رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

داستان بانو عین | شبکه نویسندگان 

۰ نظر 18 Tir 00 ، 05:31
راحله نباتی

انجمن ادبیات داستانی دریچه.                     کلیک نمایید.                  رمان های جدید کلیک نمایید

 

تو را نمی‌بینم_ تا چشم کار می‌کند_ تو را نمی‌بینم.

از نشان‌هایی که داده‌اند _باید همین دور و برها باشی_ زیر همین گوشه از آسمان _ که می‌تواند فیروزه‌ای باشد

جایی در رنگهای خلوتِ این شهر_ در عطر سنگین همین ماه، که شب بوها را ، گیج کرده است

پشت یکی از همین پنجره‌ها _ که مرا در خیابانهای در به در این شهر ، تکثیر می‌کند.

تا به اینجا _ تمام نشانی‌ها _درست از آب درآمده است._ آسمان ،ماه ،شب بوهای گیج ، میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز ، فنجان خالی قهوه ماتیک خوشرنگی بر فیلتر سیگاری نیم سوخته دستمال کاغذی‌ای که بوی دستهای تو را می‌دهد و سایه‌ی خُنکی که گنجشکان به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای نوک می‌زنند. نگرانم ، آنگاه که باران بشکل هاشورزدنهای ناتمام میبارد ، سکوت را شُر شُرِ بی وَقفه ی ناودان میشکِنَد. و غم ، بشکه های سنگینی را در دلم جابجا میکند 

آثار شهروز براری صیقلانی    شهروز براری صیقلانی رمانصفحه اثار مکتوب از شهروز براری صیقلانی  

                   Iran_book-ketabnak.com         


                              رمان شهروز براری صیقلانی شین براری


    

۰ نظر 18 Aban 98 ، 21:04
راحله نباتی

   رمان  عاشقانه    تیام. قسمت. چهارم 4  


 

 

 

 

 

 

 

یک ماهی که گذشت یک همسایه جدید برامون اومد.پریدم توی حرفش و گفتم:همین خانم ترابی؟

بدون اینکه نگام کنه گفت:بله.

مکث کرده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد زود گفتم:خب بقیش.

_یکی از صبح های معمولی بود...حاضر شده بودم و داشتم میرفتم دانشگاه که توی راهرو ملینا رو دیدم چشمهای ابی و موهای مشکی که از زیر شال صورتیش زده بود بیرون....صورت زیبایی داشت مخصوصا چشماش که برق میزد....همین که دید دارم نگاهش میکنم سریع جلو اومد..کفش های پاشنه بلند پوشیده بود...اونم صورتی ...مثل بچه ها همینش قشنگ بود ..گفت:ببخشید اقا منزل خانم ترابی کجاست؟سلام.

از اینکه اخرش سلامش رو گفته بود یک لبخند نشست روی لبم و گفتم:شما دخترشونید؟

دختر ابروان قهوه ای رنگ با نمکش را بالا انداخت و گفت:نه ایشون خالمن.

به در خونه ی خانم ترابی اشاره کردم و گفتم:اون.

گفت:ممنون و به سمت اون خونه رفت وقتی به در خونشون رسید دستشو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد..و برام بابای کرد....اون زمان اونقدر جوون بودم که اینا خامم کنه...کل اون روز به اون فکر میکردم به چشمای براقش...به بوسی که فرستاد.

نصفه شب بود که خانم ترابی در خونمون رو زد

گفت برقاشون رفته و اوناهم نمیدونن چیکار کنم..کمی تعجب کردم حتی عقلشون نرسیده شمع روشن کنن با به نگهبان خبر بدن همراهش رفتم خونشون فقط فیوزش پریده بود...وقتی برقا اومد..ملینا اون دختر چشم ابی پشت یکی از مبل ها ایستاده بود با اینکه اون پشت بود ولی ...موهای مشکی بلندش که تا کمرش بود و تاپ قرمزش چشمامو گرفت نمیتونستم ازش نگاه بردارم چون اونا هم انگار منتظر همین بودند خانم ترابی گوشه ای ایستاده بود و به من میخندید.

وقتی از خونشون خارج شدم حال بدی داشتم...خیلی بد

پارسا مکث کرد....مکثش برام کمی عذاب اور بود..

ادامه داد:امیدوارم فهمیده باشی که من عاشقش شده بودم...عاشق اون ولی....ملینا همه چیش دروغ بود حتی رنگ چشاش...اون لنز میذاشت...اون 100 تا دوست پسر داشت..اون به من گفته بود از خارج اومده بود ولی دروغ بود اون تحصیلاته دبیرستانی داشت...

با این شرایط ولی من دوسش داشتم...دیوونه بودم...مامان بابام رو راضی کردم بریم خواستگاری ..رفتیم...اونا رضایت ندادن ولی راضیشون کردم....وقتی همه کارارو کردن و حتی باغ برای عروسی گرفته بودیم...جواب ازمایشامون اماده شد...

پارسا به نقطه ای نامعلوم خیره بود....اگه هر دختری جای او بود و داشت اینها را تعریف میکرد الان زار زار گریه میکردولی پارسا..

گلوی مرا که بغض گرفته بود.پارسا دستشو داخل موهاش کرد انگار داشت با چیزی مقاومت میکرد..

_اون معتاد بود.

این را گفت و دستش را روی چشمهایش گذاشت....

میخواستم برم بغلش کنم و بگم:اروم باش..ولی من نمیتونستم....

همه ی غرور و پروییش انگار اب شده بود و رفته بود .پارسا دیگر حرفی نداشت....تمام شده بود...

_از وقتی فهمیدم...نه با خودش حرف میزنم نه خالش.....سیمکارتمو عوض کردم....خودمم همینطور دیگه پخته شدم 25 سالمه.

برای اینکه جو عوض شه گفتم:بزرگی به عقله نه به سن...

 

لبخندی کوچک روی لبهایش پدیدار گشت..

 

 

چند ثانیه همینطور نگاهش میکردم که یکدفعگی بلند شد و گفت:اون اتاق 2 تخته هه مال تو.

سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و به سمت اتاق رفتم که گفت:من میرم بیرون...چیزی تو یخچال فکر میکنم باشه....کاری نداری؟

کمی فکر کردم و گفتم:کی بر میگردی؟

_شب نصفه شب تو بخواب.

_کلید رو نمیدی که درو قفل کنم.

_توی کشو میز تلویزیون یک کلید هست درو قفل کن و کلید رو بردار از پشتت.

باشه ای گفتم و از خونه خارج شد...

به ساعت نگاه کردم 4 بود و من هنوز نماز نخونده بودم...به دنبال مهر کل خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم.....فقط یک مهر سیاه شکسته بود که ترجیح دادم با مهر خودم بخونم....

یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم.

وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز کردم....بهشتی بود یا اینکه در این مدت مشهد بود ولی یخچال پر بود از میوه های تازه...خوراکی و خلاصه همه چی ....یک سیب برداشتم و در یخچال رو بستم....حالا وقت درس خوندن بود..کتابمو برداشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به خوندن........

ساعت نزدیک نه بود که با صدای تلفن سرمو از لای کتاب بیرون کشیدم..تا انجایی که یادمه تلفن تو اتاق پارسا بود...تلفن رو برداشتم.

_بله.

_سلام دختر گلم.

_هستی خانم شمایید؟

_خودمم عزیزم خوبی خوشی؟

_ممنون.شما چه طورین؟

_وقتی عروس گلم خوب باشه منم خوبم.پارسا چطوره؟چ

با خودم گفتم چه جالب اول احوال مرا میپرسد بعد پسرش را ..

_خوبن.

_اون جاست باهاش حرف بزنم.؟

کمی فکر کردم حالا باید چه بگویم...

_نه کار داشت رفت بیرون.

_کی برمیگرده؟

_زود...زود میاد.

_مطمئن؟

خندیدم و چیزی نگفتم.....که هستی خانم گفت:اقا سینا هم میخوان باهات حرف بزنم.

واقعا خوشحال شده بودم...گفتم:ممنون میشم گوشی رو بدید.

تنها گفت:خداحافظ عزیزم و گوشی را به بابا سپرد.

_سلام بابا .

_سلام خوبی دخترم؟

_مرسی شما خوبید مامان خوبن...فرهاد خوبه؟

_همه خوبن چیکار میکنی؟

_درس میخونم چیکار کنم...

_دیگه چه خبر جات خوبه؟

_بله همه چیز خوبه.

_دخترم من باید برم.

