدفعگی بلند شد و گفت:اون اتاق 2 تخته هه مال تو.

سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و به سمت اتاق رفتم که گفت:من میرم بیرون...چیزی تو یخچال فکر میکنم باشه....کاری نداری؟

کمی فکر کردم و گفتم:کی بر میگردی؟

_شب نصفه شب تو بخواب.

_کلید رو نمیدی که درو قفل کنم.

_توی کشو میز تلویزیون یک کلید هست درو قفل کن و کلید رو بردار از پشتت.

باشه ای گفتم و از خونه خارج شد...

به ساعت نگاه کردم 4 بود و من هنوز نماز نخونده بودم...به دنبال مهر کل خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم.....فقط یک مهر سیاه شکسته بود که ترجیح دادم با مهر خودم بخونم....

یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم.

وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز کردم....بهشتی بود یا اینکه در این مدت مشهد بود ولی یخچال پر بود از میوه های تازه...خوراکی و خلاصه همه چی ....یک سیب برداشتم و در یخچال رو بستم....حالا وقت درس خوندن بود..کتابمو برداشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به خوندن........

ساعت نزدیک نه بود که با صدای تلفن سرمو از لای کتاب بیرون کشیدم..تا انجایی که یادمه تلفن تو اتاق پارسا بود...تلفن رو برداشتم.

_بله.

_سلام دختر گلم.

_هستی خانم شمایید؟

_خودمم عزیزم خوبی خوشی؟

_ممنون.شما چه طورین؟

_وقتی عروس گلم خوب باشه منم خوبم.پارسا چطوره؟چ

با خودم گفتم چه جالب اول احوال مرا میپرسد بعد پسرش را ..

_خوبن.

_اون جاست باهاش حرف بزنم.؟

کمی فکر کردم حالا باید چه بگویم...

_نه کار داشت رفت بیرون.

_کی برمیگرده؟

_زود...زود میاد.

_مطمئن؟

خندیدم و چیزی نگفتم.....که هستی خانم گفت:اقا سینا هم میخوان باهات حرف بزنم.

واقعا خوشحال شده بودم...گفتم:ممنون میشم گوشی رو بدید.

تنها گفت:خداحافظ عزیزم و گوشی را به بابا سپرد.

_سلام بابا .

_سلام خوبی دخترم؟

_مرسی شما خوبید مامان خوبن...فرهاد خوبه؟

_همه خوبن چیکار میکنی؟

_درس میخونم چیکار کنم...

_دیگه چه خبر جات خوبه؟

_بله همه چیز خوبه.

_دخترم من باید برم.

_وای خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم.

بوسه ای از پشت تلفن کردم و خداحافظی.

 

 

تلفن را قطع کردم که دوباره زنگ زد...فکر کردم باباست وبدونه نگاه کردن به شماره جواب دادم.

_جانم!

سرفه ای شنیده شد و گفت:

_همیشه وقتی کسی زنگ میزنه اینقدر صمیمی هستید.

نزدیک بود از خجالت اب شم برم تو زمین اینکه پارسا بود ....کمی مکث چی باید میگفتم....وقتی سکوتمو دید گفت:موش زبونتو خورده الان که با شوق جواب دادی

لبخندی گوشه لبم نشست ولی بازهم سکوت که گفت:گشنته؟

اینبار جواب دادم:چیزی هست خونه میخورم.

_10 دقیقه دیگه اونجام حاضر باش.

......

_باشه؟

اوهومی گفتم که خودم به سختی صدایم را شنیدم چه برسد به او...چه یکدفعگی مودب شد و من چه یکدفگی خجالتی...

گفت 10 دقیقه میاد منم واقعا گشنم بود و یک سیب که جایی از دلمو نگرفت به اتاق رفتم و تمام محتویات کیفمو روی تخت ریختم و خیره شدم بهشون....تعجب کردم مامان چطوری این لباسارو برام گذاشته تو ساک...

یک مانتو قهوه ای داشتم که تا روی زانو میومد...کمربند قهوه ای پررنگی داشت که مانتو رو کیپ بدنت میکرد و تنگ..تنم کردم... خودم را توی اینه دیدم احساس کردم چه قدر خوش هیکلم...به قول فرهاد نکه خودت بگی.

شلوار لی ام را به پایم کردم انهم تقریبا تنگ بود ولی نه به تنگی مانتو...شال مشکی قهوه ای ام را به سر کردم و نگاهی به خود کردم...حیف که مامان برام کیف نگذاشته بود وگرنه تیپم تکمیل میشد.

ته ساکم یک رژبود...مامان برام گذاشته بود...تقریبا صورتی رنگ بود برش داشتم و کمی نگاهش کردم...یعنی بزنم؟

رفتم جلوی اینه و تا نزدیکی لبانم میاوردم ولی بازهم منصرف میشدم....تو این دوره زمونه بچه ابتدایی هاهم میزنن توهم بزن...دختراش ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن و هزار کار دیگه حالا توسر رژ زدن با خودت سر و کله میزنی...واقعا که تیام...با این حرف ها رژ را روی لبانم کشیدم...و وقتی جدا کردم واقعا تغییر را احساس کردم با یک رژاینجوری میشه با ارایش چی....کمی با خودم فکر کردم اگه مدرسه ای میرفتم که اینجوری سخت گیر نبود ابروهامو برمیداشتم ایا؟

به قول بابا که تو با این ابروها چه بدونشون خوشگل بابایی.

با صدای زنگ تلفن بدو رفتم به سمتش ..به خودم قول دادم تا صدای کسی رو نشنیدم حرف نزنم.

_الو!

پارسا بود .

_بله.

_بیا پایین دیگه.

تلفن را قطع کردم و سریع خارج شدم..کلیدهارم برداشتم و بعد از خروج از خانه در را قفل کردم. به سمت اسانسور رفتم و سریع کلید را فشردم...خانه ی انها طبقه 13 بود..چه عدد نحسی بود..مثل خودش...خودش که نه اخلاقش....سوار اسانسورشدم...و در قسمت لابی پیاده شدم...به سمت در خروجی رفتم روبه روی در ایستاده بود....لامبورگینی.!!!کمی به مغزت رجوع کن..تیام...یک ماشین لامبورگینی...یک پسر چشم عسلی...یک خونه به این بزرگی.....همون بهتر که به مغزم رجوع نکنم.

با صدای بوق چشام چرخید به سمت پارسا که داخل ماشین نشسته بود و یک اخم رو پیشونیش.

سریع رفتم جلو و در را باز کردم و نشستم.

بلافاصله هم گفتم:ســلام.

لبخند عصبی زد و گفت:علیک سلام.

چرخیدم به سمتش که داشت خیره خیره نگام میکرد...نگاهش روی لبم سریع گفتم:چی شده؟

نگاهشو سریع گرفت و با لحن جدی گفت:اون از پای تلفن جانم گفتناتون اینم از رژتون.

میخواستم همه ی اون حرفایی که پای اینه به خودم گفتم به اینم بگم که روم نشد و سرمو کردم اونور.

اونم حرفی نزد و با سرعت راند...چه ماشینی بود...به قول شیدا شاهزاده سوار بر اسب سفید اینه ها.

تو ماشین هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و اهنگ ارومی در حال پخش بود....احساس کردم اوهم داشت با اهنگ لبخونی میکرد ..

کنار یک رستوران شیک ایستاد...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم..کنار هم راه میرفتیم ولی با یک قدم جلوتر اون اقا.

وارد که شدیم و یک میز که گوشه ای از سالن بود و سه نفره هم بود انتخاب کرد...اون همه میز 2 نفره خالی بود ولی نمیدونم چرا اونو انتخاب کرد.

نشستیم پشت میز...

نگاهی بهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:چی میخوری الان گارسونه میاد.

