رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

     رمان  عاشقانه.     تیام. قسمت 3. 


زنگ اخر که میخوره همه باسرعت خارج میشن ..کیفمو روی دوشم میندازم و از کلاس خارج میشم.

مثل همیشه از روی جدول سه سالی میشه که صمیمی ترین دوستام همین جدولان.

تا اونجایی که یادمه هیچ وقت نذاشتن بخورم زمین.

کلید توی قفل میچرخه ولی قبل اینکه وارد بشم خارج میشم. یعنی به کسی میخورم و به عقب میرم .فرهاده با تعجب نگاهش میکنم .

_کجا؟

_علیک سلام تیام خانم.

من هنوز داخل شوک بودم لبخندی روی لبام میاد.وقتی شوک زده میشم میخندم.

فرهاد گفت:اها راستی پرسیدی کجا میریم خونه عزیز جون.

سریع میگم:طبق معمول.

_بدو بیا مامان اینا سر کوچن.

ابروهامو میندازم بالا و میگم:دارم میمیرم.

_خدا نکنه.

زیر بازومو میگیره و میکشه .کمی احساس درد میکنم .کیفم روی شونم سر خورده و مقنعه ام همراه استینم کشیده میشه ..با صدای شبیه فریاد میگم.

_ول کن فرهاد میام.

با هم تا سر کوچه میریم و تا همونجا کیفمو فرهاد میاره.

سریع میشینیم تو ماشین.

_سلام.

مثل همیشه مامان جواب نمیده و بابا میگه:سلام دخترم خسته نباشید.

بابا سعی میکنه با سرعت بره تا غرغر های مامانو نشونه ولی ترافیک خیلی سنگینی هست.ماشینو چند کوچه پایین تر پارک میکنیم و پیاد ه میریم.

زنگ در که زده میشه عزیز با صدای مهربونش میگه:بفرمایید عزیزان من.

میریم داخل مامان با اون کفشای پاشنه بلندش کل ساختمون رو روی سرش گذاشته.عزیز درو باز میکنه و مامان خودشو میندازه توی اغوشش.

_سلام زری جون.

_سلام عزیز .

بوس و ماچ بعدشم من.

_سلام عزیزحون.

_سلام گلم بیا که یار منتظره.

یار؟.کمی فکر میکنم همون پارسا رو میگن دیگه.

وقتی از این مرحله میگذریم.هستی جلو میاد و میگه:سلام عزیز دلم.

_سلام هستی خانم خوبین؟

_معلومه عزیزم ...نمیدونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود مطمئنم دل پارسا هم برات تنگ شده.

لبخندی زدم.به چشام خیره بود انگار منتظر بودمنم بگم منم همینطور

پونه که کنار مامانش ایستاده بود وقتی سکوت منو دید گفت:نکنه تو دلت برای ما تنگ نشده بود؟

با شیطنت نگام میکرد.. و خواستم چیزی بگم که منو کشید تو اغوشش...چه اغوش گرمی داشت گفتم:معلومه تنگ شده بود.

بوسیدم و گفت :برو با پارسا سلام و احول پرسی کن الان مردم برامون حرف درمیارن.

ابروهامو با تعجب انداختم بالا و گفتم:مردم؟

با چشم به مامان پریسا اشاره کرد و محکم گفت:مردم.

بهش نگاه کردم چه چشایی داشت ...هولم داد به سمت بقیه و گفت:برو دیگه منو نگاه میکنه.

با کوروش و شایان(بابای پارسا)سلام کردم خب اونم کنارشون بود چیکار میکردم باید سلام میکردم.

_سلام.

_سلام.

همین دو لغت بین ما رد و بدل شد .خواستم از کنارش بگذرم که هستی دستمو کشید و منو کنارش نشوند..پارسا روی یک مبل 2 نفره نشسته بود که بیشتر به 1 و نیم نفره شبیه بود ..یک صندلی یک نفره هم کنارش بود.هستی منو نشوند روی مبل و خودش روی یک نفره نشست.

پارسا سریع گفت:مامان بیاین اینجا بشینین.

هستی ابروهاشو به طرز با نمکی توی هم فرو داد و چشاشو بهم فشرد و گفت:پارسا یک فرشته اومده کنارت نشسته میگی منه پیرزن بیام.

پارسالبخندی زد و گفت:خب اونجا نه زیرش نرمه نه پشتش برای این میگم در ضمن شما پیرزن نیستی

هستی که دید اگه اونجا بشینه پارسا فقط با اون حرف میزنه بلند شد و گفت:من برم ببینم تو اشپزخونه کاری ندارن

سریع از جا بلند شدم و گفتم:من میرم شما بشینین.

هستی خیلی اروم هلم داد که باعث شد بیوفتم روی مبل و گفت:میگم بشین دختر.

پارسا به پدرش نگاه میکرد و انگار داشت به صحبت های اونا گوش میداد ولی بعدچند ثانیه چرخید به سمتم و گوشی شو از روی میز برداشت.

گلکسی نوت بود دمش گرم.حتما اگه حواسش نبود برمیداشتم و یک دوری توش میزدم.با فاصله از هم نشسته بودیم و فکر کنم یک بچه 1 و نیم ماهه بینمون جا میشد.

پارسا گفت:شماره موبایلتو بده داشته باشم.

_ندارم.

انگار نشنیده بود چون تو چشام زل زد و گفت:چی؟

_من گوشی ندارم .

پوزخندی زد و گفت:خب شماره خونه تونو

کمی به فرش خیره شدم و با بدجنسی گفتم:ما که قراره از هم طلاق بگیریم دیگه شماره چیه؟

 

 

_اون که صد البته ..ولی برای مشخص سازی زمان طلاق باید باهات تماس بگیرم.

همونطور که به سر ناخونام خیره بودم گفتم:اونم دادگاه معلوم میکنه.

_باشه ندید اصلا بهتر .اگه میدادید میشد یک اسم بی خاصیت تو دفتر تلفنم.

گوشی شو بست و گذاشت روی میز جلوش.

مروارید با یک سینی چای اومد جلومون و گفت:بفرمایید.

پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون من نمیخورم.

بلند شدم و سریع لبه های سینی رو گرفتم و گفتم:بده من مروارید

مروارید سریع خودشو عقب کشید و گفت:مامانت و هستی خانم و عزیز جون سفارش کردن تو از جات تکون نخوری.

دوباره نشستم اخه من با این پسره که فکر میکنه اسمون سوراخ شده و افتاده زمین چی بگم.

پارسا گفت:سال اول بودید نه؟

_خیر سوم.

_راهنمایی؟

_خیر دبستان.

_خوب رشد کردید.

_بزنید به تخته چشم نخورم.

لبخندی زد و گفت :نه خارج از شوخی.

_من با شما شوخی ندارم.

ابروهاشو انداخت بالا و گفت:رشته تون چیه؟

_واه!مگه تو فامیل شما بچه های سوم دبستانی رشته انتخاب میکنند؟

_ریاضی درسته؟

_شما که همه چی رو میدونید چرا میپرسید.

خنده عصبانی کرد و گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهاتون صحبت کنم.

به لباش خیره بودم که چیزی بگه ولی اون به نقطه دیگری نگاه میکرد.نگاهشو دنبال کردم و روی صورت پریسا فرود اومد.خیره بود به ما .یک اخم واضح روی صورتش ..

پارسا اروم گفت:پاشو برو از کنار من.

با تعجب چرخیدم طرفش و گفتم:که اون دختره بیاد کنارت؟

پارسا زیر لب گفت:پاشو الان میاد اینور میاد موهاتو میکنه.

دوباره چرخیدم سمت پریسا دستش مشت شده لبه مبل بود و داشت فشارش میداد برای بلند شدن.

دست به سینه نشستم و گفتم:میخوام ببینم چی میشه.چه عاشق های دل خسته ای هستین.

پارسا نگاهشو از پریسا گرفت و گفت:من عاشق اون نیستم.

_پس چرا اون هست؟

_چون فکر میکنه من دوسش دارم.

یک ابرومو انداختم بالا و گفتم:نداری؟

پارسا توی چشام خیره بود و من توی چشای عسلیش غرق بودم که صدای پریسا پیچید توی گوشم

_جواب بده پارسا دوسم نداری؟

درک میکردم پارسا نمیدونه چی بگه ولی خونسردانه تکیه دادم و مثل پریسا به پارسا خیره شدم که پارسا گفت:تو دخترعموم هستی معلومه دوست دارم.

پریسا به من اشاره کرد و گفت:پس باید اینم دوست داشته باشی؟

پارسا نیم نگاهی به من کرد و گفت:این که دختر عموم نیست.

پریسا نگاه از پارسا برنمیداشت و گفت:میخوام بشینم.

پارسا به صندلی تک نفره کنار من اشاره کرد و گفت:تیام تو اونجا بشین پریسا اینجا.

با تعجب به پارسا نگاه کردم.

بلند شدم و گفتم:من میرم اشپزخونه راحت باشید. و به پارسا نگاه مرموزی انداختم.

همین که وارد اشپزخونه شدم هستی نزدیکم اومد شونه هامو گرفت و گفت:چرا اومدی عزیزم؟

 

 

قسمت19

با چشام اونهارو نشون دادم.

هستی از من جدا شد و به انها نگاه کرد اخمهایش داخل هم رفت...

روبه من شد و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.

اینجا از زبون سوم شخصه

هستی روسری را روی سرش صاف کرد و به سمت تیام چرخید و گفت:یک لحظه اینجا واستا عزیزم.

تیام حرفی نزد فقط با حرکت سر قبول کرد...هستی نفس عمیقی کشید و از اشپزخانه خارج شد..پارسا با دیدن او رویش را از پریسا گرفت و به مادرش چشم دوخت.هستی عصبی بود او حق نداشت با پریسا حرف بزند.پریسا شیطانی در جسم ادم بود.

پارسا که با چشم های عصبانی مادر غریبه بود گفت:چیزی شده مامان؟

هستی نگاهش به پریسا افتاد که داشت انها را با تعجب نگاه میکرد.

هستی گفت:بیا تو اتاق پارسا.

پارسا سرش را به تایید تکان داد و به سرعت از جا بلند شد و همراه مادر به اتاق امد.

هستی داخل اتاق شد و در را برای پارسا باز گذاشت داخل اتاق عزیز شده بودند.

هستی روی تخت نشست .عصبانی بود نمیدانست به پارسا چه بگوید.

پارسا وارد شدخیلی خونسرد گفت:جانم مامان؟

هستی :پارسا زنتو ول کردی داری با اون پریسا دیونه حرف میزنی؟ها؟به چه حقی زنتو تنها گذاشتی؟خیله خوب میگیم تنهاش گذاشتی .چرا میشینی با اون دختره حرف میزنی ها؟

_تیام مگه چیزی گفته؟

هستی لبش را گاز گرفت و گفت:ای خدا مگه حتما باید چیزی بگه من از چشاش خوندم.

_مامان اون هیچ مشکلی نداره.

_تو از کجا میفهمی همون دو کلمه حرفم که به زور با هم میزنید.

پارسا خواست چیزی بگه که در باز شد و تیام وارد شد.

هردو نگاهش روی انها افتاد.

تیام به کیف گوشه اتاق اشاره کرد و گفت:میشه اون کیف رو بدید ماداریم میریم.

هستی تعجب کرد نگاه بدی به پارسا کرد و با همان نگاه مهربانش روبه تیام گفت:چرا عزیزم؟

_اخه فردا یک عالمه درس دارم.

هستی شانه بالا انداخت و گفت:حالا عصری برید.

تیام به سمت کیف رفت و گفت:حالا بهتره چه فرقی میکنه.

هستی سرش را تکان داد راضی نبود به سمت در رفت و گفت :میرم مامانتو راضی میکنم توهم حاضر نشو.

هستی در را باز کرد و سریع خارج شد و در را بست.پارسا داشت تیام را نظاره میکرد.تیام کیف را برداشت و وسایل کنارش را داخلش گذاشت و بلند شدو خواست وسایل را از روی زمین بردارد که پارسا دور بازوی اورا گرفت و به سمت خود چرخاند.تیام از رفتار پارسا تعجب کرد ..بازهم به چشم های او که نگاه میکرد استرس میگرفت.

تیام با تته پته گفت:چی شده؟

چشم های عصبانی پارسا ریز شد و گفت:چی شده؟من باید این سوال رو از شما بپرسم.

تیام منظور او را نمیفهمید.

پارسا با تحکم گت:مشکلیه من کنار دخترعموم بشینم.

_اصلا من تنهاتون گذاشتم که با هم راحت باشید.

بازوی تیام داشت به درد میامد.پارسا گفت:پس به مامانم چی گفتی؟

تیام با پوزخند گفت:تنبیهتون کردن؟

پارسا بیشتر عصبانی شد و گفت:حسودی میکنی؟

تیام خنده اش را نگه نداشت و از خنده منفجر شد و حتی از خنده اشکش در میومد. و گفت:حســــــودی؟

_به چی باید حسودی کنم؟

پارسا گفت:اگه دفعه ی دیگه پیش مامان من ننه من غریبم در بیاری کشتمت.

تیام گفت:من هر کار بخوام میکنم و دستش را از دست او دراورد و همراه وسایل از اتاق خارج شد

 

 

دوباره میریم سراغ اول شخص

از اتاق خارج شدم.هستی خانم داشت با مامان حرف میزد جلو رفتم و گفتم:بریم مامان.

هستی چنگی نمایشی به صورتش زد و گفت:دخترم اگه از دست پارسا ناراحت شدی ببخشش.

_نه بابا ناراحتی چیه.ایشون خیلی محترمن ولی من فردا تا ساعت8 شب مدرسه کلاس دارم.

هستی دستشو روی شونم گذاشت و گفت:موفق باشی.

لبخندی زدم و به نزدیکی بابا که دم در بود رفتم ..از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه در کل راه مامان نصیحتم میکرد که برای چی گفته بریم خونه و بابا رو زور کرد که ناهار از بیرون بگیره.

ناهار رو گرفتیم و رفتیم خونه منم ناهارمو خوردم و رفتم توی اتاقم درس بخونم.اون روز تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد....

***

با صدای ساعت که زنگ میزد از خواب بلند شدم.دستمو روی ساعت گذاشتم و خواستم خاموشش کنم که دست دیگه ای برش داشت.فرهاد بود .

_سلام.

با حالت خوابالویی گفتم:سلام...و خمیازه کشان گفتم:اینجا چیکار میکنی؟

_داشتم لباس میپوشیدم حالا بدو دیرت نشه.

از جا بلندشدم صورتمو شستم و برنامم رو گذاشتم و حاضر شدم و همراه فرهاد از خونه زدم بیرون.

گفتم:با من میای؟

_اره تا دمه مدرستون باهات میام بعد با خط اتوبوس میرم دانشگاه.

کیفمو به دستش دادم و گفتم:پس بیا تا دم مدرسه اینو بگیر که بیکار نباشی.

کیف رو گرفت و گفت:تیــــــــــام!

_بله.

_من با پارسا حرف زدم و با تو هم میخوام حرف بزنم.

_راجع به چی؟

_گوش کن ..شما باید طوری رفتار کنید که نشون بده باید از هم طلاق بگیرید.

_چطوری؟

کیف رو از دستی به دست دیگه داد و به اون طرف خیابون نگاه کرد گفتم:

بگو دیگه چطوری؟

_یکیتون باید بشه ادم خوبه و یکی بشه ادم بده...اینطوری اون بده هی غر میزنه و خوبه تحمل میکنه..اینطوری وقتی دو خونواده ببینن.دلشون میسوزه و خودشون به این زندگی خاتمه میدن.

چرخیدم طرفش.

فکر خیلی خوبی بود..خیلی خوب....میخواستم فرهاد رو بغل کنم و ببوسم ولی حیف که تو خیابون بودیم.

فرهاد گفت:نظرت چیه؟

_خیلی خوبه ..خیلی.

فرهاد:ولی مشکل کار اینجاست.

_کجا؟

_کی ادم خوبه بشه و کی بده؟

_من میشم خوبه و پارسا میشه بده.

_اون قبول نمیکنه.

تقریبا نزدیک مدرسه بودیم.گفتم:چرا؟

_چون اون روی ذهن همه ی فامیل میمونه.همه تقصیر کارش میدونن.مخصوصا اینکه یک مدت زمانی توی مشهده .

_برای چی؟

_دانشگاهش

_مگه ثبت نام کرد؟

_بله ساعت خواب.

سرمو انداختم پایین خوب منم که دلم نمیخواست ادم بده بشم.ولی یک فکر به ذهنم رسید سریع گفتم:خوب جاهامونو باهم عوض میکنیم.یک بار من میشم بده یک بار اون

فرهاد با خنده گفت:مگه بازیه؟

فیلسوفانه گفتم:زندگی یک بازیه بزرگه.

کیفمو به دستم داد و گفت:خیلی خب برو مدرست دیر نشه.

کیفو گرفتم و گفتم:خداحافظ

_بابای خواهر کوچولو.

هنوز چند قدمی نرفته بودم که برگشتم.میخواستم به فرهاد بگم که بهم پول بده تا چیزی بخرم ولی اون سوار اتوبوس شده بود و داشت نگاهم میکرد.براش دست تکون دادم و وارد مدرسه شدم.

 

 

روز خیلی بدی بود تا ساعت 8 شب کلاس داشتم..تا ساعت 2 که خود کلاسای مدرسه بود.از ساعت 3 تا 5 هم کلاس تقویتی زبان بود چون بر خلاف درس های دیگم زبانم خیلی بد بود ...و از ساعت 5 و نیم تا 8 هم کلاس ریاضی داشتم چون 1 شنبه و شنبه تعطیل بود.کلاس که تموم شد هوا تاریک شده بود کمی احساس ترس کردم...همین که پامو از مدرسه گذاشتم بیرون تموم اعتماد به نفس هایی که تو کلاس به خودم میدادم به باد رفت..اروم اروم از کنار خیابون راه افتادم تا دمه خونمون فقط صلوات میفرستادم.به سر کوچه که رسیدم متوجه ماشین امیر(پسر عمو پارسا) شدم خیلی عجیب بود....ماشین پارک شده بود و کسی داخلش نبود.نگاهمو از ماشین گرفتم شاید من اشتباه میکردم.اره حتما من اشتباه میکردم اون اینجا چیکار باید بکنه...کوچه هم خلوت ..سرمو انداختم پایین و با سرعت شروع به دوییدن کردم که یکدفعه به کسی خوردم و چند قدم به عقب رفتم بهتره بگم پرتاب شدم.نزدیک بود بیوفتم که دستمو به دیوار فشردم و ایستادم ..سرم هنوز پایین بود نمیتونستم به بالا نگاه کردم.نفس نفس میزدم و به حالت 90 درجه خم شده بودم و دستم همینطور به دیوار.

صدا منو به خودش اورد:

_اینجا چیکار میکنی این وقت شب؟

سرمو اوردم بالا اَه این پسره است که...صورت جدی داشت صاف شدم اگه میدونستم اونه که جلوش خم نمیشدم.بی توجه به سوالش گفتم:شما خونه ی ما بودید؟

اونم دوباره گفت:گفتم چرا این وقت شب اینجایید چرا خونه نیستین؟

_مدرسه بودم .

سرشو تکون داد

_خونه ی ما بودید؟

_بله.