_وای خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم.

بوسه ای از پشت تلفن کردم و خداحافظی.

 

 

تلفن را قطع کردم که دوباره زنگ زد...فکر کردم باباست وبدونه نگاه کردن به شماره جواب دادم.

_جانم!

سرفه ای شنیده شد و گفت:

_همیشه وقتی کسی زنگ میزنه اینقدر صمیمی هستید.

نزدیک بود از خجالت اب شم برم تو زمین اینکه پارسا بود ....کمی مکث چی باید میگفتم....وقتی سکوتمو دید گفت:موش زبونتو خورده الان که با شوق جواب دادی

لبخندی گوشه لبم نشست ولی بازهم سکوت که گفت:گشنته؟

اینبار جواب دادم:چیزی هست خونه میخورم.

_10 دقیقه دیگه اونجام حاضر باش.

......

_باشه؟

اوهومی گفتم که خودم به سختی صدایم را شنیدم چه برسد به او...چه یکدفعگی مودب شد و من چه یکدفگی خجالتی...

گفت 10 دقیقه میاد منم واقعا گشنم بود و یک سیب که جایی از دلمو نگرفت به اتاق رفتم و تمام محتویات کیفمو روی تخت ریختم و خیره شدم بهشون....تعجب کردم مامان چطوری این لباسارو برام گذاشته تو ساک...

یک مانتو قهوه ای داشتم که تا روی زانو میومد...کمربند قهوه ای پررنگی داشت که مانتو رو کیپ بدنت میکرد و تنگ..تنم کردم... خودم را توی اینه دیدم احساس کردم چه قدر خوش هیکلم...به قول فرهاد نکه خودت بگی.

شلوار لی ام را به پایم کردم انهم تقریبا تنگ بود ولی نه به تنگی مانتو...شال مشکی قهوه ای ام را به سر کردم و نگاهی به خود کردم...حیف که مامان برام کیف نگذاشته بود وگرنه تیپم تکمیل میشد.

ته ساکم یک رژبود...مامان برام گذاشته بود...تقریبا صورتی رنگ بود برش داشتم و کمی نگاهش کردم...یعنی بزنم؟

رفتم جلوی اینه و تا نزدیکی لبانم میاوردم ولی بازهم منصرف میشدم....تو این دوره زمونه بچه ابتدایی هاهم میزنن توهم بزن...دختراش ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن و هزار کار دیگه حالا توسر رژ زدن با خودت سر و کله میزنی...واقعا که تیام...با این حرف ها رژ را روی لبانم کشیدم...و وقتی جدا کردم واقعا تغییر را احساس کردم با یک رژاینجوری میشه با ارایش چی....کمی با خودم فکر کردم اگه مدرسه ای میرفتم که اینجوری سخت گیر نبود ابروهامو برمیداشتم ایا؟

به قول بابا که تو با این ابروها چه بدونشون خوشگل بابایی.

با صدای زنگ تلفن بدو رفتم به سمتش ..به خودم قول دادم تا صدای کسی رو نشنیدم حرف نزنم.

_الو!

پارسا بود .

_بله.

_بیا پایین دیگه.

تلفن را قطع کردم و سریع خارج شدم..کلیدهارم برداشتم و بعد از خروج از خانه در را قفل کردم. به سمت اسانسور رفتم و سریع کلید را فشردم...خانه ی انها طبقه 13 بود..چه عدد نحسی بود..مثل خودش...خودش که نه اخلاقش....سوار اسانسورشدم...و در قسمت لابی پیاده شدم...به سمت در خروجی رفتم روبه روی در ایستاده بود....لامبورگینی.!!!کمی به مغزت رجوع کن..تیام...یک ماشین لامبورگینی...یک پسر چشم عسلی...یک خونه به این بزرگی.....همون بهتر که به مغزم رجوع نکنم.

با صدای بوق چشام چرخید به سمت پارسا که داخل ماشین نشسته بود و یک اخم رو پیشونیش.

سریع رفتم جلو و در را باز کردم و نشستم.

بلافاصله هم گفتم:ســلام.

لبخند عصبی زد و گفت:علیک سلام.

چرخیدم به سمتش که داشت خیره خیره نگام میکرد...نگاهش روی لبم سریع گفتم:چی شده؟

نگاهشو سریع گرفت و با لحن جدی گفت:اون از پای تلفن جانم گفتناتون اینم از رژتون.

میخواستم همه ی اون حرفایی که پای اینه به خودم گفتم به اینم بگم که روم نشد و سرمو کردم اونور.

اونم حرفی نزد و با سرعت راند...چه ماشینی بود...به قول شیدا شاهزاده سوار بر اسب سفید اینه ها.

تو ماشین هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و اهنگ ارومی در حال پخش بود....احساس کردم اوهم داشت با اهنگ لبخونی میکرد ..

کنار یک رستوران شیک ایستاد...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم..کنار هم راه میرفتیم ولی با یک قدم جلوتر اون اقا.

وارد که شدیم و یک میز که گوشه ای از سالن بود و سه نفره هم بود انتخاب کرد...اون همه میز 2 نفره خالی بود ولی نمیدونم چرا اونو انتخاب کرد.

نشستیم پشت میز...

نگاهی بهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:چی میخوری الان گارسونه میاد.

_من...نمیدونم اینجا چی داره ..هرچی شما بخورید منم میخورم.

_اینقدر سلیقمو قبول دارید.

_اگه به مادرتون رفته باشید اره.

_چطور؟

_چون ایشون منو انتخاب کردم.

_پس بهتره قبول نداشته باشید چون من شمارا کنار میزارم.

کم نیاوردم و گفتم:سریع تر لطفا.

با تعجب و یک خنده پنهان گفت:غذا؟

بدون هیچ لبخند و تغییری گفتم:کنار گذاشتن من.

_اها.

گارسون نزدیک شد و روبه اون گفت:چی میل دارید!

_ماهیچه دارید؟

_بله بله.

_دوتا.

_نوشابه؟

_2تا زرد.

سریع گفتم:من مشکی میخورم.

چرخید سمتم و بازهم تعجب همراه با خنده پنهان.

برخلاف او گارسون خیره به من بود و میخندید.پارسا گفت:خندتون تموم شد مهندس؟

گارسون سر پایین انداخت و گفت:دیگه چی؟

پارسا هیچی گفت و چرخید به سمت من..ولی نگاهم نکرد و پشت سرم را نگاه میکرد ...اخر از فضولی داشتم هلاک میشدم که چرخیدم و پشتم را دیدم.

دو دختر و دو پسر نشسته بودند.دختر ها پشتشان به من و پارسا بود و پسرها روبه ما بودند.

لبخندی زدم و گفتم:محو اون گنده بک هایین؟

سریع نگاهشو از اونا دزدید و گفت:اره...یعنی نه...و لبخند مردانه ای زد.

اساسا حالش خوب نبود...و همینطور به مردها خیره بود که گفتم:چه نکته ی جالبی توشون دیدید.

سری تکون داد و گفت:گیری دادی ها!

از دستش ناراحت شدم .همان موقع غذا را اوردند و گذاشتند...به نظر بد مزه می امد.فکر کنم تابه حال نخورده بودم.ظاهرش را دوست نداشتم ولی برخلاف من او با ولع میخورد.

یکم که گذشت و دید من نمیخورم گفت:مگه شما نمیخورید؟

لفظش هم دست خودش نبود گاهی جمع گاهی مفرد....

سری تکان داد و گفت:خوشمزه است.

لبخندی بی معنی زدم و قاشم را به سمت غذا بردم...و یک قاشق خوردم زیاد هم بد نبود.هردو با سکوت غذا میخوردیم که گفتم:برای شب شام برنجی سنگین نیست.

سرشو به علامت تایید تکون داد و گفتم:خب پس چرا ما داریم میخوریم.

دست از غذا کشید و گفت:چون ما از صبح چیزی نخوردیم و ادامه داد به غذا خوردن من هم چند قاشقی خوردم....پارسا خیلی تند غذایش را میخورد بر خلاف من...از نوشابه اش هم کمی خورد ولی من نصف بشقابم هم خالی بود.

پارسا گفت:اگه الان میل ندارید بگیریم بریم خونه؟

_نه ممنون من سیر شدم با گفتن این جمله از جا بلند شدم و به سمت ماشین رفتم اونم مشغول حساب شدن شد..به ماشین تکیه دادم...تو این دوروز چیکار کنم...روسری سرم کنم نکنم.اون که بالاخره منو سرلخت میبینه...اخر این کار چی میشه جدایی؟

چطوری جلوی خونواده هامون فیلم بازی کنیم.چرا فیلم نه من نه اون از هم خوشمون نمیومد..اون همش دنبال حرفیه که یا منو ضایع کنه یا...