_من...نمیدونم اینجا چی داره ..هرچی شما بخورید منم میخورم.

_اینقدر سلیقمو قبول دارید.

_اگه به مادرتون رفته باشید اره.

_چطور؟

_چون ایشون منو انتخاب کردم.

_پس بهتره قبول نداشته باشید چون من شمارا کنار میزارم.

کم نیاوردم و گفتم:سریع تر لطفا.

با تعجب و یک خنده پنهان گفت:غذا؟

بدون هیچ لبخند و تغییری گفتم:کنار گذاشتن من.

_اها.

گارسون نزدیک شد و روبه اون گفت:چی میل دارید!

_ماهیچه دارید؟

_بله بله.

_دوتا.

_نوشابه؟

_2تا زرد.

سریع گفتم:من مشکی میخورم.

چرخید سمتم و بازهم تعجب همراه با خنده پنهان.

برخلاف او گارسون خیره به من بود و میخندید.پارسا گفت:خندتون تموم شد مهندس؟

گارسون سر پایین انداخت و گفت:دیگه چی؟

پارسا هیچی گفت و چرخید به سمت من..ولی نگاهم نکرد و پشت سرم را نگاه میکرد ...اخر از فضولی داشتم هلاک میشدم که چرخیدم و پشتم را دیدم.

دو دختر و دو پسر نشسته بودند.دختر ها پشتشان به من و پارسا بود و پسرها روبه ما بودند.

لبخندی زدم و گفتم:محو اون گنده بک هایین؟

سریع نگاهشو از اونا دزدید و گفت:اره...یعنی نه...و لبخند مردانه ای زد.

اساسا حالش خوب نبود...و همینطور به مردها خیره بود که گفتم:چه نکته ی جالبی توشون دیدید.

سری تکون داد و گفت:گیری دادی ها!

از دستش ناراحت شدم .همان موقع غذا را اوردند و گذاشتند...به نظر بد مزه می امد.فکر کنم تابه حال نخورده بودم.ظاهرش را دوست نداشتم ولی برخلاف من او با ولع میخورد.

یکم که گذشت و دید من نمیخورم گفت:مگه شما نمیخورید؟

لفظش هم دست خودش نبود گاهی جمع گاهی مفرد....

سری تکان داد و گفت:خوشمزه است.

لبخندی بی معنی زدم و قاشم را به سمت غذا بردم...و یک قاشق خوردم زیاد هم بد نبود.هردو با سکوت غذا میخوردیم که گفتم:برای شب شام برنجی سنگین نیست.

سرشو به علامت تایید تکون داد و گفتم:خب پس چرا ما داریم میخوریم.

دست از غذا کشید و گفت:چون ما از صبح چیزی نخوردیم و ادامه داد به غذا خوردن من هم چند قاشقی خوردم....پارسا خیلی تند غذایش را میخورد بر خلاف من...از نوشابه اش هم کمی خورد ولی من نصف بشقابم هم خالی بود.

پارسا گفت:اگه الان میل ندارید بگیریم بریم خونه؟

_نه ممنون من سیر شدم با گفتن این جمله از جا بلند شدم و به سمت ماشین رفتم اونم مشغول حساب شدن شد..به ماشین تکیه دادم...تو این دوروز چیکار کنم...روسری سرم کنم نکنم.اون که بالاخره منو سرلخت میبینه...اخر این کار چی میشه جدایی؟

چطوری جلوی خونواده هامون فیلم بازی کنیم.چرا فیلم نه من نه اون از هم خوشمون نمیومد..اون همش دنبال حرفیه که یا منو ضایع کنه یا...

از دور نمایان شد...با خنده گفت:جوری تکیه دادید که انگار منتظر رانندتونید.

با شیطنت گفتم:مگه غیر اینه....

ابروانش را بالا داد و گفت:امشب میبینیم راننده کیه؟

مات و مبهوت نگاهش میکردم..این چی میگفت!

نشسته بود بوقی زد و در ادامش گفت:نمیشینی؟

نشستم....و لبخندی روی لبش فهمیده بود ترسیدم..

پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت راند در اواسط راه گفت:هم خالم هم پژمان دعوتمون کردن خونشون.

_خب؟

_خالم خیلی اصرار کرد نتونستم رد کنم.

_یعنی خالت رو به داداشت ترجیح دادی؟

سرشو تکون داد و گفت:پژمان میدونه ازدواج زوریه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سرانجامش هم میدونه.

_سرانجامش مگه چیه؟

این یک چیزیش میشد امشب....

با پوزخند گفتم:هیچی شما برون

_خیله خب نیشتو ببند.

چپ چپ نگاهش کردم ..وارد خونه که شدیم....ماشین را پارک کرد و به سمت اسانسور رفتیم.اسانسور اخرین طبقه بود و تا بیاد پایین طول می کشید..

پارسا گفت:من از پله ها میرم.

_13طبقه است.مگه عقلتو از دست دادی؟

همون موقع اسانسور ایستاد ولی پارسا باز هم از پله ها رفت با تعجب سوار اسانسور شدم و با سرعت نور رسیدم.

دم در ایستاده بودم که یادم امد کلید دارم ..وارد خانه شدم....مانتو ام را دراوردم و بلوز استین بلند ابی و یک شلوار مشکی پام کردم موهامم با کلیپس بالای سرم بستم...هنوز نیومده بود بالا...رفتم پشت در و از چشمی در نگاه کردم که به سمت خانه ی خانم ترابی رفت.میره اونجا چیکار ؟نکنه دلش برای اون دختره تنگ شده اسمش چی بود؟ملینا...اسمشم خوب یادم نمونده...درو قفل کردم ولی کلید را برداشتم و رفتم توی اتاق..این که نیومد ما رو ببینه..برقو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت...کمی غلط زدم که صدای در اومد.....داشت میخندید......به چی معلوم نیست..

بعد از چند دقیقع برق هال هم خاموش شد و در اتاق باز شد ..با نوری که نمیدونم از کجا میومد سایش افتاد روی دیوار.زیر پتو رفتم و گفتم:چیه؟

_خوابیدی؟

_اگه نعره های شما بزاره.

 

اومد برقو روشن کنه که گفتم:برو میخوام بخوابم.

 

 

قسمت 23

 

 

گفت:شب به خیر.

گفتم:همچنین.

از اتاق خارج شد..منو باش که با حرفاش ترسیدم ماله این حرفا نیست.

تخت واقعا نرم بود....کمی غلط زدم تا خوابم برد.

تو خواب بابا رو دیدم...ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد...داشت جلو میومد...که احساس کردم داخل بینیم داره چیزی میره ..احساس کردم میخاره...

دستم رفت سمت بینیم ولی بابا چیه..

دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ولی...

_پاشــــــــو

یکی از چشامو باز کردم و با دیدن پارسا میخواستم جیغ بکشم..پس دست اینو گرفتم..

سریع دستمو جدا کردم و با دیدن پری که توی دستش بود میخواستم بزنمش.

لبخندی روی لبش بود با دستم ناخودگاه شونشو دادم عقب دادم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

داشت همینطور با اون چشمای عسلیش نگام میکرد.

یادم افتاد اولین باره سرلخت میبینم..موهامو پشت گوش دادم یعنی فهمیدم کارتو.

_ساعت یک ربع به یکه.

نشستم و گفتم:خب که چی؟

_یادت رفته باید برای ناهار بریم خونه خاله.

دستی لای موهام کردم واز جام بلند شدم..به در تکیه داده بود...رفتم به سمتش و گفتم:میشه برید اونور.

_کجا؟

_خونه اقا شجاع.

_خوب نمیزارم بری.

یک قدم رفتم عقب و گفتم:صبح که از خواب پا میشن چیکار میکنن؟

_چشاشونو باز میکنن.

