.
پارت دوم از رمان پستوی شهر خیس . بقلم شهروز براری صیقلانی
خزان
همواره پاییز برای افسردگان ِ شهر رشت ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشمبافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را بیصدا فریاد میزند.
تاریکی شب را جرقهی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و از فراز رودخانه ی زر میگذرد وارد مسیر پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم میشود برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ی دخترک را صد لحظه میکند. باد بی مهابا و آشوب زده خودش را به هر درب و دیواری میکوباند و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ، او چند صباحی ست از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشمبافی زوزه میکشد ، نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل او شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است.
لحظاتی بعد اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر میبارد و سرانجام ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند وزش باد بورانی شدید همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید...
جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته، اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحمتر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟ گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و پس از سقوط هایی کوتاه و بلند بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانهی گوهر پرت میشود. او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار شمشادها پناه میگیرد و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ، بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو و گروهی بر سرش میچکند و از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست. غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند باورش سخت است گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد . لحظاتی بعد بچه موشی از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل دارد اما این کجا و آن کجا .
هاجر درون باغ هلو مشغول ایفای نقش خودش است. دیبا بیشتر شکاک شده.
طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود
پسرکی دخترنما از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود، تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ، طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد .
توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود ، دخترکی دانش اموز که پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری دخترکی دبیرستانی سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛
سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود...
آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود
پشت دیوارهای بلند و آجرپوش در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند . گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش نصب گردیده قار قار فحاشی میکند شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده .
در محلهی ضرب در پستوی باغ ابریشمبافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی کارخانه ی قدیمی و مرموز ابریشم بافی همچنان باقی ست ، که ردیف های درختان توت و حلقه ای چند لایه از درختان کاج دور تا دورش را محصور نموده . یک خانه ی کوچک با پنجره ی مثلثی شکل کوچک زیر شیروانی و سقف هشتی نیز وجود دارد که بسختی قابل تشخیص است ، زیرا به مرور زمان پیچکها و گلهای بالارونده چنان از درب و دیوارش بالا رفته اند که گویی خانه را بلعیده اند . یک ردیف از نرده های کوتاه که از جملگی با پیشروی پیچکها زیر شاخه و برگ های چندین دهه مدفون شده اند تنها چیزی ست که حریم حیاط کوچکش را از مسیر باریک و سنگفرش جدا میساخته.
مسیر خمیده و کم عرضی که آنسرش به ساختمان مخروبه ی کارخانه منتهی میشود . درون فضای نامحسوس پشت کارخانه ،یک تاب و یک سورسوره ی زنگار زده نیز بچشم میآید با کمی فاصله نیز از میان حجم یک متری برگ های خشکیده ی کف باغ ، در کمال شگفتی یک نیمکت سنگی و تمیز سر بر آورده و سمت داربست پایه های تاب قرار گرفته . عجیب ترین نکته ی مشهود و عیان در این منظره ی انتزاعی پیچکها هستند که بشکل غیر قابل توجیحی تا به زیر نیمکت و پایه های تاب پیشروی کرده اند اما گویی آنان را ندیده اند ،زیرا هیچ اثری از دست درازی به آنان دیده نمیشود . و کمی عجیبتر نیز تاب خوردن تخته ی تاب در اثر وزش باد و زنگار نزدن زنجیرهایش است .
اینها تمام چیزهایی هستند که پس از چهار دهه ،در دل این باغ مخوف از تیررس نگاه اهالی محل دور مانده اند زیرا سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد و پیرزنی بهمراه نوه اش (نیلیا) در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند ؛
راستی...مادرژون اینو یــادَم رفتش تا بگم.. اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد
مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛
– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !..
_ ؛ نه...نه..باوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و اینیکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه، خیلی هم از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.
_: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟
_: توی صَفِ نانواااایی....! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم
_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟
_آره آره باور کن مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، وسطای محله ی امین الضرب و توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها بعنوان پیشخدمت کار میکنه ، هاجر خیلی ساده و خوشقلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یهبار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه.
_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی
_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه!
مادربزرگ که هنوز چادر سفیدش برسرش است در حال تسبیح زدن و ذکرهای زیرلبی و زمزمه وار است و با شک و تردید نیم نگاهی به نیلیا دوخت و گفت ؛
_وقتی داشت حرف میزد تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟
_ پس چی!.. معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد . تازه همش کلماتو غلط میگه و شدیدا لهجه ی ادمای شهر خشتی رو داره و خودشم گفته بود که از روستاهای اطراف رودخانه ی آرام و با وَقار لنگ (لنگرود) اومده ، کلی هم حرفای جالبانگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بوکون . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی. من گفتم
: آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟
گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟
گفتم؛ نه!..
گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟
گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا. درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.
گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتیا (گفتی) درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟
خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه بعدشم چون امروز سینزدهم هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش
مادربزرگ با لبخندی مهربانانه و آرامشی خاص با آسودگی خاطر زول زده به نیلیا و سراپا گوش سپرده به حرفهایی که نیلیا با هیجان بالایی برایش نقل میکند
نیلیا ؛ اونم چون تازه وارده و هنوز هیچ جا رو بلد نبوده ازم پرسید که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم زنان رفتیم.
(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛
نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .
کمی بعد ...
درون شهر باران خورده و خیس ، گربهی حنایی رنگ ،از خواب بازمیگردد به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازهای میکشد. از روی سقف به لبهی دیوار میرسد . از آنجا به بازارچهی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنبو جوش همیشگی نیست!.. تنها رفتهگر با جاروی دستهدارش ، آنجا ایستاده. پس بیشک باز بازارچهی میوه و سبزیجات ، به روز جمعهی خلوت رسیده. گربهی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبهی باریک دیوار به پایین می آید. رخدر رخ دکهی کبابفروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. درون محله ی امین الضرب نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد
نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت!.. ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!..
مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟
نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثهی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربههای هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه.
مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟
نیلیا؛ نه. اما چرا!.. یه چیزایی گفتم راجع به ..
.. مادربزرگ؛ به چی؟
نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .
مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟
نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز با مادرم بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت.
مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟
نیلیا : آخه... آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه!..
مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست.
نیلیا؛ آخه... آخه چطور بگم !... ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو ....
مادربزرگ؛ خودتون رو...چی؟
نیلیا؛ خودمون رو... خودمون رو وزن کردیم
. (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید)
نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من... مثل من.... مثل من ۲۱ گرم بود. این عجیبه!.. خب عجیب نیست؟
مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو.
نیلی: بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم .. اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود... لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم.
( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئلهای خوشحال نبود. )
نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محلهی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانهها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.
مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟
نیلی؛ میگفتش که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربهی حنایی ، صدای ترمز، رانندهی مست، یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ “ بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته... راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟
_کی گفته که کار نمیکنه؟
–منو گول نزن مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و صدا هم نمیده و حرکتم نداره تازه عقربه هاش افتاده پایین ، وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبانگیر ما و این باغ شده
_چی بدشانسی؟ مصیبت؟ چی چی میگی دخترجون ؟
–چطورتا حالا متوجهی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟ ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون... بیچاره پروانه ها چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن ... بازم بگم مادرژونی یا بسه؟
_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت
– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟.. ممکنه مادرژونی نه؟..
_وااای سرم درد گرفت چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون
–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو.. تو رو خدا
_باشد
کمی بعد
نیلیا از اتاق نمور و وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند - با تنپوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند و میرود در دل باغ . گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشمبافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک تیرچراغ برقی چوبی و کج از آن پایین می آید ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود . کوچه ای که در نظر وی دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند ، که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته!
در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسهی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _
سپس از غالب گربه بیرون آمده و غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود ، غافل از پشت سرش است که مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند . حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسهای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می ایند که سبب جذب نوهی کنجکاوش به آن سمت میشود ...
در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همهی چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛
سلام گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار، آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟
.او درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید.
آنسوی دیواری سیاهپوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب با رنگ موی سفید و سیاه پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی خاص بطور غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش باز شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند .
در مرکز شهر رشت _
زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود .
تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست.
نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند در نیمه طول پل که رسید چشمش به روبان صورتی رنگی میافتد که بر حفاظ جداره ی پل گره خورده ، آنرا باز میکند و با سرخوشی به دور مچ دستش میپیچاند تا شاید کمی بعد وقتی به باغ بازگشت با آن روبان حریر صورتی موههایش را ببندد . سپس بسوی منشع عطری جادویی پیش میرود که بتازگی از سمت بازارچه ی چوبی زرجوب به هوا بلند میشود و گاه به نسیمی میپیچد و مسیرش از دل شهرک ابریشم بافی میگذرد
عاقبت به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی میرسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد عطری که در تمام بازارچه میپیچد ، نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ [8] می افتد
([8]پانویس8: پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی شان جان دادند و از بین رفند)
او در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش به بازارچه حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی کبابی تعطیل کنار گربه ای سفید بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ، بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش زنانه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد. !?... از طرفی هم خود سیاوش به همگی گوشزد مینمود که سوگند صدایش کنند و سیاوش را با لحنی شوخطبعانه و رفتاری غیرمعمول به عمه ی آنان حواله مینمود ...و میگفت؛
ایشششش ، بابا اصغر آقاا مگه حرف حالیت نی مشتی؟ صد بار بهت فرو کردم که نگو سیاوش ، بگو سوگند ، وااا. چرا اینا میخندند؟. خاک عالم !?.. به شما گفته باشم این خط ، این نشون ، هرکی بگه ازین بعد بهم سیا ، یا که سیاوش الهی عمه اش شب جمعه ها که شب فاتحه امواته ، زیر سیا بخوابه ،!... خخخخ هر هر هر هندونه ، باز میخندی؟ باث پاپیون ببندی ، آق جمشید ، شما دیگه باهاس روی یخ بخندی ، چی؟ میپرسی چرا؟ خب واسه اون یه راه... ما بهت گفتیم بالای چشمت ابرو ، جمشید نشاط؟ قربون اون سبیل های کلفتت با اون شلوار فاق بلندت تو بگو ببینم راسته؟ راسته که توی زندون اوین بهت میگفتن جیمی گشاد؟ ایراد نداره ما بهت باز میگیم جمشید نشاط. هیچ میدونستید بچه ها ، آبه هندوانه با شورت گشاد باعث نشاطه؟!..اه باز میخندن ؟.. تو عمری اگه راست بگم ، ، دروغم چیه ؟!.. بعععع باد زد و بوی انبر آورد ، اوه اوه آقایون برید کنار حاج آقا عندالمومنین داره لش میبره، چی؟. نه باهاس ببخشید از دهنم در رفت ، تشریف فرما میشوید شما حاجی جون. حاجی یه تکون... حاجی دو تکون ، اقایون تکبیر... حاجی عطر گله محمدی، آدم نبود تو آمدی؟ حاجی جون سلام. حاجی زودی میری مَجِد ؟(مسجد) چه خبرا هس مگه شیطوووون؟ ای ناقلا ، حاجی اگه ادم توی شمال باشه هی همش جنود بشه با آب پیاز نیازه ؟!.. حاجی فرار نکن حاجی ، فقط پنج سانت اخرش سخته ، بمون تاب بیار الان میاد حاجی... وااای آق تقی دیدی حاجی چه زود لیز خورد پرید؟... این از اوناس که بگی داره میاد ، بهت میگه بریز روی کمرم ... ههه تو هم که داری میخندی باز، مگه نازت دادم ک خوشت اومده؟... آقا رسول شما داری از سمت سر چشمه میای ؟ داروخونه باز بود من فدای کمر هفتیت بشم ؟... _آره، چی میخواستی؟
*من هیچی ، ولی عمه ی احمدآقا یه بسته کاندوم با طعم زولبیا بامیه میخواست ، آخه چون ماه مبارک رمضانه به همین مناسبت حوس این طعمیش رو کرده .... ببین خود احمدآقا رو نگاه،، چه قژ قژ قژ داره میخنده ، خوشش اومده اخه، حرف عمه اش رو بزنی خوشش میاد ، میگه چون تبلیغ میشه اسمشو نبر ، و مثلا نگو زری شَله ، فقط بگو عمه ی احمدآقا بمناسبت ماه رمضان طرح ویژه ی مشتریان کمرطلایی گذاشته و تخفیف ویژه میخوره واسه مشترکین برتر ، یعنی هر دو دست رو یه دست حساب میکنه . در ضمن دیگه محدودیت زمانی برداشته شده و قول داده که حین کار همش نگه تندتر تموم کن ، و هر دو دقیقه ده دقیقه رایگان میده . طرح شب های مهتابی البته با سه تا بوسه ی شتری اشانتیون هست اما فقط از دو شب تا هفت صبح . بستگی به شوهر عمه ی احمد اقا هم داره البته ، مثلا الان اگر بری زنگ خونه شون رو بزنی ، شوهرعمه اش با عصا پشت درب چون نشسته سریع درب باز میشه و یه ژتون میده دستت، و خوش آمد میگه، قدم رنجه فرمودید، قربون قدماتون، پای روی تخم چپ ما!.._نه_نه_ببخش اشتباه شد، پا روی تخم چشم ما گذاشتید اومدید ، بعدشم هدایتت میکنه به کابین بغل ، تا بری ته صف توی نوبت بشینی. نگران نباشید ، برای همه تون صندلی هست ، درضمن واسه اینکه حوصله ی مشتری ها سر نره یه سری تمهیدات و برنامه های سرگرمی و ته گرمی تدارک دیده شده که بسته به سلیقه ی مشتری دلبخواه شده . واااا باباپیری رو نیگاه چرا اینقدر شبیه بوشفکر توی لوک خوش شانس میخنده ، واااا احمدآقا چیه؟ چرا سرخ شدی جوووونم؟.. خودت اصرار داشتی بازار کساته ، و به تبلیغات نیاز داره ، خب منم که اسم نبردم که منظورم به زری شله ست ، والا.... بشکنه این چیزم که نمک نداره ، اصلا خر ما از کره گی دول نداشت ، مصنوعی براش خریده بودیم ، ویبره هم داشت . میبینم که فقط آق دایی خندیدش ، ای کلک ، گفتم چیز مصنوعی خوشت اومداااا. ، درکت میکنم مزه دارش اگه میخوای برو پیش شوهر عمه ی احمد اقا ...
سیاوش از روی نیمکت چوبی که جلوی قهوه خانه بود برخواست و برای دلجویی کردن کمی با احمدآقا شوخی دستی کرده و به انتهای بازارچه ثلانه ثلانه براه افتاد ، و نیلیا که هیچ دلیلی برای خنده های ان پیرمردهای نشسته درون قهوه خانه ی کوچک نبش بازارچه نمیافت ، نگاهی به گربه ی ایستاده زیر سایبان دکه ی چوبی انداخت و با او حرف زد و گفت:
سلام پیشی جون، چرا الان اینجوری آماده خبردار مثل مجسمه کنارم واستادی؟ منتظر اینی که کبابی چرا باز نمیشه؟ گربه جون من اصلا خنده ام نگرفت اما اونا اقایون چرا میخندیدن؟ حتی هرچقدر گوشهام رو تیز کردم باز نفهمیدم که شغل عمه ی احمداقا چیه؟ شاید دکتره . چون سالن انتظار هم داشت توی مطبش. شاید چون مطب نداره توی خونه اش مریض هارو ویزیت میکنه . اصلا حواست به حرفام هست پیشی جووونی؟?..
نیلیا لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشمبافی شتابان بازگشت .
تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟
در نیمه ی راه با مادربزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛
مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟
_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی
_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟
_بعدا خودت میفهمی
_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی
_بپرس؟
–سیاوش اسم دخترانهست؟
_نه، مگه خول شدی دخترجون
–ولی آخه... هیچی . مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟
_منظورت چیه؟
_هیچی ، ولش کن. مادرژون یه لحظه واستا واستا
_دیگه چیه؟
_نگاه کن اونجارو اون خورشیده مگه نه؟
_خب؟
_اونم یه درخته مگه نه؟
_خب؟
–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟
_سایه ی درخته دیگه ، اینکه معلومه
–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا
_خب؟
–ببین ببین توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟
_تو خل شدی دختر جون زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت رو دزدیده
–مادرژون میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟
_بس کن این چرت و پرت هارو
–چون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا
_چی کار داری؟
–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم
_چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟
–چی؟مادرژونی الان منو چی صدا کردی؟
_آیلین
–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست
_چی؟ نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانهست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیاست و....
(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد....)
یکهفته بعد ...
آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،
دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده
و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین زنی میانسال ریز نقش خوش چهره و زیبارو با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛
_سلام دختر خوشگل اسمت چیه دخترم؟
–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟
_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباسهای شما خطوط آبی رنگ داره
– اینجا عطر چی میاد چقدر تنده
_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم
مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛
_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره
دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ به پیرزن می اندازد و میپرسد
-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟
–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته
-اینجا که کسی نیست ننه قمرانی. کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار کمتر از سی سال نداریم .....
ادامه دارد....
