متن سپید
انجمن ادبیات داستانی دریچه. کلیک نمایید. رمان های جدید کلیک نمایید
تو را نمیبینم_ تا چشم کار میکند_ تو را نمیبینم.
از نشانهایی که دادهاند _باید همین دور و برها باشی_ زیر همین گوشه از آسمان _ که میتواند فیروزهای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر_ در عطر سنگین همین ماه، که شب بوها را ، گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجرهها _ که مرا در خیابانهای در به در این شهر ، تکثیر میکند.
تا به اینجا _ تمام نشانیها _درست از آب درآمده است._ آسمان ،ماه ،شب بوهای گیج ، میز صبحانهای در آفتاب نیمروز ، فنجان خالی قهوه ماتیک خوشرنگی بر فیلتر سیگاری نیم سوخته دستمال کاغذیای که بوی دستهای تو را میدهد و سایهی خُنکی که گنجشکان به خُرده نانی که تو بر آن پاشیدهای نوک میزنند. نگرانم ، آنگاه که باران بشکل هاشورزدنهای ناتمام میبارد ، سکوت را شُر شُرِ بی وَقفه ی ناودان میشکِنَد. و غم ، بشکه های سنگینی را در دلم جابجا میکند
Iran_book-ketabnak.com