_بعدش؟

_پتو رو کنار میزنن.

_خیلی بعد تَرش؟

_صبحونه میخورن

_عقب تر؟

_سلام میکنن.

میدونستم از دستی این کار را رو میکنه میخواستم برم دستشویی.

اومدم از زیر دستش برم که یک دفعگی گفت:اها...

سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که گفت:شوهرشونو بوس میکنن.

اینو گفت و لبخندی زد...و دستشو انداخت.از کنارش رد شدم و رفتم به سمت دستشویی که گفت:خوب همه جارو فضولی کردید.

چشم غره ای بهش رفتم و رفتم داخل دستشویی.

دستامو خشک کردم و اومدم بیرون..نبودش ...فضولیم باز گل کرد از لای در نگاه کردم داشت لباسشو عوض میکرد بلوزشو دراورده بود و داشت تی شرت چسب سفید میپوشید...با اینکار هیکل رو فرمش بیشتر رفت رو فرمش.

خواست شلوارش رو عوض کنه که سری رومو کردم اونور و رفتم به اتاق ...باید میرفتم حموم.

رفتم به سمت اتاقش داشت با موهاش ور میرفت گفتم:میشه برم حموم؟

چرخید به سمتم و گفت:دیر شده.

_زود میام قول میدم.

_چه قدر میخوای زود بیای.

_میرم فقط موهامو میشورم.

_برو

سریع رفتم حموم میخواستم بهش بگم که باز بعدا نگه چرا اجازه نگرفتم..مامان برام لیف گذاشته بود خداراشکر نمیدونستم مامان از کجا فهمیده من لازم دارم.

از حموم که اومدم بیرون سریع یک تونیک سبزفسفوری پوشیدم که نمیدونم مامان کی خریده بود..شلوار چسب مشکیمم پوشیدم...که ماشاا... همه جام میزد بیرون.

موهامو شونه کردم و خیس بستم..میدونستم وز میکنه.مانتو خاکستری بلندم رو پوشیدم و یک شال مشکی هم سرم کردم...

و اومدم بیرون.

پارسا نشسته بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت.

_من امادم.

نگاه از موبایل گرفت و گفت:چه عجب.

_شما خیلی زود حاضر شدید و عجله داشتید.

رفتیم سوار ماشین شدیم این بار بر خلاف بار قبل اهنگ رو زیاد کرد و عینکشو زد به چشمش خیلی جذاب شده ...بوی اتکلنش پیچیده بود تو ماشین.

 

خیلی فاصله نبود که رسیدیم و پارک کرد...خونه انها خیلی بزرگ بود ....نمای ش که این را نشان میداد.دم در گفتم:اینجا باید فیلم بازی کنیم.

_بستگی به کسایی که اون بالا هست داره..

حرفشو نفهمیدم و وارد شدیم خونه دوبلکسی بود.

 

در که باز شد

یک حیاط بزرگ بود که تا رسیدن به درب ورودی خانه راه باید میرفتیم...وقتی کمی نزدیک شدیم. یک زن تقریبا 40 ساله با هیکل ریزه میزه که حدس زدم باید هما خانم خواهر هستی خانم باشه...موهای شرابی رنگی داشت و اونا را یک کش ساده بسته بود...یک بلوز دامن زرشکی هم به تن کرده بود و یک لبخند زیبا روی لباش بود.کنارش هم یک دختر تقریبا 20 یا 21 ساله ایستاده بود.از زیبایی و خوش هیکلی چیزی کم نداشت.

موهای بور بور فر که باز گذاشته بود ..چشم های درشت ابی که به لطف ریمل درشت تر شده بود.لبانش هم کوچک و سرخ بود و بینی قلمی. از من بلند تر بود شاید هم قد پارسا ...هیکلش واقعا زیبا بود و من که دختر بودم نمیتوانستم از او چشم بردارم ...مخصوصا با تی شرت قرمز استین کوتاهی که زیپی بود و زیپش تا روی سینه اش تقریبا باز بود و انها را به نمایش میگذاشت...شلوار چسب قرمزش هم که دیگر نگو...پارسا وقتی انها را دید و ما دیگر به انها رسیده بودیم دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:اره باید نقش دو تا ادم عاشق رو بازی کنیم.

من که تعجب کرده بودم و فکر کردم پارسا با دیدن دخترک دست و پایش را گم کند.دستان سردش روی کمرم حتی از روی ان همه لباس باز هم داغم میکرد و احساس گرما میکردم.زن با دیدن من انگار اشک در چشمانش جمع شده باشد جلو اومد و مرا در اغوش گرفت و گفت:عزیـــزم..ان موقع شالم از روی سرم افتاده بود و موهای خیسم خشک شده و دورم ریخته بود...خیلی هم بد نشده بود...روی موهایم را بوسه زد و گفت:سلام

_سلام خوبید؟

دوباره مرا بوسید ..نمیدانم ولی احساس کردم خاله اش هم مثل مادرش مهربان است.

از اغوش گرم او که درامدم.دستم را به سمت دخترک دراز کردم دستی سریع و سرد بهم داد و با اینکار از بغل کردنش صرف نظر کردم.

پارسا مردانه سر خاله اش را بوسید که دخترک دست به سویش دراز کرد...پارسا دستی بی حس به او داد ...در عین ناباوری دخترک یک دفعگی پارسا را در اغوش کشید ...سر پارسا داخل موهای دخترک بود..هنوز داغی دستان پارسا روی کمرم بود که با این کار یکباره سرد شد....

پارسا خودش را عقب کشید و روبه خاله و دخترک مرا نشان داد و گفت:این تیامه...کل زندگیم.

با این حرف میخواستم ذوق مرگ بشم ولی به لبخندی بسنده کردم.

پارسا خاله اش را نشان داد و گفت:این خاله هماست...تکه به خدا.

خاله اش لبخندی زد و گفت:عزیزی پسرم.

و بدون اینکه به دخترم اشاره کند گفت:و دخترخالم سپیده..

به هردوشون لبخند زدم که هما خانم گفت:بیاین تو تا کی میخواین اینجا بایستین.

پارسا دستمو گرفت و بعد از خاله وارد شدیم..زن خیلی ذوق و شوق داشت به سمت مبل های مجللی رفت و گفت:بیاین عزیزای من.

وقتی نشستیم شروع کرد به حرف زدن من روی یک مبل تکی روبه روی خاله نشستم و کنارم یک مبل دونفره بود و بلافاصله بعد از نشستن پارسا..سپیده بدون فاصله نشست و اونطور که من هرز گاهی به اونها نگاه میکردم سپیده زیر چشمی پارسا را میپایید.

واقعا دختر زیبایی بود ولی من حس خوبی نسبت به او نداشتم...بهتر بود زود قضاوت نکنم .

خاله پشت سرهم حرف میزد:

اره جمعه که زنگ زدم از فریبا ،زن پژمان،خبر بگیرم...وقتی گفت پارسا جان با تیام خانم داره میاداینقدر خوشحال شدم که نگو....از اون روز دنبال این کار و اون کار...گفتم فریبا تو هم دست پژمان و فربد بچتون رو بگیر بیاین اینجا..دیگه گفت نه خودش یک روزمیخواد دعوت کنه...بعدش زنگ زدم به هستی گفتم خوب نامردی کردی ها دارن عروست و پسرت میان یک خبر نباید میدادی....دیگه کمی ازش گله کردم و اینا...

تو همین حرف ها بود که نگام یک لحظه رفت سمت پارسا.سپیده دستاشو دور شونه پارسا حلقه کرده بود و سرشو گذاشته بود روی شونش.

با حرف خاله برگشتم سمتش.

_اوا تیام جان پاشو ..پاشو لباست رو عوض کن عزیزم...