قسمتی از اثر دلنویس خیس ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچهی بنبستشان، در خط افق ، رشته کوه البرز و قلهی سفیدپوش دماوند را ببیند ابرها در نگاه افسردگان شهر ، همچون دیواری بنبست و تیره ، مسیر پرواز به آسمان را سدّ کردهاند. شهریار از کودکی چشم انتظار روزهای آفتابی و صاف، عبور ابرهایی ناتمام٬ را به نظاره مینشست تا بلکه بتواند از فرسنگ ها دورتر ، گیسوی سفید دماوند را ببیند. ٬٫ گویی از همان کودکی گیسوی سفید یار به طالعاش گِـرِهِی کوری خورده بود . او از همان کودکی بیش از حد به تفکر و تجزیه تحلیل روزگار ، مینشست. تاجایی که گاه زندگی کردن را٬ زِ ٫ یاد میبرد ، و بجای اینکه زندگی کند به چیستی و چرایی ِ زندگی میاندیشید. موههای خرمایی و چشمان سبز او ، با روشنیه بیش از حد و سفیدی پوستش درآمیخته و هماهنگ بود. او حاضرجواب و زبانبازی قهار بود. همواره جوابی در آستین داشت. در تجزیه و تحلیل هر شرایطی یک قدم از دیگران پیش بود. او هرگز از پدرش خاطره ای نداشت ، و این نکته که پدرش را هرگز ندیده است بههیچ وجه ناراحتش نمیکرد، او حتی تصور درست و واضحی از نقش و جایگاه ، پدر، در هر خانواده نداشت. اغلب خیال میکرد که پدر موجودی خشمگین ، بی حوصله و سست اعصاب است که سیبیل کلفتی پشت لبش ، سیاهی میکند. و دائم درحال داد و فریاد ، عربده و تنبیه فرزندانش است. زیرا او شش سال بیش نداشت و تمام تصوراتش ، حاصل حرفهای مامانشوکتش بود که در هر محفل و مجلسی ، دم از بد و بی معنا بودن رفتارهای مردهای ان سرزمین میزد ، و بادی به قبقب انداخته و سرش را با افتخار بالا میگرفت و میگفت♪ : •شوهر که بخواد کج دهن باشه ، دست بزن داشته باشه و یا بی عاطفه باشه ، همون که سینهی قبرستون باشه ، بهتره. والااا!.. من خودم واسه این طفل معصوم (شهریار) ، هم پدر بودم ، هم مادر ، تازه رفیق و برادر خواهرم بودم . ههه هرکی خبر دل خودشو بهتر از دیگران داره... جونم واست بگه که ، من تا فهمیدم شوهر خدا نیامرزم ، دست بزن داره و عیاش و خوش گذرانه ، دیگه دورش رو خط کشیدم ، تا بخودم اومدم دیدم چند ماهه باردارم ، اول میخواستم سقط کنمش، ولی شوهر خدانیامرزم از پشت میله های زنگار زدهی زندان ، لحظهی ملاقات پشت گوشی گفتش♪£: ‹شوکتی ، حالا که خدا خواسته و بچه بهمون داده ، پس نگهش دار ، شاید یه گلپسر باشه . تاج سر باشه£› منم خام شدم والااا.. ایشع پسر فقط دردسر. منم از دستش دیگه شدم جونبسر. خداسر شاهده که، _منه خاکبرسر اگه میدونستم بچهام پسره ، خودمو از زندگی ساقط میکردم و به درک واصل میشدم ، اما خودمو گرفتار و پابند این بچه نمیکردم. منه بخت برگشته ، چه میدونستم که اینبارم بخواد از زندون آزادش کنن ، بازم برام شوهر بشو نیست که نیست.
البت قولش که قول بود.... واقعا تا یکماه پاش به هولوفدونی وا نشد ، ولی یه شب اواخر زمستون بود که دعوامون شده بودش ، از خونه انداختمش بیرون ، گفتم برو گورتو از خونهی پدربزرگم ببر بیرون. برو گم شو، نمیخوام ریختتو ببینم مردیکهی قمارباز ، مافنگی، مردیکهی پافیوس ،شانهبدوشــ،، › اونم رفت و.... یکماهی گذشت و برنگشت ، انگاری یه کلوخ سنگ نمک توی دلم آب کرده بودند. ازبس که دلم شورش رو میزد، اوایل فروردین سال 1350 بود ، از اول عیدی دلم بد افتاده بود ، تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم و این بچهی ناخواسته رو سقط کنم ، چون بعد فوت حاج اقا بزرگ من دیگه کس و کاری نداشتم ، دلم به شوهرم خوش بود اونم که توزرد از آب در اومده بود، تصمیم گرفتم که فردایی برم زایشگاه روسها ، و سقط کنم، فرداش رفتم تا زایشگاه ، چون زایشگاه روبروی استادیوم ورزشی بود، دیدم خیابونها بسته شده و جمعیت زیادی توی خیابون هستند، چشمم خورد به امجد خانم ، و سلام علیک کردم ، و از ترس اینکه اون منو ببینه که رفتم توی بیمارستان حمایت مادران ، راهم رو کج کردم و برگشتم خونه . خلاصه نشد که برم تا زایشگاه. شنوفتم (شنیدم) مسابقه بوکس ایران رو اوردن اینجا و توی رشت برگزار میکنن. چند روزی گذشت ، دقیقا یادمه کهاحتمالا هفت یا هشت فروردین بود ،داشتم از کوچه می اومدم بیرون که از شدت وزش باد ، چادرم داشت ازم جدا میشد ، خواستم چادرم رو درست کنم و نزارم باد ببرتش که چترم رو باد برد، دقیقا یادم نیست ، فکر کنم سهشنبه بود ، منم از سه شنبههای خیس خوشم میاد، اون روز بارون شلاقی میبارید ، یهو دیدم کلی اهالی محل دارند با دست و رقص و قر با دستههای گل و حلقهی گل هلهله کنان میان سمت خونه امجد خانم اینا. که شنوفتم پسر کوچیکه اَمجَد خانم، یوسف، مثل اینکه توی مسابقات سراسری بین صد تا بوکسور حرفهای موفق شده توی نُه مسابقه ی پی در پی ، پیروز بشه و همه رو ناک اوت کنه و نفر اول شده، چیچی میگن بهش؟؟... کاپه؟تاپه؟طلا رو برنده شده، همه خوشحال بودن، شوهر امجدخانم ، اقاسجودی ،جای داداشمه ،خیلی باشرافت و باوجوده. اومد جلو و شیرینی تعارف کرد . منم با دیدن خوشحالی و شادی اهالی شهر، خوشحال شدم، والا اشک شوق از چشام میریخت پایین. انگار من جای امجد خانم هستم و پسر من قهرمان شده. اونجا توی دلم الهام شد که که اینا همه یه نشونه از سمت خداست . و من نباید برم بچهمو سقط کنم ، چون دقیقا وقتی که داشتم میرفتم سمت زایشگاه اونا با ساز و دوهول و آواز از روبرو رسیدن و کوچه رو بستن از بس پرتعداد بودن. و یا اینکه باد چترم رو بردش ، و اون لحظه به خیالم ، اینا همه نشونهست. تصمیم گرفتم برم سقاخونه، شمع روشن کنم و نیت کنم اگه بچهام پسر بود ، بتونه مردم شهرش رو خوشحال و سربلند بکنه. به قول معروف پسر منم بشه عین یوسف سجودی و آخر عاقبتش مثل این جوان بشه. _فرداش، دم ظهری چارقد سفیدمو زدم زیر بغل ، شال و کلاه کردم رفتم سر پل ، زرجوب ، آمار کبلایی رو گرفتم ، تا که خبر رسیدش که یکی زده دیشب ، یوسفسجودی رو کشته. خنده ام گرفت ، گفتم این چرت پرتا چیه که میگید. من خودم با دو چشام دیروز دیدمش که گردنش حلقه گل انداخته بودن و روی شونههاشون داشتن میآوردنش خونه. اونم مدالش رو انداخته بود گردنش و خوشحال بود. ولی دیدم جدی جدی اینا دارن یه چیزایی رو دم گوش هم پچ پچ میکنن، رفتم لبآب دیدم اوضاع غم انگیزه ، خودم البت حس کرده بودم که آژان زیاد رفت و امد میکنه ، ولی توی نخش نرفته بودم که حالا توی اون وقت تنگ و اوقات تلخ ، بشینم و بخیالم چُرتکه بندازم ، که قضیه چند چنده؟.. ولی تا اسم عظیم رشتی اومد ، گوشم تیز شد ، نم نمه راهمو کج کردم ، اومدم سر مغازهی اکبربغالی ،برام یه صندلی گذاشتش مشتی محرم ، منم نشستم دم بازارچه ، زیر دامنهی دکِهی زَهوار در رفتهی میرآقابرندی . یه کمی نشسته بودم که پرویزخراسانی اومد، سیبیلشو تاب داد و منومنع کرد، فهمیدم تونمیری یه خبرایی هستش!. از آقپرویز سوال کردم که چی شده؟ اونجا بود که خبر رو از دهن اق پرویز و کبلایی کیجا (کربلایی) شنیدم . وااای چشام سیاهی رفت... همهچیز رو تار دیدم!.. باخودم گفتم اینا واسم خواب دیدن. میخوان منو دار بزنن ، جای قبر منو توی غار بزارن... واای دنیا روی سرم خراب شد. روزگارم ، زمین و زمانم سیاه شد. توی دلم آشوبی بپا شد، چون فهمیدم شب قبل شوهرم با قولبمی چوماغ توی کافه صحرایی سمت جادهی انزلی دعوا گرفتن و این وسط یوسف سجودی هم از دستِ برقضا ، تصادفا با دوستاش اومده بوده کافه صحرایی تا قهرمانیش رو جشن بگیره، ظاهرا از شانس بدش دقیقا نشسته بودش سر میزی که بین قولبمیچوماغ و شوهرم قرار گرفته بود و عظیم (محمدسوادکوهی) از مدتها قبل کینهی قولبمیچوماغ رو توی سینه داشت. و ظاهرا اون روز دقیقا تازه قولبمیچوماغ از زندان آزاد شده بود، بحث بالا گرفت، و یوسف طفلکی نگران جشن قهرمانی خودش بود که خراب نشه، پس بلند شد و به جفتشون گفت که خواهشن کوتاه بیآیند و صلوات بدند. ولی شوهرم برمیگرده به یوسف سجودی میگه، ;♪بشین سرجات بچه فوکولی. تو چند سالته که خودتو توی دعوای دو تا گُنده لات راه میدی و میخوای وساطت کنی!؟.. یوسف با آرامش و لبخند میگه؛♪ من یوسف سجودیام، نمایندهی ایران توی مسابقات آسیایی بوکس. و بیست و پنج سالم هستش. من تازه چند ساعته که قهرمان کشور شدم و اومدم با دوستام تا کسب سهمیه شرکت در مسابقات آسیایی رو جشن بگیرم . نمیخوام جشنم خراب بشه. "قولبمیچوماغ گفت؛ حالا چی؟... مثلا خیلی قولدور و پهلوانی؟. داری خط و نشون میکشی ، بچه فوکولی ؟!.. یوسف در جوابش با آرامش و متانت گفت؛ من قهرمان مُشت زنی هستم، نه اینکه قهرمان مردمزنی.