از دور نمایان شد...با خنده گفت:جوری تکیه دادید که انگار منتظر رانندتونید.

با شیطنت گفتم:مگه غیر اینه....

ابروانش را بالا داد و گفت:امشب میبینیم راننده کیه؟

مات و مبهوت نگاهش میکردم..این چی میگفت!

نشسته بود بوقی زد و در ادامش گفت:نمیشینی؟

نشستم....و لبخندی روی لبش فهمیده بود ترسیدم..

پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت راند در اواسط راه گفت:هم خالم هم پژمان دعوتمون کردن خونشون.

_خب؟

_خالم خیلی اصرار کرد نتونستم رد کنم.

_یعنی خالت رو به داداشت ترجیح دادی؟

سرشو تکون داد و گفت:پژمان میدونه ازدواج زوریه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سرانجامش هم میدونه.

_سرانجامش مگه چیه؟

این یک چیزیش میشد امشب....

با پوزخند گفتم:هیچی شما برون

_خیله خب نیشتو ببند.

چپ چپ نگاهش کردم ..وارد خونه که شدیم....ماشین را پارک کرد و به سمت اسانسور رفتیم.اسانسور اخرین طبقه بود و تا بیاد پایین طول می کشید..

پارسا گفت:من از پله ها میرم.

_13طبقه است.مگه عقلتو از دست دادی؟

همون موقع اسانسور ایستاد ولی پارسا باز هم از پله ها رفت با تعجب سوار اسانسور شدم و با سرعت نور رسیدم.

دم در ایستاده بودم که یادم امد کلید دارم ..وارد خانه شدم....مانتو ام را دراوردم و بلوز استین بلند ابی و یک شلوار مشکی پام کردم موهامم با کلیپس بالای سرم بستم...هنوز نیومده بود بالا...رفتم پشت در و از چشمی در نگاه کردم که به سمت خانه ی خانم ترابی رفت.میره اونجا چیکار ؟نکنه دلش برای اون دختره تنگ شده اسمش چی بود؟ملینا...اسمشم خوب یادم نمونده...درو قفل کردم ولی کلید را برداشتم و رفتم توی اتاق..این که نیومد ما رو ببینه..برقو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت...کمی غلط زدم که صدای در اومد.....داشت میخندید......به چی معلوم نیست..

بعد از چند دقیقع برق هال هم خاموش شد و در اتاق باز شد ..با نوری که نمیدونم از کجا میومد سایش افتاد روی دیوار.زیر پتو رفتم و گفتم:چیه؟

_خوابیدی؟

_اگه نعره های شما بزاره.

 

اومد برقو روشن کنه که گفتم:برو میخوام بخوابم.

 

 

قسمت 23

 

 

گفت:شب به خیر.

گفتم:همچنین.

از اتاق خارج شد..منو باش که با حرفاش ترسیدم ماله این حرفا نیست.

تخت واقعا نرم بود....کمی غلط زدم تا خوابم برد.

تو خواب بابا رو دیدم...ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد...داشت جلو میومد...که احساس کردم داخل بینیم داره چیزی میره ..احساس کردم میخاره...

دستم رفت سمت بینیم ولی بابا چیه..

دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ولی...

_پاشــــــــو

یکی از چشامو باز کردم و با دیدن پارسا میخواستم جیغ بکشم..پس دست اینو گرفتم..

سریع دستمو جدا کردم و با دیدن پری که توی دستش بود میخواستم بزنمش.

لبخندی روی لبش بود با دستم ناخودگاه شونشو دادم عقب دادم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

داشت همینطور با اون چشمای عسلیش نگام میکرد.

یادم افتاد اولین باره سرلخت میبینم..موهامو پشت گوش دادم یعنی فهمیدم کارتو.

_ساعت یک ربع به یکه.

نشستم و گفتم:خب که چی؟

_یادت رفته باید برای ناهار بریم خونه خاله.

دستی لای موهام کردم واز جام بلند شدم..به در تکیه داده بود...رفتم به سمتش و گفتم:میشه برید اونور.

_کجا؟

_خونه اقا شجاع.

_خوب نمیزارم بری.

یک قدم رفتم عقب و گفتم:صبح که از خواب پا میشن چیکار میکنن؟

_چشاشونو باز میکنن.

_بعدش؟

_پتو رو کنار میزنن.

_خیلی بعد تَرش؟

_صبحونه میخورن

_عقب تر؟

_سلام میکنن.

میدونستم از دستی این کار را رو میکنه میخواستم برم دستشویی.

اومدم از زیر دستش برم که یک دفعگی گفت:اها...

سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که گفت:شوهرشونو بوس میکنن.

اینو گفت و لبخندی زد...و دستشو انداخت.از کنارش رد شدم و رفتم به سمت دستشویی که گفت:خوب همه جارو فضولی کردید.

چشم غره ای بهش رفتم و رفتم داخل دستشویی.

دستامو خشک کردم و اومدم بیرون..نبودش ...فضولیم باز گل کرد از لای در نگاه کردم داشت لباسشو عوض میکرد بلوزشو دراورده بود و داشت تی شرت چسب سفید میپوشید...با اینکار هیکل رو فرمش بیشتر رفت رو فرمش.

خواست شلوارش رو عوض کنه که سری رومو کردم اونور و رفتم به اتاق ...باید میرفتم حموم.

رفتم به سمت اتاقش داشت با موهاش ور میرفت گفتم:میشه برم حموم؟

چرخید به سمتم و گفت:دیر شده.

_زود میام قول میدم.

_چه قدر میخوای زود بیای.

_میرم فقط موهامو میشورم.

_برو

سریع رفتم حموم میخواستم بهش بگم که باز بعدا نگه چرا اجازه نگرفتم..مامان برام لیف گذاشته بود خداراشکر نمیدونستم مامان از کجا فهمیده من لازم دارم.

از حموم که اومدم بیرون سریع یک تونیک سبزفسفوری پوشیدم که نمیدونم مامان کی خریده بود..شلوار چسب مشکیمم پوشیدم...که ماشاا... همه جام میزد بیرون.

موهامو شونه کردم و خیس بستم..میدونستم وز میکنه.مانتو خاکستری بلندم رو پوشیدم و یک شال مشکی هم سرم کردم...

و اومدم بیرون.

پارسا نشسته بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت.

_من امادم.

نگاه از موبایل گرفت و گفت:چه عجب.

_شما خیلی زود حاضر شدید و عجله داشتید.

رفتیم سوار ماشین شدیم این بار بر خلاف بار قبل اهنگ رو زیاد کرد و عینکشو زد به چشمش خیلی جذاب شده ...بوی اتکلنش پیچیده بود تو ماشین.

 

خیلی فاصله نبود که رسیدیم و پارک کرد...خونه انها خیلی بزرگ بود ....نمای ش که این را نشان میداد.دم در گفتم:اینجا باید فیلم بازی کنیم.

_بستگی به کسایی که اون بالا هست داره..

حرفشو نفهمیدم و وارد شدیم خونه دوبلکسی بود.

 

در که باز شد

یک حیاط بزرگ بود که تا رسیدن به درب ورودی خانه راه باید میرفتیم...وقتی کمی نزدیک شدیم. یک زن تقریبا 40 ساله با هیکل ریزه میزه که حدس زدم باید هما خانم خواهر هستی خانم باشه...موهای شرابی رنگی داشت و اونا را یک کش ساده بسته بود...یک بلوز دامن زرشکی هم به تن کرده بود و یک لبخند زیبا روی لباش بود.کنارش هم یک دختر تقریبا 20 یا 21 ساله ایستاده بود.از زیبایی و خوش هیکلی چیزی کم نداشت.

موهای بور بور فر که باز گذاشته بود ..چشم های درشت ابی که به لطف ریمل درشت تر شده بود.لبانش هم کوچک و سرخ بود و بینی قلمی. از من بلند تر بود شاید هم قد پارسا ...هیکلش واقعا زیبا بود و من که دختر بودم نمیتوانستم از او چشم بردارم ...مخصوصا با تی شرت قرمز استین کوتاهی که زیپی بود و زیپش تا روی سینه اش تقریبا باز بود و انها را به نمایش میگذاشت...شلوار چسب قرمزش هم که دیگر نگو...پارسا وقتی انها را دید و ما دیگر به انها رسیده بودیم دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:اره باید نقش دو تا ادم عاشق رو بازی کنیم.