_برای چی؟

_میخواستم برم تهران برای کارام مامانم اصرار کرد که با شما برم.حالا اومدم از مامانتون اجازه بگیرم که ایشون هم موافق بودن ..فردا بعد از مدرست میریم.خدا حافظ.

و بدوم اینکه منتظر حرفی از طرف من بشه از کنارم عبور کرد و به سمت ماشین امیر رفت پس با ماشین او امده بود ..کلید انداختم و در را باز کردم...

با ورودم مامان داد زد:تویی تیام؟

_بله.

از پله ها رفتم بالا مامان با دیدنم گفت:پارسا رو دیدی؟

کیفمو روی مبل انداختم و گفتم:بله.چیکار داشت؟

_نگفت بهت

میخواستم توضیح کامل از مامان بشنوم به خاطر همین گفتم:نه چی گفت؟

 

 

قسمت 20

میخوادفردا بره تهران.اومده بود اینجا ببینه توهم همراهش میری یا نه.

_خب؟

_گفتم اره فردا بعد مدرسه بیاد دنبالت.

_مامان.!!!!!!!!!!!!!من شاید دلم نخواد برم مگه زوره.

_گفتم یک بادی به کلت بخوره.

_نمیخوام باد به کلم بخوره لطفا بگید نیاد دنبالم.

مامان زبونشو گاز گرفت و گفت:چی میگی دختر؟

_مــامان....2 شنبه امتحان دارم.

_خب اونجا بخون..حالا هم گشنته یا نه؟

با این که از گشنگی داشتم میمردم سرمو تکون دادم و گفتم:نه!

بلند شدم و به اتاقم رفتم لباسامو انداختم و خودمو روی تخت پرتاب کردم که تخت صدای بدی داد........میخواستم اشک بریزم..همه چی زوری...ای خدا..صدای مامان از توی حال میومد.

_اخه خدا من چه گناهی کردم که این دختر نمیخواد ادم شه...نمیفهمه که زندگی با اون پسر اینده شو تامین میکنه.

خندم گرفت که بیشتر شبیه پوزخند بود چه زندگی مزخرفی.

تا چشامو بستم خوابم برد کار مهمی برای فردا نداشتم .

***********

ساعت 12 بود اون روز زنگمون زود خورد.

شیدا و باران و سوگل بهم اویزون بودند حال حسام خیلی بهتر شده بود و حتی قرار بود اونروز باران با خونوداش برن خونه ی اونا.

کیفمو روی دوشم صاف کردم و گفتم:بچه ها من برم دیگه.

شیدا خودشو صاف کرد و گفت:شاهین امروز دیر میاد منم باهات میام تا دهنش قشنگ اسفالت بشه.

_گناه داره بابا.

_تو جوش اونو نزن.

از در مدرسه اومدیم بیرون.

سوگل که داشت هنوز توی حیاط رو نگاه میکردگفت:خب سرویسم داره میره منم برم.

همین که سوگل رفت.باران گفت:تیــــــــــــــــام اون اا باتو کارداره .

خط نگاه باران رو دنبال کردم که چشام توی دوتا شیشه مشکی عینک افتابی ثابت موند.

دستش به سمت عینک رفت و عینک از روی چشمها برداشته شد.پارسا بود که با نگاش میخواست از من که عجله کنم.

چشای عسلیش دوباره منو به استرس مینداخت.

شیدا با متلک گفت:نه بابا .....و با حالت بامزه ای گفت:اون یک جنتلمن واقعیه....باران تویک مرد رویایی دیده بودی؟

خندم گرفت.باران گفت:نه والا.......البته حسام.

صدای بوق ماشین باعث شد اون تا نگاهشونو بگیرن و بگن:تیام انگار راست راسکی با توئه؟

سرمو تکون دادم و چند قدم جلو رفتم و گفتم:متاسفانه.

شیدا خودشو به من رسوند و گفت:نگو که پارساست.

_پارساست.

صدای بلند و پرتعجب باعث شد به عقب برگردم.

_پارسا؟

صبابود..کیفشو روی شونش صاف کرد و جلواومد.

_اون شوهرته.

باران گفت:نامزدش.

با دست به پارسا گفتم که بیاد اینور اول چپ چپ نگاهم کرد ولی بعدچرخید و دقیقا جلوی پام ترمز کرد

رسه تاشون کنارم ایستاده بودند.صبا باتعجب گفت:مطمئنی اون شوهرته؟

چرخیدم طرفش تو چشاش پر از تعجب و حسادت بود گفتم:میخوای از خودش بپرس.

شیدا گفت:تو حلقت گیر کنه تیام

و با سرعت به سمت ماشین رفت منو و باران هم به دنبال او به دم ماشین رفتیم.

شیدا خواست چیزی بگه که با دستم به پارسا نشونش دادم و گفتم:دوستم شیدا وباران.

شیدا گفت:خوشبختم.

پارسا لبخندی زدو گفت:منم همینطور

و برای باران هم فقط سریعی تکان داد

پارسا با چشم صبا را نشون داد و گفت: و ایشون؟

بی توجه گفتم:صبا بغل دستی اون دوست دیگم.

ازاینکه از واژه دوست استفاده نکرده بودم خیلی خوشحال بودم.

سرشو تکون داد با خنده گفتم:نمیخواست بیاین خودم پیاده میرفتم.

_میخواستین پیاده برین تهران.

_مگه حتمی شد.

_بله سوار شید تا دیر نشده.

با بچه ها خداحافظی کردمو نشستم.

پارسا هم با سرعت راند.

_با ماشین اقا امیر میخوایم بریم.

_میبینید که... بلیت پیدا نکردم.

_خیلی ضروریه رفتنتون؟

یک نیم نگاه بهم کرد و گفت:بله خیلی.

پنجره را کمی پایین دادم و نفسی کشیدم.داشتیم از شهر خارج میشدیم تا اون لحظه سکوت کرده بودم که یاد لباسام افتادم و سریع گفتم:من لباس ندارم که.

_رفتم دم خونتون مادرتون اماده کرده بود...انگار خیلی عجله داشتین.

_مادرم اره خیلی ولی من هرگز

 

سرشو تکون داد و کمی به سرعتش افزود.ضبط ماشین روشن بود و اهنگ خارجی در حال پخش بود اهنگی عصبی کننده که باعث میشد ادم سردرد بگیره

 

سرم را به شیشه تکیه دادم ولی نه اهنگ واقعا روی اعصابم بود.

گفتم:میشه کمش کنید.

انگار صدایم نشنید چون بلند داد زد:چی؟

منم به تقلید از او داد زدم

_میشــــــــــــه کمش کنید.

دستشو پیش برد و ضبط رو خاموش کرد.

_ممنون.

_خودتم میتونستی خاموشش کنی!

_ولی این ماشین نه ماشینه منه نه ماشین پسرعموم.

_منو تو نداره که.

با تعجب چرخیدم به سمتش.

_چی؟

خنده ای کرد و گفت:شوخی کردم چرا ذوق زده شدی؟

عصبانیم میکرد من خوشحال نشدم برعکس عصبانی تر هم شدم .جوابش را ندادم تکیه دادم و گفتم:راستی یادمه اون شب که مثلا داشتیم باهم حرف میزدیم گفتین که میرین به خونوادتون میگید نه.

_گفتم.

_واقعا؟حالا خوبه نه گفتید و الان عقد کرده کنار همیم.نمیگفتید چی میشد.

_من به بابام گفتم ولی اون جوابی به من داد که مجبور شدم به این ازدواج تن بدم.

_حتما راجع به پول بوده چون مردها فقط در این شرایط تسلیم میشند.

_پول و زن.

_زن؟

_بله من به خاطر مادرم اینکارو کردم.مامان یک مریضی بد قلبی داره هر نوع شُک سمه.

_حالشون خوب میشه؟

_دکترش که گفته اره.اینجا یک رستورانه گشتنه؟

_نه من سیرم تو مدرسه چیزی خوردیم با بچه ها.

_بچه ها منظورتون همون شیدا خانم و باران و صباست؟

_صبا نه اون دوتای دیگه.

_چرا درباره صبا اینجوری حرف میزنید دختر خوبی بود..

_نمیخوام غیبت کنم.

_این توضیحه.

_نمیخوام توضیح بدم غذاتون دیر نشه.

دوست نداشتم درباه صبا حرف بزنم.ماشین را کنار نگه داشت و سویچ را به من داد و رفت داخل رستوران حتی تعارفم نکرد هرچند اگر میکرد بازم نمیرفتم.

 

 

به ساعت نگاه کردم 3 را نشان میداد یادم امد نماز نخوندم سریع از ماشین پیاده شدم درو قفل کردم و به سمت تابلویی که روی ان نوشته بود نمازخانه....

رفتم داخل کوچک بود و با پارچه ای سبز از بخش اقایان جداشده بود.چادر هایی نامنظم که روی جالباسی بود .یکی اش را برداشتم ..مهر های شکسته و سیاه هم لبه ی پنجره بود یکی را برداشتم و بر زمین گذاشتم ...نماز را که خواندم چادر را بر سر جایش گذاشتم و رفتم بیرون .

پارسا به ماشین تکیه داده بود جلو رفتم لجظه ای نگاهش کردم و درو زدم.درو باز کرد و اونقدر بد نگام کرد که ترسیدم بشینم نشستم و سوییچو گرفتم به طرفش از دستم کشید و گفت:شما کجا رفته بودید؟

_نماز.

سرشو تکون داد و گفت :اگه بهم میگفتید اصلا اشکال نداشت.

نگاهمو ازش گرفتم و با کراه گفتم:خیلی خوب حالا برید.

_امر دیگه؟

خیلی جدی گفتم:سریع تر.

یک نگاه بهم کرد و زیر لب خندید.

میخواستم بهش بگم رو اب بخندی ولی فکر کردم میره به مامانش میگه این چه زنیه برام گرفتی.

عصر که هوا کم کم تاریک میشدباران شروع شد و هر لحظه شدت میگرفت.....رسیده بودیم به یک مسجد که چند تا مغازه کنارش بودن .گفتم:میشه بایستید میخوام برم دستشویی.

_خیلی ضروریه؟

_بله.

ماشین را کنار برد و ایستاد از ماشین پیاده شدم خودشم پیاده شد. کنار ماشین ایستاد .به سمت دستشویی رفتم خیلی شلوغ بود..وقتی اومدم بیرون دم در ایستاده بود...رفتم جلوش و گفتم:چیزی شده؟

سرشو تکون داد .دوباره نگام رفت سمت ماشین و گفتم:چی شده؟

_ماشین روشن نمیشه

 

 

با نگرانی نگاهش کردم و گفتم:حالا چیکار کنیم؟

سرشو تکون داد و گفت:امشب که روشن نمیشه و نمیشه کاریش کرد صبح حتما یک تعمیر گاهی جایی بازه.

_خب...امشبو چیکار کنیم؟

_اینجا چند تا مسافر خونه است ...میتونیم بریم تو یکیش.

_امنه؟

کاملا توی چشام نگاه کرد و گفت:هر کی با من باشه همه جا براش امنه.راستی ظهر که رفته بودید نماز بخونید فرهاد زنگ زد.

_چی گفت؟

_کارت داشت حالا شب بهش زنگ بزن حالا بریم دنبال جا.

به پشت مغازه ها اشاره کرد و گفت:اونجا 2 یا 3 تا هست بیا بریم.

همراهش رفتم نمیدونستم اون شب واقعا چطوری میگذره راه نصفه شده بود..کمی میترسیدم از اینکه همراه او باشم ولی چاره ی دیگه ای نبود پشت سرش میرفتم هرز گاهی برمیگشت و پشت سرشو نگاه میگرد که ببینه من هستم یانه.وارد یک مسافر خونه شدیم به نام صفـــــــــــــــــــــــ ـــــــر.

با دیدن اسمش خندم گرفت .پارسا برگشت به سمتم و گفت:چی شده؟

شانه بالا انداختم و گفتم:هیچی اسمشو دیدم خندم گرفت.سرشو بالا کرد و به اسم نگاه کرد و لبخندی زد .جلو رفت ..یک مرد پشت میز نشسته بود و جلوش یک قلیون بزرگ بود کنار پارسا ایستاده بودم ..مرد شکم گنده ای داشت و کچل بود یک نگاه که بهش کردم سریع نگامو گرفتم ..ولی مرد خیره بود به من که پارسا گفت:اتاق خالی دارید؟

مرد نگاهش را از من گرفت و به پارسا نگاه کرد و گفت:چی داداش؟

_من داداشتون نیستم میگم اتاق خالی دارید؟

_چند تا؟

پارسا برگشت به سمت من و گفت:2 تا.

مرد دوباره نگاه از پارسا گرفت و به قلیونش نگاه کرد و گفت:نه داداش ندارم.

_1دونه چی؟

_نچ.

پارسا مانتو من را کشید و گفت :بیا بریم.

وقتی اومدیم بیرون گفتم:میگفتی هم میومدم لازم نبود مانتومو بکشی.

_خودت میخواستی اون مرتیکه نمیزاشت بیای.

بد نگاهش کردم و رفتیم به سمت مسافرخانه بعدی ..یک خانم پشت میز نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی میز.اینبار بی هیچ استرسی رفتم جلو.پارسا گفت:خانم؟

زن سرش را اورد بالا صورتش واقعا ترسناک بود.

نصفه صورتش ماهگرفتگی بود و نصف دیگر انگار سوخته بود.

پارسا گفت:2تا اتاق خالی دارید؟

_یکدونه میخواید؟

پارسا برگشت به سمت من و یک نگاه به من کرد.ابروهامو دادم بالا .یک قدم بهم نزدیک شد و گفت:چیکار کنیم؟

_چاره ای نیست.

جلو رفت و گفت برای یک شب؟

_20 تومن.

پولو گذاشت روی میز و رفتیم بالا .کیف منو از توی ماشین اورد زن در راباز کرد و کلید را داد به دستم رفتم داخل اتاق خیلی کوچکی بود 2 تخت یک نفره کنار هم و کنارش یک در و کنارش یک شیر که مثلا اشپزخونه بود.

 

 

قسمت 21

داخل کیفمو نگاه کردم..تهش یک ملافه سفید بود حتما مامان گذاشته بودش درش اوردم و انداختم روی تخت بدم میومد روی تختی که معلوم نبود کی روش خوابیده بخوابم.

مقنعه امو از سرم دراوردم و انداختم روی بالش...برقم خاموش کردم و پریدم روی تخت.

با صدای در به خودم اومد.پارسا بود....داخل شد...درو قفل کرد و کلید رو گذاشت روش ...پتوش به نظر تمیز میومد انداختم روی سرم چون میدونستم الان چراغ رو روشن میکنه و همینکارم کرد...

زیر لب گفت:چه قدر سریع جای ادم رو غصب میکنن.

سریع پتو رو کنار زدم و نشستم سرجام اونقدر به دیوار چسبیده بودم که 3 نفر دیگه روی تخت جا میشدن...

_جای شما را گرفتم؟

سرشو تکون داد و دکمه اول پیرهنشو باز کرد.

گفتم:هوا سرده ها.

با این حرف لبخندی روی لباش نشست و گفت:من به سرما عادت دارم.

دوباره خودمو روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم.برق رو خاموش کرد و اون سر تخت خوابید انگار اونم حس منو داشت.

اروم گفت:میترسی که کنار منی؟

سکوت کردم دروغ که نباید میگفتم واقعا میترسیدم.

وقتی سکوتمو دید گفت:(میخوای برم تو ماشین؟)

من که از خدام بود بره ولی دلم براش سوخت و گفتم:نیازی نیست.

_میشه یک سوالی بپرسم.

سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و گفتم:من خوابم میاد فردا.

با این حرف اونم چرخید

***************

با نور خورشید که روی چشام افتاد بلند شدم یک سینی روی تخت بود که به نظر برای صبحونه بود پارسا هم داخل اتاق نبود با کنجکاوی بلند شدم و رفتم کنار پنجره.

ماشین رو اورده بود کنار مسافرخونه و همراه یک مرد داشتن داخلشو نگاه میکردن..

صبحونه دست خورده بود پس خودش خورده بود منم که از دیشب گشنم بود نشستم همشو خوردم

 

وقتی لیوان چایی رو سرکشیدم از جا بلند شدم..مقنعه ام را به سر کردم.

ملافه را داخل کیفم گذاشتم و درش را بستم...از اتاق خارج شدم.و رفتم دم در.

پارسا با دیدن من گفت:کلید را به اون خانم تحویل بده.

ابروانم را بالا انداختم و گفتم:باشه.

به سمت زن که به در تکیه داده بود و داشت پارسا رانگاه میکرد رفتم و گفتم:بفرمایید کلید.

نگاهی به من کرد و کلید را در هوا قاپید و گفت:شوهرته یا داداشت؟

به پارسا نگاه کردم چه قدر زیبا شده بود...نور توی چشمهای عسلی اش میزد و چشم های برق میزد.لباسش تنگ بود و موهای مایل به قهوه ایش روی پیشانی اش ریخته بود.

گفتم:چه فرقی میکنه؟

_خیلی فرق میکنه...حالا چیکارته؟

_شما چه فکری میکنید؟

_اصلا شبیه هم نیستید..فکر کنم زنشی نه؟

_بله.

بهم نگاه کرد توی چشاش چیز عجیبی بود که برای من نااشنا بود.

با تته پته گفت:خیلی خوشگله!

لبخندی روی لبام نشست و گفتم:اره قیافش بد نیست ازش خوشت اومده؟؟

_چه راحت در این باره حرف میزنی!

_اخه برام مهم نیست.

_اگه بگم از دیشب عاشقش شدم باورت میشه؟

توی چشاش نگاه کردم پس این عشق بود...گفتم:..نمیدونم چی بگم.

_تا حال عاشق شدی؟

_اره ...برادرم من عاشق برادرم هستم.

خندید و گفت:چند سالته بچه سال به نظر میای ولی رفتارات خیلی متینه.

_هفده سالمه....سوم دبیرستان.

_باهم دوست شدید؟

(تیـــــــــــــــام بیا)

برگشتم و به پارسا نگاه کردم و با دست نشون دادم الان و برگشتم به سمت زن و گفتم:یک ازدواج اجباری...شوهر تو کو؟

سرشو تکون داد و گفت:با این قیافه کی میاد منو بگیره.

بــــــــــــــــوق

برگشتم پارسا نشسته بود تو ماشین و بادست اشاره میکرد برم سمتش.

بوسه ای به طرفی از صورت زن که ماهگرفتگی بود زدم و گفتم:قیافت از من که بهتره.

و با دو به سمت پارسا رفتم...در را باز کردم و نشستم و کیفم را روی صندلی عقب گذاشتم

عصبانی بود و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود.

زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حالا چرا عصبانی میشی داشتم باهاش حرف میزدم.

چرخید سمتم بازهم ان چشم های استرس زا..

نمیدونستم عکس العملش چیه فقط باید اعتراف کرد که قلبم تو دهنم بود..

انگار تموم حروف یادم رفته بود فقط گفتم:خب چیه؟

با داد گفت:خب چیه؟یک ساعته منو اینجا معطل کردی بعد میای میگی چرا عصبانیم.

نمیدونستم چی بگم...تنها راه عذر خواهی کردن بود.

یک لبخند مهربون برای خر کردنش زدم و گفتم:ببخشید..روشو برگردوند چه زود خر شد...بلند گفت:فقط ببخشید ؟

و پایش را روی گاز فشرد.