و با این حرف دستمو کشید و بلندم کرد..به سمت اتاقی راهنمایم کرد و خودش رفت..اتاق بزرگی بود و عکس یک پسر روی دیوار بود پسرک چشمهای مشکی و ابروان هلالی داشت ...بینی خوش فرم و لبانی زیبا...صورتش خیلی جذاب بود..مانتومو شالم رو دراوردم و لباسمو توی اینه قدی مرتب کردم ..خدایی ما که قیافه نداریم حداقل یک هیکل که داریم یکم که بیشتر دقت کردم هیکل منم خوب بود مخصوصا با ان لباسهای تنگ...برای خودم بوسی فرستادم و خواستم از اتاق خارج بشم که:

_به به چه خانم زیبا...

چرخیدم به سمت در صاحب عکس ایستاده بود ...واقعا از درون خجالت کشیدم خواستم برم لباسامو بپوشم ولی دیگه خیلی ضایع بود.

مرد جلو اومد دستشو دراز کرد و گفت:سامان هستم....

پسری نسبتا 29 یا 30 ساله.

ولی قدش از پارسا کوتاه تر بود...

با صدای خاله به خودم اومدم...(تیام جان بیا..)از کنار پسر رد شدم ولی سنگینی نگاشو احساس کردم نمیدونستم به چیم داشت نگاه میکرد ولی هر لحظه خودمو به خاطر شلوار تنگی که پوشیده بودم لعنت کردم.

 

ارد پذیرایی که شدم..سپیده سرش را روی شانه پارسا گذاشته بود ومشغول حرف زدن بود..

پارسا با دیدن من کمی نگاهش روی صورتم بود ولی بعد سُر خورد و جز به جز بدنم رو نگاه کرد ودوباره برگشت روی صورتم.

اخر این لباس تنگ یک بلایی سر من میاره.

خاله هما با سینی چای وارد شد و گفت:اِ...تیام جان چرا واستادی خاله ..بشین قربونت برم.

(خدانکنه )ی ارومی گفتم و به سمت مبل تک نفرم رفتم که پارسا خودشو کمی اونور برد و گفت:بیا اینجا تیام.

بااین حرف سپیده سرش را از روی شانه او برداشت و خودش را کنار کشید.جایی که پارسا برایم باز کرده بود خیلی کوچیک بود با اینکه جامیشدم ولی بهم میچسبیدیم....اومدم بگم(نه) که خاله گفت:برو عزیزم.

رفتم به سمت تیام درتمام این لحظات نگاه عصبانی سپیده رو حس میکردم یعنی اینقدر پارسا رو دوست داره..رفتم در جای خالی که برایم درست شده بود نشستم و پارسا یکی از دستامو گرفت و روی پاش گذاشت...روی پاش گذاشتن به کنار ، دیگه دستاش مثل روز عقد یا صبح که دستشو گرفتم سرد نبود بلکه خیلی معمولی بود.

ولی دست من کم کم داشت داغ میشد میترسیدم این تغییر حالت رو حس کنه..اونقدر بهم چسبیده بودیم که نمیتونستم هیچ تکونی بخورم....همون موقع پسری که خودش را سامان معرفی کرده بود وارد شد....لباس راحتی پوشیده بود . با ورودش پارسا بلند شد و من هم به تقلید از او..

سامان به پارسا دست داد و به سمت من هم دستشو دراز کرد اینبار دستشو رد نکردم و دست دادم...

پارسا اومد اونو معرفی کنه که پسر گفت:سامانم...پسر خاله ایشون.

با اینکه از سپیده خوشم نیومد ولی سامان یک جوری به دلم نشست.

هما خانوم همون موقع وارد شد و گفت:بیاین ناهار بچه ها و دست منو کشید و جلوتر از بقیه برد گفتم:چرا صدام نکردین برای کمک.

_واه همینم مونده.

 

 

به اصرار خاله...پارسا نشست سر میز و من هم اینطرف و سپیده اون طرف..سپیده دقیقا روبه روی من بود..سامان که تازه دستاشو شسته بود و اومده بود...صندلی کنار من رو کشید و گفت:اجازه هست؟

لبخندی زدم ...پسر مودبی بود...نشست.خاله هم همون موقع اومد و کنار سپیده نشست...میز پر بود از غذاهای رنگ و وارنگ....از مرغ و ماهی و 2نوع برنج و انواع ژله و کرم کارامل گرفته تا 2نوع سوپ و خلاصه همه چی بود که پارسا گفت:خاله اینهمه غذا برای 5 نفر؟

خاله لبخندی زد وگفت:قابل شما رو نداره خاله جون

وسطای غذا بود که یکدفعگی غذا پرید تو گلوم...پارسا کمی نگام کرد و اومد برام اب بریزه که سامان خم شد و نوشابه رو برداشت و برام ریخت..اونم نوشابه سیاه..بدون نگاه کردن به لیوان اب دست پارسا نوشابه رو گرفتم و همشو سر کشیدم.

خاله گفت:چی شد ؟

_هیچی پرید تو گلوم.

سپیده گفت:خب اروم دنبالت که نکردن..

میخواستم برم خفش کنم دختره پرورو.

هیچی نگفتم که سپیده گفت:تیام جون.

که از صدتا فحش بدتر بود..

نگاهش کردم که ادامه داد:اسمت معنیش یعنی چی؟

_تا حالا یکبار تو دانشگاه شنیدم...البته اسم پسر بود اون موقع..به نظر معنی خاصی نداره..

پارسا گفت:چرا به معنی چشم هاست.

از اینکه معنی اسممو بدونه خیلی تعجب کردم و کمی هم خوشحال شدم.

سپیده گفت:چه بی معنی!

پارسا سری به تاسف تکون داد...بقیه غذا در سکوت خورده شد.بعد از غذا سپیده دست پارسا رو کشید و به اتاقش برد منو و خاله هم مشغول جمع اوری غذاها شدیم.خاله اصرار داشت من بشینم...وقتی همه ی غذا ها رو داخل اشپزخونه بردیم..دنبال ماشین ظرفشویی میگشتم .که خاله استیناشو برای شستن بالا داد.

جلو رفتم و گفتم:بدین من میشورم.

با خنده هلم داد اونور و گفت:همینم مونده.

_من که بیکارم بزارین من بشورم.

منظور حرفمو فهمید یعنی دخترتون نامزدمو برده..

حالا نگه وقتی پارسا بود چه قدر ما باهم بودیم.

راضی شد و نشست روی صندلی اشپزخونه..پیش بندی زدم تا لباسام خیس نشه و شروع کردم به ظرف شستن اونم داشت منو نگاه میکرد که گفت:ببخشید دخترم.

_نه بابا من عاشق ظرف شستنم.

_اینو نمیگم...منظورم اینه که سپیده پارسا رو برد تو اتاقش.

_اشکالی نداره خب اونم دلش برای پسرخالش تنگ شده.

_نه گلم...سپیده یک بیماری داره...اون یک بیماری روانی داره...اون عاشق و دیوونه پارساست....وقتی اون نباشه میخواد خودکشی کنه....تحملش برام سخته...وقتی به هستی گفتم میخوام شما را دعوت کنم گفت نه چون از عکس العمل سپیده میترسید.

گفتم:حالا پارسا هم سپیده رو دوست داره؟

_اصلا.اینکه نمیبینی پارسا پسش نمیزنه و بهش چیزی نمیگه..چون وقتی سپیده بزنه به کلش..همه چیز رو میشکونه...

باورم نمیشد دختر به اون زیبایی و بیماری.

_اگه میشه امروز رو تحمل کن عزیزم.

میخواستم بگم برام مهم نیست...ولی نگفتم.