من که تعجب کرده بودم و فکر کردم پارسا با دیدن دخترک دست و پایش را گم کند.دستان سردش روی کمرم حتی از روی ان همه لباس باز هم داغم میکرد و احساس گرما میکردم.زن با دیدن من انگار اشک در چشمانش جمع شده باشد جلو اومد و مرا در اغوش گرفت و گفت:عزیـــزم..ان موقع شالم از روی سرم افتاده بود و موهای خیسم خشک شده و دورم ریخته بود...خیلی هم بد نشده بود...روی موهایم را بوسه زد و گفت:سلام

_سلام خوبید؟

دوباره مرا بوسید ..نمیدانم ولی احساس کردم خاله اش هم مثل مادرش مهربان است.

از اغوش گرم او که درامدم.دستم را به سمت دخترک دراز کردم دستی سریع و سرد بهم داد و با اینکار از بغل کردنش صرف نظر کردم.

پارسا مردانه سر خاله اش را بوسید که دخترک دست به سویش دراز کرد...پارسا دستی بی حس به او داد ...در عین ناباوری دخترک یک دفعگی پارسا را در اغوش کشید ...سر پارسا داخل موهای دخترک بود..هنوز داغی دستان پارسا روی کمرم بود که با این کار یکباره سرد شد....

پارسا خودش را عقب کشید و روبه خاله و دخترک مرا نشان داد و گفت:این تیامه...کل زندگیم.

با این حرف میخواستم ذوق مرگ بشم ولی به لبخندی بسنده کردم.

پارسا خاله اش را نشان داد و گفت:این خاله هماست...تکه به خدا.

خاله اش لبخندی زد و گفت:عزیزی پسرم.

و بدون اینکه به دخترم اشاره کند گفت:و دخترخالم سپیده..

به هردوشون لبخند زدم که هما خانم گفت:بیاین تو تا کی میخواین اینجا بایستین.

پارسا دستمو گرفت و بعد از خاله وارد شدیم..زن خیلی ذوق و شوق داشت به سمت مبل های مجللی رفت و گفت:بیاین عزیزای من.

وقتی نشستیم شروع کرد به حرف زدن من روی یک مبل تکی روبه روی خاله نشستم و کنارم یک مبل دونفره بود و بلافاصله بعد از نشستن پارسا..سپیده بدون فاصله نشست و اونطور که من هرز گاهی به اونها نگاه میکردم سپیده زیر چشمی پارسا را میپایید.

واقعا دختر زیبایی بود ولی من حس خوبی نسبت به او نداشتم...بهتر بود زود قضاوت نکنم .

خاله پشت سرهم حرف میزد:

اره جمعه که زنگ زدم از فریبا ،زن پژمان،خبر بگیرم...وقتی گفت پارسا جان با تیام خانم داره میاداینقدر خوشحال شدم که نگو....از اون روز دنبال این کار و اون کار...گفتم فریبا تو هم دست پژمان و فربد بچتون رو بگیر بیاین اینجا..دیگه گفت نه خودش یک روزمیخواد دعوت کنه...بعدش زنگ زدم به هستی گفتم خوب نامردی کردی ها دارن عروست و پسرت میان یک خبر نباید میدادی....دیگه کمی ازش گله کردم و اینا...

تو همین حرف ها بود که نگام یک لحظه رفت سمت پارسا.سپیده دستاشو دور شونه پارسا حلقه کرده بود و سرشو گذاشته بود روی شونش.

با حرف خاله برگشتم سمتش.

_اوا تیام جان پاشو ..پاشو لباست رو عوض کن عزیزم...

و با این حرف دستمو کشید و بلندم کرد..به سمت اتاقی راهنمایم کرد و خودش رفت..اتاق بزرگی بود و عکس یک پسر روی دیوار بود پسرک چشمهای مشکی و ابروان هلالی داشت ...بینی خوش فرم و لبانی زیبا...صورتش خیلی جذاب بود..مانتومو شالم رو دراوردم و لباسمو توی اینه قدی مرتب کردم ..خدایی ما که قیافه نداریم حداقل یک هیکل که داریم یکم که بیشتر دقت کردم هیکل منم خوب بود مخصوصا با ان لباسهای تنگ...برای خودم بوسی فرستادم و خواستم از اتاق خارج بشم که:

_به به چه خانم زیبا...

چرخیدم به سمت در صاحب عکس ایستاده بود ...واقعا از درون خجالت کشیدم خواستم برم لباسامو بپوشم ولی دیگه خیلی ضایع بود.

مرد جلو اومد دستشو دراز کرد و گفت:سامان هستم....

پسری نسبتا 29 یا 30 ساله.

ولی قدش از پارسا کوتاه تر بود...

با صدای خاله به خودم اومدم...(تیام جان بیا..)از کنار پسر رد شدم ولی سنگینی نگاشو احساس کردم نمیدونستم به چیم داشت نگاه میکرد ولی هر لحظه خودمو به خاطر شلوار تنگی که پوشیده بودم لعنت کردم.

 

ارد پذیرایی که شدم..سپیده سرش را روی شانه پارسا گذاشته بود ومشغول حرف زدن بود..

پارسا با دیدن من کمی نگاهش روی صورتم بود ولی بعد سُر خورد و جز به جز بدنم رو نگاه کرد ودوباره برگشت روی صورتم.

اخر این لباس تنگ یک بلایی سر من میاره.

خاله هما با سینی چای وارد شد و گفت:اِ...تیام جان چرا واستادی خاله ..بشین قربونت برم.

(خدانکنه )ی ارومی گفتم و به سمت مبل تک نفرم رفتم که پارسا خودشو کمی اونور برد و گفت:بیا اینجا تیام.

بااین حرف سپیده سرش را از روی شانه او برداشت و خودش را کنار کشید.جایی که پارسا برایم باز کرده بود خیلی کوچیک بود با اینکه جامیشدم ولی بهم میچسبیدیم....اومدم بگم(نه) که خاله گفت:برو عزیزم.

رفتم به سمت تیام درتمام این لحظات نگاه عصبانی سپیده رو حس میکردم یعنی اینقدر پارسا رو دوست داره..رفتم در جای خالی که برایم درست شده بود نشستم و پارسا یکی از دستامو گرفت و روی پاش گذاشت...روی پاش گذاشتن به کنار ، دیگه دستاش مثل روز عقد یا صبح که دستشو گرفتم سرد نبود بلکه خیلی معمولی بود.

ولی دست من کم کم داشت داغ میشد میترسیدم این تغییر حالت رو حس کنه..اونقدر بهم چسبیده بودیم که نمیتونستم هیچ تکونی بخورم....همون موقع پسری که خودش را سامان معرفی کرده بود وارد شد....لباس راحتی پوشیده بود . با ورودش پارسا بلند شد و من هم به تقلید از او..

سامان به پارسا دست داد و به سمت من هم دستشو دراز کرد اینبار دستشو رد نکردم و دست دادم...

پارسا اومد اونو معرفی کنه که پسر گفت:سامانم...پسر خاله ایشون.

با اینکه از سپیده خوشم نیومد ولی سامان یک جوری به دلم نشست.

هما خانوم همون موقع وارد شد و گفت:بیاین ناهار بچه ها و دست منو کشید و جلوتر از بقیه برد گفتم:چرا صدام نکردین برای کمک.

_واه همینم مونده.

 

 

به اصرار خاله...پارسا نشست سر میز و من هم اینطرف و سپیده اون طرف..سپیده دقیقا روبه روی من بود..سامان که تازه دستاشو شسته بود و اومده بود...صندلی کنار من رو کشید و گفت:اجازه هست؟

لبخندی زدم ...پسر مودبی بود...نشست.خاله هم همون موقع اومد و کنار سپیده نشست...میز پر بود از غذاهای رنگ و وارنگ....از مرغ و ماهی و 2نوع برنج و انواع ژله و کرم کارامل گرفته تا 2نوع سوپ و خلاصه همه چی بود که پارسا گفت:خاله اینهمه غذا برای 5 نفر؟

خاله لبخندی زد وگفت:قابل شما رو نداره خاله جون

وسطای غذا بود که یکدفعگی غذا پرید تو گلوم...پارسا کمی نگام کرد و اومد برام اب بریزه که سامان خم شد و نوشابه رو برداشت و برام ریخت..اونم نوشابه سیاه..بدون نگاه کردن به لیوان اب دست پارسا نوشابه رو گرفتم و همشو سر کشیدم.