نگاهش نکردم و به جاده نگاه کردم با سرعت میراند....

تا خود تهران باهاش حرف نزدم من عذر خواهی کرده بودم..

وقتی رسیدم و در پارگینگ را زد با خانه ای بزرگ مواجه شدم..

یک برج بود برای خودش.

ماشین را پارک کرد و پیاده شد منم ساکم را برداشتم و به دنبال او رفتم..در اسانسور را زد و زود سوار شد....از بد شانسی دو نفر دیگر هم در اسانسور بودند...اسانسور بزرگی بود وهمین که ما باید کنار هم میاستادیم خیلی بد بود...هر دوبه سمت در و پشت به دو نفر دیگه بودیم که اسانسور ایستاد و مردی که پشت من بود خواست پیاده بشه.پارسا هم چرخیده بود به سمت من...

کمی جلو رفتم ولی مرد چاق تر بود.پارسا دستش را دور بازوانم حلقه کرد و مرا به خودش چسباند بوی عطرش تا لوزالمعده ام هم رفت...نمیتوانستم سر بلند کنم و به او نگاه کنم .مرد پیاده شد و من عقب رفتم و نفسم را پرفشار بیرون داد.زنی که پشت پارسا بود تازه او را دیده بود و گفت:سلام اقا پارسا.

پارسا لحظه ای اخمانش در هم رفت و گفت:سلام خانم ترابی!

 

 

زن گفت:کجا بودید این چند وقته؟

_مشهد.

زن سری تکان داد و زیر چشمی مرا نگاه کرد و گفت:تو این چند وقت ملی جان خیلی اینجا اومد.

_به خاطر من یا شما؟

_بیشتر تو پسرم.

_حالا چیکار داشت؟

_نمیدونم.

اسانسور ایستاد و همه پیاده شدیم زن فعلا گفت و رفت هنوز چند قدم از ما دور نشده بودند که پارسا خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و گفت:خانم ترابی!

زن چرخید و با لبخند گفت:بله!

پارسا لبخندی زد و گفت:ایشون نامزدم هستن.

سریع گفتم:خوش وقتم

زن جلو امد نگاهی به من کرد و کل بدنم را زیر نظر گذراند ولی انگار خوشش نیامده باشد سریع تکان داد و گفت:مبارکه.

پارسا گفت:به ملی جونتون هم بگین....

خانم ترابی با لحن عصبی گفت:اگه وقت داشتی یک سر بیا خونه ما.

این را گفت و سر برگرداند و به سمت خانه خودشان رفت انگار از من خوشش نیامده بود...خیلی کنجکاو شدم بدونم ملی کیه.

پارسا کلید انداخت و وارد خانه شدیم.

خانه بزرگ و شیک و تمیزی بود بااینکه به قیافه خود پارسا نمی خورد اینگونه باشد.

کیفش را روی اپن انداخت و گفت:من دارم میرم.

بی اختیار گفتم:(کجا؟)

_باید به شما جواب بدم/

_هر طور مایلی.

_میرم یک جا که خوش باشم.

چند قدم جلو رفتم ...تقریبا وسط حال بودم که گفت: درو رو کسی باز نکن....زنگ در هم زدن جواب نده...وسایل ارزشمند خونه زیاده...

با این حرف میخواست بگه که تو مهم نیستی...خونه مهمه.

خودمو انداختم روی مبل و گفتم:خیله خوب.

 

 

چند لحظه مکث کرد و گفت:خدا حافظ.

_خداحافظ.

همین که در رو بست از جام بلند زدم تا چرخی توی خونه بزنم.

2 دست مبل شیک داخل خونه بود...یک دست دیگه مبل هم جامی شد ولی اینقدر مبل هار ا بزرگ بزرگ چینده بود که جا نمیشد.

یک دست مبل مشکی قرمز و یک دست کرمی شکلاتی.

یک میز ناهار خوری 6نفره هم در امتداد سالن بود.

اتاق خواب ها با 2 پله از بقیه جدا میشدند.به سمت اشپزخانه رفتم.یک میز 2 نفره سیاه هم انجا بود.یک یخچال و فریزر و ماشین لباسشویی و ظرف شویی و ماکروفر و گاز رو میزی و فر ...اووووه جهیزه ای بود برای خودش.خواستم به سمت اتاق ها برم که تلفن زنگ خورد.صدا رو تعقیب کردم که به یکی از اتاق ها رسید در رو که باز کردم انگار با یک جنگل روبه رو شده باشم.تخت بهم ریخته بود یک صندلی وسط اتاق افتاده بود..همه وسایل میز هم پخش و پلا بود.

دوباره صدای تلفن امد پشت میز افتاده بود و رویش یک بلوز تی شرت مردونه که حتما ماله پارسا بود افتاده بود.

تلفن را برداشتم و کلیدش را زدم دم گوشم گرفتم و سریع گفتم:بله!

_بله و بلا خانم طلا.

_فرهاد تویی؟

_کی به غیر من با تو اینجوری حرف می زنه هان؟

_هیچ کی وایییییی خیلی خوشحالم صداتو میشنوم

_چرا زنگ نزدی؟

-فراموش کردم ببخشید.

_خواهری که برادرش را فراموش کن وای وای وای.

_ببخشید تکرار نمیشه.

_قول؟

_بله...شماره اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

_مادرش.

_هستی خانم؟

_اره...چی کارا میکنید؟

_الان رسیدیم اومدیم خونه پارسا اون رفت نمیدونم کجا منم خونم.

_بشین درستو بخون.

_چشم بعد از فضولی.

خندید و گفت:کاری ؟باری؟

_نه.

_مواظب باش

 

قسمت22

 

 

_مواظب باش

_خدانگهدار.

_خداحافظ.

تلفن راگذاشتم و نگاهی به اتاق کردم بزرگ بود ولی خیلی شلوغ بود...یک عکس خیلی بزرگ از اقای خودشیفته هم روی دیواربود.جلورفتم تابه صورتش خوب دقت کنم.

چشم های عسلیش واقعا زیبابود همه چیش خوب بود فرم صورت مردونش.

تلفن دوباره به صدادراومد.

فکرکردم فرهاده باخنده گفتم:بازچیه؟

_شما؟

خندم گرفت.تازه بافرهاد حرف زده بودم وانرژی گرفته بودم.

_شمازنگ زدید من کیم؟

با لحن عصبانی گفت:(من با شماشوخی ندارم شماتوی خونه عشق من،نامزدمن چیکارمیکنید؟)

_نامزدتون؟

_تو کی هستی؟ پارسا اونجاست؟

دختره تقریباجیغ میکشید.چرخیدم به سمت عکس پارسا....

دختره دوباره دادزد:من میام اونجاببینم تو کی هستی؟

باخودم گفتم شایدملی باشم باشک گفتم:شماملی خانم هستید؟

انگار صدایم راشنیدولی تلفن راقطع کرد...باترس و دوبه سمت دررفتم..ازقفل بودن درمطمئن شدم وبه سمت تلفن برگشتم..شماره پارسا چندبودوایی خدایا.

رفتم پای تلفن وبه فرهادزنگ زدم.

_به این زودی دلت برای داداشت تنگ شدخواهری؟

_فرهادشماره پارساچنده؟

_برای چی؟

_بگوکارفوری دارم.

_چیزی شده؟

_نه بگو/

شماره رو یادداشت کردم وسریع باپارساتماس گرفتم 3 تابوق خورد تاجواب داد.

_چیه؟

اینم از جواب مثلا نامزدمون..

 

 

_سلام

_بفرمایید.

_یک خانم زنگ زد....فکر کنم داره میاد اینجا.

_ملینا.

_ملینا؟

_اسمشو نگفت؟

_نه.

_کی زنگ زد؟

_الان

_اومدم/

همین را گفت و تلفن را قطع کرد.

کمی ترسیده و شاید هم کنجکاو شده بودم.ملینا که بودچه نسبتی با پارسا داشت..حتی چه نسبتی با زن همسایه داشت.....او که بود؟

به سمت وسایلم که دم در بود رفتم و انها را برداشتم.یکی از اتاق ها که ماله پارسا بود و من نمیتوانستم انجا باشم.در اتاق دیگر را باز کردم.اتاقی نسبتا بزرگ بود.

یکی از دیوار ها با کاغذ دیواری از برج ایفل پوشانده شده بود و طرف دیگر یک کتابخانه بزرگ بود .. و پر از کتاب.در امتداد هم یک دست مبل و پنجره.

پس اینجا هم جایی برای من نبود.اتاق دیگر یک تخت 2نفره..نسبتا شیک بود که رویش پتوی زرشکی رنگ پهن بود.

غیر از یک کمد دیواری هم چیزی داخلش نبود.

از اتاق ها خارج شدم کیفم را روی کاناپه ای که انجا بود گذاشتم تا خودش بگوید اتاق من کجاست.غیر از اتاق خودش بقیه اتاق ها واقعا تمیز و مرتب بود.

با صدای زنگ از جا پریدم واقعا ترسیده بودم...به سمت در رفتم ولی باقدم های سست.از چشمی در نگاه کردم.دخترکی ایستاده بود ...خیلی دور ایستاده بود.در را باز کردم و اب دهانم را قورت دادم.دخترک با فاصله تقریبا 6 قدم ایستاده بود..قد کوتاهی داشت...مثلا من که تقریبا تا سر شانه ها و شاید هم بلند تر از شانه های پارسا بودم او تا میانه های بازوانش بود.

دخترک چتری های کوتاه مشکی اش را از زیر مقنعه ای که دور صورت مربعی اش بود بیرون ریخته بود.

چشمهای مشکی داشت که به لطف ریمل و خط چشم درشت و کشیده ترش کرده بود.لبهایش نسبتا بزرگ و رژ لب بنفشی زده بود،گونه های نسبتا برجسته اش هم با رژگونه قرمز کرده بود. و بینی قلمی و متوسط....صورتش در مقابل من بوم نقاشی بود ولی در مقابل دختران دیگر زیاد تو چشم نبود.قدش کوتاه بود ولی هیکلی میزان داشت..تو پر بود..مثل من لاغر نبود...

هنوز داشتم دخترک را تجزیه و تحلیل میکردم و او هم انگارداشت همین کار را میکرد که در اسانسور باز شد.او انگار میدانست کی است ولی من نگاه از او گرفتم که دیدم پارسا بود در اسانسور را نگه داشت و خود بسته شد.با صدای در اسانسور دختر چشمانش بسته و دوباره باز شد.

پارسا چند قدم جلو امد سریع گفتم:سلام

سری تکان داد و در 3قدمی پشت دختر بود.

کمی سرش را خم کرد و گفت:ملینا اینجا چیکار میکنی.

دختر همانطور که مرا نگاه میکرد گفت:قبلا میگفتی ملی.

_ملی مُرده.

لحظه ای تعجب میخواستم شاخ در بیاورم...ملی مرده پس این کیست.

دخترک با صدای تقریبا بلندی گفت:ولی من هنوز زندم.

پارسا سریع جواب داد:ملی من مُرده.

_چطور دلت میاد پارسا.

دختر این را گفت و چرخید.پارسا انگار نمیتوانست به دخترک نگاه کند انگار از چشمهایش فراری بود..به من نگاه کرد که با سردرگمی انها را نگاه میکردم.چند قدم عقب رفتم و خواستم بروم داخل شاید بودن من برایشان بد بود ولی پارسا سرش را به علامت نه بالا تکان داد

دخترک چرخید به سمت من و گفت:این کیه پارسا؟زنته؟دوست دخترته؟کیته؟

پارسا حرفی نزد و به کفشهایش خیره بود دخترک به من نزدیک شد ..دست روی شانه ام گذاشت و در چشمانم خیره شد و گفت:تو کی هستی؟

نمیدانستم چه باید بگویم..شاید پارسا دلش نخواهد ان دختر بداند وگرنه میگفت.

نگاهی به پارسا انداختم او باچشمهایش گفت:بگو...

 

 

به دختر نگاهی کردم و با من من گفتم:ما باهم نامزدیم.

دختره انگار منتظره هر چیزی غیر از این بود چون رنگ سبزه صورتش به سفید گرایید..چرخید به سمت پارساو جلو رفت .. و گفت:پارسا نامزدته؟

پارسا سر بلند کرد و گفت:اره مشکلیه؟

دخترک چرخید به سمت من و به پارساگفت:منو به این ترجیح داری؟

پارسا واقعا عصبانی شده بود میدانستم به خاطر دفاع از من نبود ولی برای اینکه لج دختره رو در بیاره گفت:چیه تو از اون بهتره....اصلا تو چیزی نداری غیر از دروغ و تهمت..پارسا همونطور که به سمت من میمود گفت:و همینطور خود در گیری.

دخترک کم مانده جیغ بکشد و خودش را روی زمین بیندازد پارسا نباید با دختره اینگونه حرف میزد...دخترک زجه زنان گفت:من که همه چیو بهت گفتم...چرا اینجوری میکنی.

پارسا قدم هایی که امده بود را برگشت و مقابل ملینا ایستاد و گفت:مطمئنی خودت گفتی؟من که یادم نمیاد..خودم فهمیدم....ملینا خانم...تموم شد.

ملینا داد زد:میخوای بگی اونو دوست داری؟

پارسا به سمت من اومد دستشو دور بازوم حلقه کرد میشد گفت اولین تماسی که ما با هم داشتیم...بدنم داغ شده بود و نمیدانستم چرا یکباره اینگونه شدم....چرا حساسیت ازخودم نشان دادم...ولی حس خیلی بدی هم نبود...پارسا گفت:دوسش دارم!عاشقشم..

رنگ باختم و درجه بدنم خیلی زیاد شد....کم بود لرزش هم بگیرم...

دخترک هم مثل من متعجب بود به دیوار تکیه داد و گفت:پارسا جان..

پارسا نیشخند زد و گفت:خر نمیشم.....

این را گفت و وارد خانه شد همین که در را بست دستم را رها کرد و به سمت اشپزخانه رفت و با صدای ارامی گفت:این حرفا رو جدی نگیری..برای لج اون گفتم

لبخندی زدم و گفتم:اگه واقعی بود تعجب میکردم و خودمو میکشتم.شیشه اب را سر کشید و گفت:از خوشحالی؟

_از بدبختی.

نگاه از من گرفت و گفتم:میشه این چند روزی که من اینجام با شیشه اب نخورید.

ابروانش را بالا داد و به سمت مبلی که روی ان نشسته بودم امد..خودم را عقب کشیدم...چهار زانو روی مبل نشست و گفت:از من میترسی؟

خندم گرفت و گفتم:از چیه شما؟

دستانش را در هوا تکان داد و گفت:هیچی..برات عجیب نیست این دختره کیه؟

چرخیدم به سمتش و گفتم:چرا کی هست؟

ابروانش را بالا انداخت و گفت:نمیگم.

شانه ای بالا انداختم و بلند شدم که کیفم را بردارم که دستم را گرفت...خوب بود از روی لباس گرفته بود و من هر بار یک جوری میشدم.

گفت:خیله خب لوس نشو.

چرخیدم به سمتش واقعا داشت صمیمی میشد گفتم:خیلی دارید صمیمی میشید.

دستم را ول کرد و درست روی مبل نشست و گفت:اگه میخوای بگم بیا بشین.

انگار دلش میخواست با یکی درددل کند...منم از خدا خواسته نشستم کنارش.

گفت:توی خونه نیازی نیست روسری

_اینجوری راحت ترم.

_ببخشید دستتو گرفتم..

غرورش خرد شده بود و چه چیزی از این بهتر.

_بگیدمهم نیست.

با انگشتانش بازی میکرد چه قدر ان لحظه صورتش معصوم شده بود.

سال اول دانشگاه که 19 سالم بود.....بابا گفت میخواد برام خونه بگیره تا مستقل بشم...دلیلشو نمیدونستم ولی خیلی خوشم اومد...پونه و پژمان کمی حسودی کردند مخصوصا پونه..ولی بابا برام گرفت مامانمم حرف بابا رو قبول داشت...همین خونه..وقتی بزرگی شو دیدم و منطقه ای که این خونه توشه واقعا ذوق زده شده بودم چون یک رشته ی خوب تویک دانشگاه خوب قبول شده بودم..

 

۰ نظر 08 Aban 98 ، 15:59
راحله نباتی

  رمان عاشقانه    تیام قسمت دوم 2 


عاشقانه های حلق آویز. کلیک کنید.

 

 

امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.

_بله؟

باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟

اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.

سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.

پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.

_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)

پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.

پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟

پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.

پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.

پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.

سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.

خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.

چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.

شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.

منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.

مروارید:چه خبر از درس ها؟

_مثل همیشه.

_یعنی عالی.!

_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟

_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.

_درسته.

_حالا تو میخوای چی بخونی؟

_عمران.

_فردوسی دیگه نه؟

_اگه قبول بشم .

_که میشی.

پونه برگشت/

_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟

مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.

_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.

****

صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.

_پاشین دخترا ظهر شد.

اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.

بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.

بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.

_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.

و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.

پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.

هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.

پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.

بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.

هستی:چه موهایی به به.

با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.

شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.

فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟

امیر:بدم نمیاد.

پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.

پارسا:کجا؟

_گشت و گذار.

مروارید:مارو نمیبرید؟

فرهاد:شما که اصلیه اید.

همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.

کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.

 

 

 

منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.

عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و

بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.

صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.

خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.

شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.

وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.

رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.

نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.

شب هم اونجا خوابیدیم.

مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.

پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.

_چه جالب.

_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.

_نمیدونم.

_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..

چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.

_چی؟

_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...

خیره تو چشاش بودم.

_هی دختر چرا مثل میت شدی؟

_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟

_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.

نفس سختی کشیدم.

_داری دروغ میگی.

_متاسفانه راسته و اجباری.

_چرا اجباری.

_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.

_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.

_نمیتونی

_اخه برای چی؟

_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.

بازومو گرفت.

_خدابزرگه.

سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..

ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.

پونه:شاید قسمتته.

_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.

_تیام تو که اینجوری نبودی.

صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.

چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.

صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.

بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.

_بفرمایید.

_سلام اقا.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.

_ببخشید.

_1 منفی انضباطی میگیری.

تا اومدم بشینم.

_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.

_چشم.

با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.

3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.

باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.

کمی چرخیدم سمتش.

_چرا دیر اومدی.

_زنگ تفریح برات میگم.

زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.

 

 

قسمت 12.

 

 

زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.

_سوگل!

سرشو چرخوند به سمتم:بله؟

_چند شدی؟

_13.

ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.

سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.

صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.

گفتم:ما میخونیم.

درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.

وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.

_چیزی شده؟

باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.

_باران بگو چی شده؟

_ح...حـــــــــــــــسام.

_حسام چی؟

_بیمارستان.

دوباره شروع کرد به گریه کردن.

_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه

_بهم نمیگن چش شده؟!

_خب شاید.

_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.

باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.

_باران چرا چرت و پرت میگی.

از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.

چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.

راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.

_سلام.

_سلام بشین بریم.

_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.

_برای چی؟

چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.

پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.

نگام نکرد رفتم سوار شدم.

_افرین دختر خوب.

راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.

_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.

_دوست دارم.

_چی؟

چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.

مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....

_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.

_کدوم پسره؟

داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..

سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.

مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...

رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.

وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.

_بله!

_منزل اقای شکیبا.