همون موقع پارسا و سپیده از اتاق خارج شدند نمیدونستم چیکار میکردن ولی دست سپیده چند تا البوم بود روی مبل نشستند که پارسا بلند گفت:تیام ،خاله بیاید عکس نگاه کنیم.

خاله ظرف رو از دستم گرفت و گفت:تو برو اونجا.

رفتم داخل پذیرایی...پارسا رو یک مبل یک نفره نشسته بود و سپیده با یک چهره دمغ پایین پاش.

با اومدن من خواستم روی مبل کناریش بشینم که پارسا به پاش اشاره کرد و گفت:بیااینجا.

به قول خاله همینم مونده.

روی مبل کناریش نشستم و گفتم:راحتم.

پارسا البوم رو روی پاش گذاشت و بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن از هر صفحه یک نفر رو نشون میداد پارسا در بچگیش خیلی تپل بود و لپ هایی داشت که ادم میخواست گاز بگیره...چشماشم مشکی بود گفتم:وایی این تویی پارسا چه خوردنی بودی.

با این حرف اخم سپیده بیشتر شد..بعد از دیدن عکس ها خاله هم وارد پذیرایی شد و گفت:بچه ها اگه میخواید برید تو اتاق استراحت کنید.

من سریع گفتم:نه ممنون خوبه.

پارسا هم یک لبخند شیطنت امیز نشست روی لباش..

 

بعد از صرف میوه و چای ..حدودا ساعت 5بود که اونجا رو ترک کردیم...خاله نمیذاشت بریم و اصرار داشت که شب هم اونجا بمونیم ولی قبول نکردیم .

_حالا پارسا جان خاله رو قابل نمیدونی یک شب اینجا باشین.

_خاله این حرفا چیه...امروز شنبه است ما فردا باید برگردیم قربونتون برم.

خاله چیزی نگفت و بعد از خداحافظی طولانی رفتیم به سمت ماشین یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم پس شوهر هما خانوم کجا بود همین که سوار ماشین شدیم پارسا دوباره جدی شد و با سرعت راند...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم اینبار منتظر اسانسور ایستاد و من گفتم:نمیخواید با پله برید؟

اخماش داخل هم رفت و گفت:چطور؟

_که بعد با خوشی و خنده بیاید داخل خونه.

_نه ممنون با کارای دیگه هم میتونم خوشحال باشم.

اینو گفت و باز یک لبخند شیطنت امیز.

خل بود این پسر.وارد خونه که شدیم...سریع رفتم سمت اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم که در زده شد و گفت:میشه بیام تو؟

اومدم بگم نکه که در یک دفعگی باز شد...منم پریدم پشت در و گفتم:گفتم که نیا.

لخت بود و بلوز ابیم دستم.

صدای پاش میگفت میاد نزدیک تر...تو اون فاصله و گیر و دار بلوزمو پوشیدم و همینکه رسید کنار تخت لباس تنم بود منم یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:امرتون؟

_خواستم بگم فردا عصر میریم.

_باشه.

_نمیخوای برای مامانت اینا چیزی بخری.

_فردا صبح اگه شما وقت داشته باشی.

_خودم که دنبال انتقالی کارمم...تو رو میزارم دم بازار.

_باشه.

رفت به سمت در که گفتم:اینو از پشت در نمیتونستید بگید؟

_حتما نمیتونستم بگم...راستی چپه تنت کردی.

نگاهی به خودم انداختم راست میگفت..لباسمو درست پوشیدم و بعد از خوندن نماز شبم شروع کردم به درس خوندن ...در اتاقم قفل کردم که مثل فردا نیاد اونجوری بیدارم کنه..در حین درس خوندن هم خوابم برد..یک خواب شیرین.

فردا زود از خواب بیدار شدم....موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم..بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پارسا دست و صورتمو شستم و از تو اشپزخونه چیزی خوردم ..داشتم هنوز میخوردم که زنگ خونه به صدا دراومد.

رفتم و از چشمی نگاه میکردم این که اون ملیناست. درو باز کردم و نگاهش کردم چه قدر ناز شده بود شال سفیدی به سر کرده بود و موهاشو از سمت چپ ریخته بود روی صورتش...ارایش ملیحی کرده بود .

_سلام.

بادیدن من اخماش رفت توی هم و گفت:تو که اینجایی.

_مگه قرار بود کجا باشم.

_عشقم کجاست؟

_مثل خرس خوابیده..با این حرف خواستم از خنده غش کنم که خودمو کنترل کردم .

_الهی جوجوم خوابه.

بدون تعارف وارد شد...و بدون پرسیدن به سمت اتاق خوابش رفت ...

 

دختر از این پرو تر...

 

از همون دم در رفتنشو نگاه کردم بدون در زدن رفت داخل اتاق پارسا و درو بست...

به من چه اصلا هرکار میخوان بکنن.یک لیوان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاق و مشغول خوندن بقیه درسم شدم....دلم برای حرم تنگ شده بود به محض برگشتن باید بهش سر میزدم..تا میومدم یک کلمه بخونم هی میرفتم تو فکر که اونا تو اتاق بغلی دارن چیکار میکنن..نکنه رفتار اون روز پارسا الکی بوده نکنه داستانی که گفته دروغ بوده...هزار تا نکنه اومد تو سرم...همون موقع صدای زنگ موبایل پارسا بلند شد...بعد چند ثانیه هم در اتاق زده شد.

_بله

_بیام تو؟

_بله.

اومد تو اتاق ..رفتاراش هم عجیبه..با دیدن لیوان اروم گفت:خوب خودتو تحویل گرفتی ها؟

بلند طوری که اون دختره که بیرون باشه گفتم:امرتون؟

با تعجب نگام کرد که من داد زدم:چیه ؟

موبایل رو گرفت سمتم و اروم گفتم:مامان هستی.

میخواستم یعنی این پسر رو خفه کنم..گذاشته من صدام اونجوری بلند بشه که ابروم بره..

گوشی رو از دستش کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم...

_الو

_سلام هستی خانم .

پارسارفت بیرون.

_سلام دخترم خوبی؟

_مرسی ممنون شما چطورین؟

_منم خوبم.

_تو بودی اونجوری حرف زدی دخترم.

حالا من تو این هاگیر واگیر چی بگم.

با ناز گفتم:راستش هستی خانم....یک دختره اومده اینجا...اسمش ملیناست.

هستی یکدفعگی صداش رفت بالا و گفت:چی؟ملینا؟اشتباه که نمیکنی دخترم

اه کوچیکی گفتم یعنی منم کسی بودم واسه ی خودم.

هستی خانم با عصبانیت گفت:ناراحت نشو عزیزم.برو گوشی رو بده به اون پارسا تا حسابشو برسم..بدو.

از جا بلند شدم و همونطور که لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود رفتم به اتاق .دخترک لبه تخت نشسته بود و پارسا هم لبه صندلی میزش...دخترک شال و مانتشو دراورده بود که پارسا گفت:حرفاتون تموم شد؟

دختره گفت:مگه با کی حرف میزد؟

گوشی را به سمت پارسا بردم و با قیافه پیروزمندانه ای دادم و گفتم:مامانت.

رنگ پارسا پرید همین حرف ملینا هم باعث شد که هستی خانم از صحت حرف من مطمئن بشه.

به هردوشون لبخند زدم و گفتم:ببخشید مزاحم نمیشم. و رفتم بیرون..

حالا میتونستم با یک اعصاب راحت درس بخونم..در اتاقمم قفل کردم تا از هر چیزی راحت باشم..ساعت 10 بود که پارسا درو خواست باز کنه که دید بسته است بلند گفت:مردی یا زنده ای؟

رفتم نزدیک در..چیزی نگفتم که محکم زد به در و گفت:بیا بیرون .

اروم گفتم:چرا اخه؟

_که بریم خرید قرار که یادت نرفته.