خاله گفت:چی شد ؟

_هیچی پرید تو گلوم.

سپیده گفت:خب اروم دنبالت که نکردن..

میخواستم برم خفش کنم دختره پرورو.

هیچی نگفتم که سپیده گفت:تیام جون.

که از صدتا فحش بدتر بود..

نگاهش کردم که ادامه داد:اسمت معنیش یعنی چی؟

_تا حالا یکبار تو دانشگاه شنیدم...البته اسم پسر بود اون موقع..به نظر معنی خاصی نداره..

پارسا گفت:چرا به معنی چشم هاست.

از اینکه معنی اسممو بدونه خیلی تعجب کردم و کمی هم خوشحال شدم.

سپیده گفت:چه بی معنی!

پارسا سری به تاسف تکون داد...بقیه غذا در سکوت خورده شد.بعد از غذا سپیده دست پارسا رو کشید و به اتاقش برد منو و خاله هم مشغول جمع اوری غذاها شدیم.خاله اصرار داشت من بشینم...وقتی همه ی غذا ها رو داخل اشپزخونه بردیم..دنبال ماشین ظرفشویی میگشتم .که خاله استیناشو برای شستن بالا داد.

جلو رفتم و گفتم:بدین من میشورم.

با خنده هلم داد اونور و گفت:همینم مونده.

_من که بیکارم بزارین من بشورم.

منظور حرفمو فهمید یعنی دخترتون نامزدمو برده..

حالا نگه وقتی پارسا بود چه قدر ما باهم بودیم.

راضی شد و نشست روی صندلی اشپزخونه..پیش بندی زدم تا لباسام خیس نشه و شروع کردم به ظرف شستن اونم داشت منو نگاه میکرد که گفت:ببخشید دخترم.

_نه بابا من عاشق ظرف شستنم.

_اینو نمیگم...منظورم اینه که سپیده پارسا رو برد تو اتاقش.

_اشکالی نداره خب اونم دلش برای پسرخالش تنگ شده.

_نه گلم...سپیده یک بیماری داره...اون یک بیماری روانی داره...اون عاشق و دیوونه پارساست....وقتی اون نباشه میخواد خودکشی کنه....تحملش برام سخته...وقتی به هستی گفتم میخوام شما را دعوت کنم گفت نه چون از عکس العمل سپیده میترسید.

گفتم:حالا پارسا هم سپیده رو دوست داره؟

_اصلا.اینکه نمیبینی پارسا پسش نمیزنه و بهش چیزی نمیگه..چون وقتی سپیده بزنه به کلش..همه چیز رو میشکونه...

باورم نمیشد دختر به اون زیبایی و بیماری.

_اگه میشه امروز رو تحمل کن عزیزم.

میخواستم بگم برام مهم نیست...ولی نگفتم.

همون موقع پارسا و سپیده از اتاق خارج شدند نمیدونستم چیکار میکردن ولی دست سپیده چند تا البوم بود روی مبل نشستند که پارسا بلند گفت:تیام ،خاله بیاید عکس نگاه کنیم.

خاله ظرف رو از دستم گرفت و گفت:تو برو اونجا.

رفتم داخل پذیرایی...پارسا رو یک مبل یک نفره نشسته بود و سپیده با یک چهره دمغ پایین پاش.

با اومدن من خواستم روی مبل کناریش بشینم که پارسا به پاش اشاره کرد و گفت:بیااینجا.

به قول خاله همینم مونده.

روی مبل کناریش نشستم و گفتم:راحتم.

پارسا البوم رو روی پاش گذاشت و بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن از هر صفحه یک نفر رو نشون میداد پارسا در بچگیش خیلی تپل بود و لپ هایی داشت که ادم میخواست گاز بگیره...چشماشم مشکی بود گفتم:وایی این تویی پارسا چه خوردنی بودی.

با این حرف اخم سپیده بیشتر شد..بعد از دیدن عکس ها خاله هم وارد پذیرایی شد و گفت:بچه ها اگه میخواید برید تو اتاق استراحت کنید.

من سریع گفتم:نه ممنون خوبه.

پارسا هم یک لبخند شیطنت امیز نشست روی لباش..

 

بعد از صرف میوه و چای ..حدودا ساعت 5بود که اونجا رو ترک کردیم...خاله نمیذاشت بریم و اصرار داشت که شب هم اونجا بمونیم ولی قبول نکردیم .

_حالا پارسا جان خاله رو قابل نمیدونی یک شب اینجا باشین.

_خاله این حرفا چیه...امروز شنبه است ما فردا باید برگردیم قربونتون برم.

خاله چیزی نگفت و بعد از خداحافظی طولانی رفتیم به سمت ماشین یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم پس شوهر هما خانوم کجا بود همین که سوار ماشین شدیم پارسا دوباره جدی شد و با سرعت راند...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم اینبار منتظر اسانسور ایستاد و من گفتم:نمیخواید با پله برید؟

اخماش داخل هم رفت و گفت:چطور؟

_که بعد با خوشی و خنده بیاید داخل خونه.

_نه ممنون با کارای دیگه هم میتونم خوشحال باشم.

اینو گفت و باز یک لبخند شیطنت امیز.

خل بود این پسر.وارد خونه که شدیم...سریع رفتم سمت اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم که در زده شد و گفت:میشه بیام تو؟

اومدم بگم نکه که در یک دفعگی باز شد...منم پریدم پشت در و گفتم:گفتم که نیا.

لخت بود و بلوز ابیم دستم.

صدای پاش میگفت میاد نزدیک تر...تو اون فاصله و گیر و دار بلوزمو پوشیدم و همینکه رسید کنار تخت لباس تنم بود منم یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:امرتون؟

_خواستم بگم فردا عصر میریم.

_باشه.

_نمیخوای برای مامانت اینا چیزی بخری.

_فردا صبح اگه شما وقت داشته باشی.

_خودم که دنبال انتقالی کارمم...تو رو میزارم دم بازار.

_باشه.

رفت به سمت در که گفتم:اینو از پشت در نمیتونستید بگید؟

_حتما نمیتونستم بگم...راستی چپه تنت کردی.

نگاهی به خودم انداختم راست میگفت..لباسمو درست پوشیدم و بعد از خوندن نماز شبم شروع کردم به درس خوندن ...در اتاقم قفل کردم که مثل فردا نیاد اونجوری بیدارم کنه..در حین درس خوندن هم خوابم برد..یک خواب شیرین.

فردا زود از خواب بیدار شدم....موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم..بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پارسا دست و صورتمو شستم و از تو اشپزخونه چیزی خوردم ..داشتم هنوز میخوردم که زنگ خونه به صدا دراومد.

رفتم و از چشمی نگاه میکردم این که اون ملیناست. درو باز کردم و نگاهش کردم چه قدر ناز شده بود شال سفیدی به سر کرده بود و موهاشو از سمت چپ ریخته بود روی صورتش...ارایش ملیحی کرده بود .

_سلام.

بادیدن من اخماش رفت توی هم و گفت:تو که اینجایی.

_مگه قرار بود کجا باشم.

_عشقم کجاست؟

_مثل خرس خوابیده..با این حرف خواستم از خنده غش کنم که خودمو کنترل کردم .

_الهی جوجوم خوابه.

بدون تعارف وارد شد...و بدون پرسیدن به سمت اتاق خوابش رفت ...

 

دختر از این پرو تر...

 

از همون دم در رفتنشو نگاه کردم بدون در زدن رفت داخل اتاق پارسا و درو بست...

به من چه اصلا هرکار میخوان بکنن.یک لیوان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاق و مشغول خوندن بقیه درسم شدم....دلم برای حرم تنگ شده بود به محض برگشتن باید بهش سر میزدم..تا میومدم یک کلمه بخونم هی میرفتم تو فکر که اونا تو اتاق بغلی دارن چیکار میکنن..نکنه رفتار اون روز پارسا الکی بوده نکنه داستانی که گفته دروغ بوده...هزار تا نکنه اومد تو سرم...همون موقع صدای زنگ موبایل پارسا بلند شد...بعد چند ثانیه هم در اتاق زده شد.

_بله

_بیام تو؟

_بله.

اومد تو اتاق ..رفتاراش هم عجیبه..با دیدن لیوان اروم گفت:خوب خودتو تحویل گرفتی ها؟

بلند طوری که اون دختره که بیرون باشه گفتم:امرتون؟

با تعجب نگام کرد که من داد زدم:چیه ؟

موبایل رو گرفت سمتم و اروم گفتم:مامان هستی.