_بله بفرمایید.

_سلام دخترم ...محبی هستم.

_به جا نمیارم.

_مادرتون نیستن.

_نه ببخشید.

_برای امر خیر تماس گرفتم.

_بعدا تماس بگیری ببخشید.

_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.

_بفرمایید.

_قدتون؟

_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70

_وزنتون؟

_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.

_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.

_60.

_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.

به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.

 

فصل 2_قسمت 11

امیر روی مبل رو به روییم نشسته بود.و با دست بهم اشاره میکرد.

_بله؟

باسر اشاره کرد برم پیشش.نگاهی به اطراف کردم همینم مونده برم پیش اون.دوباره گفتم:کارتون؟

اخم با نمکی کرد و گفت:بیا اینجا.

سرمو چرخوندم به سمت پریسا .نشسته بود روی صندلی کنار پارسا و بهش خیره بود.چه زوج عشقولانه ای میشدند.پس این وسط منو چرا میخواستن به بیخ این پسر ببندن.

پریسا میوه ای از روی میز برداشت و به سمت پارسا گرفت به سختی تونستم لبخنونی کنم.

_میخوری عزیزم(شایدم عشقم)

پارسا لبخندی ساختگی میزنه و میگه: نه ممنون.

پریسا به پونه اشاره میکنه و میگه:چرا ناراحته.؟؟؟؟

پارسا نگاهی به پونه میکنه و میگه:نمیدونم.

پریسا:وای که چه قدر هوا سرد شده تو سردت نیست.

پارسا بلند میشه و میگه:نه و به سمت اشپزخونه میره.همین که اون میره پریسا خیره به من میمونه.

سفره شام انداخته شد و همه خوردیم البته زحمت سفره چیدن به گردن منو و مروارید بود که وسطاش یگانه هم به کمکمون اومد.

خدایا این دختر چرا اینقدر خوشگل بود مخصوصا چشاش.

چشمهای سبز تیرش مثل تیله بود و مهم تر اخلاقش بود.باخودم گفتم اگه این که چشاش سبزه با پارسا که چشاش عسلیه ازدواج کنن بچون خوشگل میشه مخصوصا چشاش.

شب هم مامان خواست اونجا بمونیم .رختخواب ها رو انداختیم و همه دختر ها به یک اتاق رفتیم.

منو و مروارید و پریسا و پونه و یگانه .اتاق کوچیک بود و همه چفت چفت بودیم.پریسا که از اول با موبایلش کار میکرد منم با مروارید و پونه با یگانه حرف میزد.

مروارید:چه خبر از درس ها؟

_مثل همیشه.

_یعنی عالی.!

_نمیشه گفت عالی چه خبر از دانشگاه.امید به پزشک شدن خوبه؟

_تیام تو نمیتونی درک کمی چون اصلا از زیست خوشت نمیومده.سال دیگه که پیش دانشگاهی هستی و سال بعدش میری دانشگاه ..و میخوای مهندسی بخونی....تو عاشق ریاضی هستی همونقدر که من هستم.

_درسته.

_حالا تو میخوای چی بخونی؟

_عمران.

_فردوسی دیگه نه؟

_اگه قبول بشم .

_که میشی.

پونه برگشت/

_کی میخواد بره دانشگاه فردوسی؟

مروارید:>تیام اگه قبول بشه عمرانشو.

_پارسا هم میخواد برای برق برای فوق لیسانسش بره فردوسی.

****

صبح با صدای هستی از خواب بلند شدیم.

_پاشین دخترا ظهر شد.

اولین نفر من بودم چشامو باز کردم.

بلوز مشکی پوشیده بود و موهای فرشو باز گذاشته بود اولین بار بود سر لخت میدیمش.

بلند گفتم:سلام ...صبح به بخیر.

_علیک سلام خانمی.صبح خیز ترین ادم.

و لگد ارامی به پای پونه زد و گفت:پاشو دختر دیر شد.

پونه چششو باز کرد و گفت:مامان ول کن اول صبحی.

هستی به من نگاه کرد و گفت:یکم از ادب پارسا وپژمان به این نرفته.

پژمان بچشوهمراه هستی فرستاده بود تا به حرم ببردش و 2شنبه برمیگشت.

بلند شدم .نگاهی در اینه کردم موهام دورم ریخته بود و هنوز حالت لختشو گرفته بود.

هستی:چه موهایی به به.

با کلیپس بستم و گفتم:ممنون.

شالو و مانتومو سرم و تنم کردم و به سمت دستشویی رفتم صورتم رو شستم وقتی از خواب بلند میشدم به طرز عجیبی سفید میشدم که خودم دلیلشو نمیدونستم .بقیه کم کم بیدار شدند و همگی صبحونه مفصلی خوردیم.

فرهاد دیشب دیر وقت اومده بودکه سر سفره گفت:اقا پارسا اقا امیر نمیخوایند سری به بیرون بزنید؟

امیر:بدم نمیاد.

پس بعد صبحونه همگی حاضر شین.

پارسا:کجا؟

_گشت و گذار.

مروارید:مارو نمیبرید؟

فرهاد:شما که اصلیه اید.

همگی از عمه سمیرا و فرزاد و مروارید و مهدی و منو و فرهاد و پارسا و پونه و پریسا و امیر و یگانه اماده شدیم.

کلا 2تا ماشین بود چون تهرانیا ماشیناشونو نیاورده بودند.

 

 

 

منو و فرهاد و یگانه با ماشین مهدی و مروارید رفتیم.

عمه سمیرا و فرزاد با ماشین خودشون و

بقیه با ماشین امیر که از تهران اورده بود.

صبح تا حالا طرقبه شاندیز نرفته بودم.

خیلی با صفا بود و هوا خنک.ناهارم رفتیم یک رستوران معروف تو شاندیز و شیشلیک خوردیم.عصر هم به شهربازی رفتیم.خیلی خوش گذشت ولی پریسا بیش از حد ترسو بود و هر وسیله ای رو سوار نمیشد.

شب هم پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه عزیز.

وقتی رسیدیم .عمه گفت:همه زود خوشگل کنن بیان اتاق بغلی.مامان یک دامن کوتاه با جوراب شلواری و بلوز قهوه ای سوخته چسب اورده بود.

رفتیم به اتاق عمه اهنگ گذاشت و برخلاف فکرم اولین نفری که رفت پونه بود خودشو با هر چیزی وفق میده.شاید شخصیتش با اون چیزی که من فکر میکردم فرق داشت.شاید اون دختره مهربون نبود.باید کمی باهاش صمیمی میشدم.

نمیدونم چرا عمه اهنگ گذاشت و مقصودش از اینکار بود در هرصورت هر چه قدر اصرار کردن من نرفتم.

شب هم اونجا خوابیدیم.

مروارید اینا شب رفتن خونشون و من کنار پونه خوابیدم.

پونه:چه قدر از اینکه چند نفری کنارهم بخوابیم خوشم میاد اونم روی زمین.

_چه جالب.

_خیلی باحاله به ادم یک حس باحال دست میده.

_نمیدونم.

_تیام....میدونستی که میخوای با پارسا ازدواج کنی یعنی باید ..

چرخیدم سمتش. دلم بی خودی تیر کش کشید.

_چی؟

_میدونم همه میدونن غیر تو و پارسا....همه غیر عروس و دوماد تو چند اینده احتمالا کوروش خان رسمی بهتون اعلام میکنه...

خیره تو چشاش بودم.

_هی دختر چرا مثل میت شدی؟

_دستی روی صورتم کشیدم و گفتم:چی؟

_خودم شنیدم.مامان بابای منو ومامان بابای تو و عزیز و کوروش خان داشتن حرف میزدن.

نفس سختی کشیدم.

_داری دروغ میگی.

_متاسفانه راسته و اجباری.

_چرا اجباری.

_چون فکر میکنن به درد هم میخورین.

_نه نمیخوریم....من...من مدرسه دارم من هنوز سومم...نمیشه یعنی نمیتونم ازدواج کنم....من اونو نمیشناسم ...اخلاقشو...وای خدایا...میدونم باید متقاعد شون کنم.

_نمیتونی

_اخه برای چی؟

_کوروش خان کلمه ای از دهنش در بیاد تو برو نیست عوض بشو هم نیست.

بازومو گرفت.

_خدابزرگه.

سرمو تکون دادم و گفتم:وقتی فرهاد گفت فکر کردم الکیه وقتی مروارید گفت فکر کردم الکیه...حرفهای مامان وبابا الکیه ...ولی حالا تو..

ناخوداگاه اشکم دراومد.دستم به سمت چشمم رفت پاکش کردم.

پونه:شاید قسمتته.

_نه کاری که انسانها بانیش باشن قسمت نیست.

_تیام تو که اینجوری نبودی.

صدای یگانه با ختده اومد:بخوابین خوابم میاد.

چشامو بستم وقتی گریه میکنم زود خوابم میبره.

صبح سریع رفتیم خونه خودمون لباسای مدرسمو پوشیدم و رفتم مدرسه.

بازم دیر رسیدم.راهرو رو با دو رفتم و تقه ای به در زدم.

_بفرمایید.

_سلام اقا.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دیره.

_ببخشید.

_1 منفی انضباطی میگیری.

تا اومدم بشینم.

_خانم شکیبا بفرمایید پای تخته.

_چشم.

با هول رفتم تو این 2 روز هیچی نخونده بودم.

3 تا سوال داد و فقط تونستم 2 تاشو حل کنم.

باز هم منفی گرفتم.وقتی نشستم سوگل از پشت اتودشو فرو کرد تو پام.

کمی چرخیدم سمتش.

_چرا دیر اومدی.

_زنگ تفریح برات میگم.

زنگ خورد و همه ریختن سرم منم قضیه رو براشون گفتم و ناخواد اگاه قضیه ازدواج از دهنم افتاد بیرون.دیوونه ها به جای دلداری دادن میخندیدن.

 

 

قسمت 12.

 

 

زنگ اخر عربی داشتیم و طبق معمول چند دقیقه زود میومد همه سرجاها نشستیم .همین که وارد شد سلام بلند گفت و چند نفر از بچه ها جوابشو دادند.برگه ها رو در اورد و مشغول دادن اونها به بچه شد.تا نمرمو دیدم میخواستم جیغ بزنم 15 از یک امتحان به اون اسونی ....چرا بد دادم....گند زدم...چرخیدم سمت سوگل چشاش قرمز شده بود فهمیدم میخواد گریه کنه.

_سوگل!

سرشو چرخوند به سمتم:بله؟

_چند شدی؟

_13.

ناخود اگاه اشکام سرازیر شد.

سوگل گفت:تو که خوب شدی چرا گریه میکنی.

صبا با طعنه گفت:شب امتحان درس بخونید تا اینجوری نشه.

گفتم:ما میخونیم.

درس داده شد احساس میکردم از صبا متنفرم و اگه روزی کشتن کسی اشکال نداشته باشه و من هم قلب نداشته باشم اولین نفر صباست که کشته میشه.

وسط های زنگ باران رو صدا کردند به دفتر.تا اخر زنگ نیومد وقتی رفتیم تو حیاط دیدم نشسته داره گریه میکنه رفتم کنارش.شیدا و سوگل عجله داشتن و زود رفتن.

_چیزی شده؟

باران بغلم کرد با تمام وجودش فشارم میداد حس کردم عضلاتم داره تیر میشه.مهره های کمرم درد گرفته بود ولی چیزی نگفتم.

_باران بگو چی شده؟

_ح...حـــــــــــــــسام.

_حسام چی؟

_بیمارستان.

دوباره شروع کرد به گریه کردن.

_اروم باش عزیزم چیزی نشده زود خوب میشه

_بهم نمیگن چش شده؟!

_خب شاید.

_تصادف کرده.....حتی اسم بیمارستان هم نگفتن.

باران بلند شد و گفت:طلسم شده مطمئنم.

_باران چرا چرت و پرت میگی.

از در مدرسه اومدم بیرون طبق معمول راهمو گرفتم که برم که ماشینی برام بوق زد.

چرخیدم راننده رو ندیدم فکر کنم چشام ضعیف شده و به عینک نیاز باشه.

راننده وقتی دید نشناختمش از ماشینش بیرون اومد..عینکشو از روی چشاش برداشت.مهدی بود ولی اون اینجا چیکار میکرد.به سمتش رفتم.

_سلام.

_سلام بشین بریم.

_بریم تو یک خونه تنگ و تاریک.....کجا میخوای بری...خونه عزیز دیگه.

_برای چی؟

چپ چپ نگاهم کرد و سوار ماشینش شد به پنجره کوبیدم.

پایین نداد از همون پشت پنجره گفتم:بدون شوخی.

نگام نکرد رفتم سوار شدم.

_افرین دختر خوب.

راه افتاد سمت خونه عزیز در بین راه گفت:تیام میخوام جدی باهات حرف بزنم.

_مگه قبلا به حالت شوخی باهم حرف میزدیم.

_دوست دارم.

_چی؟

چشام 4 تا خوبه 100 تا شد.

مهدی چی میگفت اون یک دبیر فیزیک بد اخلاق یا 30 سال سن بود..اون از من متنفر بود.حالا....

_وقتی شنیدم تو میخوای با اون پسره ازدواج کنی.

_کدوم پسره؟

داد زد:وسط حرفم نپر تیام.....تو بخوای یا نخوای باید با اون ازدواج کنی...ولی عشق من چی میشه .من....من تورو از صمیم قلب دوست دارم حتی از عشق فرهادبه مروارید بیشتر..فرهاد قدرتشو داشت به همه گفت عاشقه ولی من...تیام به خدا دوست دارم هرچی بخوای بهت میدم....پول،خونه،جون،همه چی عشقم..

سعی کردم خندمو نگه دارم ولی نمیشد تو این مواقع بد جور خندم میگرفت.لبمو گاز گرفتم.

مهدی:راستش ...مامانت گفت برای فردا درس داری و قطعا نمیای ولی من گفتم راضیت میکنم و اومدم...رو حرفام فکر کن ..دیگه خسته شدم هروقت تو بگی میام جلو...که ...که ببرمت...

رفتیم خونه عزیز هیچ کس غیر خودشون و خونواده ما و عمواینا نبود..همه یا حرم بودن یا بیرون بعد از غذا از مروارید خواستم برسونم.

وقتی رسیدم خونه تلفن در حال زنگ زدن بود سریع برش داشتم.

_بله!

_منزل اقای شکیبا.

_بله بفرمایید.

_سلام دخترم ...محبی هستم.

_به جا نمیارم.

_مادرتون نیستن.

_نه ببخشید.

_برای امر خیر تماس گرفتم.

_بعدا تماس بگیری ببخشید.

_خب میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم.

_بفرمایید.

_قدتون؟

_قد مگه مربوط به زندگیه؟؟؟1.70

_وزنتون؟

_خانم محترم من قصد ازدواج ندارم.

_حالا بگو دخترم تو این چیزا رو نمیفهمی.

_60.

_افرین دوباره زنگ میزنم خدانگهدار.

به حق چیزای نشندیده و تازه دیده.

رفتم داخل اتاقم که درس بخونم دوباره صدای تلفن اومد

 

به سمت تلفن رفتم.

_بله!

_الو ..تیام مادر کجا رفتی یکباره حسابی ناراحتم کردی؟چرا اینقدر بی خبر؟از دست عزیز خسته شدی.

_الهی من فداتون بشم...

_خدا نکنه مادر.

_عزیز فردا درس دارم...نمیدونید تو این مدت که برای شما مهمون اومده من چه قدر از درسام عقب افتادم...

_عقب افتادی؟توکه هرروز میری مدرسه ..طفلک مروارید بعضی روزها به خاطر من نمیره.

_منظورم اینه نمره هام داره کم میشه..بعدشم مروارید دانشجو.

_اوا خاک به سرم برو پس درس بخون ..خانم مهندس شی .

_کاری ندارین؟

_نه دخترم خداحافظ.

_خداحافظ.

تلفونو گذاشتم لباسامو دراوردم و مشغول درس خوندن شدم....اونقدر از درسام عقب افتاده بودم که خودمم فکرشو نمیکردم...با صدای در به خودم اومدم یک نگاه به ساعت کردم 9 شب بود...بلند شدم کش و قوسی(غوسی) به بدنم دادم و رفتم سمت در..مامان اومد تو مثل همیشه سلام یادش رفت.

_چه پسرخوبی بود....با ادب...مهربون....یا دین.....خوشگل...خوش اندام..خوش تیپ...چه خونواده ای پولدار..اوه

_سلام.

بابا جواب داد:سلام تیام بابا نمیای کمک؟

بسته ای رو که دست بابا بود گرفتم و گذاشتم روی مبل.

مامان:دیدی میگه 4 تا خونه تو تهران دارن.

با فرهاد هم سلام کردم و اونم نشست روی مبل ولی بلافاصله بلند شد و رفت به اشپزخونه.پارچ رو سر کشید.

مامان ادامه داد:یکیش که ماله خودشونه.یکیش ماله پسر بزرگه یکیش ماله پسر کوچیکه..اون یکی هم که اجاره.

نشستم کنار مامان و گفتم:درباره ی چی حرف میزنید؟

_واه مادر؟تو تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟

لبخند زدم مامان انچنان با غیض میگفت که ادم خندش میگرفت.

_شایان اقا و همسرش هستی خانم و بچه هاشو میگم.پسرکوچیکش یک تیکه جواهر.میگن همین کوچیکه یک خونه تو بالا شهر تهرون با یک لامبورگینی..مینی نمیدونم از اونا داره.

فرهاد گفت:لامبورگینی مامان

مامان پشت چشم نازک کرد و گفت:همون...نمیدونی چه پسری بود تیام..اقا...یعنی خوشبخنی با اون 200 درصد تضمین شده است.به فرهاد نگاه کردم...توی نگاهش چیزه عجیبی بود

 

 

قسمت13

بی توجه به حرفهای مامان به اتاق رفتم و خوابیدم.

صبح در مدرسه.باران غایب بود و من رفتم کنار شیدا نشستم.سوگل کیفشو بغل کرده بود و گفت:چرا بارانی نیومده؟

شیدا:زنگ تفریح اول بریم بهش زنگ بزنیم.ببینیم چرا نیومده.

صبا که سرشو باکتابش گرم کرده بود ولی به حرفهای ماگوش میداد گفت:اینم سواله خب بدبخت شکست عشقی خورده.

صبا اینو گفت و زد زیر خنده.نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که سوگل گفت:صبا خانم هر وقت ازت نظر خواستن نظر بده.

صبا با تمسخر به سوگل نگاه کردو روشو کرد اونطرف.

زنگ که خورد شیدا کارت تلفونشو برداشت و به سمت تلفن عمومی داخل مدرسمون رفتیم.صبا وقتی داشت از کنارمون رد میشد گفت:اخی چه دوست های نگرانی...بهش بگین اشکال نداره ...همه شکست میخورن.برگشتم بد بهش نگاه کردم

 

 

گفت:ویـــــــــــــــــــی ترسیدم

 

 

ترسیدم دختر و دوباره خندید.به مویایلش تلفن خونه و هرجاکه زنگ زدیم جواب نداد ناامید برگشتیم به کلاس.سوگل گفت:نکنه حسام چیزیش شده بعد.

شیدا:اره ممکنه.

_بچه ها خدانکنه.