 

 

ارو گفتم:شما برو تو ماشین من میام.میخواستم اینجوری دکش کنم که تو خونه باهم نباشیم ولی اون سمج تر گفت:رومبل نشستم.

_طول میکشه ها!

کمی مکث کردو با صدای بلندی گفت:درو نشکونم ها!

منو تهدید میکنده در خونه خودشه به من چه...ولی هیچی نگفتم...همون مانتو خاکستریم رو همراه با شال سفیدم و شلوار لی ام پام کردم و درو به ارامی باز کردم و از لای در سرک کشیدم روی مبل نشسته بود و با پاش ضرب گرفته بود اروم رفتم سمت در و دنبال کفشام میگشتم که مچ دستم فشرده شد...سرمو اوردم بالا و توی چشای عسلیش خیره شدم و گفتم:بله!

_تو به ملینا حسودیت میشه؟

من...ملینا ...حسودی....چه مسخره...حالا دیروز با اون کارای سپیده شاید کمی حس حسودی بهم دست بده ولی ملینا..نمیدونمم شاید. ولی با تحکم گفتم:چرا همچین فکر میکنی؟

_از رفتارات.

_شما روانشناسید؟

_مهندس برقم..

مچ دستمو بیشتر فشرد و گفت:ببین خانم...خانم کوچولو...اینکه کی پیش منه و چی بهم میگیم به هیچ کس ربطی نداره.

_مامانت هیچ کس؟

_مامانم همه کسه...ولی....تیام ...بزرگ بازی برای من درنیار.حسودیت میشه واقعا؟

زدم زیر خنده ...چشاش وحشتناک شده بود ولی بازم به دل می نشست..

_من ازت بدمم میاد..

اینو گفتم و خواستم برم تو اتاقم که دوباره بازومو گرفت و برگردوندم به سمت خودش

اشک تو چشام جمع شده بود چطور میتونستاینقدر راحت حرف بزنه دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی دستم و عقلم از احساسم پیروی نمیکردند.

کفشاشو پاش کرد و منم همینطور و هردو سوار اسانسور شدیم من به زمین خیره بودم و اون به عکس خودش توی اینه و مدام دستشو لای موهاش میکرد.

با صدای خانمه پیاده شدیم...

رفتیم سمت ماشین میخواستم ناراحتیمو روی در ماشین خالی کنم ولی خودمو کنترل کردم.

 

پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم بخور.

و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی!

چرخیدم به سمتش ،با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله!

_مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره.

یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر دیگه؟

نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم!

چرخیدم به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا؟

_داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه؟

_ممنون شیدا همراهتون نیست.؟

_نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردید

سرمو تکون دادم و گفتم:بله.

_کی هست حالا؟

_یکی از فامیل های دورمون.

_همدیگه رو دوست داشتین؟

سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود ..

زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین؟

_امشب.

_باهواپیما؟

_نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه.

_فکر کردم ساکن تهرانن؟

_بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن!

لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست؟

_نمیدونم رفته کجا!

_یعنی تو رو تنها فرستاده بازار.

سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده؟

_نه ...من میرم کاری ندارید؟

لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم.

چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم.

_من میرم دیگه.

دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون .

_تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه...

با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم.

سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ.

_خدانگهدار...وسایل را برداشتم و به سختی به طرف ماشین رفتم پسره پرو داشت بر و بر منو نگاه میکردیک کمکی چیزی...سوار شدم و وسایل را روی صندلی گذاشتم انهارا جابه جا کرد و من نشستم..

همین که دروبستم چرخید به سمتم و گفت:کی بودن؟

لبخندی زدم و گفتم:اول سلام.

دستشو روی فرمون اروم کوبید و گفت:بگئ کی بود؟

_دوستم..

باداد گفت:دوستتون؟

منم محکم گفتم:داداش دوستم.

_یعد ایشون دوست شما هم میشه؟

سرمو برگدوندم به سمتش و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم:چطور شما با همسایتون دوست میشید ولی من؟چطور شما با دختر خاله و دختر عموتون میخندید ولی من نمیتونم؟اون پسر هرکی باشه حتی اگه دوست خودمم باشه به خودم مربوطه!

از اینکه این جوری حرف زدم خودم هم تعجب کردم اونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت خونه رفت مدام زیر چشمی نگاهش میکردم ولی هیچ عکس العملی نداشت وقتی رسیدیم خونه ...گفت:وسایلتو جمع کن که بریم؟

_الان؟

با داد گفت:انگار نه انگار شما فردا مدرسه داری نه؟

_شما هم فردا دانشگاه داری؟

_اره بدو

وسایلم رو جمع کردم رفتم نشستم روی مبل. اونم یک دوش گرفت و رفت لباس بپوشه که گفتم:با ماشین شما میریم یا امیر ؟

_خودم...راحت ترم..نمیخوام باز خراب بشه که بد خواب بشم...

منظورش از بد خواب شدن رو نفهمیدم ولی اگه منظورش کنار من خوابیدنه که منم سخت باهاش موافق بودم وسایل رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم که بریم

 

 

 

با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفت:(تیام )

یکی از چشامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم:(بله) _این چند روز اخلاقم بد و سگی شده بود امیدوارم ناراحت نشده باشی. حتی از کلمه هم استفاده نمیکرد من عقده ی یک ببخید نبودم ولی اگه میگفت چی میشد اما همین که غرورشو شکسته بود بازم خوب بود. گفتم:چرا اینو به من میگی؟ پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(چون فکر میکنم از دستم ناراحت شدی) میخواستم بگم مطمئن باش ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:مامانت اینا تا پایان دوران فوق لیسانست میخوان مشهد بمونن؟ _نه فردا پس فردا راه میوفتن 1 ماهی هست اینجا موندگار شدنو با کمی مکث و سعی در اینکه بدون حس بگم گفتم:توچی؟ _من...بابا با کمک اقا سعید اینجا یک خونه برام اجاره کرده..کارمم که انتقالی گرفتم. گفتم:کار میکنی؟ خندید و عینک افتابیشو از روی چشمش برداشت و نگاهم کرد و گفت:بهم نمیاد؟ و دوباره حواسش را به رانندگی داد گفتم:(چرا بهتون میخوره ابدارچی باشید!) _نه اون شغل رو برای تو نگه داشتم....نگا چه به فکرتم.. _بابا ..با مزه. اینو که گفتم زد زیر خنده ..داشت از خنده میمرد مردانه میخندید و این بر جذابیتش می افزود نکند دلم برای همین خنده هایش بلغزد. گفتم:خونت چه جوریه؟ _یک اپارتمان 3طبقه است .اون جور که بابا میگفت بقه 2 و 3و خالیه و طبقه اول هم یک زن و شوهر که 3 تا بچه دارن. ناخوداگاه گفتم:ماشاالله... اونم لبخندی محوی زد و من گفتم:شما انگار بچه زیاد دوست دارید؟ _تا طرفش کی باشه؟ به بیرون نگاه کردم افتاب زیاد بود و میخورد توی چشمم همه جا بیابون بود دستمو جلوی چشمم گرفتم که گفت:عینک تو داشبرد هست بردار.(مرسی)ارامی گفتم و در را باز کردن و با دیدن عینک زنانه و ظریفی که بود تعجب کردم و گفتم: ماله کیه؟ نگاه گذرایی به عینک انداخت و گفت:ماله پونه است ...و بعد از چند ثانیه گفت:مشکوک شدی؟ شانه بالا انداختم و سرمو به صندلی تکیه دادم که یاد جوابش افتادم و گفتم:مثلا ملینا! _چی رو ملینا؟ _طرف رو دیگه. _اها...خب خب راستش نه ملینا قدش کوتاهه ..من به شخصه زن قد کوتاه دوست ندارم.