قولبمیچوماغ که کلهشق تر از این حرفا بود گفت؛ بچه جون ما اندازهی سن تو ، دست به چاقو کردیم، اونوقت انتظار داری، تو ٬ یه الف بچه، بیای و وساطت کنی!. زکی اقارو باش...
-®شوکتخانم پس از گفتن این خاطرات تلخ، لحظهای سکوت به طرح فرش خیره میشود ، و بغض میکند و با غمی جانسوز ، آهی میکشد و ادامه میدهد؛ ♪جونم براتون بگه، ظاهرا یکی اون لحظه برق کافه رستوران رو قطع میکنه ،و ..... وقتی که برق دوباره میادش، همگی میبینند که یه قداره (دشنه) رفته توی سینهی جوان بیچاره و پیراهن سفیدش ، خیس از خونه. شوهرم که یه گوشهای افتاده بود ولی قولبمی چوماغ جلوی یوسف متعجب خیره مونده بود به یوسف ، و اینکه اگه چاقوی خودش توی دستشه ، پس چاقویی که توی قلب اون جوان فرو رفته ، مالِ کیه؟.. همون لحظه یه نفر از مشتریای کافه از پشت با صندلی میزنه توی سرش ، و اونم بیهوش میشه، تا آژان و پاسبان ها میرسند. بندهی خدا اون جوان ناکام که روز قبلش قهرمان ایران شده بود، با کمک مردم رسیدش درمانگاه پورسینا، ولی دیگه دیر بودش. و فوت شده بود.
این حرفارو از دهان کبلاییکیجا شنیدم ، و حالم بد شد، توی نگاه کبلاکیجا یه برقِ رضایتی بود چون اون با قولبمی چوماغ دشمنی و رغابت داشت ، و از اینکه چنین پاپوش و اتهامی بهش وارد شده بود ، خوشحال بود ، منم وسط بازارچهی چوبی ، خیره به پاشنهی طلایِ کیجا ، ماتم برده بود . و هزارتا سوال بی جواب توی سرم جوش میکرد ، والا من اون لحظه به فکر فرو رفتم!.... _ چون روز قبل رفته بودم و سقاخونه، نذر کرده بودم که اگه بچهی توی شکمم پسر باشه، آخرعاقبتش ، عین پسر اَمجَدخانم بشه. آخه نمیدونستم قراره فرداش بمیره و جوون مرگ بشه!. حالا با شنیدن این خبر، من وسط بازارچهی زرجوب ، گیج مونده بودم که اول از همه ، واسه کدامیکی ناراحت و غصهدار باشم، واسهی پسر أمجَدخانم ،یوسف که جوانمرگ شد؟ واسه بچهای که توی شکمم هست و ممکنه باباش رو قاتل معرفی کنن؟ یا حتی واسه نذر اشتباهی که کرده بودم ، مضطرب باشم؟.. آخه من عجیب به سقاخونه اعتقاد داشتم، از طرفی میگفتم از کجا معلوم بچهی توی شکمم پسر باشه؟.. ←والا حالا که هفت سال از اون روزا گذشته ، و بچهی توی شکمم قراره ماه دیگه بره کلاس اول ، باز دلشورهی نذر اشتباهی که کردم رو دارم، چون نگرانم این همه زحمت بکشم و آخرش پسرم جوانمرگ بشه. شوهرم (محمد سوادکوهی) تبرئه شد، ولی دیگه برنگشت خونه. قولبمیچوماغ، تا لحظهی اعدامش ، قسم میخورد که قاتل نیست. حتی به قاضی گفته بود که♪:اقای قاضی من از بچگی چاقوزنم، و بلدم چطور چاقو بزنم، و اگه یه مرغ بهم بدی، صد ضربه چاقو بهش میزنم ولی بعدش مرغه پا بشه و فرار کنه و زنده بمونه. _شوکت ادامه میدهد ♪: اما خلاصه متهم شد که پشت شهرداری توی شهربانی اعدامش کردند. خیلیا میگن که تمام دعوای منجر به قتل ، از طرف کبلاکیجا طراحی شده بود ، تا سر قولبمیچوماغ رو بده زیر آب. اما خب کبلاییکیجا همون ایام داشت توی کُردمحله ، مسجد میساختش ، و در عین حال چشمش دنبال زنهای بیوه بود ، اما اون سال بعد اینکه شوهر من تبرئه شد، چند وقتی پیداش نشد ، تا اینکه خبر مرگش اوردن... مثل اینکه رفته بود واقعا تغییر کنه و بچسبه به کاروکاسبی که سمت جنوب رفته بود و جنس گرفته بود توی راه برگشت ،توی درگیری کشته میشه.... البت سرآخر سال پنجاهو هشت کبلاییکیجا رو هم به جرم مزاحمت نوامیس ، توی میدان صیقلان تیرباران کردن..... _ ههی روزگار توف تویِ بناکردت. ← -®در این بین ، شهریار شش ساله که در تاریکیه درون اتاق دچار بیخوابی گشته بود و به تلخی شاهد و ناظر اتفاقات و حرفهای درون روشنایی بود ، با خودش فکر میکرد که: ♪مامان شوکت الان که گفتش ؛هه روزگار توف تو بناکردت !.. یعنی با خودش فکر نکرده که این روزگار رو کی بنا کرده؟.. چرا به خدا حرف بد زد؟.. حتما روزگار رو پدرم بنا کرده بود که مامانم این حرفو زدش ، اخه همیشه تمام حرفای بد ، به پدرم ختم میشه . حتی که وقتی میخواست بگه که یکماه دیگه مهرماه میرسه برگشت گفت؛ یه ماه دیگه این پدرسگ میره کلاس اول . یادم باشه که از خانم معلمم بپرسم سقط واصلش میکردم، یعنی چی؟.. هههیییی وایی خداجوون ،، اگه معلمم خانم نباشه چی؟.. من میترسم ، اصلا مدرسه نمیرم... ←یکماه بعد٬ اول مهرماه.... ←-® شهریار با مامان شوکتش روز اول مهرماه را به مدرسهی کنارهی رودخانهی زَر رفتند. شلوغ بود. ابتدا کنار پسرهای دیگر پشت نیمکتهای چوبی و زَوار در رفته نشست . برق رضایت در چشمانش میدرخشید . گاه مادرش را از پشت شیشهی کثیف کلاس میدید ، البته با فاصلهی بسیار دور. براحتی روسری سبز و حریرش را که یک گل زرد بزرگ و بدقواره سر تاجش داشت ، در میان تعداد بیشمار اولیا مییافت. مادرش بی وقفه در حال حرف زدن با اطرافیان بود ، شهریار چشمانش را ریز و دقیق کرده بود ، او در ان لحظهی خاص به روشنی ایمان داشت که مادرش در حال نقل چه صحبتهاییست . زیرا با حرکات بیشمار و افراطی دستانش در حین صحبت ، کاملا واضح بود که باز طبق معمول همان قصهی تکراری را برای افرادی جدید بازگو میکند . شهریار برخلاف عموم ، سر نیمکت ننشسته بود و سرخود به سمت پنجرهی آنسوئ کلاس رفته و به دیوار تکیه زده بود ، درست مقابل صورتش و چند انگشت پایینتر از فکش ، با مداد چیزی بروی دیوار کلاس هک شده بود ، بیشتر شبیه چهرهی اقای اسدی ، در همسایگیشان بود . البته در حقیقت فقط تصویر عدد ۱۴ بود که با کمی خلاقیت تبدیل به اردک شده بود، اما از آنجا که اقای اسدی برای خواستکاری از مادرش پیغام پسغام روانه کرده بود ، شهریار حس تنفری به او داشت. ماباقی همکلاسیان در انتظار امدن معلم ، خیره به لکهی پشت تختهی سیاه نشسته بودند ،در این بین پدر یکی از دانش آموزان کنار فرزند عزیز دردانهاش نشسته بود ، و اشکهای روز اول مدرسه را از گونه های پسرش پاک میکرد. شهریار که کش بندک شلوارش را از یکسو تا انتها درآورده بود ، طبق معمول زنگولهی کوچک سر بند شلوارش را به دندان گرفته و عصبوار ، میجوید . او از ابتدا عادت به جویدن حاشیهی بالشش داشت ، در آن لحظه به یاد قولی افتاد که به مامان شوکتش داده بود ، و قرار بر این بود که هرگز چنین کاری نکند ، همزمان محو سبیل پرپشت پدر همکلاسیش گشته بود ، اما لحن مهربان و محبت آمیز آن پدر با فرزندش ، شهریار را دچار پارادوکس کرده بود ، او در آن لحظه حالتی مابین حرص خوردن و کلافگی توأم با عجله برای روشن شدن تکلیفش ، شده بود ، زیرا تصویر ذهنیاش از شخصیت پدر در خانواده ، دچار دگرگونی و اختلال شده و او در بلاتکلیفی