شیدا سرماخوردگی شدید گرفته بود و مدام سرفه میکرد به خاطرهمین گفت من برم سرجام بشینم تا از اون بیماری نگیرم.اون زنگ فیزیک داشتیم.وارد شد کیفشو انداخت روی میز و با چشم های ابیش کلاس رو گذروند و سریع گفت:شکیبا.

بلند شدم نگام کرد و گفت:خوبه بشین.

بچه ها زدن زیر خنده دلیل کارشو نفهمیدم.

صبا ازپشت به شونم زد و گفت:بدجور دیوونته.

گفتم:توهم بدجور حسودیت میشه.

_کی من؟

جوابشو ندادم.

درس داد و چندتا سوال حل کرد زنگ بعدم پرسش داشتیم.زنگ اخرم ادبیات داشتیم و بعدش من رفتم خونه.

وقتی در خونه رو باز کردم دیدم زن عمو خونمونه.رفتم داخل.

_سلام پری خانم.

_علیک سلام دخترم خوبی؟

_مرسی

همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم.

مامان که فهمید من تعجب کردم گفت:پری اومده بگه برای عزیز تولد بگیریم میخواد خودشیرینی کنه.

زن عمو این حرف رو به شوخی گرفت و گفت:نه والا.میدونی که 2ابان تولد عزیزه خواستم حالا که همه مهموناش هم هستن مهمونی بگیریم.خوبه؟

_به نظرمن که عالیه عزیز حتما خوشحال میشه.

پری خانم خنده بانمکی کرد و گفت:به نظرم همه پولامونو روی هم بزاریم یک چیزخوب بخریم.

مامان گفت:نه هرکس یک چیز کوچیک بخره خوبه.

پری خانم حرفی نزد و رفت از خونه بیرون البته بعد از خداحافظی.

لباسامو عوض کردم که مامانم صدام کرد.فرهاد دانشگاه و باباهم سرکار بود.رفتم داخل اشپزخونه مامان روی زمین نشسته بود و داشت سالاد درست میکرد.

زمین اشپزخونمون موکت بود .منم نشستم.

مامان همونطور که خیار رو ریز میکرد گفت:«همین هستی خانم اینا...وای تیام نمیدونی چه قدر پولدارن...مهربون...وای یعنی یک بار اتفاقی چشمم خورد به کیفش ..پر طلا و تراول...خلاصه نمیدونی دختر...گفتم بهت چندتا خونه دارت تو تهران...وای ماشیناشون.»

طفلک مامان چون اولا مادیات رو میدید.دومافکر میکرد من نمیدونم اینا رو تعریف میکنه تا دل منو ببره ولی ای کاش مامان میفهمید که من مثل خودش ظاهر بین نیستم.کاش میفهمید که من غیر درس دوست ندارم به چیز دیگه ای فکر کنم.

مامان دستشو جلوی صورتم تکون داد و گفت:میشنوی چی میگم؟

_اره اره.

_الان چی گفتم؟

_این اخریه رو نفهمیدم.

_میگم عروس اولشون اینقدر خوشبخته یعنی یک خانم به تمام معنا..داره ریز خروار ها پول زندگی میکنه.

_خوشبحالش.

_راستی همین هستی خودش که خیلی جوون بوده ازدواج کرده...پس حتما عروس جوون میخواد.

یک حالتی شبیه بغض تو گلوم بود یعنی مامان اینقدر زود ازم خسته شده بود..حتی نتونستم حرفی بزنم سریع بلندشدم و رفتم به اتاقم.نشستم گوشه اتاق.من میخواستم تو یک دانشگاه خوب قبول شم.

 

 

من برای خودم ارزوهایی داشتم نمیخواستم زود عروس بشم ولی مامان...

صدای زنگ اومد.چند دقیقه بعدشم صدای مامان.

_تیام...بارانه دوستت.

سریع بلند شدم و رفتم سمت حیاط.

باران به دیوار تکیه داد صورتش مثل گچ شده بود....مانتو سورمه ای به تن داشت که خاکی بود.

با خنده محزونی گفت:نمیای استقبال مهمونت؟

کفشامو که جلوی در بود پام کردم و رفتم طرفش.اولش تو چشام نگاه کرد و گفت:خوبی؟

انگار اونم توی گلوش بغض داشت چون اروم و با فاصله میگفت.

منم اروم گفت:باران!

توچشاش خیره شدم و تو یک حرکت کشیدمش تو بغلم.انگار نیاز داشت چون زد زیر گریه.

_تیام بمیره الهی چرا گریه میکنی؟

_خدا نکنه.

_چی شده؟

_حسام...حسام رفته تو کما.

_چی؟

باران محکم تر فشارم داد و گفت:احتما خوب شدنش 1 به 100.تیام حالا من چیکار کنم؟من بدون اون نمیتونم.

_چرا میتونی.تو باید عشقتو محکم نگهداری تا ..تا اونم زنده بمونه.پ

_تیام مامان باباش اخلاقشون با من بد شده.همش منو تقصیر کار میدونن مگه من چیکار کردمم.

_باران..عزیزم اوناهم حالشون الان مثل تو خرابه ..اعصابشون داغونه نمیدوونن چی میگن ولی وقتی حال حسام خوب بشه میبینی حال اوناهم خوب میشه.

باران ازم فاصله گرفت چشاش قرمز شده بود.

_بیا تو

_نه ببخشید بد موقع سر ظهرمزاحم شدم مامان اینا رفتن تهران منم بعد بیمارستان اومدم پیشت..سنگین شده بودم.

_الان لاغر شدی؟

_اره والا.

بوسم کرد و گفت:اوه اوه ساعت 3 من برم.

_واستا باهم تاهار بخوریم.

_ناهار تخوردین هنوز الهی بمیرم ببخشید .بای.

_خداحافظ.

باران رفت.ناهارمو که خوردم خوابیدم و با صدای فرهاد که مشغول خندیدن و دست زدن بود بلند شدم.

سریع از اتاق رفتم بیرون تا ببینم چی شده .

فرهاد جلوی تلویزیون لم داده بود و داشت فوتبال میدید.

_چه خبرته؟

_سلام خانوم کوچولو

_سلام.

_بیا بشین پبش برادر.

نشستم کنار فرهاد که منو کشید تو بغلش.

_حالت خوبه؟

_از همیشه خوب تر.

صاف نشستم سرجام و گفتم:مروارید رو دیدی؟

_از کجا فهمیدی؟

_ضایع است برادر من.

_مامان چیزی بهت گفته؟

_درباره چی؟

_ازدواج و پارسا و ..

_اره از پولداریشون گفت.

_تیام..میخوام یک چیزه جدی بهت بگم.

سرمو تکون دادم

_من همیشه پشتتم..حتی اگه این ازدواج زورکی صورت گرفت بدون من اینجام....تیام.نترس باشه.

_یعنی اینقدر جدیه؟

_از این جدی تر.

اب دهنمو قورت دادم باورم نمیشد.

_حالا برو درس بخون.

به اطاعت حرفش رفتم توی اتاق.با اینکه از روی کتاب میخوندم ولی هیچی حالیم نمیشد

 

 

2 زنگ حسابان داشتیم که خدارو شکر .زنگ اول درس داد و زنگ دوم هم سوال حل کردیم .2 زنگ به خوبی گذشت ولی شیدا خیلی ناراحت بود نمیدونم داشت مسخره بازی درمیاورد یا نه.اخه 2 بار همسر اقای یوسفی زنگ زد.شیداهم که مثلا یک زمانی عاشق این معلم بوده حرص میخورد.

بعد از اینکه زنگ دوم خورد .شیدا کتابشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد به طوری که اقای یوسفس شنید و گفت:«خانم نیک خواه به نظر خیلی خسته شدین»

شیدا با پررویی گفت:همیشه سر زنگهای شما خسته میشم.»

یوسفی وسایلشو توی کیفش جا داد و گفت:زورتون که نکردن میتونین کلاستون رو عوض کنید.

شیدا که حرصی شده بود گفت:الان هم فقط به خاطر دوستام تو این کلاسم.

یوسفی سرشو با خنده تکون داد و از کلاس رفت بیرون.شیدا که لجش دراومده بود گفت:مرتیکه بیشعور.

سوگل که از خنده لبشو گاز میگرفت گفت:شیدا خجالت بکش.

شیدا:مرتیکه یک پاش لب گوره اومده گرفته...هرو هر هم پای تلفن میخنده.

سوگل با شیطنت گفت:1 پاش لبه گوره شاید زنش با 1 پا هم بتونه کار کنه.

نگاهم به سمت باران کشیده شد به یک جا خیره بود و هرچند گاهی لبخند های تلخی میزد.سوگل و شیدا هم انگار متوجه او شدند.شیدا بر شانه اش زد و گفت:باران خوبی؟

باران سرش را به سمت شیدا چوخوند و گفت:اره.

سوگل:حال حسام چطوره؟

باران که به سختی حرف میزد و انگار سختش بود کلمه کلمه گفت:اون...اونم ....خوبه...مثل من...مثل الان من........حِ....حسام.

شیدا دست در کیفش کرد و یک شکلات به سمت باران گرفت و گفت:بیا بخور حالت خوب میشه.

باران با عصبانیت به سمت شیدا چرخید و گفت:میگم خوبم.انگار نمیفهمی.

زنگ تفریح خورد.خدارو شکر هر 3تامون حال باران رو میفهمیدیم و درک میکردیم.

زنگ بعد ادبیات داشتیم.معلم که وارد شد.سریع نشست پشت میز به قول شیدا انگار الان میز رو ازش میگیرن.

دبیر گفت:کسی شعری چیزی داره که بخونه.

باران دستشو بالا کرد.

دبیر که تعجب کرده بود گفت:خانم بهادری بفرمایید.

شیدا ایستاد ابتدا نفس عمیقی کشید کلاس رو نگاه گذرایی کرد و گفت:

بغض چه بی رحمانه گلویم را می فشارد

انگار هیچ احساسی درونش نیست

ولی این اشتباه است

قانون عاشقی ،اشک امیخته به بغض است نه بغض خشک

چند صباحی است که بغض های من خشک میشوند

اشکهایم نمیریزد

چه بی رحمانه عشقم را ربودند

اشک های خوش خیال

اشک هایم را بازگردانید به من.

قول میدهم ترکش نکنم

دستش را ول نکنم

نامش را حفظ کنم

رنگ چشمهایش را به خاطر بسپارم و

گرمی اغوشش را از یاد نبرم

خدابا میخواهمش

چیز زیادی از شعرش نفهیمدیم چون توی چشاش خیره بودم ..فقط فهمیدم که باران یک عاشق واقعی.تاحالا عشق رو درک نکرده بودم ولی الان...

دبیر با کنایه گفت:انگار عاشقی دختر.

هیچکس چیزی نگفت نگاه ها روی باران ثابت ماند.

باران از سکو پایین امد و بر جایش نشست سرش را روی میز گذاشت و با صدای بلند گریه میکرد و دستش را بر میز میکوبید.

قسمت 14

شیدا دست هاشو دور شونه های باران گره داد و زیر گوشش چیزی گفت

رفیعی دبیر ادبیات گقت:برید بیرون خانم بهادری.

شیدا اجازه گرفت و هردو از کلاس خارج شدند.

کلاس ساکت شد و رفیعی درس داد.

اونروز هم تموم شد و من پیاده رفتم خونه.امروزم دنبال یک اتفاق غیر منتظره بودم یک روز عمه خونمون بود یک روز پری خانم یک روز مهدی اومد دنبالم.راستی مهدی اون با من شوخی کرد یا راست گفت.

در خونه رو که بستم یک لحظه یاد باران افتادم طفلک کسی که خیلی دوست داری تا مرز از دست دادنش بری.

 

کفش های عزیز رو دیدم.تعجب کردم عزیز که مهمون داره چرا اومده اینجا

 

 

رفتم داخل.عزیز با دیدنم بلند شد و مثل همیشه بغلم کرد.

_سلام عزیزجون

_سلام دختر خوشگلم خوبی مادر؟

_ممنون شما خوبید؟

_ادم نوه ی گلشو ببینه و خوب نباشه.

مامان عزیز را دعوت به نشستن کرد عزیزنشست و من کنار پاش روی زمین نشستم .

عزیزلبخند بزرگی روی لباش بود

گفتم:مگه مهمون نداشتین .

_چرا مادر میخوام درباره ی یک مسئله مهم باهات صحبت کنم.

توی دلم صلوات میفرستادم که مسئله اردواج نباشه.اگه عزیز هم این رو بگه دیگه همه چی تمومه

عزیز یک نگاه به مامان کرد .

مامان جلو تر اومد انگار عزیز میخواست تنها نباشه.

عزیز گفت:تیام جان.هستی خانم و کوروش خان تورو برای پارسا خواستگاری کردن؟

احساس کردم قلبم افتاد نفسم بالا نمیومد.

عزیز ادامه داد:هستی خانم که پیش نهاد داد گفتم تیام میخواد درس بخونه و موفق شه و اینده بسازه.ولی وقتی کوروش خان گفت دیگه نتونستم بگم نه.

_یعنی ایندم تباه شد.

مامان گفت:اِ...پی میگی تیام..ایندت درست شد.به معنای واقعی خوشبخت میشی.

گفتم:چرا همه میخوان این پسررو به من قالب کنن مگه من چیکار کردم.

مامان:چون تو دختر خوبی هستی اخلاق داری..

_مگه فقط من خوبم.چرا اخه.

عزیز:چه دختر بهتر از تو توی فامیل هست.

بدون فکر گفتم:مرواید.

_پس برادرت چی...ها؟

بدو رفتم به سمت اتاقم.

مامان با صدای بلند گفت:امشب قرار گذاشتیم برین اونجا باهم حرف بزنید.

عزیز به اتاقم اومد نشست کنارم مقنعه امو دراورد و دست کرد لای موهای مشکی بلند و لختم و گفت:عزیز قربونت بره اگه این 1 درصد برای تو بد بود من اجازه نمیدادم.من میشناسمشون.پسره...خونوادش والا به خدا خوبن

 

 

گفتم:عزیز من که نمیگم بدن من میگم میخوام درس بخونم.

_خوده پسره تحصیل کرده است با هم دیگه اصلا درس بخونید مطمئن باش میزاره درس بخونی.

_عزیز مگه زوره من نمیخوام.

_حالا منم نمیگم بیاید عقد کنید یک مدت کوچیک نامزدیت اگه از هم خوشتون نیومد که هیچی اگه هم اومد که مبارک باشه.

_عزیز به درسام لطمه میخوره.

عزیز به شوخی دلمو بیشگون گرفت و گفت:نمیخوره ناز نکن تیامی که من ناز بلد نیستم بکشم حالا لباساتو عوض کن تا عزیز غذاتو بیاره.

عزیز رفت بیرون ایستادم جلوی اینه کوچیک و شکسته ام.رنگم سفید شده بود .اخه من اگه نخوام شوهر کنم باید کیو ببینم...خودمو دلداری دادم و گفتم:تیام نترس اولا که فرهاد همیشه پشتته دوما ازدواج یک راه بازگشتیم داره به نام طلاق اگه بابا اینجا بود میگفت:نگاه ادم های مطلقه چی یاد بچه ها میدن.

یک نفس عمیق کشیدم.تیام تو باید مقاوم باشی درسته این واقعیته یک فیلم نیست......در باز شد عزیز اومد تو مامانم پشت سرش اومد عزیز سینی رو روی زمین گذاشت و گفت:توکه لباساتو عوض نکردی دختر.

مانتومو از تنم دراوردم و نشستم کنار عزیز مامان رفت سراغ کمدم گفتم:مامان چیکار میکنید؟

_دارم لباسای امشبتو اماده میکنم.

_مامان!

_جانم؟؟

_من امشب اونجا نمیام.

عزیز اخمی بهم کرد و گفت:تیام عزیز رو ناراحت نکن.

غذامو خوردم و عزیز و مامان هم رفتن توی هال خوابیدن بابا هم اون چند روز اضافه کاری بود .فرهاد هم یا فوتبال بود یا دانشگاه.

کتابامو باز کردم ولی هیچی توی مغزم نمی رفت خوابمم نمیومد میخواستم سرمو بکوبونم به دیوار که اونم نمیشد.

ساعت 6 بعداز ظهر بود که حاضر شدیم.یک مانتو سرمه ای رنگ با شلوار لی و یک شال ابی نفتی تو اینه به خودم نگاه کردم صورتم مثل ماست شده بود حالم اصلا خوب نبود.

وقتی رسیدیم اولین نفری که به سمتم اومد هستی خانم بود منو در اغوش گرفت و گفت:چطوری دخترم؟

نمیتونستم جوابشو بدم حتی یک لبخند ساختگی نفر دوم هم کوروش خان بود ...هرچی سعی کردم نمیشد احساس کردم دارم بالا میارم.با همه سر سری سلام کردم وقتی به مروارید رسیدم خودمو توی بغلش انداختم تعادلمو از دست داده بودم.مروارید بردم به اشپزخونه مهدی اونحا بود برخلاف همیشه که بهم تیکه مینداخت گفت:چی شده تیام؟خوبی؟

سرمو با دستم گرفتم و گفتم:اره خوبم فقط یک لیوان اب میدی.

مهدی از جا پرید در یخچال رو باز کرد و اب ریخت برام و به دستم داد ..اب رو یکسره خوردم

 

 

قسمت 15

همون موقع کوروش خان گفت:تیام خانم تشریف بیارید.

نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن به مهدی به هال رفتم.کنار پونه جا بود رفتم نشستم و سرمو انداختم پایین .

هستی خانم گفت:با اجازه کوروش خان و محترم خانم(عزیز) ما تیام خانم رو برای پارسا جان خواستگاری کردیم و جواب +بوده خدا رو شکر حالا در این شب میخوایم این دوتا جوون باز هم باهم صحبت کنند من که مطمئنم و یقین دارم که این دو خوش بخت میشن. در ضمن طبق حرف شایان اقا فعلا یک نامزدی یا محرمیت ساده ...بعدا مجلس.

همه دست زدن نگام روی پریسا افتاد که با خشم به من نگاه میکرد یک چیزی گفت ولی من چون خیلی لبخونیم بد بود نفهمیدم..

به امیر نگاه کردم ساکت به زمین خیره بود انگار این مجلس براش مهم نبود

برای چی مهم باشه.

کوروش گفت:تیام خانم نمیخواید بریدحرف بزنید پارسا جان منتظره.پارسا!قیافش خوب یادم نمونده بود بلند شده بود و ایستاده بود خنده عصبی منم بلند شدم و به سمت اتاق عزیز راه افتادم اونم دنبالم اومد وارد اتاق شد و درو بست نشستم روی صندلی پشت میز خیاطی اونم نشست روی گوشه تخت.

به دیوار خیره بود ..بهش نگاه کردم ببینم چه شکلی واقعا خوشگله یا نه..

چشاش عسلی درشت بود...عسلی هم شد رنگ چشن باید ابی باشه....ولی واقعا به صورت گندمیش میومد.بینی صافی داشت لبای نه کوچیک نه بزرگ ولی در کل جذاب بود .

نگاهشو ازدیوار گرفت و گفت:نمیدونم این فکر رو کی(چی کسی )توی کله کی؟و برای چی انداخته من داشتم زندگیمو میکردم ..منو چه به ازدواج مامانم پیله شد که برو زن بگیر اونم کی تو؟که از همه لحاظ با من فرق میکنی..در ضمن من نمیخوام ازادی هامو از دست بدم....اصلا باورم

اومد ادامه بده که پریدم وسط حرفش:هی اقا پارسا..پارسا دیگه نه؟

اخماش بیشتر رفت توهم ...