میخواستم یعنی این پسر رو خفه کنم..گذاشته من صدام اونجوری بلند بشه که ابروم بره..

گوشی رو از دستش کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم...

_الو

_سلام هستی خانم .

پارسارفت بیرون.

_سلام دخترم خوبی؟

_مرسی ممنون شما چطورین؟

_منم خوبم.

_تو بودی اونجوری حرف زدی دخترم.

حالا من تو این هاگیر واگیر چی بگم.

با ناز گفتم:راستش هستی خانم....یک دختره اومده اینجا...اسمش ملیناست.

هستی یکدفعگی صداش رفت بالا و گفت:چی؟ملینا؟اشتباه که نمیکنی دخترم

اه کوچیکی گفتم یعنی منم کسی بودم واسه ی خودم.

هستی خانم با عصبانیت گفت:ناراحت نشو عزیزم.برو گوشی رو بده به اون پارسا تا حسابشو برسم..بدو.

از جا بلند شدم و همونطور که لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود رفتم به اتاق .دخترک لبه تخت نشسته بود و پارسا هم لبه صندلی میزش...دخترک شال و مانتشو دراورده بود که پارسا گفت:حرفاتون تموم شد؟

دختره گفت:مگه با کی حرف میزد؟

گوشی را به سمت پارسا بردم و با قیافه پیروزمندانه ای دادم و گفتم:مامانت.

رنگ پارسا پرید همین حرف ملینا هم باعث شد که هستی خانم از صحت حرف من مطمئن بشه.

به هردوشون لبخند زدم و گفتم:ببخشید مزاحم نمیشم. و رفتم بیرون..

حالا میتونستم با یک اعصاب راحت درس بخونم..در اتاقمم قفل کردم تا از هر چیزی راحت باشم..ساعت 10 بود که پارسا درو خواست باز کنه که دید بسته است بلند گفت:مردی یا زنده ای؟

رفتم نزدیک در..چیزی نگفتم که محکم زد به در و گفت:بیا بیرون .

اروم گفتم:چرا اخه؟

_که بریم خرید قرار که یادت نرفته.

 

 

ارو گفتم:شما برو تو ماشین من میام.میخواستم اینجوری دکش کنم که تو خونه باهم نباشیم ولی اون سمج تر گفت:رومبل نشستم.

_طول میکشه ها!

کمی مکث کردو با صدای بلندی گفت:درو نشکونم ها!

منو تهدید میکنده در خونه خودشه به من چه...ولی هیچی نگفتم...همون مانتو خاکستریم رو همراه با شال سفیدم و شلوار لی ام پام کردم و درو به ارامی باز کردم و از لای در سرک کشیدم روی مبل نشسته بود و با پاش ضرب گرفته بود اروم رفتم سمت در و دنبال کفشام میگشتم که مچ دستم فشرده شد...سرمو اوردم بالا و توی چشای عسلیش خیره شدم و گفتم:بله!

_تو به ملینا حسودیت میشه؟

من...ملینا ...حسودی....چه مسخره...حالا دیروز با اون کارای سپیده شاید کمی حس حسودی بهم دست بده ولی ملینا..نمیدونمم شاید. ولی با تحکم گفتم:چرا همچین فکر میکنی؟

_از رفتارات.

_شما روانشناسید؟

_مهندس برقم..

مچ دستمو بیشتر فشرد و گفت:ببین خانم...خانم کوچولو...اینکه کی پیش منه و چی بهم میگیم به هیچ کس ربطی نداره.

_مامانت هیچ کس؟

_مامانم همه کسه...ولی....تیام ...بزرگ بازی برای من درنیار.حسودیت میشه واقعا؟

زدم زیر خنده ...چشاش وحشتناک شده بود ولی بازم به دل می نشست..

_من ازت بدمم میاد..

اینو گفتم و خواستم برم تو اتاقم که دوباره بازومو گرفت و برگردوندم به سمت خودش

اشک تو چشام جمع شده بود چطور میتونستاینقدر راحت حرف بزنه دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی دستم و عقلم از احساسم پیروی نمیکردند.

کفشاشو پاش کرد و منم همینطور و هردو سوار اسانسور شدیم من به زمین خیره بودم و اون به عکس خودش توی اینه و مدام دستشو لای موهاش میکرد.

با صدای خانمه پیاده شدیم...

رفتیم سمت ماشین میخواستم ناراحتیمو روی در ماشین خالی کنم ولی خودمو کنترل کردم.

 

پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم بخور.

و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی!

چرخیدم به سمتش ،با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله!

_مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره.

یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر دیگه؟

نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم!

چرخیدم به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا؟

_داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه؟

_ممنون شیدا همراهتون نیست.؟

_نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردید

سرمو تکون دادم و گفتم:بله.

_کی هست حالا؟

_یکی از فامیل های دورمون.

_همدیگه رو دوست داشتین؟

سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود ..

زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین؟

_امشب.

_باهواپیما؟

_نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه.

_فکر کردم ساکن تهرانن؟

_بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن!

لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست؟

_نمیدونم رفته کجا!

_یعنی تو رو تنها فرستاده بازار.

سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده؟

_نه ...من میرم کاری ندارید؟

لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم.

چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم.

_من میرم دیگه.

دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون .

_تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه...

با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم.

سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ.

_خدانگهدار...وسایل را برداشتم و به سختی به طرف ماشین رفتم پسره پرو داشت بر و بر منو نگاه میکردیک کمکی چیزی...سوار شدم و وسایل را روی صندلی گذاشتم انهارا جابه جا کرد و من نشستم..

همین که دروبستم چرخید به سمتم و گفت:کی بودن؟

لبخندی زدم و گفتم:اول سلام.

دستشو روی فرمون اروم کوبید و گفت:بگئ کی بود؟

_دوستم..

باداد گفت:دوستتون؟

منم محکم گفتم:داداش دوستم.

_یعد ایشون دوست شما هم میشه؟

سرمو برگدوندم به سمتش و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم:چطور شما با همسایتون دوست میشید ولی من؟چطور شما با دختر خاله و دختر عموتون میخندید ولی من نمیتونم؟اون پسر هرکی باشه حتی اگه دوست خودمم باشه به خودم مربوطه!

از اینکه این جوری حرف زدم خودم هم تعجب کردم اونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت خونه رفت مدام زیر چشمی نگاهش میکردم ولی هیچ عکس العملی نداشت وقتی رسیدیم خونه ...گفت:وسایلتو جمع کن که بریم؟

_الان؟

با داد گفت:انگار نه انگار شما فردا مدرسه داری نه؟

_شما هم فردا دانشگاه داری؟

_اره بدو

وسایلم رو جمع کردم رفتم نشستم روی مبل. اونم یک دوش گرفت و رفت لباس بپوشه که گفتم:با ماشین شما میریم یا امیر ؟

_خودم...راحت ترم..نمیخوام باز خراب بشه که بد خواب بشم...

منظورش از بد خواب شدن رو نفهمیدم ولی اگه منظورش کنار من خوابیدنه که منم سخت باهاش موافق بودم وسایل رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم که بریم

 

 

 

با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفت:(تیام )