دست و پا زنان ، چشم انتظار بروز یک واکنش خشونت آمیز و پرخاشگرانه بود. نهایتن معلم آمد و مشخص گردید که معلم مرد است ، و خانمی مهربان و خندهرو جایش را به مردی قوی هیکل ، چهارشانه و کچل داده ، که اووِر بلندی به تن دارد. رفتار معلم سراسیمه و پریشان بود ، کوچکترین توجهی به دانشاموزان نداشت ، شهریار تا آن لحظه اصل اول کلاس را فراموش کرده بود که باید پشت نیمکت باشد ، نه اینکه کنار درب کلاس و رو به ظرف سطل مانند بزرگی که در نقش سطل زباله در کلاس حاضر شده بود. دقایقی بعد ، شهریار در میان اولیا و هرج و مرج روز ابتدای مدرسه ، پیش به سوی مقصدی نامعلوم ، قدم برداشت ، نمیدانست که به کجا میرود ولی میدانست که هرجایی برود بهتر از ، حضور در آن کلاس است. درون حیاط بزرگ و عریض مدرسه به اینسو و آنسو میرفت ، سرش را از حجم شدید اندوه بالا نمی آورد ، بُغض راه گلویش را گرفته بود ، اما بیش از هر چیزی در آن لحظات ، مملوء از غروری پسرانه بود. زیرا نمیخواست مانند باقی اشکریزان کند خاطرهی اولین روز مدرسهاش را. از نظرش دلیل غصه ی او با تمامی دانش اموزان حاضر در آن روز ، متفاوت بود. مسیرش را رو به فرار طی مینمود، که عاقبت رو در روی مادرش ، به بن بست رسید ، مادرش به روی سکوی حاشیه دیوار مدرسه نشست ، سرش را پایین اورد ، به او خیره شد ، پرسید:♪ کجا تشریف میبردند اقا شهریار ؟ شهریار زبونت رو موش خورده؟ همه سر کلاسن ، ولی شما داری مثل خرگوش بین دست و پای پدر مادرا ، وول میخوری. کتاب ندادن بهتون؟ ®(در آن لحظه شهریار که دنبال بهانهای برای لاپوشانی و پنهان نمودن بُغضش بود ، با دستش سمت بندک شلوارش را نشان داد و برای خالی نبودن عریضه ، چند کلمهی تصادفی نیز بزبان آورد، او که همچنان بیش از حد سرش رو به پایین بود ، با انگشتش به بندکی که از شلوارش به یکطرف آویزان بود و تا نزدیکی زانوهایش رسیده و تاب میخورد اشاره ای مختصر کرده و به آرامی و با خونسردی هوشمندانهای گفت:♪ این بندک _ یهویی یه پسره دستش خوردش بهش _ بعد گریه_ پدرش سیبیل_ زدش در گوش بچهاش_ بعد من ترسیدم بنده شلوارم _ خانم خوش اخلاقه ، معلم نشده_ اقاهه گُنده _ دست بشورم _ برم کلاس _همه گریه_ من اونجا دیدمت تورو _ یکی گوفتش بیپا_ همه پاشدن_ معلم گفتیش؛بیجا_ همه نشستن _ سطل آشال تهش سولاخه_ فکرکنم خلابش کردن(شوکت که کاملا از اوضاع باخبر بود و حرف پسرش را کاملا میفهمید ، لبخندی به مهر زد و گفت ؛♪ میخوای بریم دوتایی همه جای مدرسه رو سَرَک بکشیم؟ شهریار سرش را بالا آورد، اشک درون چشمانش حلقه زده بود ، او سرش را به مفهوم آری تکان داد، سپس تمام سعیش را کرد که پلک نزند زیرا برایش حتمی بود که اشکش به پلک چشمی بند شده ، و هر لحظه امکان ریختن بر گونههایش را دارد. عاقبت درون دستشویی مدرسه ، و پشت درب بسته ی آن اشکش سرریز شد ، او بخیالش توانسته بود که مادرش را با حرفهای بی ربط و پراکنده ، از ماجرا پرت کند. در مسیر برگشت ، مادرش با مادر یکی از همکلاسی هایش به اسم داوود همکلام و همقدم شد ، آنها در دوسوی گذر محله ی ضرب ساکن بودند. داوود از دوست و همبازی خودش که در کوچهی آنها در همسایگیشان ساکن است ، با شوق صحبت به میان آورد ، لحظه ی خداحافظی از دور با دختر بچهای شش ساله به اسم نیلیا ، سلام کرد و دست تکان داد. از نظر شهریار ، داوود مفهوم خوشبختی بود زیرا یکی از دوستانش ، دختری با موههای کوتاه و خندان بود ، و برای او از انتهای کوچه دست تکان داده بود. شهریار از مادرش پرسید : مامانی امتحان کبچی چیه؟ مادرش پس از مدتی تفکر خندید و گفت امتحان کبچی دیگه چیه آخه؟ باید بگی امتحان کتبی. داوود و شهریار همراه سوشا سه رفیق شفیق از روز نخست و ابتدای دبستان باهم و درکنارهم بودند. درون کلاس درس معلمین زود درمییافتند که نباید اجازه بدهند آن سه کنار یکدیگر بنشینند و مانع از همنیمکتی، بودنشان میشدند، زیرا برخلاف شهریار، سوشا و داوود بسیار شیطان و بازیگوش بودند. آنها در مسیر منتهی به دبستان، که درحاشیهی رودخانهی زَر بود بایکدیگر همراه هممسیر و همقدم بودند هممحلی بودنشان نیز عامل دیگری بود که پیوند رفاقتشان را محکم و ناگسستنی میکرد.روزهایشان حول شیطنتهای کودکانه درمسیر مدرسه و قهر و آشتیهای دوستانه میگذشت. _گذشت از ان روزها چند سالی زود. معنای زندگی از نظر هرکدومشون یک چیزی بود. اونا که همقدم و همراه هم از کودکی عبور کرده بودند، رسیدند نبش کوچهی نوجوانی. سوشا از رفقاش پرسید♪؛ زندگی، مفهومش ٫چیه ازنظرتون؟ داوود؛ خب زندگی یعنی یهنامهی عاشقونه لابهلای سَبَد گل. بعدشم حتما یهسیگار، یهگیتار، ترانهخوانِ بیدار ،شکستِ عشقی یا شایدم لحظههای خوبِ دیدار. شهریار(بالوکنت)؛ زززندگی ککه اینانیست. زندگگی تتوفیق اجباری و عععَذاب زنده بودن ِ.زندگی دوران مممحکومیت روح ماست در زندان ججسم. -سوشا نیز مانند سابق ساکت و بی نظر بود. -®شبهای نوجوانی این سه رفیق به امید یهروز بهتر گذشت، روزاشون بد و خوب یا بلعکس یکبهیک از سر گذشت. همون روزایی که فکرشون شَربازی بود. به قول مامانشوکت ، تمام کاراشون توی اون روزا ، بیگاری و یاکه الافی بود. اما قشنگ بود هر چند که سر کاری بود. شبهای زمستون، سکوت عجیبی بود شهر خالی بود. ولی شور شوق نوجوانی براشون چقدر جنجالی بود. شهریار شلوغ ولی پرتنهایی بود. کولهبارش پر از خاطرات خوب پارک یا پاتق توی شهرداری بود. تاکه توی پیچ تند زمستون ۱۵سالگی ، یه حادثه شوم در کمین سوشا نشست. سوشا پیمانهی عمرش پر شد و سر رفت، محکوم به هجرت شد ، نیمهشبی سفید و برفی توی خواب ، پر کشید. از غم رفتنش شهریار خیلی افسرده شد . درداش رو با نوشتن خالی کرد روی تن کاغذ . گاهی دفتراش کم بودن واسه هجم زیاد حرفهاش. غم و غصه و دردهاش مثل خوره از درون روحش رو در انزوا میتراشیدن ، روحش خط خطی میشد اما بیصدا و در خفا. شهریار لوکنت داره ولی ساکته و حرفاش رو قورت میده و نمیزنه تا شنونده شه. باخودش میگه که حرفام رو بزنم که چی؟ این حرفای ناگفته باشن واسه جایی بهتر و با صدایی بلندتر. اون مثل یه آدم لاله که زیاده حرفاش. داوود که بیخیال این حرفاس. اون خوشِ با خداش. یه ایده داره فقط واسه فرداش . اسمش بجای داوود ، بشه دیوید . روزگارش بشه کشتی، این شهر خیس بشه دریاش. اونم ناخداش. در نقاشیهای جالب شهریار ، هراسی اسفناک و حالاتی فراجسمی و مخوف ، بچشم میخورد . هرچند که شهریار سن زیادی ندارد ، اما در نقش و نگارهای شلوغش نشان از انتزاعاتی ژرف دیده میشود _ شهریار پسرک شاعر مسلک و عاشق پیشه ی شهر ، در تکلم کمی مشکل دارد و با لوکنت حرف میزند. او تا ده سالگی مانند بلبل ، چـــَــعچَع سر میداد و همچون چشمه ای روان ، کلمات در بیانش جاری میشد. اما در یکروز معمولی و در جریان اتفاقی که طی روزمرگیهایش به وقوع پیوست ، او قدرت تکلمش را برای مدتی از دست داد. و پس از مدتی کوتاه ، به آرامی و پیوسته بهبودی نسبی یافت. ولی هرگز مانند روز اولش نشد. او هرگز نگفت که آنروز واقعه ، چه شد و بر او چه گذشت که از شدت ترس ، شوکه شد و زبانش بند آمد. تنها چیزی که برای عموم آشکار بود این امر بود که او مانند معمول و همیشه سرگرم بازی با دوست و همکلاسی اش ٫داوود٬ بود که بی مقدمه و یکباره دچار تشنج شد. اما دکترها میگفتند که او شوکه شده و ترسی فراتر از حد معمول و بیش از توان و ظرفیت ، آدمی به وی تحمیل شده که سبب اختلال در نیمکرهی سمت راستی مغزش و بخش مربوط به تکلم گشته. –او با مادرش شوکت خانم ، انتهای کوچهی میهن ، در محلهی ضرب زندگی میکند. شهریار و داوود به همراه دوستِ مرحومشان ، سوشا با هم در یک کلاس و مدرسه دوران ابتداییشان را گذراندند . همواره همکلاس ، هممسیر و هم محلی هم بودند ، ولی در پانزده سالگی ، در یک زمستان سرد و نیمهشبی برفی ، در حادثهای شوم ، سوشا درگذشت ، و سالها بعد شهریار و داوود همچنان به یاد خاطرات خوش کودکی ، همراه و همدل با یکدیگرند . آنها در یک دانشگاه و رشته قبول شدهاند . شهریار با ورود به محیط دانشگاه و سپری کردن دو ترم ، سخت شیفته و دلدادهی دختری بنام نازنین شده است. و نازنین نیز بی اعتنا به عشق شهریار و دور از مسایل و وابستگی های عاطفی ، سرگرم گذراندن واحدهای دانشگاه خود است. ، پدر شهریار که سالها پیش فوت شده فردی خاص و اسمی (شناس) بوده. البته علت و عاملی که آوازهی او را در کوچه پس کوچهها ی خیسِ شهر ، پُر کرده بود ، چیزی نبود که برای پسرش سبب افتخار و سربلندی باشد. زیرا پدرش با قدی بلند موههای فر ، صورتی خطدار ، یکی از گنده لاتهای زمان خود محسوب میشد .پدرش را به اسم عظیم هشتی میشناختند. زیرا پدرش در جوانی ، بَـزَک کرده و عصب (ناراضی) کنج هر غروب ، گوشه ی پرخاشگر و شرور کوچه مینشست، و با اخمهای به هم گره خورده و درهم تنیده ، به رهگذران ، نگاه جثور و بیپَروایی مینمود. منتظر میماند تا کسی با او چشم در چشم شود، و به هر دلیلی به او طَشَــر بزند. او از بس بروی سکوی جلوی درب ، گوشهی چهارسوق ، زیر طاق هشتی نشست که اسمش گــِـرِهی کوری به آن خورد و او را عظیم هشتی لقب دادند. البته بعدها ، بلطف خاصیت گذر روزگار به مرور زمان ، به آرامی و ناخواسته ، با بالا رفتن سن و سالش ، اسمش از عظیم هشتی، به عظیم مَشتـــی مُبَدَل گشت. بمانَد که او فرد بیاعتقاد و لامذهب ’بیدین‘ بود. اما هرچه بود درون زندگیش به مرام و مسلَکی ویژه ، پایبند بود. او همواره در چارچوب تعریف شدهای از باید و نبایدها ، رفتار میکرد. او به اصول نانوشتهی کف خیابان، وارد بود. او خودش در برقراری و پایبندی به مقررات و قوانین حرف نخست را میزد. بعبارتی قانون را بهتر از قانون گذار میشناخت . همواره راهی برای دور زدن قوانین سراغ داشت. او قانونی ، قوانین را زیرپا میگذاشت. ولی ان دوران در حال گذار به عصر جدید و دورهی نوین و پیشرویی بود که چنین مسایلی درونش ، ملاک و معیار نبود. حتئ تمسخر آمیز و بی ارزش میگشت. در نهایت او قبل از تولد پسرش شهریار حین آوردن جنس قاچاق و ممنوعه از جنوب در درگیری با ژاندارمها پس از یک تعقیب و گریز جانفرسا به محاصرهی نیروهای ژاندارمِ زابل در سیستان در آمد و پس از تبادل آتش و زخمی کردن چندین افسر و سرباز به پایش تیری اصابت کرد، او در آن لحظهی خاص و وانفسا بینِ دوراهیِ بودن یا نبودن گیر میکند ، او از تسلیم شدن و زندان رفتن واهِمهای ندارد اما چندی پیش به همسرش شوکت ، که پا به ماه بود قول شَرَف داده بود که هرگز و به هیچ نحوی پایش به زندان نرسد . او خوب میداند که در مرام و مسلکش نیست و نبوده که هرگز حرف و قولش دروغ شود ، در آن وقت تنگ ، تیری در خشابش نمانده بود تا به زندگیش خاتمه دهد ، او بی مهابا از مخفیگاهش خارج شده و در حالی که تپانچهی خالیش را سوی افسران ژاندارم نشانه رفته بسوی آنها پیش میرود ، و طبق تصورش با آتش ماموران سمت خودش مواجه شده و در دَم کشته میشود. خبرِ فوت شدن و مرگ عظیم زودتر از جسدش به رشت میرسد و شوکت در غمی بیانتها فرو میرود. او پارچهی سیاهی را جلوی درب خانه اش به مفهوم عزاداربودن اهالی آن خانه نصب میکند ، و در عین ناباوری بجای شوهرش برای پدربزرگش ، حاجاقابزرگ مراسم یادبودی میگیرد، گویی با مرگ عظیم ، شوکت جایِ خالیِ حاجاقابزرگ را بیشتر احساس میکند و بطور ضمنی با رویکرد متفاوتش گویای اضحار پشیمانی و ندامتش از گوش نکردن به توصیه پدربزرگش و ازدواجش با عظیم بود. بعبارتی شوکت یک قطره اشک هم برای عظیم نریخت و حتی جویای محل دفن پیکر عظیم نشد. شوکت بخوبی میدانست که اینکارها کمکی به او نخواهد کرد و به این صورت نمیشود لکهی ننگ وصلت با شخصی قانونگریز و بدنام را از سرگذشتش پاک کرد . شوکت چنان به ریشهی و اصالتش بازگشته بود که گویی زمان به عقب بازگشته و او حوادث تلخ یکسالِ گذشته را در کابوسی شبانه میدیده. اما افسوس که آبِ ریخته بر زمین را نمیتوان جمع نمود . از آن بدتر ، یادگاری و امانتی بود که شوکت در رحم داشت و هشت ماهه باردار بود ، او هنوز به اتفاقات تلخی که هشتم فروردین ماه در کافه صحرایی رخ داده بود فکر میکرد، و شراکت شوهرش در قتل یوسف سجودی ،جوانِ خوشنام و قهرمان بوکس کشور ، را لکهی ننگی بر روزگار خویش میپنداشت. هربار که در عبور از کوچهی میهن ، با اَمجَدخانوم و یا اقای سجودی رو در رو میشد ، از خجالت و شرمندگی تمام چهارستون وجودش به لرزه در میآمد. او حتی بیش از همه نگران و دلواپسِ نذری که در سقاخانه کرده بود میشد. او احساس میکرد که در آیندهای نه چندان دور ، فرزندش که بدنیا آمد و بزرگ و جوان شد ، بخاطر نذر اشتباهی که کرده ، و یا بخاطر کفارهی گناهان عظیم، پسرش نیز همچون یوسف ، به ناحق جوانمرگ خواهد شد. زیرا به دست سردِ روزگار اعتقاد داشت. اما در نهایت به خودش امیدواری میداد که از کجا معلوم فرزندش پسر باشد؟!.... غمی که گویای شرایط عجیب و متفاوت روحیات منحصربفرد شوکت بود. و این امر که شوکت باور شدیدی به اعتقاداتش داشت که این چنین از نذر یک شمع در سقاخانهی محلهی سرخ در اضطراب و نگرانی سالها را پشت سر میگذاشت
۲۰سالگی شهریار......