 

 

قسمت 24 [2 28]

بی دلیل توی دلم قند اب شد نمیدونم چرا احساس کردم توی دلم یک باد خنک پیچید بعد از فکر گفتم:سپیده چی؟

پقی زد زیر خنده و گفت:سپیده خوشگله و خوش هیکل...دلم هری ریخت پایین که گفت:ولی دیوونه است..این را گفت و باز هم مردانه خندید..با دست موهایش را کنار زد و گفت:سوالا تموم شد؟

_نه....پریسا چی؟

_کدوم پریسا؟

مگه چند تا پریسا توی زندگیش بود که یادش رفته بود...

_دختر عموت!

زیادی کنه است....اصلی رو نمیپرسی؟

اصلی کی بود؟نکنه خودمو میگفت ولی نه من فرعی هم نیستم.

_منظورت کیه؟

همونطور که به جلو نگاه میکرد بی تفاوت گفت:همونکه کنارم نشسته.

منظورش من بودم باسعی در اینکه ذوقم را پنهان کنم گفتم:خب بگو...دوست داری طرفت من باشم؟

یک لحظه چرخید و بهم نگه کرد ولی هیجی نگفت ..روشو کرد اون طرف انگار خودشم مردد مونده بود ..خب توکه نمیخوای جواب بدی چرا میگی بپریم.

چند لحظه هردومون سکوت کرده بودیم که من چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم .نمیدونم چه قدر خوابیده بودم که با لرزش پام بیدار شدم..دستشو گذاشته بود روپام و تکونم میداد ..وقتی چشامو باز کردم دستشو برداشت گفتم:چی شده؟

_ساعت نُه من که خیلی گشنمه!

_نه شبه؟

لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد ..کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:منم خیلی گشنمه!

اینو گفتم و خمیازه ای کشیدم ..پارسا ساندویچی به سمتم گرفت و گفت:کالباسه بخور.

برام ساندویچ درست کرده بود با چند تیکه کالباس و نون گفتم:شما با این کلاستون بهتون نمبحوره تو جاده کالباس بخورید.

لبخندی زد و گفت:وقتی ادم زنش خواب باشه معلومه باید کالباس بخوره.

منو زنش خطاب کرده بود و این برام خیلی دلنشین بود .نوشابه ای در لیوان ریخت و گفت:میخوری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم .داخل ماشین نشسته بودیم و میخوردیم ..لیوان نوشابه رو گرفتم و کمی ازش خوردم و خواستم ان را کناری بگذارم که از دستم گرفت و سر کشید .بعضی رفتاراتش مثل پسر بچه ها بود..چپ چپ نگاهش کردم که گفت:چیه؟

زدم زیر خنده چه قدر چشماش در ان سیاهی شب ناز شده بود ...بعد از اینکه غذا تموم شد گفتم:میرم نماز بخونم!

_برو منم همین دور و برام.

رفتم به سمت وضو خونه و بعدشم رفتم به مسجدی که انجا بود..سر نماز از اینکه از صبح تا الان مدام اخلاقش تغییر میکرد ...کمی ترسیدم..صبح اونقدر عصبانی...الان اینطوری.نمازمو خوندم و از خداهم خواستم راه درست را بهم نشون بده ..راه خوشبختی رو...اروم چادر نماز رو تا کردم و داشتم از در خارج میشدم که زنی چادر به سر به سمتم امد ..صورت گرد و سفیدید داشت.

گفت:(سلام دخترم)تقریبا هم قدم بود گفتم:(بله بفرمایید)

_شما اهل تهرانید؟

_خیر من مشهدی هستم.

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:خب خدارا شکر ...منو پسرمم هم مشهدیم ..شوهرم 3ساله فوت کرده...رفته بودیم خونه ی دخترم...البته دومادم کرمانشاهی ولی تو دانشگاه همو دیدن..یک نوه هم دارم اسمش ماهانه.

_ببخشید صحبتتون رو قطع میکنم ولی این حرفا چه ربطی به من داره؟

_دخترم الان تو رو دیدم ...ماشاالله هم از قد و بالات و هم دین و ایمونت ..خوشم اومد خواستم شمارتو بگیرم و باری امر خیر.

امر خیر....ناخود اگاه خندم گرفت قورتش دادم و و گفتم:ببخشید من قصد ازدواج ندارم.

به شونم زد و گفت:همه دخترا اول اینو میگن بزار بیایم..

سرمو به علامت منفی تکون دادم و به سمت در میرفتم که مانتو از پشت گرفت و کشید...افتادم توی بغلش انچنان با شتاب کشیدم که اینطوری شد .مظلومانه نگام کرد و گفت:ببخشید...

لبخند ظاهری زدم و بعد از پا کردن کفش هام به سمت ماشین رفتم..پارسا به ماشین تکیه دادم بود وقتی دیدم اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:چه عجب!

_نماز میخوندم.

_مگه نماز جعفر طیار میخوندی که اینقدر طول کشید؟

_نه نماز تیام شکیبا میخوندم.

اون نشست و منم نشستم..ماشین را از پارک درمیاورد که گفت:چرا اینقدر دیر اومدی؟

_خیلی مهمه؟

یک نیم نگاه بهم انداخت و گفت:بله...خیلی..

باز شیطون رفت تو وجودم و گفتم:یک نفر ازم خواستگاری کرد

_یک مرد؟

_یک خانم ازطرف یک مرد.

_به قیافه بچگونت نگاه نکردن.

اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دو هیکل مو دیده ...

 

 

پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(دادی؟)

_نه...از خانمه خوشم نیومد..نکه خوشم نیاد ...بین خواستگارام مورد های بهتری هم هستن...پارسا پقی زد زیر خنده و گفت:میشه نام ببرید؟

از تک و تا نیوفتادم و خواستم همون 5 ،6تایی که واقعا زنگ زده بودند رو بگم که موبایل پارسا زنگ زد...دست در جیبش کرد و بعد از دیدن شماره ان را به سمت من گرفت و گفت:مامانه...جواب بده بگو دارم رانندگی میکنم.

_سلام هستی خانم.

_سلام خوشگلم خوبی؟

_ممنون خوبم شما چطورید؟

_منم خوبم...پارسا چه طوره؟

_اونم خوبه.

_چرا خودش برنداشت!من باید قهر باشم نه اون.

_قهر چیه؟داره رانندگی میکنه...تو راهیم _حسابی مواضب خودتون باشید...کی میرسید؟ _حدودا 2 و 3 صبح...من میرم خونمون..پارسا هم همونن موقع ها میاد.

_خوشحال شدم صداتو شنیدم....فردا میبینمت...

پارسا از کنارم گفت:بپرس پونه مشهده یا تهران..؟کیا مشهدن؟

این سوالا رو پرسیدم و او جواب داد:پونه که دانشگاهش شروع شد رفت..فقط منو و شایان اقا و اقا کوروش هستیم...بقیه رفتند....بعد از قطع تماس این را بهش گفتم و گوشی رو بهش دادم و سرمو تکیه دادم به صندلی ولی خوابم نمیومد...پرسیدم:تو اپارتمانت تو طبقه چندمی؟

_دوم منم...سوم هم...هم ملینا

چی؟ملینا برای چی؟اینجا چیکار میکنه؟میخواستم داد بزنم یعنی چی؟ملینا چرا؟چرخیدم طرفش ولی قبل از اینکه حرفی یزنم..با دستش علامت سکوت رو نشونم داد و گفت:وقتی فهمید دانشگاهم اینجاست و کارمم هم اینجا اونم تصمیم گرفت برای کار بیاد اینجا..اون طور که خودش میگفت پسرخاله باباش یک شرکت داره که از ملینا برای کار دعوت شده...زیر لب گفتم:_اونم چه کسی؟

پارسا سکوت کرد و من گفتم:حالا چرا اپارتمان تو؟

_بده کمکش کردم؟

نگاهمو از پارسا گرفتم و به بیرون خیره شدم

با خنده گفت:میخواستی خواستگاراتو نام ببری!