یکی از چشامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم:(بله) _این چند روز اخلاقم بد و سگی شده بود امیدوارم ناراحت نشده باشی. حتی از کلمه هم استفاده نمیکرد من عقده ی یک ببخید نبودم ولی اگه میگفت چی میشد اما همین که غرورشو شکسته بود بازم خوب بود. گفتم:چرا اینو به من میگی؟ پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(چون فکر میکنم از دستم ناراحت شدی) میخواستم بگم مطمئن باش ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:مامانت اینا تا پایان دوران فوق لیسانست میخوان مشهد بمونن؟ _نه فردا پس فردا راه میوفتن 1 ماهی هست اینجا موندگار شدنو با کمی مکث و سعی در اینکه بدون حس بگم گفتم:توچی؟ _من...بابا با کمک اقا سعید اینجا یک خونه برام اجاره کرده..کارمم که انتقالی گرفتم. گفتم:کار میکنی؟ خندید و عینک افتابیشو از روی چشمش برداشت و نگاهم کرد و گفت:بهم نمیاد؟ و دوباره حواسش را به رانندگی داد گفتم:(چرا بهتون میخوره ابدارچی باشید!) _نه اون شغل رو برای تو نگه داشتم....نگا چه به فکرتم.. _بابا ..با مزه. اینو که گفتم زد زیر خنده ..داشت از خنده میمرد مردانه میخندید و این بر جذابیتش می افزود نکند دلم برای همین خنده هایش بلغزد. گفتم:خونت چه جوریه؟ _یک اپارتمان 3طبقه است .اون جور که بابا میگفت بقه 2 و 3و خالیه و طبقه اول هم یک زن و شوهر که 3 تا بچه دارن. ناخوداگاه گفتم:ماشاالله... اونم لبخندی محوی زد و من گفتم:شما انگار بچه زیاد دوست دارید؟ _تا طرفش کی باشه؟ به بیرون نگاه کردم افتاب زیاد بود و میخورد توی چشمم همه جا بیابون بود دستمو جلوی چشمم گرفتم که گفت:عینک تو داشبرد هست بردار.(مرسی)ارامی گفتم و در را باز کردن و با دیدن عینک زنانه و ظریفی که بود تعجب کردم و گفتم: ماله کیه؟ نگاه گذرایی به عینک انداخت و گفت:ماله پونه است ...و بعد از چند ثانیه گفت:مشکوک شدی؟ شانه بالا انداختم و سرمو به صندلی تکیه دادم که یاد جوابش افتادم و گفتم:مثلا ملینا! _چی رو ملینا؟ _طرف رو دیگه. _اها...خب خب راستش نه ملینا قدش کوتاهه ..من به شخصه زن قد کوتاه دوست ندارم.

 

 

قسمت 24 [2 28]

بی دلیل توی دلم قند اب شد نمیدونم چرا احساس کردم توی دلم یک باد خنک پیچید بعد از فکر گفتم:سپیده چی؟

پقی زد زیر خنده و گفت:سپیده خوشگله و خوش هیکل...دلم هری ریخت پایین که گفت:ولی دیوونه است..این را گفت و باز هم مردانه خندید..با دست موهایش را کنار زد و گفت:سوالا تموم شد؟

_نه....پریسا چی؟

_کدوم پریسا؟

مگه چند تا پریسا توی زندگیش بود که یادش رفته بود...

_دختر عموت!

زیادی کنه است....اصلی رو نمیپرسی؟

اصلی کی بود؟نکنه خودمو میگفت ولی نه من فرعی هم نیستم.

_منظورت کیه؟

همونطور که به جلو نگاه میکرد بی تفاوت گفت:همونکه کنارم نشسته.

منظورش من بودم باسعی در اینکه ذوقم را پنهان کنم گفتم:خب بگو...دوست داری طرفت من باشم؟

یک لحظه چرخید و بهم نگه کرد ولی هیجی نگفت ..روشو کرد اون طرف انگار خودشم مردد مونده بود ..خب توکه نمیخوای جواب بدی چرا میگی بپریم.

چند لحظه هردومون سکوت کرده بودیم که من چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم .نمیدونم چه قدر خوابیده بودم که با لرزش پام بیدار شدم..دستشو گذاشته بود روپام و تکونم میداد ..وقتی چشامو باز کردم دستشو برداشت گفتم:چی شده؟

_ساعت نُه من که خیلی گشنمه!

_نه شبه؟

لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد ..کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:منم خیلی گشنمه!

اینو گفتم و خمیازه ای کشیدم ..پارسا ساندویچی به سمتم گرفت و گفت:کالباسه بخور.

برام ساندویچ درست کرده بود با چند تیکه کالباس و نون گفتم:شما با این کلاستون بهتون نمبحوره تو جاده کالباس بخورید.

لبخندی زد و گفت:وقتی ادم زنش خواب باشه معلومه باید کالباس بخوره.

منو زنش خطاب کرده بود و این برام خیلی دلنشین بود .نوشابه ای در لیوان ریخت و گفت:میخوری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم .داخل ماشین نشسته بودیم و میخوردیم ..لیوان نوشابه رو گرفتم و کمی ازش خوردم و خواستم ان را کناری بگذارم که از دستم گرفت و سر کشید .بعضی رفتاراتش مثل پسر بچه ها بود..چپ چپ نگاهش کردم که گفت:چیه؟

زدم زیر خنده چه قدر چشماش در ان سیاهی شب ناز شده بود ...بعد از اینکه غذا تموم شد گفتم:میرم نماز بخونم!

_برو منم همین دور و برام.

رفتم به سمت وضو خونه و بعدشم رفتم به مسجدی که انجا بود..سر نماز از اینکه از صبح تا الان مدام اخلاقش تغییر میکرد ...کمی ترسیدم..صبح اونقدر عصبانی...الان اینطوری.نمازمو خوندم و از خداهم خواستم راه درست را بهم نشون بده ..راه خوشبختی رو...اروم چادر نماز رو تا کردم و داشتم از در خارج میشدم که زنی چادر به سر به سمتم امد ..صورت گرد و سفیدید داشت.

گفت:(سلام دخترم)تقریبا هم قدم بود گفتم:(بله بفرمایید)

_شما اهل تهرانید؟

_خیر من مشهدی هستم.

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:خب خدارا شکر ...منو پسرمم هم مشهدیم ..شوهرم 3ساله فوت کرده...رفته بودیم خونه ی دخترم...البته دومادم کرمانشاهی ولی تو دانشگاه همو دیدن..یک نوه هم دارم اسمش ماهانه.

_ببخشید صحبتتون رو قطع میکنم ولی این حرفا چه ربطی به من داره؟

_دخترم الان تو رو دیدم ...ماشاالله هم از قد و بالات و هم دین و ایمونت ..خوشم اومد خواستم شمارتو بگیرم و باری امر خیر.

امر خیر....ناخود اگاه خندم گرفت قورتش دادم و و گفتم:ببخشید من قصد ازدواج ندارم.

به شونم زد و گفت:همه دخترا اول اینو میگن بزار بیایم..

سرمو به علامت منفی تکون دادم و به سمت در میرفتم که مانتو از پشت گرفت و کشید...افتادم توی بغلش انچنان با شتاب کشیدم که اینطوری شد .مظلومانه نگام کرد و گفت:ببخشید...

لبخند ظاهری زدم و بعد از پا کردن کفش هام به سمت ماشین رفتم..پارسا به ماشین تکیه دادم بود وقتی دیدم اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:چه عجب!

_نماز میخوندم.

_مگه نماز جعفر طیار میخوندی که اینقدر طول کشید؟

_نه نماز تیام شکیبا میخوندم.

اون نشست و منم نشستم..ماشین را از پارک درمیاورد که گفت:چرا اینقدر دیر اومدی؟

_خیلی مهمه؟

یک نیم نگاه بهم انداخت و گفت:بله...خیلی..

باز شیطون رفت تو وجودم و گفتم:یک نفر ازم خواستگاری کرد

_یک مرد؟

_یک خانم ازطرف یک مرد.

_به قیافه بچگونت نگاه نکردن.

اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دو هیکل مو دیده ...

 

 

پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(دادی؟)

_نه...از خانمه خوشم نیومد..نکه خوشم نیاد ...بین خواستگارام مورد های بهتری هم هستن...پارسا پقی زد زیر خنده و گفت:میشه نام ببرید؟

از تک و تا نیوفتادم و خواستم همون 5 ،6تایی که واقعا زنگ زده بودند رو بگم که موبایل پارسا زنگ زد...دست در جیبش کرد و بعد از دیدن شماره ان را به سمت من گرفت و گفت:مامانه...جواب بده بگو دارم رانندگی میکنم.

_سلام هستی خانم.

_سلام خوشگلم خوبی؟

_ممنون خوبم شما چطورید؟

_منم خوبم...پارسا چه طوره؟

_اونم خوبه.

_چرا خودش برنداشت!من باید قهر باشم نه اون.

_قهر چیه؟داره رانندگی میکنه...تو راهیم _حسابی مواضب خودتون باشید...کی میرسید؟ _حدودا 2 و 3 صبح...من میرم خونمون..پارسا هم همونن موقع ها میاد.

_خوشحال شدم صداتو شنیدم....فردا میبینمت...