/√\/_ بتازگی ، بعداز سالیان سال ، شوکت خانم که پسرش به سن جوانی رسیده و دانشجو شده ،حرفهایی تازه و کنایهوار میزند . چندی پیش ، شهریار از درون تاریکی اتاقش ، به مادرش خیره شده بود ، مادرش با مادر داوود در روشناییِ سالن نشسته بودند. شوکتخانم میگفت♪؛ خب بسلامتی من دیگه وظیفهی مادری خودمو انجام دادم و واسه شهریار هم پدر شدم هم مادر. شهریار هم دیگه مردی شده ماشالله . و کم کم میره سر خونه زندگیش . و من باید فکری به حال پیری و تنهایی خودم بکنم . والا این روزا بچهها بیوفا شدن. مثلا همین اقدس خانوم که صبح تا شب ، سر کوچهی شما ، جلوی درب روی نیمکت کوچیکش ، چشم براه نشسته. و چشم دوخته ، بلکه پسر بی غیرتش بیاد و یه حال و احوالی از مادر پیرش بپرسه.... خودت شاهد بودی که با چه خون و جگری اون بچهاش رو سرو سامان داد. _مادر داوود♪: مگه خبرایی هستش که چنین حرفی میزنی شوکت خانم؟ شوکت؛ والا... چی بگم....
-®(شهریار عمیقن به فکر فرو میرود . فردای آنروز ، چیزی به روی مادرش نمی اورد ولی شوکتخانم از سکوتی که پسرش پیشه کرده ، از رنجش و یا بروز مشکلی در روزگار پسرش آگاه میشود. شهریار همواره عادت به دلنوشتن دارد، و اکثرا حرفهای ناگفتهاش را مینویسد. او بیخبر است از اینکه در نبودش ، مامانشوکت ، تمام ناگفتهها را کنجکاوانه رصد و بازرسی میکند ، اما هرگز به رویش نمیآورد. اینک شهریار در دفترش مینویسد↓
∆≥≤ این روزها به خاطراتمون ، هم رحم نمیکنند.بتازگی بولدزرهای خشمگین ، یک شبه در هجومی ناباورانه ، به بازارچهی چوبی ، و بی دفاع زرجوب ، تکه ای پُررنگ از تاریخ این محل و شهر را با خاک یکسان کردند. و هزاران هزار قصهی ناگفته ، زنده به گور گشت . یادم است که قدیمترها ، در بچگی ، وقتی برای خرید به بازارچه میرفتیم ، من و داوود، در لابهلای مسیرهای تنگ و باریک ، مابین راهرو های خاکی و تاریک، که از مابین دکههای چوبی ،به یکدیگر میرسیدند ، مشغول بازی میشدیم. اصلا اکثر ما ، در عبور از همون بازارچهی کج و چوبی، بزرگ شدیم. حتی درخت چنار که وسط بازارچه بود رو هم از ته زدند.من تنها توانستم از درخت بلند چنار، تک شاخهای از نهال را نجات دهم. به امید آنکه شاید باز در جای جدیدی کاشته و ریشه بگیرد.
/\/_®آنگاه شهریار به فکر فرو میرود ، لحظه ای مکث و در ذهنش سوالی ناخودآگاه میشود مطرح !... آیا با ریشه گرفتن و جوانه زدن و رشد کردن این نهال ، درخت چناری که در بازارچه قطع گشت ، زنده خواهد ماند؟ سپس شاخهی نهالی که کنده بود را در باغچهی کوچک حیاطشان، کاشت. کمی بعد به راهنمایی مامان شوکتش، باز آنرا از باغچه در آورد ، و درون ظرف آبی گذاشت، تا بلکه ریشهای بدهد، و آنگاه بکاردش، به امید اینکه شاید ریشهاش در خاک بگیرد ، و رشد کند.شهریار با سابقهی افسردگی ای که دارد ، در غم فرو میرود و با حسی جدید و غمناک درگیر میشود. زین پس در غیاب بازارچه ی قدیمی ، خاطرات در وجودش زنده به گور خواهند شد. -®آنسوی دیوار ، و در خانهی متروک همسایهای نامحسوس، نیلیا بر تکه کاغذی رنگ پریده و شیری رنگ ، در وصف احساسش به داوود، (همبازیه کودکی هایش) مینویسد؛↓
∆داوود ، میدانى دخترانه ترین تعبیرم به تو چه بود ؟ مثل ناخن ترک خورده ام میماندى ، دلم نمیخواست کوتاهت کنم -حیفم مى آمد....طول کشیده بود تا آنقدر شده بودى ،خیلى دوستت داشتم ـ بودنت به من اعتماد به نفس میداد ولى آخر بى اجازهی من٫ گیر کردى به جایى. و اشکم را در آوردى _تمام تنم تیـر کشید.. دیروز غروب ، پس از تکرار ِ ِایستادن چشم انتظار در صفی ناتمام ، و دیدنِ تو برای چند لحظهی کوتاه در آنسوی گذر ضرب ، تصمیم گرفتم که به این عشق یکطرفه خاتمه دهم و ریشه ات را بزنم. بی شک سخت است فهمیدن کسی که در کوچه پس کوچه های تنهایی پرسه میزند..عاجزانه به رهگذران مینگرد تا شاید کسی..تنها یک نفر وجود اورا حس کند.. _همه میگویند برایشان مهمی،اما کاش این حس قابل باور بود..شاید تو مرا به خاطر نمی اوری ، تنها خاطرات بازیهای کودکیمان ، من را به تو وصل میکند.. گاه به این باور میرسم و ایمان میآورم که احتمالا من دار دنیا را بدرود حیات گفتهام ، اما روحم به دلیل نامعلومی درون دنیای مادی ، گیر کرده است. اما سپس به افکارم میخندم. سخت است که رسمی و یا ادبی بنویسم ، حرفهایم عامیانه و خاکی هستند ، پس همانگونه که راحتم مینویسم. مادرجون من، بهم میگه که خیلی رویاپردازم ، پس حتما اینها تصورات من هستند و من زندهام. اما... والا چه بگویم؟... گیج شدم. سالهاست زیر بارش باران خیس نمیشم، اما باز ، چتر همراه خودم میبرم. تا اینگونه شاید ، خودم را مانند دیگران تصور کنم_کاش در پسِ این ابرهای دروغینِ محبت،حسی بود که دلگرمی را چاشنی این بازیه ناعادلانه دنیا میکرد. من بی تو ، در مسیرِ آرزوهایم ٫٬بسوی ِ مقصد، بی وقفه پیش خواهم رفت... و در تلاشی پُرتکرار سمت _مشکلات ، هجوم خواهم برد.. من_ همانم که میاندیشم .صدایی در دلم به وجودم نجوا میدهد: و من ایمان میاورم که ارزوهایم محال نیستند .. _میدانم که در اندیشه های مردمی حسود ، هم نمیگنجد که من آرزوهایم را بدست بیاورم.._ اما من ناشنوا میشوم هنگامی که میخواهند مرا دلسرد کنند.. من نمیخواهم بفهمم که اهالی محل رویاهایم را دست نیافتنی خطاب میکنند.__من ناشنوا میشوم تا زمانی که به انچه لایقش هستم برسم.. آن روز دیگر خواهم شنید،زمزمه هایی را که در گوش هایم میپیچد که به یکدیگر میگویند : به این دختر نگاه کنید! از کودکی پدرش را از دست داد و در دامن مادربزرگش بزرگ شد، روزگاری بخاطر بلند پروازی طرد شد. اما هرگز متوقف نشد.. و حال ، تو داوود، _ ای پسرک بی مرام ، ای تنها باقیماندهی خاطرات خوش کودکی ، نمیدانم سکوتی که در نگاهت موج میزند ، بخاطر چیست؟. به گمانم ، چهره ام برایت آشناست ، اما در پستوی خیالت ، نمیتوانی مرا به یاد بیاوری! نمیدانم تقصیر کیست؟.. که این چنین گذر زمان همبازیهای کودکی را غریب میکند ، آنچنان از هم دور شده ایم که همچون رهگذری از کنارم عبور میکنی ، در حالی که همین چند صباح قبل تر ، در کودکانه هایمان ، دست در دست هم ، و یار وفادار یکدیگر بودیم ،آنقدر وفادار که حتی زمانی که قرعه به نامت بود تا گرگ شوی ، هرگز مرا نمیگرفتی ، و آنگاه که تو چشم میگذاشتی ، و من جایی برای قائم شدن نمیافتم ، باز همچون این روزها ، خودت را به ندیدن میزدی و کنارم عبور میکردی، اما ، آن ندیدن کجا! و این ندیدن کجا!.. _افسوس زود بزرگ شدیم ، _ حالا ، قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است. تا ابد هم اگر تو راه نگاه کنم _باز سرنوشت من این است... این روزها ، چشمان هیز صفت بسیاری پی من میگردند ، و من در مرز باریکی از ابعاد دنیا ، سرگردانم _ من بی محلی و کم توجهی بسیار دیدهام اما اعتناء نکرده ام ، خب هر احمقی میتواند در برابر سلامم سکوت کند ، و یا بلکه به سوالم پاسخی ندهد . اما عاقبت کسی در جایی از این شهر ، به سلامم علیک خواهد گفت. این روزها هرکسی میتواند بگوید؛ دوستت دارم، ولی آدمهای محدودی میتوانند ثابت کنند که دوستت دارند... پسربی مرام ، خود نمیدانی که حتی با بی اعتنایی هایت نیز سبب خیر میشوی... زیرا تنها به عشق و بهانه ی یک نظر دیدار توست که هر غروب به بهانهی رفتن تا کتابخانه از مادربزرگم اجازهی خروج از خانه را میگیرم، عازم نانوایی ای که رو در روی کوچهی خاکی و بن بست شماست میشوم، زجرکشان ، حس سرگیجه آورِ صف طویل نانوایی را به جان میخرم ، از بس جای خود را به دیگران داده ام که ، غیر از خودت کل اهالی محل ، پی به عشقم به تو برده اند ، و هربار ، تنها از ترس اخم های ، شاتر نانواست که یک نان میخرم ، و نان همان علت است که موجب خیر میشود!.. . چون در انتها ، نان را به اقدس خانم ، همان پیر زن تنها و غمگینی میدهم که همیشه سر بن بست شما ، چشم انتظار، و بی روح خیره به جاده نشسته است....تا قبل از کشف پیرزن ، به ناچار نان رو ریز ریز میکردم و در طی مسیر برگشت به خانه ، بر روی دیوارهای محل میریختم تا ، بلکه گنجشکها ، از این عشق نافرجام بهره ای برده باشند --من در خاطرات کودکانه ام بیاد دارم ان روزهای گرم تابستان در کوچهی بنبست شما ، که همواره کنار هم و همراه یکدیگر بودیم ، و از همان زمان اطرافیانم مرا بدلیل موههای کوتاه و رفتارهای پسرانه ام ، مورد سرزنش قرار میدادند ، اما همان روزها بود که زندگی ام دستخوش تقدیر گشت ، و پس از فوت مادرم و هجرت پدرم ، من دست مادرجونم سپرده شدم و به ناچار از کوچهی بن بست خاکی مان به انسوی گذر تبعید شدم . اکنون سالیان بسیاری از ان روزها دور شده ایم و من دیگر ان دختربچه ی شیطان و بازیگوش با موههای کوتاهه پسرانه نیستم ، و به لطف قلب مهربان مادرجونم ، اموخته ام که چگونه یک دختر کامل وبی نقص و قوی باشم ، اما راستش را بخواهی هنوز هم زمانهایی که دامن تن میکنم ، احساس غریبی میکنم ،و چیزی از اعماق وجودم فریاد میزند که من دختر نیستم و هربار درگیر احساسی دوگانه با هویت خویش میشوم ، گویی بخشی از وجود من پسر است ، و حتی گاهی میپندارم که روح من ، پسریست که در کالبد دخترانه اسیر گشته . نیمی از وجودم با من غریبی میکند ، و هرچقدر هم به خودم تلقین و تمرین و تکرار میکنم اما باز نمیتوانم خودم را یک فرد با جنسیت مونث خطاب کنم
/\/_(کمی سکوت و مکث) *نیلیا دست از نوشتن برمیدارد* _ در دلش میگوید ،، وای خدای من ، چرا اصلا چنین چیزهایی را درون دفترم مینویسم ! من به مادرجون قول داده بودم که هرگز چنین حرفهایی را به میان نیارم . من قسم خوردم که هرگز از این حرفا نزنم ، - اخه چرا از هرچیز و هرجایی که میخوام بنویسم و یا بگم ، باز هم مسیرم به این بحث ختم میشه ، و این حرفا به میان میاد -® نیلیا کاغذهایی که نوشته را پاره میکند و درون سطل زباله می اندازد . تا در درّه ی فراموشی ها به اکران در بیاید. انگاه صدای سوت داوود به گوشش اشنا می اید. داوود که برای دیدن همکلاسی اش که در همسایگی نیلیاست ، به داخل کوچهیشان امده و بیخبر از چشمان عاشقِ پشت پنجره ، و بی ریاح در حال زمزمه کردن یک ترانهی غمگین و عاشقانه به پشت پنجره ی بسته و تاریک اتاق نیلیا میرسد ، و انجا روبه انتهای کوچه می ایستد به انتظار ، تا دوستش شهریار بیاید . داوود ناخواسته و تصادفا دستانش را به پنجرهی نیلیا ، تکیه میدهد و دست دیگرش را به کمرش ستون میکند. دراین حال ، از درون تاریکی اتاق ، نیلیا با خوشحالی به نظاره ایستاده ، و از اینکه با داوود تنها یک وجب فاصله دارد ، به شؤق امده و قلبش پر طپش شده. نیلیا اعتماد به نفسی بیشتر از قبل پیدا کرده و به خودش جرأت و شهآمت میدهد ، تا پایش را از انچه که تاان زمان بوده فراتر گذارد ، بنابراین بدون هیچ برنامه ی خاص و از قبل تعیین شدهای ، پنجره را باز میکند ، داوود که مدتهاست طی سالیان دراز این پنجره را بسته دیده و به بسته بودن ان پنجره عادت داشته ، ناگهان از باز شدنش یکه میخورد، چند قدم با اضطراب به عقب میرود و با چشمانی درشت و دهانی نیمه باز ، خیره به آن میماند.... در همین حین که به آرامی قدمهایش روبه عقب میرود ناگهان به تیرچراغ چوبی برخورد میکند و با ترس فریادی میکشد و چابک و غیرارادی برمیگردد و سوی تیرچراغ میایستد ، با دیدنِ اینکه به تیرچراغ برخورد کرده کمی آرام میگیرد ، اما همچنان نفس نفس میزند ، او اینبار بیخبر از پشت سرش ، پشت به پنجرهی مرموز ایستاده که ناگه دستی بروی شانهاش میزند، او همچون ببر میجهد از جایش و میچرخد سمت پنجره، که با خندهی شهریار مواجه میشود ♪ش؛ چچ چیه داوود، چ چرا ت ترسیدی؟ چچ چرا رَرَ رنگ و رُخسارت پ پریده؟ داوود؛ بخدا من اینجا بودم ، منتظرت که یهو پنجره باز شدش منم برگشتم سمتش، که تیربرق اومد خوردش بهم، یعنی من خوردم بهش، تا برگشتم سمتش، یهو تو مثل یه روح بیصدا و ناقافل از پشت سرم اومدی و شونههامو گذاشتی زیر دستت، نه!.... یعنی با دست زدی رویِ شانهی من. شهریار؛ چ چرا هَ هَزیان میگی؟ من که هیچی ح حالیم ن نشد. ®(سپس هر دو به آرامی نزدیک پنجره ایستادند ، بطوری بروی نوک انگشتان پایشان ایستاده بودند که گویی یک یا دو سانتی متر افزایش قدشان ، توفیقی در کل ماجرا خواهد داشت_ در نهایت هم که در منظرهی آنسوی پنجره و درون خانهی بظاهر مخروبه ، با اتاقی پُر از خالی و هیچ روبرو گشتند، اما فضای سرد و بی روح اتاق ، چنان خاک گرفته و بیرنگ و لعاب بچشم می آمد که دل انسان میلرزید و نیرویی فراطبیعی در آنجا ، به احساس انسان نجوا میداد که چیزی درون آن مکان در حال تماشای آنان است ، از اینرو آنان به وحشتی غیر ارادی دچار شده و از لبهی پنجره فاصله گرفتند!....) اقای اسدی باز با آن اخم های همیشگی و قیافهی حق بجانب ، از خانه بیرون آمد ، نگاهه مغرورانه ای به انتهای کوچه انداخت، و رفت........