گفتم:منم نمیخوام و نمیخواستم تو این سن ازدواج کنم منم ارزوهای بزرگ تو زندگیم دارم اگه هم بخوام ازدواج کنم با کسی میکنم که در شانم باشه...

بهم خیره شد..

_خب؟

_خب نداره..فکر نکن من از خدا خواسته اینجا اومدم..من درسمو ایندمو خراب نمیکنم و ازدواج نمیکنم....ولی انگار مادرت و مادرم حوصلشون از ما سررفته

 

 

از جا بلند شد و گفت:خب ما حرفامونو زدیم ...

با منگی نگاهش میکردم که نگاهشو ازم گرفت و گفت:میگیم نه دیگه.

چه خوش خیال بود این پسر .چیزی نگفتم و بلند شدم اول اون رفت بیرون منم بعدش اومدم بیرون.همه با خوشحالی نگام میکردن ولی نگاه پریسا خیلی عذاب اور بود جلوتر از همه ایستاده بود وقتی پارسا به وسط جمعیت رفت و سر و صداها اوج گرفت پریسا دستمو گرفت و کشید به سمت همون اتاقی که توش حرف میزدیم.

بردم توی اتاق و درو بست.اب دهنشو قورت داد معلوم بود عصبیه..

اروم گفتم:چیزی شده پریسا جون؟

_چی میخواستی بشه داری عشقمو ازم میگری.

_عشقت؟

سرشو با یکی از دستاش گرفت و گفت:تیام خانم 2 روزه اومدی تپل رو میبری؟

_پریسا من واقعا نمیفهمم تو چی میگی

_نمیفهمی؟حالیت میکنم .

شونه هامو گرفت و منو انداخت روی تخت با چشم های بهت زده نگاهش میکردم.

دماغشو بالا کشید انگار میخواست گریه کنه اونقدر گریه کرده بودم و دیده بودم که تشخیص گریه دیگران سخت نبود.

پریسا:من عاشق پارسام..عاشق که نه دیوونه تو تهران به مامانش گفتم ولی اون قبول نمیکرد میگفت...میگفت تو معقول پارسا ی من نیستی.

دماغشو دوباره کشید بالا.

گفتم:ولی به نظرم تو از منم بهتری

_دروغ میگی.؟

_برای چی باید دروغ بگم شاید دلیل دیگه ای داشته که تورو نپذیرفتن.

صدای مردانه ای از بیرون اومد

_تیام جان عزیزم بیا بریم.

درو باز کردم دنبال صاحب صدا گشتم ..فرهاد بود که کنار اشپزخونه ایستاده بود و با مروارید حرف میزدم رفتم جلوتر و گفتم:چه میکنید 2 کبوتر عاشق.

مروارید سرخ و سفید شد و گفت:مگه ادم با پسر عموش حرف میزنه اشکال داره؟

فرهاد اخماشو به حالت مسخره ای توهم کرد و گفت:مری من یک پسر عمو سادم.

خندم گرفت و گفتم:قربون خلاصه کردنتن فری.

مروارید گفت:به پسرعموی من نگو فری ادم یاد یک چیز دیگه میوفته.

گفتم:فرنگیس؟؟؟

مروارید:نه خیر

مامان از اونورداد زد:فرهاد تورو گفتم صداش کنی حالا خودت داری حرف میزنی.

یک خداحافظی سرسرکی کردیم و رفتیم به خونه.

فردا 5 شنبه بود و چون شنبه یک امتحان مهم داشتیم مدرسه نرفتم و کل 5 شنبه رو درس خوندم.

 

 

ساعت 6 از خواب بلند شدم اولین کار یک نگاه تو اینه بود چشام پف کرده بود و موهام وز وزی بود..2تا انگشتمو کردم لابه لای موهام و سرمو به این ور و اونور کج میکردم.با صدای بابا که صدام میکرد از جلوی اینه کنار اومدم.بابا روی مبل نشسته بود و داشت اون موقع صبح تلویزیون میدید.

_سلام بابا صبح به خیر.

_صبح شماهم به خیر...بدو لباساتو بپوش دیر شد.

_شما منو میرسونید؟

_نه دختر بدو

_پس چرا این موقع بیدارین؟

_مگه هرکی سر صبح بیدار باشه میخواد تورو برسونه.

گفتم:نه ولی اگه بابای مهربونم باشه این کارو میکنه.

_میخوایم بامادرت بریم بیرون.

به سمت اشپزخونه رفتم ...شیر رو باز کردم و ابی به صورتم ریختم اب سرد بود و لرزه به تنم انداخت.سریع به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار و مقنعه امو سرم کردم و کیفمو روی دوشم(شونم) انداختم و از اتاق خارج شدم دم اولین پله نشستم و کفشای ادیداس تقلبیمو پام کردم...بندشو که پاپیون زدم گفتم:کاری ندارید بابا؟

_نه به سلامت

توی حیاط یک لحظه ایستادم یک نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون .چه حس خوبی داشتم امروز رفتم روی لبه جدول.بزار یکم به چیزایی فکرکنم که تا به حال بهش فکر نکردم .خب ................مهدی یعنی اون منو دوست داره ولی اون که همیشه دلش برای نیش و کنایه زدن به من پره ...محاله منو دوست داشته باشه ....ولی رفتار پریروزش چی....مهدی 30 سالشه و من 17 ساله..حتی اگه منو دوست داشته باشه چه فایده ..الان که یک ازدواج اجباری بعدشم مهر طلاق...وای تیام چطوری داری میگی طلاق...مو به تن ادم سیخ میشه از تفکراتم غصم گرفت چه راحت بدبخت شدم....پس از خیر مهدی و فکرش بگذریم کی با یک زن مطلقه ازدواج میکنه اخه....خب پریسا ..اگه پریسا واقعا اون پسره رو دوست داره چرا تا به حال کاری نکرده.حداقل منو از بدبختی که میتونست نجات بده ...ای کاش بتونم در این مورد با پریسا حرف بزنم و بگم که با هستی خانم حرف بزنه.

اینم که حل شد مسئله بعدی هم که این پسره .. که اونقدر دربارش فکر کردم که مغزم سوت کشیده.

_سلام خانم شکیبا

سرمو اوردم بالا .

 

 

قسمت 16

اقاس افشار بود دبیر فیزیک دیگه اون عینک گنده ته استکانی روی صورتش نبود.چشمای ابیش توی صورتش میدرخشید چون اصلاح کرده بود و صورتش برق میزد.زیر ابروهای پر پشتشم برداشته بود و صورتش به کلی عوض شده بود ...وقتی دید متعجب نگاهش میکنم گفت:چیزی شده خانم شکیبا؟

_نه نه سلام....ببخشید.

وارد حیاط مدرسه شد و گفت:خواستم شما اولین نفری باشید که منو با این ریخت و قیافه میبینید.

هیچی نگفتم و تا دم دفتر باهاش رفتم و بعد رفتم کلاس.الان مطمئن بودم اگه صبا جای من بود اونقدر خود شیرینی میکرد که افشار ازش امتحان نگیره ولی من...!

همه بچه ها نشسته بودن .شیدا و باران مشغول پچ پچ بودن و سوگل هم سرش توی کتاب بود چرخیدم به سمتشون

_بچه ها!

باران:جـــــــــــــــان؟

_میخوام یک مسئله خصوصی بهتون بگم.

هرسه تا شون نزدیک تر اومدن توی چشمهای همشون یک چیزی بود گفتم:ازدواج من با اون پسرک ...تقریبا ..درست شد.

شیدا داد زد:بابا مبارکه!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم:چی؟بدبختیم.

باران:چی میگی دختر من اینقدر دوست داشتم جای تو باشم

گفتم:که با پارسا ازدواج کنی؟

_که با حسام ازدواج کنم.

در باز شد و افشار وارد شد ...سریع برگه ها را پخش کرد و گفت:

امتحان سخته..زمانش کمه.....تاریخ یادتون نره 20 ابان.....کلاس سوم 4.....نام من هم ارشام افشار...اسم خودتونم یادتون نره.

امتحان شروع شد خدارا شکر از همون چیزهایی اورده بود که من خونده بودم.

اون روز تموم شد ..زنگ اخر که خورد همه کیفامونو برداشتیم و به دم در رفتیم.باران میگفت حال حسام بهتر شده و به بخش اومده الانم داره میره بیمارستان...صدای بوق اشنایی اومد صدای ماشینمون بود ..اونطرف خیابون پارک بود و بابا با خنده نگام میکرد خجالت میکشیدم که اونا اونجا ایستادن و من داشتم حرف میزدم ...سریع رفتم طرفشون.

_سلام ببخشید حواسم نبود.

فرهاد با شوخی گفت:این دوستای ناباب تو رو اینجوری کردن.

گفتم:نه که دوستای خودت خیلی درستن...حالا کجا میریم؟

فرهاد:به دیار عشق.

_خونه عمو اینا.

فرهاد:خونه اونا برای چی؟

_عشق اونجاست که.مروارید جون/

فرهاد محکم به پام زد .

گفتم:پس کجا میریم خونه عزیزجون؟

مامان:بله میریم همونجا.

_مامان من نمیام اصلا حوصله ندارم منو میرسونید خونه.

بابا محکم گفت:تیام ما باید بریم اونجا.

سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم به معنای واقعی نمیخواستم بیام.

با ترمز چشامو باز کردم فکر کنم تو این چند دقیقه خوابیده بودم...پیاده شدیم و تا به خونه عزیز برسیم..صد بار نزدیک بود بیوفتم.

در که باز شد اینبار علاوه بر عزیز و عمه اینا و عمو اینا ..هستی و شایان هم ایستاده بودند همراه پونه

 

 

بعد از سلام و احوال پرسی همیشگی با فامیل های نزدیک....هستی جلو اومد و منو بغل کرد و گفت:چه طوری دخترم؟

_ممنون خوبم شما خوبید؟

_عروس به این خوبی دارم برای چی بد باشم تازه پسرم خوشبحت شده.

با شنیدن اسم پسرم نگاهم به سمت بقیه کشیده شد.پریسا و امیر و پارسا روی یک مبل به همین ترتیب نشسته بودند و کپ میزدند.

هستی:شنیدم امروز امتحان داشتین خوب دادی عزیزم؟

_بله اسون بود.

_اسون نبوده عزیزم تو زرنگی.

_نظر لطفتونه.

_گلم با من اینجوری حرف نزن حس میکنم 7 تن غریبم.

منظورشو نفهمیدم وفقط سرمو تکون دادم .

اومد چیزی بگه که پونه که کمی دورتر ایستاده بود گفت:مامان ماهم ادمیم.

هستی:ادم این دختر که نه این فرشته رو میبینه دست و پاشو گم میکنه.

به سمت پونه رفتم منو بغل کرد چه نرم بود بوسه ای به گونم زد و گفت:تیام جون واقعا خوشحالم که تو عضوی از ما شدی.

_هنوز که چیزی معلوم نیست.

_چیزی معلوم نیست؟چی میگی مامان همه چیز رو بریده و دوخته.

لبخند تلخی زدم و گفتم:برادرتون چیزی نگفتن؟

ابروهاشو توهم فرو برد و گفت:برادرم؟!!!!!!

_اقا پارسا.

بی اختیار خندید و نیشگونی ازم گرفت و گفت:اون که یک کلمه هم چیزی نگفت.

از کنار پونه اومدم اونطرف اقا شایان بود پدر پارسا.

_سلام.

_سلام دخترم.......خوبی ان شاالله؟

_بله ممنون.

دستشو به سمتم گرفت .کمی با خودم فکر کردم اون الان نا محرمم بود پس نباید بهش دست میداد.

خودش که انگار فهمیده بود گفت:ببخشید .

از جلوم کنار رفت فکر کنن ناراحت شد.

عمه سمیرا از توی اشپزخونه داد زد:دخترا بیان کمک.

 

نگاهم توی نگاه عمه افتاد منظورش با من بود.به سمت اشپزخونه رفتم و کمک کردم به عمه و پری خانم و مروارید .

 

 

قسمت 17

هم مرغ بود همه ماهی و برنج و 2 نوع سالاد که عمه تازه درست کردنشو یاد گرفته بود

پری خانم گفت:سمیرا جان اقا سهیل (عموم)کو؟چند روزه نیست؟

_رفته شمال.

_شمال؟شمال چه خبره؟

_هیچی باز با مامان زدن به سر و کله هم.

مروارید گفت:برای چی دعوا کردن.

_عزیز گفته باید دوماد شی همین یگانه خوبه بیا باهاش ازدواج کن.وقتی از یگانه پرسیدن گفته نه نمیخوام ازدواج کنم.

عزیز گفت:بدویین دخترا مردیم از گرسنگی.

منو و مروارید سفره رو انداختیم و ظرفا رو چیندیم چون تعداد زیاد بود مجبور بودیم روی زمین غذا بخوریم.

همه نشسته بودن و من توی اشپزخونه بودم که عزیز گفت:تیام جان قوربونت برم همون اب رو از توی یخچال بیارم.

شیشه اب رو برداشتم وبه پذیرایی رفتم.شیشه رو به عزیز دادم و متوجه شدم که هیچ جا سفره خالی نیست...حتی مامان هم سعی در کوچیک کردن جا برای نشستن من نداشت...فرهاد خودشو کنار کشید و خواست من برم کنارش که هستی خانم گفت:

_تیام جان بیا پیش پارسا جا هست.

نگاهم به اون سمت کشید شد.اندازه ی من جا بود ولی اگه میشستم باید بهم میچسبیدیم گفتم:جاتون تنگ میشه همین جا میشینم.

هستی خودش را کنار کشید و بر پای پارسا زد و گفت:برو اونور پسر.

نگاهی به مامان کردم که با لبخند به من خیره بود رفتم طرفش و با فاصله ازش نشستم.همه تا اون لحظه ساکت بودند که امیر(برادر پریسا،پسر عمو پارسا) گفت:هستی خانم از شما بعیده؟

هستی با صدایی که شبیه جیغ بود گفت:چی بعیده؟

_اینکه دختر و پسر نامحرم رو کنار هم میشونید اینا محرم که نیستن.

هستی زیر چشمی ما رو نگاه کرد و گفت:خب نامزد که هستن.

مامان از اونطرف سفره گفت:اصلا فردا عقد میکنن چطوره؟

نگاهم ایستاد روی صورت مامان همه تعجب کرده بودند هم عزیزجون همه بابا هم فرهاد هم کوروش خان و حتی هستی خانم.

فرهادبا تته پته گفت:مامان چی ........ داری......... میگ....ین؟

هستی خانم گفت:منم با زری خانم موافقم فردا خوبه.

گفتم:میتونم یک چیزی بگم؟

کوروش خان سرشو تکون داد و گفت:بله بفرمایید دخترم.

_به نظر من بعد مدرسه ها چون الان هم من از درس میوفتم هم ایشون از دانشگاه...الان بدترین زمانه بعد اسم هم که بره تو شناسنامه من سال دیگه که مهمه نمیتونم ثبت نام کنم.

همه به من خیره بودن و انگار داشتن فکر میکردن که پارسا روی پاش نشست و گفت:اره منم موافقم الان بدترین زمانه ممکنه.

هستی خانم که انگار کر بود و حرف های ما رو نشنید گفت:همین که گفتم فردا عقد میکنید..

عمو گفت:من نمیخوام دخالت کنم ولی محضری رو میشناسم که اگه بخواید الان اسمتونو تو شناسنامه نمینویسه اگه فقط اسم یک نفر باشه کافیه.

 

 

عمو هیچ وقت حرف نمیزنه حالا باید حرف بزنه سعی کردم بهش نگاه نکنم .ناهار در سکوت خورده شد و بعد ناهار هر کس به گوشه ای رفت منو و مرواریدم رفتیم که ظرف بشوریم.مسن تر ها هم رفتن بخوابن.بعد از ظرف شستن جوون ها رفتن توی هال نشستن اقایون خوابیدن و خانم ها هم مشغول گپ زدن بودن.

روی کناری ترین مبل نشسته بودم که پونه گفت:حوصله دارین بریم بیرون یک چرخی بزنیم؟

یگانه سرشو تکون داد و گفت:اصلا حسش نیست.

نگاه پونه روی مروارید افتاد..مروارید نگاهی به فرهاد و کرد و گفت:اره خوبه منم حوصلم سررفته.

فرهاد:پس حاضر شین پاشو تیام.

نگاهی به ساعت کردم و گفتم:ساعت 4 و نیمه کجا میخواین برین؟

فرهاد:ساعت 5...5 و نیم غروبه .پاشو لوس نشو.

پونه با شیطنت گفت:از اقاشون اجازه میخواد.

میخواستم جیغ بکشم و سرمو بکوبونم به دیوار ..اون هیچکاره ی من بود فقط یک نفر که اسمش میاد تو شناسنامه و بعدشم من طلاق میگیرم.

فرهادبا لحن کوبنده ای گفت:«تا وقتی محرمش اینجا نشسته به اجازه هیچکس نیازی نیست»

پارسا از روی مبل بلند شد و همونطور که به سمت اتاق میرفت گفت:پس محارمش نزارن با کس دیگه ای محرم کنه.

فرهاد از جا پرید وگفت:باور کن اقا پارسا اگه اجبار نبود خواهرمو به دست هر کسی نمیسپردم.

پارساپوزخندی زد و گفت:ولی اگه خواهر من تو این شرایط قرار میگرفت عمرا میزاشتم که اینده یک پسر دیگه رو خراب کنه.

پونه انگار فهمید که پارسا خیلی عصبانی شده به خاطر همین به طرف اتاق هولش داد.مروارید نزدیک فرهاد رفت و گفت:تو نباید با پارسا یکی به دو میکردی.

_فقط جوابشو دادم/

لبخندی از روی قدر دانی به فرهاد زدم و به اتاق رفتم برای تعویض لباس.

 

 

همگی حاضر شدند و دم در بودیم که امیر گفت:به نظر من 2 تا ماشین برنداریم.

مهدی گفت:ولی همه که تو یک ماشین جا نمیشیم.

امیر با چشم شمارشی کرد و گفت:اره پس دوتا برداریم.

من و فرهاد و مروارید با مهدی(برادر مروارید و پسر عموم) رفتیم. و بقیه هم با ماشین سانتافه امیر.

مهدی صدای اهنگ رو بلند کرده بود و همراه ان همخوانی میکرد.

مهدی ماشینش را از پارک دراورد اینه را تنظیم کرد و گفت:کجا ببریمشون فری؟

فرهاد:ببر طرقبه شاندیز دیگه(یک منطقه ییلاقی تو مشهد که بستتی داره غذا داره ...لواشک داره و خیلی جای باحالیه مخصوصا شباش)

مهدی با پوزخند گفت:شوخی نکن داداش...خب کجاش؟

_کافه گل رز(یک اسم کاملا خیالی و زایده ذهن من)

مهدی پاشو بیشتر روی گاز فشرد و گفت:ایول.

و با سرعت رفت ..هنوز خیلی نرفته بودیم که صدای گوشی مهدی بلند شد.

_بله؟

......

_کجایید شما؟

.........

_باشه منتظرم.

.........

_کی بیاد؟

...

_باشه باشه.