پارسا از کنارم گفت:بپرس پونه مشهده یا تهران..؟کیا مشهدن؟

این سوالا رو پرسیدم و او جواب داد:پونه که دانشگاهش شروع شد رفت..فقط منو و شایان اقا و اقا کوروش هستیم...بقیه رفتند....بعد از قطع تماس این را بهش گفتم و گوشی رو بهش دادم و سرمو تکیه دادم به صندلی ولی خوابم نمیومد...پرسیدم:تو اپارتمانت تو طبقه چندمی؟

_دوم منم...سوم هم...هم ملینا

چی؟ملینا برای چی؟اینجا چیکار میکنه؟میخواستم داد بزنم یعنی چی؟ملینا چرا؟چرخیدم طرفش ولی قبل از اینکه حرفی یزنم..با دستش علامت سکوت رو نشونم داد و گفت:وقتی فهمید دانشگاهم اینجاست و کارمم هم اینجا اونم تصمیم گرفت برای کار بیاد اینجا..اون طور که خودش میگفت پسرخاله باباش یک شرکت داره که از ملینا برای کار دعوت شده...زیر لب گفتم:_اونم چه کسی؟

پارسا سکوت کرد و من گفتم:حالا چرا اپارتمان تو؟

_بده کمکش کردم؟

نگاهمو از پارسا گرفتم و به بیرون خیره شدم

با خنده گفت:میخواستی خواستگاراتو نام ببری!

محکم گفتم:حوصله ندارم.

_بگو نداشتم.

_هرجور دوست داری فکر کن.

سرمو به شیشه تکیه دادم که گفت:رسیدیم کی نقش ادم خوبه باشه؟

_خوبه من ...بده تو...اینجوری غیر طبیعی نمیشه.

_خیلی پرویی.

زیر لب گفتم:ببین کی به کی میگه؟

بلند گفت:چیزی گفتی؟

با کش گفتم:نـــــــــــــــــه خیــــــــــــر

_سر عقدم همینجوری میگفتی دیگه!

_ته دلم همین بود!

دیگه سکوت کرد وهیچی نگفت فقط کمی اهنگ رو بلند کرد و پنجره رو داد پایین تا خوابش نبره...

منم با چشام جاده خالی و سیاه رو متر میکردم که رفت توی کوچمون جلوی در خونمون ایستاد ..ساکمو برداشتم که گفت:برو بخواب که صبح بازخواب نمونی!

یک اخم نمایشی کردم و گفتم:شما بیشتر نیاز به خواب داری؟

به شوخی گفت:بیام خونه شما!؟

لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:جا نداریم وگرنه قدمتون رو تخم چشامون.

سرشو کمی جلوتر اورد :تو تخت شما هم همینطور.

بد نگاهش کردم...بعضی جرف ها نباید بین ما زده میشد ولی اون...اصلا براش مهم نبود..

نگاهش بعضی موقع ها انقدر سرد و بیروح بودکه میترسیدم بهش نگاه کنم وبعضی اوقات داغ و سوزنده.

 

 

کلید انداختم و وارد شدم...سعی میکردم ارام ارام برم...در خونه هم باز کردم...فرهاد وسط هال دراز کشیده بود و در حال تخمه خوردن و فوتبال دیدن بود.

با تعجب رفتم جلوش و همونطور که اروم حرف میزدم گفتم:سلام....چرا بیداری؟

اول با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند شد و گفت:سلام اباجی!

و بوسه ای بر گونه ام زد..

لبخندی زدم که گفت:برو بخواب که خسته ای!

چشامو روی هم فشردم و به اتاق رفتم..اتاقم مرتب بود...نکنه مامان فکر کرده من با پارسا میام...چه فکرا!

اروم خودمو روی تخت انداختم و تا چشامو بستم خوابم برد..با تکون های شدید بلند شدم..فرهاد بود..بیشتر به زیر پتو رفتم که پتو رو از روم کشید و گفت:پاشو مدرست دیر میشه ها!

صداشو تو عالم خواب میشنیدم...

خمیازه ای کشیدم که بالش رو از زیر سرم کشید و سرم افتاد..خواب دیگه از سرم رفته بود چشامو باز کردم و به فرهاد خیره شدم..طلبکارانه نگاهش میکردم که گفت:چیه؟یک جوری نگاه میکنی انگار زود بیدارت کردم...پاشو بینم.

وقتی دید همونجوری نگاهش میکنم دستمو کشید و گفت:پاشو نزار از راه اب ریختن و پر کردن تو گوش و دماغ بیدارت کنم.

با این حرف یاد اون روزی که پارسا منو بیدار کرد افتادم..لبخندی نشست روی لبم که فرهاد گفت:خل شدی تیام ها!

از جا بلندشدم ابی به صورتم زدم و بعد از شانه کردن موهای بلند مشکیم ....حاضر شدم..لباسهای مدرسم در ان ساک حسابی چروک شده بود ولی راه دیگه ای نداشتم.

فرهاد برام ساندویچ درست کرده بود...ازش خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم در راه مدرسه همونطور که ساندویچمو میخوردم...فرمولا رو دور میکردم که در چند قدم مدرسه صدای شیدا پیچید تو گوشم:واسـتا گلابی.

برگشتم به سمتش....بدو بدو جلو اومد و سریع بغلم کرد...

_سلام شیدا.....خوبی؟

با لبخند و انرژی گفت:اره خیلی بعد از چند روز تعطیلی اومدم مدرسه و قیافه ادم های ناراحتو گرفت به خودش..

_چه خبر؟

_از شما چه خبر ...با اقاتون میرید تهرانو.

_راستی شاهین رو دیدم.

_بله گفتن

_مگه اومده؟

_نه خیر با پرنده های نامه بر و دود برام فرستاده خب تلفن زده دیگه.

همون موقع باران هم اومد...اول منو بغل کرد و حالمو پرسید که شیدا گفت:منم چغندرم دیگه!

منو و باران زدیم زیر خنده که باران شیدا رو بغل کرد و گفت:نه عخشم...تو شلغم منی..

شیدا دستشو نزدیک مقنعه باران برد و گفت:بکشم..

باران جیغ کشان داخل مدرسه دوید و گفت:نکن..

شیدا هم با قدم های بلند دنبالش رفت..منم نظارشان میکردم.باران دوباره به سمت من برگشت و رفت پشت من و گفت:نزار بکشه تیام.

خندیدم و گفتم:مسخره ها مثل بچه اول دبستانی هاییدها!

شیدا گفت:حالا شما شوهر کردی ادا ادم بزرگ ها رو درنیار..

یه سر کلاس رفتیم با سوگل هم احوال پرسی کردیم..زنگ اول همون امتحان سخته بود که خیلی خوب دادمش ...همه خوب دادن.زنگ اخر بود...سوگل که مثل همیشه زود رفت و منو وباران و شیدا رفتیم دم در که روبه باران گفتم:خب حال حسام چطوره؟

_خیلی خوبه...امروز میاد دنبالم...

_پس وای میستام ببینمش...

باران لبخندی زد که شیدا گفت:شما فعلا با نامزد خودت که مثل چی داره مارو نگاه میکنه برو

_چی؟

خط نگاه شیدا رو دنبال کردم و روی پارسا فرود اومدم داشت میومد به سمت ما..با بچه ها خداحافظی سر سری کردم و رفتم به طرفش...سلام یادم رفت و گفتم:چی شده؟

_سلام

_سلام چی شده؟

_بیا حالا...

باهاش به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و گفتم:کجا میریم چی شده؟

که رفت به سمت خونه اقاجون اینا(پدر مادرم.)

_اونجا میریم چرا؟

پارسا سکوت کرده بود و عصبی نبود ولی من عصبانی بود و میخواستم فریاد بزنم...از ماشین دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داخل...خاله زیبا روی پله نشسته بود و گریه میکرد جلو رفتم که پارسا دستمو گرفت و کشید..با نگاهم ازش پرسیدم چی شده ولی جوابی نشنیدم..با صداهای افزایش یافته گریه ..با خودم گفتم نکنه برای اقاجون اتفاقی افتاد چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:اقاجونم چیزیش شده؟

پارسا گفت:ایشون...ایشون...تموم..نتونست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..

 

 

 

نوشته شهروز براری صیقلانی.    تخلص.  روی هفده جلد اثر رمان. این بزرگوار.  شین براری. هست.  که خودمم چند اثر از اون رو دارم.      جالبش اینجاست که توی مصاحبه اش با کانون نویسندگان ایران. در آلمان بارباریابافن.     خودشو نویسنده  نمیدونه. و بی ادعا و. کم سن و ساله.   فکر کنم. شاید 32. یا کمتر داشته باشن.  .     و ممنوع القلم هم شدند.   .   مثل اقای م مودب پور .   

۰ نظر 08 Aban 98 ، 16:09
راحله نباتی