محکم گفتم:حوصله ندارم.

_بگو نداشتم.

_هرجور دوست داری فکر کن.

سرمو به شیشه تکیه دادم که گفت:رسیدیم کی نقش ادم خوبه باشه؟

_خوبه من ...بده تو...اینجوری غیر طبیعی نمیشه.

_خیلی پرویی.

زیر لب گفتم:ببین کی به کی میگه؟

بلند گفت:چیزی گفتی؟

با کش گفتم:نـــــــــــــــــه خیــــــــــــر

_سر عقدم همینجوری میگفتی دیگه!

_ته دلم همین بود!

دیگه سکوت کرد وهیچی نگفت فقط کمی اهنگ رو بلند کرد و پنجره رو داد پایین تا خوابش نبره...

منم با چشام جاده خالی و سیاه رو متر میکردم که رفت توی کوچمون جلوی در خونمون ایستاد ..ساکمو برداشتم که گفت:برو بخواب که صبح بازخواب نمونی!

یک اخم نمایشی کردم و گفتم:شما بیشتر نیاز به خواب داری؟

به شوخی گفت:بیام خونه شما!؟

لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:جا نداریم وگرنه قدمتون رو تخم چشامون.

سرشو کمی جلوتر اورد :تو تخت شما هم همینطور.

بد نگاهش کردم...بعضی جرف ها نباید بین ما زده میشد ولی اون...اصلا براش مهم نبود..

نگاهش بعضی موقع ها انقدر سرد و بیروح بودکه میترسیدم بهش نگاه کنم وبعضی اوقات داغ و سوزنده.

 

 

کلید انداختم و وارد شدم...سعی میکردم ارام ارام برم...در خونه هم باز کردم...فرهاد وسط هال دراز کشیده بود و در حال تخمه خوردن و فوتبال دیدن بود.

با تعجب رفتم جلوش و همونطور که اروم حرف میزدم گفتم:سلام....چرا بیداری؟

اول با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند شد و گفت:سلام اباجی!

و بوسه ای بر گونه ام زد..

لبخندی زدم که گفت:برو بخواب که خسته ای!

چشامو روی هم فشردم و به اتاق رفتم..اتاقم مرتب بود...نکنه مامان فکر کرده من با پارسا میام...چه فکرا!

اروم خودمو روی تخت انداختم و تا چشامو بستم خوابم برد..با تکون های شدید بلند شدم..فرهاد بود..بیشتر به زیر پتو رفتم که پتو رو از روم کشید و گفت:پاشو مدرست دیر میشه ها!

صداشو تو عالم خواب میشنیدم...

خمیازه ای کشیدم که بالش رو از زیر سرم کشید و سرم افتاد..خواب دیگه از سرم رفته بود چشامو باز کردم و به فرهاد خیره شدم..طلبکارانه نگاهش میکردم که گفت:چیه؟یک جوری نگاه میکنی انگار زود بیدارت کردم...پاشو بینم.

وقتی دید همونجوری نگاهش میکنم دستمو کشید و گفت:پاشو نزار از راه اب ریختن و پر کردن تو گوش و دماغ بیدارت کنم.

با این حرف یاد اون روزی که پارسا منو بیدار کرد افتادم..لبخندی نشست روی لبم که فرهاد گفت:خل شدی تیام ها!

از جا بلندشدم ابی به صورتم زدم و بعد از شانه کردن موهای بلند مشکیم ....حاضر شدم..لباسهای مدرسم در ان ساک حسابی چروک شده بود ولی راه دیگه ای نداشتم.

فرهاد برام ساندویچ درست کرده بود...ازش خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم در راه مدرسه همونطور که ساندویچمو میخوردم...فرمولا رو دور میکردم که در چند قدم مدرسه صدای شیدا پیچید تو گوشم:واسـتا گلابی.

برگشتم به سمتش....بدو بدو جلو اومد و سریع بغلم کرد...

_سلام شیدا.....خوبی؟

با لبخند و انرژی گفت:اره خیلی بعد از چند روز تعطیلی اومدم مدرسه و قیافه ادم های ناراحتو گرفت به خودش..

_چه خبر؟

_از شما چه خبر ...با اقاتون میرید تهرانو.

_راستی شاهین رو دیدم.

_بله گفتن

_مگه اومده؟

_نه خیر با پرنده های نامه بر و دود برام فرستاده خب تلفن زده دیگه.

همون موقع باران هم اومد...اول منو بغل کرد و حالمو پرسید که شیدا گفت:منم چغندرم دیگه!

منو و باران زدیم زیر خنده که باران شیدا رو بغل کرد و گفت:نه عخشم...تو شلغم منی..

شیدا دستشو نزدیک مقنعه باران برد و گفت:بکشم..

باران جیغ کشان داخل مدرسه دوید و گفت:نکن..

شیدا هم با قدم های بلند دنبالش رفت..منم نظارشان میکردم.باران دوباره به سمت من برگشت و رفت پشت من و گفت:نزار بکشه تیام.

خندیدم و گفتم:مسخره ها مثل بچه اول دبستانی هاییدها!

شیدا گفت:حالا شما شوهر کردی ادا ادم بزرگ ها رو درنیار..

یه سر کلاس رفتیم با سوگل هم احوال پرسی کردیم..زنگ اول همون امتحان سخته بود که خیلی خوب دادمش ...همه خوب دادن.زنگ اخر بود...سوگل که مثل همیشه زود رفت و منو وباران و شیدا رفتیم دم در که روبه باران گفتم:خب حال حسام چطوره؟

_خیلی خوبه...امروز میاد دنبالم...

_پس وای میستام ببینمش...

باران لبخندی زد که شیدا گفت:شما فعلا با نامزد خودت که مثل چی داره مارو نگاه میکنه برو

_چی؟

خط نگاه شیدا رو دنبال کردم و روی پارسا فرود اومدم داشت میومد به سمت ما..با بچه ها خداحافظی سر سری کردم و رفتم به طرفش...سلام یادم رفت و گفتم:چی شده؟

_سلام

_سلام چی شده؟

_بیا حالا...

باهاش به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و گفتم:کجا میریم چی شده؟

که رفت به سمت خونه اقاجون اینا(پدر مادرم.)

_اونجا میریم چرا؟

پارسا سکوت کرده بود و عصبی نبود ولی من عصبانی بود و میخواستم فریاد بزنم...از ماشین دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داخل...خاله زیبا روی پله نشسته بود و گریه میکرد جلو رفتم که پارسا دستمو گرفت و کشید..با نگاهم ازش پرسیدم چی شده ولی جوابی نشنیدم..با صداهای افزایش یافته گریه ..با خودم گفتم نکنه برای اقاجون اتفاقی افتاد چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:اقاجونم چیزیش شده؟

پارسا گفت:ایشون...ایشون...تموم..نتونست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..

 

 

 

نوشته شهروز براری صیقلانی.    تخلص.  روی هفده جلد اثر رمان. این بزرگوار.  شین براری. هست.  که خودمم چند اثر از اون رو دارم.      جالبش اینجاست که توی مصاحبه اش با کانون نویسندگان ایران. در آلمان بارباریابافن.     خودشو نویسنده  نمیدونه. و بی ادعا و. کم سن و ساله.   فکر کنم. شاید 32. یا کمتر داشته باشن.  .     و ممنوع القلم هم شدند.   .   مثل اقای م مودب پور .   

۰ نظر 08 Aban 98 ، 16:09
راحله نباتی