مروارید پرسید:کی بود؟

_امیر بود میگفت چه قدر تند میرید واستید ما بیایم.بعدشم گفت یکی از ماشین شما بیاد اینجا ما نزدیک بود راهو گم کنیم.

هر سه به فرهاد نگاه کردیم و گفت:از من نخواید که نمیرم...

به مروارید نگاه کردم و گفت:اِ به من چه.

هر سه با صدای بلند گفتن:تو برو تیام.

با غیظ گفتم:همینم مونده.

ماشین ترمز محکمی گرفت و ماشین امیر اینا کنار ما تر مز زد ..امیر از پشت فرمون پیاده شد و اومد به طرف ما.

_خب کی میره.

مهدی با سر به من اشاره کرد و گفت:تیام.

امیر لبخند کمرنگی زد و من پیاده شدم.

صندلی عقب توسط پونه و پریسا اشغال شده بود و انگار یگانه نیومده بود. پارسا هم پشت فرمون میشست و امیر به ماشین مهدی رفت.

در را باز کردم و نشستم و سلام سریعی به پونه و پریسا گفتم.

 

 

قسمت 18

مهدی دوباره گازش را گرفت و رفت ولی پارسابا سرعت کن میرفت.

پونه با لحن شیطنت امیزی گفت:داداش تند برو. نکنه میترسی؟

با اینکار انگار میخواست یا پارسا را به سخن وادار کند یا اورا جلوی من کوچیک کند تا از خود دفاع کند به هر حال میخواست او حرف بزند.

پارسا از اینه نگاهی به پونه کرد و چشم غره رفت و گفت:احتیاط شرطه عقله.

پونه گفت:البته اگه عقلی وجود داشته باشه.

پارسا:که وجود داره.

پریسا یک دفعگی گفت:فکر کنم گمشون کردیم. هز 4تا به اطراف نگاه کردیم اثری از اونا نبود.

پونه گفت:تیام جان زنگ بزن به داداشت ببین کجان.

_خودم بلدم ادرس میدم.

و با دست ماشین را هدایت کردم..درست بود پارسا حرفی نمیزد ولی مطابق حرف های من عمل میکرد.

انگار مهدی از ما زودتر رسیده بود .پارسا ماشین مهدی را پارک کرد و همراه ما پیاده شد.

پونه به پارسا گفت:چه احساسی داشتی با 3 تا حوریه فرشتی بودی؟

_مالک حرمسرا بودم.

نمبدونم منظورش از این حرف چی بود ولی پونه گفت:چه احساسی قشنگی!تو قلبت خونه کرده....

پونه میخواست به شعر ادامه بده که پارسا بازویش را کشید و در پند قدم از من عقب تر ایستادن و پارسا گفت:پونه جلواونا بهت یک چیزی میگم ها!

انگار برای پونه مهم نبود چون خنده ای سر داد و به کنار پریسا رفت.

فرهاد اینا تخت بزرگی گرفته بودند همه نشستیم.

پریسا کنار پارسانشست . برایم اصلا مهم نبود برعکس خیلی هم خوب بود.

فرهاد هم کنار مروارید نشسته بود و بی توجه به من در حال زدن حرف های عاشقانه بودند.

پونه که شیطنتش گل کرده بود گفت:برای چی اومدیم اینجا؟

مروارید گفت:برای دو گل نو شکفته.... و پس از مکثی گفت:اوا چرا گلامون پیش هم نیستن.

و با حیرت به ما نگاه کرد.

پونه گفت:از قدیم گفتم گل تو گلدون پاشو پارسا برو بشین.

پریسا با غیظ گفت:ول کنید تو رو خدا

درسته نمیخواستم کنار اون بشینم ولی پریسا حق دخالت در این مورد رو نداشت.

پونه با این جمله به سکوت تلخ جمع پایان داد و گفت:شکلاتی میخورم.

بر عکس رفتار خشکش در خانه الان انگار جمع در دست او بود.

مهدی بلند شد و گفت:باشه من میگیرم.بقیه؟

 

 

مروارید با دیدن برادرش برای خرید راحت گفت :میوه ای میخورم.

نگاه مهدی روی ممن ثابت ماند انگار منتظر جواب از من بود.بر خلاف پونه و مروارید که شوق و ذوق در صداشون بود گفتم:شکلاتی.

مهدی از بقیه هم پرسید و همراه پارسا و امیر و فرهاد برای خرید رفتن.

پونه نفسش را پر فشار بیرون داد و گفت:تیام جون بیا دیگه داداش من خجالت میکشه بیاد اونجا.

پریسا حرف برادرش در ظهر را تکرار کرد و گفت:هنوز که محرم نیستن.

مروارید جواب دندون شکنی داد و گفت:بهتون نمیخوره به این چیزا اهمیت بدین.

پریسا تکه ای از موهایش را که جلوی صورتش ریخته بود به پشت گوش داد وگفت:بچه ها شما نمیخواید عروس شید؟

لحنش برام عجیب بود ...خیلی صمیمی شده بود.

مروارید گفت:به نظر من هنوز زوده...چه خبره.

پریسا:خوبه دختر عموی خودت 17 سالگی داره عروس میشه

 

 

همه نگاه ها روی من چرخید انگار منتظر حرفی بودند که پونه گفت:پسر خوب داریم دختر خوب داریم چرا به هم نرسونیمشون.

نمیدونم حرف پونه دفاع از من بود یا تعریف از برادرش ولی لبخندی به رویش زدم .پریسا گفت:دختر خوب توی تهرون نبود؟

مروارید از لجاجت پریسا سر این قضیه خسته شد و با صدایی شبیه فریاد گفت::«خب شما باهاش ازدواج میکردی هنوزهم دیر نشده»

نگاه پریسا رنگ باخت ...ای کاش الان پریسا با داد میگفت اره میخوام و به سمت پارسا میرفت و دستشو میگرفت و میرفتن عقد ولی حیف که این جزخیالی باطل نبود.

پسر ها امدند بستنی ها رو گذاشتند و خودشون نشستن.خودمو به فرهاد نزدیک کردم.احساس بدی داشتم حس میکردم همه با من غریبن و فقط فرهاد ماله منه حس عجیب.فرهاد دستشو دور شونم حلقه کرد و طوری که بقیه نشون گفت:چیزی شده اباجی؟

سرمو از روی شونش برداشتم و گفتم:حالم بهم میخوره از اباجی نگو دیگه.

فرهاد خنده محوی کرد در محار کردن خنده هایش مثل من تبحر نداشت.

پونه امشب چیزیش میشد گفت:خب اقا پارسا تیام خانم که هیچ ذوقی برای فردا نداشت شما چطور؟

پارسا گفت:فردا چه خبره؟

پریسا :عقدتونه نا سلامتی.

پارسا چیزی نگفت...بدبختی را با تمام وجودم حس میکردم شب رفتیم خونه ولی صبح مامان نذاشت برم مدرسه برام شال سفید و چادر خریده بود صبح زود از خواب بیدار شدیم.

حال بدی داشتم چیزی بین ترس و غصه ....هیچکس حرف نمیزد همه در محضر حاضر بودند با دیدن پارسا رنگم مثل گچ سفید شد.چهره اش عجیب بهم استرس وار بود نشستم روی صندلی محضر دور تا دورم ایستاده بودند .عرق سردی کرده بودم عزیز زیر لب صلوات میفرستاد به هستی نگاه کردم از ته دل لبخند میزد نگاهم به دنبال پریسا گشت ولی پیداش نکردم.پونه میخندید ..چه قدر زود ...چه قدر بد....حتی اگر یک فیلم را روی دور تند میزدی انقدر سریع پیش نمیرفت.همه ایستاده بودند ..پیرمرد به جمع اعلام سکوت کرد ... و شروع به خواندن کرد از قرار معلوم مهریه ام 800 سکه بود چه زیاد!!!!!!!!!!!!!

برای بار سوم که خوانده شد نگاهی به چهره همه کردم و سر پایین انداختم سکوت کرده بود ...دستانم میلرزید ...چه حس بدی داشتم ارام گفتم:

بله!

حتی یادم رفت از بزرگتر ها احازه بگیرم ..دختر های فامیلمان که بیش از حد جوگیر بودند گفتند:داماد حلقه دستش کن زود زود هم بوسش کن.

پارسا جعبه ای دراورد و بازش کرد نگاهم روی انگشتر ثابت موند خیلی قشنگ بود .انگشتر رو بدون تماس دستش با دستم دستم کرد و بعد هم من حلقه رو از مامان گرفتم

 

 

انگشت های کشیده ای داشت .ولی من نتونستم اونقدر با دقت انجام بدم که دستم به دستش نخوره به هر حال خورد.دستش سرد بود سرد و بی روح انگار خون جریان نداشت...همه سکوت کرده بودند و به ما خیره بودند ..عزیز بلند گفت:مبارک باشه وبقیه شروع به دست زدن و هل کشیدن کردن.لبخند کمرنگی زدم نباید ماتم میگرفتم من که تنها نبودم فرهاد رو داشتم اون کمکم میکرد.

هستی سریع جلو اومد و منوبوسید و گفت:ما تو تهران رسم داریم اگه عروس از جای دیگه گرفتیم از ظهر تا شب اونا رو تنها بزاریم.

چه رسم مسخره ای .از این بدتر نمیشد ولی پارسا بی چون و چرا قبول کرد..همه به سمت ماشین ها رفتند دختر های فامیلمان بی نهایت جوگیر بودند و شعر های من دراوردی میخواندند و من تنها میخندیدم.از قرار معلوم پارسا ماشین امیر(پسر عمویش)را گرفته بود.سوار ماشین شدیم.پارسا بوقی زد و به سرعت به راه افتاد به صندلی تکیه دادم مامان چادر سفید را ازم گرفته بود و انقدر هول هولکی امده بودم که جلوی شالم بهم ریخته بود ..موهایم را تو دادم و شال را مرتب کردم و بعد شال را کمی عقب کشیدم که ریشه های مویم پنهان نبود.

پارسا با لحن محکمی گفت:«نمی پرسی کجا دارم میبرمت؟»

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:«کجا؟»

_اینقدر به من اطمینان داری که هر جا با من میای؟

در جایم صاف شدم ..چه پرو گفتم:

_از شما کاری برنمیاد.

ترمز محکمی کرد که قلبم از جا دراومد و جیغ خفیفی کشیدم.

پارسا گفت:هنوزم همیچین فکری میکنی؟

_این کار ها از دست هر دیوونه ای برمیاد.

کم نیاورد و با سرعت راند..خیابان خلوتی بود گفت:خیلی کارهای دیگه ای هم برمیاد...

با شک نگاهش کردم .کنار یک رستوارن ایستاد

 

 

 

چه قدرخوب گشنه ام هم بود.لبخندی غیر ارادی روی لب هایم نشست..کوبنده گفت:پیاده شو

.انگار دعوا داشت...پیاده شدم اینجا رو از کجا پیدا کرده بود...زودتر از من داخل رفت و روی صندلی پشت میزی نشست انگار جا غصب بود کنا رمیز ی که گروهی از دختران نشسته بودند نشستیم با دست گارسون رو صدا کرد و چشم از دختران میز بغلی برنمیداشت....یکی از دختران که متوجه نگاه او شده بود برایش چشمک زد ولی پارسا تنها خیره بود. گفتم:خب یکی از همونا رو میگرفتی منم بدبخت نمیکردی. پوزخندی زد و خودشو کمی جلو کشید و گفت:هه اونا در حد من نیستن. با این حرف یا میخواست بگه حد خودش بالاتره یا میخواست بگه تو حدت از اونا بالاتره. گارسون جلو اومد و گفت:سلام چی میل دارین؟ پارسا سریع گفت:4 سیخ شیشلیک . _نوشابه؟ _1 نوشابه یک دوغ. _سوپ؟ _2تا _سالاد؟

_2تا بدون پرسیدن از من جواب میداد انگار وجود من بی ارزش بود . خیره در چشمهایم شد..چشم های عسلیش عجیب استرس اور بود .گفت:میخوام درباره یک مسئله مهم باهات صحبت کنم. خودمو جمع و جور کردم و سرمو به علامت تایید تکون دادم همان موقع نوشابه ها روی میز گذاشته شد. پارسا گفت:نمیدونم شما از ازدواج با من چه فکری کردین ولی هر چی کردین از الان بگم یک خیال باطله...چون من حداکثر یک ماه بتونم شما رو تحمل کنم من زندگی ازادانه خودمو دارم و فکر میکنم شما در یک قفس بزرگ شدین..نمیدونم درک میکنید منظورمو یا نه...به هر حال کاخ ارزوهاتونو خراب کنید. _ارزو من طلاق گرفتن از شماست...دوست ندارم خرابش کنم. پارسا دستانش را در هم گره زد و گفت:پر حرف نبودید.

 

 

_برای گفتن حق پر حرفم. نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد و گفت:پس 1 ماه؟ _بله یک ماه البته اگه بتونم تحمل کنم. غذا چینده شد خیره به دختران مشغول خوردن غذا شدیم. حتما دختران فکر میکردند من خواهرشم چون اگر نامزدش بودم چشمهاشو از کاسه در میاوردم

 

 

2 سیخ رو کامل خورد و من هنوز نصفه اولی بودم که گفت:سریع تر.

_دلم درد میگیره.

_در این زندگی کوتاه با من باید این درد ها رو تحمل کنی.

سرمو اوردم بالا.

_چرا بایددل درد تحمل کنم؟

انگار خودش فهمید و با سردرگرمی گفت:منظورم سریع بودنه..

ظرف رو کنار دادم و گفتم:نمیتونم.

سیخ دیگر را برداشت و مشغول خوردن شد و راست راست دختران را نگاه میکرد از این که تمام حواسش به ان حا بود کمی عصبی شدم و بر میز زدم و گفتم:درسته که عاقبت ادواج اجباری ما چیه ولی بهتره جلوی چشمهای (سکوت کردم)بگیرین.

خندش گرفت نمیدونم چرا...و گفت:نکنه حسودیت میشه؟

_کی ؟من؟هرگز.

سیخ را به تندی خورد و گفت:اگه دوست داری پاشو

با بلند شدن من تازه دختران توانستند چهره من را ببینند و من چهره واضح انها را.

3تا بودند اولی چشم های کشیده روشن با بینی عملی و گونه های قرمز و لبانی بزرگ و صورتی.زشت نبود ..به انهای دیگر دقت نکردم چون برایم مهم نبودند.بیرون رفتم و پارسا به دنبالم بیرون امد سوار ماشینش شدم و گقت:کجا ببرمت؟

_خونمون.

جوابی نداد و به زدن حرف های تکراری اش پرداخت:خواستم بگم اونا که ما رو به زور به ازدواج هم دراوردن باید کاری کنیم که به زور هم طلاقمون بدن.

کمی به سمتش چرخیدم و گفتم:چیکار؟

_خودمم درباره اش فکر نکردم..ولی شما فکر کنید.

_باشه.

 

سرعت گرفت و با ادرس پرسیدن منو رسوند بی خداحافظی پیاده شدم اون هم حرفی نزد وارد خانه که شدم هیچکس نبود ...به اتافم رفتم لباسهایم را عوض کردم و نشستم پای درس

 

 

هنوز لای کتابو باز نکرده بودم که صدای تلفن اومد.بی حوصله بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.

_بله!

_سلام دخترکه کدوم گوری بودی امروز؟ سوگل بود مثل همیشه با لحن شاد و سر زنده.

_هی تیام کوشی؟

_همینجام.

_صبح کجا بودی؟

_محضر.

_مبارک باشه..خونه یا ماشین شایدم زمین هان؟

_شوهر.

سکوت کرد انگار شوکه شده بود منم سکوت کردم.اروم و شمرده شمرده گفت:چی ...گُ...ف.تی؟

_اسمم رفت تو شناسنامش قانون و شرعا شدم محرمش و زنش.

_چرت میگی تیام....اینجوری که مدرسه راهت نمیدن.؟

_نه ابروهامو برمیدارم نه اسم اون میاد تو شناسنامم تا این 2 سال اخر هم تموم شه.

باز هم سکوت کرد و گفت:مبارک باشه تیام ..واقعا خوشحال شدم.

_خبر بدبختی من خوشحالت کرد سوگل؟

_نه نه یعنی تو خوشبخت شدی نه بدبخت.

اهی کشیدم که فکر کنم سوگل نشنید و گفت:زنگ زدم بگم امتحان فردا لغوه الکی نخونی.البته تو که در هر شرایط خر میزنی.

_سوگل!

_جانم؟

_میخوام گریه کنم میخوام یکی رو بغل کنم و تو بغلش زار بزنم.

سوگل با خنده گفت:برو اقاتونو بغل کن و تو اغوشش زار بزن.

_سوگل من جدیم..

_منم سوگلم جدی.

باداد اسمشو گفتم و اونم فقط گفت:باشه باشه کاری باری؟

_سلامتی خانمی.

_بای هانی.

_خدانگهدار

چه قدر دلخوش بود چه قدر خوشحال بود از چی ناراحت باشه از خوشبختیش...کتابو بستم و روی زمین دراز کشیدم.به سقف خیره بودم یعنی الان من زنش بودم....یادمه توی دوران راهنمایی بچه ها سرشوخی با من داشتند که من چه طوری میخوام عروس شم و من میگقتم اول خودم باهاش اشنا باشم بعد خونوادم.میگفتم پسره باید چشمهاش ابی باشه ..قدبلند و خوش تیپ و مهربون که همش قربونم بره .ولی چی شد!!!!!!!!! درسته قیافش بد نیست ولی اخلاقش واضح میتونم بگم مزخرفه.با صدای در نیم خیز شدم....دوست نداشتم کسی خلوتمو بهم بزنه پس چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم.در اتاق باز شدو صدای مامان پیچید تو گوشم:تیام خوابیدی ؟

حرفی نزدم مامان پتو رو از روی تختم برداشت و انداخت روم و اروم گفت:قربونت برم چه زود بزرگ شدی.نور افتاب دقیقا توی صورتم افتاده بود که چشامو باز کردم.نگاهی به ساعت کردم 6 صبح بود ولی نمیدونم افتاب از کجاش بود حاضر شدم و رفتم.

همین که داخل شدم..باران و سوگل و شیدا به سر و کولم پریدند.گفتم:اروم باشید الان همه میفهمن...

باران بوسه ای به گونم زد و گفت:مبـــارکه خانمی»

باران خوشحال بود از قرار معلوم حال حسام خیلی بهتر شده بود ...

باران:خب تعریف کن دیگه.

کل قضیه رو تعریف کردم..صبا که حرف های ما رو میشنید گاهی حرف هایی میزد که حس میکردم حسودیش میشه.

 

شیدا:حالا عکسه این شازده رو بیار.

_اقول نمیدم            اادامه دارد...                               اثر جدید شهروز براری صیقلانی در رمانکده و شهر کتاب

 

 

 

۰ نظر 08 Aban 98 ، 15:51
راحله نباتی

رمان   عاشقانه 


با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»

_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.

_هنوز اول ساله جای جبران هست...

_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.

سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....

_برو بابا.

همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»

دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»

_دیوونه.

سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:

گریه نکن زار زار...

میبرمت بازار...

میفروشمت دوهزار...

دوهزار قدیمی....

به زن عباس قلی....

میخرم ازش یک بطری...

و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......

وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....

باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»

شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»

باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»

شیدا:نظر لطفته.

من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»

_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...

شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»

باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..

شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»

سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»

شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»

سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»

باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»

باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.

میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر خوبی بود ولی کمی تنبل.

 

اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستند

 

 

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش بامزه شده بود.

یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شیرینیش کو»

اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن....

اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.

یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.

اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبا....برو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.

_من ؟

_شکیبا دیگه ای هم هست؟...

_نه.

_پس پاشو .

برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل....

***

با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»

_خجالت بکش دختر.

سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی داشت.»

شیدا:خفه شو.

سوگل:چپه شو.

_بچه ها بیاین دیگه......

سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....

شیدا: اق داداش اومدن...دیگه من برم.

شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.

همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.

مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...

من تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضیم.........وضع درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم فرهاد.....رسیدم به خونه...

کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.

_سلام.

_سلام.

_مگه امروز دانشگاه نداشتی.

_حالش نبود.

_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.

_مهم نیست.

_خجالت بکش.

_فکر کن کشیدم که چی؟

_فری حالت خوب نیست.

رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.

مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.....عجب زمونه ای .

_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.

هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست..

لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد

 

 

با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.

_سلام

_سلام تیام جان خوبی مادر؟

_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟

_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟

_اره همه خوبن...

_سر نمیزنی به ما دیگه.

_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.

_نکه تو تابستون خیلی میومدین.

_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...

عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...

_برای چی؟

_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.

_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.

_همین خودمونی ها.

_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.

_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.

_کی مگه قراره بیاد.

_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.

_خداحافظ .

_خداحافظ.

یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.

_سلام بابا.

_سلام عزیزم.

مامان:کی اومدی ؟

_سلام.نیم ساعتی میشه.

_پس بیا کمک غذا درست کن

_چشم.

با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.

من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.

مامان:دیشب خونشون بودیم که.

با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.

بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.

من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.

_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.

بابا:زری.!

من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.

مامان:کی؟

من:نمیدونم.

بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....

مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.

_چرا کتونی میپوشی.؟

_میخوام برم فوتبال.

_مگه خونه عزیز نمیای؟

_نه حسش نیست.

_حتی اگه مرواریدهم باشه؟

_اونا که نمیان.

_شاید اومدن.

فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟

_چرا قسم بخورم...

فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.

_من یا مروارید؟

_هردوتون.

از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.

مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .

_سلام .بازم دیر اومدم؟

_نه...خیلی هم به موقع اومدین.

_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.

لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.

بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.

فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.

خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود...و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیم....عزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم...

قسمت دوم

مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.

عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره..

_خدانکنه ...خوش گذشت؟

_جای شما خالی.

_شوهر به جای ما.

عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...

_سلام تیام جان.

دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.

صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش کردم بوسش کردم.

_خوبی مروارید ؟

_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد..

کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...

بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.

خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون ...میرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...

_کاری نیست؟

_چرا تیام جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید پیش دستی برد.

_چشم.

سینی چای رو برداشتم ...سنگین بود با هزار زحمت...رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم...

اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟

_نه من دختر اقا سینام. _واقعا؟

به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.

_پس تو تیامی.

تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.

زن هیکل ریزه میزه ای داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.

گیج شده بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود.

 

 

هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بود....خودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.

_اذیت میشین.

_بشین.

نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.

هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟

_نه من سومم.

_وا به من گفتند شما پیشید.

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟

_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟

_ریاضی.

_پس خانم مهندسی میشی؟

_هرچی خدا بخواد.

به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.

دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم

لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.

دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...

گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟

_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.

لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.

سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.

همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.

_چه دانشگاهی؟

_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.

_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟

_نمیدونم والا..ازش میپرسم.

سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟

چه ربطی داشت.

_نه.

_نمیخوای بهش فکر کنی.

_من هنوز 17 سالمه.

_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.

_ماشا....الانم بهتون 16 میخوره.

لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.

_خواهش میکنم دخترم.

بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخیدم

_بله؟

_هیچی مروارید جان اومد.

چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.

رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.....

پسر:ببخشید ترسوندمتون...

داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خوا....خواهش ...میکنم....شما؟

_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.

یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.....چه پیچیده.

_بخشیدین؟

_از دستی که نبود.اشکالی نداره.

لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.

_بله الان...

رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.

برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟

_تیامم

دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.

لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.

-من سیرم.

 

 

_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.

دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.

صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریخت....مروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.

خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها . قسمت سوم.

خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.

_من جمع میکنم تو برو.

_خب کمک میکنم.

با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.

لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.....از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.

_بفرمایید.

با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .

_خواهش میکنم.

روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟

_تیام.نوه ی محترم.

_وا....دختر سعید؟

_نه دختر اقا سینا.

_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.....8 سالش بود.

_بزرگ میشن دیگه.

زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟

_جان؟

جا خوردم....یعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم...کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود ...دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتم..مهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.

_چی شده؟

_هیچی.

ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟

_تو اتاقها.

یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟

_اره...اره....چه کنه ای !

به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.

و از جاش بلند شد..یک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟

پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن ...الکی دنبالشون نگردی.

چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.

سرممو تکون دادم و رفتم به اتاق بزرگه.

مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.

بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.

مامان:اینا که خیلی پولدارن ...چرا نرفتن هتل.

_میخواستن برن ولی من نذاشتم...بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.

زن عمو:نصف بیان خونه ما..نصفی هم اینجا باشن

عزیز:اینطوری که زیاد میشه..زری خانم شما خونت جا نداره.

مامان:واه ...عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.

عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.

_چیکار کنم خب؟

میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.

_مامان کی میریم؟

عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.

من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.

_هرجور راحتی مادر.

مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.

تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.

_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدن........برای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن ...اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردن......من اگه دیگه اینجا کار کردم...من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد...سوار ماشین شدیم.

فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.

مامان:نیازی نیست...

تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟

بابا:اینکه بدی نداره...

_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.

بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.

فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.

مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.

فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست ها....پسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.

بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.

مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!

اینجور شوخی ها از بابا بعید بود...

وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود...یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.....

تا چشمامو بستم....رفتم به خواب..د

 

 

 

 

ساعت چهار و سی دقیقه ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم ...نماز نخوندم ولی طوری وانمود کردم که انگار نماز میخونم . الکی چند بار زمزمه وار سکوت خانه را شکستم و گفتم؛

الَّّلِه ُاکٌَِبر 

سُبْحاْنَ رَبی اَعلُِا وَ بِحّمد ِ ''''''''ٍُ'ٌٌٍُ'''

 

بعدشم شروع کردم به درس خوندن...

درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه...

همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.

 خیابون ها هم خلوت بود و هوا بود ییعنی سرد و بد تر از سرد بود ..

 قسمت4

کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کِیِفِ خودشو داشت...پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.

شیدا:سلام حضرت بانو

_علیک سلام خوبین؟

شیدا:مچکریم.

شاهین:سلام عرض میشه.

_اوا سلام.

ندیده بودمش ....

شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.

نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.

شاهین:مشکلی نیست..

شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟

شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.

شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟

شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.

من:بچه ها.

شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.

یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.

داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود...اول صبحی چه فعاله.

شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.....اوه اوه.

سرمو پایین انداختم.

شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذیت نکن.

شاهین:اذیت چیه واقعیته.

هرسه خنیدیدم.

.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیم..اقای افشار.

شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.

شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.

شیدا:خدا نکنه....خدایا این اجنه معلق که افریدی برای چی..مرتیکه چشم اسمونی بیشعور.

_شیدا...

 

 

شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.

افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک

شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت...گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.

صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود... و یا صدای گچ داد زد:نکن.

شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.

صبا زیر لب طوری که شیدا نشنود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت...

زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکرد....هرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد...

بالا خره استاد وارد کلاس شد ..چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست...نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟

صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.

استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.

همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم...چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بود....استاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب ...خب...خانما .....نمره ها اصلا خوب نبود....

یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟

استاد سری تکون داد و گفت:2

دهن همه باز موند..استاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانی....از 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشه..همه سراشونو پایین انداختن.

_خیله خب بسه....

نفر اول خانم....خب معلومه ....مثل همیشه شکیبا.

سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.

از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.

بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.

باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.

_صباشیرزاد

_بله.

_14

صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.

_شیدانیک خواه؟

_بله اقا.

_خیلی عالیه 7.

رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.

سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.

_و خانم سوگل صادقی...3.

سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش...

دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.

افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.

_چشم.

بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود...لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس...5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدم..رفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.

لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.

افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت...ابروهاشم که پر پر بود...

لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.

اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده...

_بازم عذز میخوام.

سرشو تکون داد و از کنارم رد شد.

اون روز هم تموم شد...با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.

دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.

همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.

_سلام خانما.

همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.

_نه مزاحم نمیشم.

_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریم..باید پیاده بریم.

لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟

_خونه.

شیدا بلند گفت:سلام./

فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین...

فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.

 

 

قسمت پنجم

فرهاد ساکت بود دلیل اینکارشو نمیفهمیدم اصلا دلیلی نداشت که اینکارو بکنه...

فرهاد چند قدم از من جلوتر میرفت و سریع در خونه رو باز کرد و داخل رفت منم دنبالش رفتم.

مامان در حال لباس پوشیدن بود و با عجله وسایلی را داخل ساکش میگذاشت.

_سلام چه خبره؟

_بدو حاضر شو دیر شد.

_کجا ؟

فرهاد:خونه اقای شجاع.

مقنعه امو از روی سرم کشیدم و گفتم:مامان.

_میخوایم بریم خونه عزیز دیگه.

_مامان برای فردا درس دارم یعنی چی.

_یعنی همین.بدو الان بابات میاد.

لباسای مدرسم رو در اوردم و یک مانتو سفید که سر استین هاش و یقه اش دکمه خورده بود ..

شلوار لی مشکی و یک شال سورمه ای سرم کردم.

مامان نشسته بود روی مبل و با انگشتانش بازی میکرد.

_آمادم.

مامان سرشو بالا اورد و ناگهان قیافش در هم رفت و گفت:واه . . . واه این چه لباسیه . . .کیسه گونی تنت میکردی.

_چشه مامان؟

_بگو چش نیست. . . از این لباس گشاد تر نداشتی.

_خوبه که.

_نه خیر...یک تونیک برات اوردم همونجا تنت کن.

_مامان!

_ها . . .چیه؟

_اونج یک عامله مَرده.

_خب باشه این همه دختر با بدتراز این میان.

سرمو پایین انداختم و اخم کردم.با صدای بوق مامان کیفشو برداشت و به سمت در رفت و گفت:17 سالشه نمیدونه چه لباسی باید بپوشه.

فرهاد نیومد. . . .گفت عصری خودش میاد.

سوار ماشین شدیم.بابا معلوم بود خستگی از سر و روش میباره.

وقتی رسیدیم.همه سر سفره بودند.

مامان هم خواست قبل از عوض کردن لباس غذا بخوریم.

رفتیم سر سفره و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.

هستی:سلام تیام جان.

_سلام خوبین؟

_ممنون گلم دلم براتون تنگ شده بود.

لبخند زدم و به دنبال جا میگشتم که تنها جا کنار خودش بود.

_بیا همین جا عزیزم.

وقتی نشستم گفت:چی میخوری برات بریزم عزیزم؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من باید اینو بگم.

لبخندی زد و به پسری که کنار پونه نشسته بود اشاره کرد و گفت:این پارساست پسرم.

سرمو تکون دادم و لبخند زدم و سریع نگاهمو از پسر گرفتم.

سرش پایین بود و مشغول بازی با غذایش بود.

هستی که متوجه بی توجهی پسرش شده بود گفت:پارسا جان،

پسر با منگی سرشو بالا اورد و گفت:جانم؟

_ایشون تیام خانمن.

لبخند کمرنگ پسرک محو شد و نگاهش روی من ثابت موند.

سریع گفتم:خوشبختم.

سرشو تکون داد.انگار خوشش نیومد.خب خوشش نیاد.غذا در سکوت خورده شد و تنها امیر..همون پسری که اونروز توی اشپزخونه دیدمش و اسم خواهرش پریسا بود گاهی مزه پرونی میکرد . . .بعد از غذا انگار همه تازه سرحال شده بودند.چون روی مبل ها نشستند و مامان از من خواست برم توی اتاق لباسمو عوض کنم.

بلوزم رو دراوردم شانس اور دم رنگش تیره بود وگرنه محا ل بود بپوشمش.رنگش مشکی بود تونیک رو پوشیدم و دوباره شالم رو سرم کردم.

همونطور که داشتم شالمو درست میکردم پارسا اومد تو از توی اینه نگاهی بهش انداختم.

نشست روی زمین و کیف چرمی که روی زمین بود را خالی کرد.

 

 

نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.

دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.

تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.

امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.

در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟

لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.

دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟

_اره خوبم.

حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.

_یک لیوان اب میدی.

_اوهوم.

از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.

_برای خودت میخوای؟

_نه برای پارسا.

کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.

وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.

چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...

ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.

+++

وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.

_چی شده باران؟

شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.

_یعنی چی؟

باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.

با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.

باران:امروز جدا باید ببینینش.

سرمو تکون داد.

تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.

_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.

_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.

اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.

روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.

باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام

که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.

همه کپ کرده بودیم.

حسام با دو از خیابون رد شد.

پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.

وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.

شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟

_نه.

_بابای.

سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.

 

قسمت 6

به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟

رفتم تو خونه.

_بله منم سلام.

_علیک سلام.دیر اومدی.

به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.

_بازم با اونا اومدی؟

به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.

در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.

_مامان اینا کوشن؟

_خونه عزیز.

_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟

_نه سه شنبه داشتم

داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.

_تیام بیا.

شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.

_بیا بشین.

در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.

ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.

_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.

_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.

_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.

_میشنوم.

_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.

حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟

_یکم پیچیده شد.

_میشه زن شایان.

_یعنی عروس کوروش خان.

_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.

اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.

اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.

_خب اینا رو کامل میدونم.

_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.

_با مروارید؟

_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.

_پس کی؟

_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟

_پریسا؟

_میگم از فامیلای ما.

گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.

_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.

به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

 

 

قسمت 7

فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.

با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟

دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.

فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.

فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.

قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.

_چیکار میکنی؟

_میخوام غذا بخورم.

قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟

بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟

یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.

و از جا بلند شدم.

فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.

چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟

_تولده مرواریده.

-امروز 14 ابانه؟

_پـ نـ پـ

توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.

_من خریدم نگران نباش.

لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.

تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.

سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..

فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.

بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم

به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.

فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.

 

 

وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.

مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.

رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.

عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.

فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.

عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.

همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟

فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.

منم گفتم:کیه که نمیدونه.

مهدی:سوال سخت تر نبود.

فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.

مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.

عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.

عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.

_بفرمایید.

زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت

عمه:الان میام.

و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.

فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟

_خواستگار بود.

فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.

عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.

با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.

مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟

لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.

مروارید:اینجا چه خبره تیام.

_نمیدونم.

_شوخی نکن.

_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.

بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم

در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.

_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.

منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.

چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.

عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.

فرزاد:بوس کردن؟

و سریع گونه ی عمه رو بوسید.

عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.

 

 

 

همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.

اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.

و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.

فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.

با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.

بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.

مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟

مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.

من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.

_مهم نیست.

همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.

_خیلی ممنون.

_این چیز ها که قابل شما رو نداره.

مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.

مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.

مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.

_خواهش میکنم عزیزم.

کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.

_ممنون تیام جان توقع نداشتم.

لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .

بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.

_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.

مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:

عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.

من:امروز 4شنبه است

مهدی:جمعه به نظرم خوبه.

همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.

مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.

قسمت هشتم: [2 40]

با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.

_پاشو دختر مدرست دیر شد.

سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟

_7 بدو.

پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.

همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.

_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.

_بشین دختر.

نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.

از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...

_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.

_ببخشید خانم.

_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.

_میشه بدین.

سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟

_تیام.

اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.

برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟

انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.

گفتم:چشم ها.

_چه بی معنی.

سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟

چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.

پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.

عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.

اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.

افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.

برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.

_میشه برم بشینم؟

بدون مکث گفت:نه.

نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟

_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.

صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.

رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.

شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟

باران:عاشق چیه مجنون

سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.

داد زدم:سوگــــــــل.

_جان سوگل!!!!!

زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.

خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.

اگه حرفاش راست باشه.

اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.

اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟

سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.

_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.

سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?

صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.

سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT

سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.

درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.

سلطانی:GIRL TO BOY YES?

باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....

شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟

باران:اونکه خیلی یس.

*****

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.

_سلام .

_سلام عمه جان حالت خوبه؟

_مرسی.

مامان:برو لباساتو عوض کن.

با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.

با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب. روزهام معمولی بود. صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد. ***** امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم. _چیکار میکنین خانما؟ غزل گفت:امتحان میدیم خانم. _تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده. غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟ و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد

دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم. قسمت 9:

امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.

سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟

_بگو؟

_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.

سرمو تکون دادم

_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟

_خب برو .

_تو بیای راحت ترم.

_باشه کی؟

_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.

باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.

_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.

_من برم که اب میشم.

_ممکنه باز ضایم کنم.

_غلط میکنه برو دیگه.

اروم رفتم جلو.

_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.

 

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.

_علیک.کارتون؟

سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .

گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟

_بد دادین؟

سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.

گفتم:راهی نیست؟

_چرا شرکت در جشنواره ها.

چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟

_اعلام میکنیم.

سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.

هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.

وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:

_برو دستاتو بشور و بیا.

سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.

بابا گفت:مدرسه چطور بود؟

_مثل همیشه خوب.

_افرین.

مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.

بابا:هردوش البته.

مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.

_درسته.

_تو باید با زندگی اشنا باشی.

_مامان این حرفا چیه.

_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟

 

_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.

_میرم بخوابم خیلی خستم.

بابا:برو .

رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.

ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.

مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.

قسمت 10

 

همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.

_سلام خوشگل من خوبی؟

_مرسی عزیر شما خوبین؟

بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....

از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.

_سلام اینجا چه خبره؟

_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.

_سرت خورده به جایی دختر

کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.

_سلام عمه چیکار میکنی؟

_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.

پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.

_اقا فرزاد کو؟

_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.

_اوهوم

مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.

چرخیدم طرفش

_سلام ببخشید ندیدمت.

_معلومه چشاتون کجا میچرخه.

چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.

کمی نزدیکش شدم.

_کجا رو نگاه میکنم؟

_نمیدونم والا.

_مهدی؟!

_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.

پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟

_قبول کردی؟

چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.

مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.

به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.

_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!

_سلام ممنون.

_بیا پیش خودم.

_نمیزارین با بقیه سلام کنم.

_اخه فرار میکنی.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.

فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.

مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.

_بله؟

_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.

_باشه.

بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.

با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.

دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.

کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .

با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.

توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا.

 

 

 

 

 

۱ نظر 08 Aban 98 ، 15:39
راحله نباتی