رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

 چکیده ی داستان  کنس 


این داستان کوتاه  از شین براری بود و من  هر چی  یادم هست  رو  براتون  مینویسم تا  باهاتون شریک شده باشم   در  مرور  روایی  یک  داستان بلند.. 

        خرم آباد برف  اسفند 1399

 

به او میگویند    عبدالله کِنِس.  
همین سال گذشته بود که  بعد از  فوت مادرش ،  دوره افتاد در محله و خانه به خانه و هجره به هجره  با گردنی کج و  ناله و  التماس و بغض که مادرم فوت شده و توان مالی برای انجام مراسم کفن و دفن ندارم  و خواب نما شده ام که بیایم و به شما بگویم و  به شما پناهنده شوم    از قدیم دروغ به ما یاد دادن  که   مرده روی زمین نميمونه.  حالا چه خاکی توی سرم بریزم ،   آخه خدای من   این همه دربو همسایه  و این همه  مادر های  رنگاوارنگ   جوراجور   همه مدل مادر توی محله هستش  چرا فقط باید مادر من بمیره..... خدااااااااا   آخه چراااااااا  فقط مننننننننن؟   
بعدشم گریه و زجه های بلند..... 
عاقبت پولی که به او داده بودند را همانجا جلويشان شروع به شمارش میکرد و غم و عذاداری فراموشش میشد و یک در میان انگشتانش را آب دهان میزد  و  اسکناس ها را میشمرد و  به ترتیب از درشت به کوچک  میچید! و راهش را کج میکرد و از کوچه خارج میشد  و حتی مشهدی صمد  میگفت که  عبدالله کنس  آمده بود همین سکانس را در هجره ی او بازی کرده بود و پول گرفته بود و رفته بود   صبح فردا  قبل از بالا بردن کرکره ی هجره  اونجا ایستاده بود و با چهره ای حق به جانب و دست به کمر  که  یکی از اسکناس ها  قلابی بوده  و یکی هم گوشه نداشته  و میبایست تکلیفش را روشن کنند  وگرنه  آنقدر دوره می افتاد درون محله و  این ماجرا  را  میگفت تا آبروی  صمداقا  برود... ......... 

عبدالله  که سن و سالی از او گذشته،   شبها سمت خارج از شهر  با پای پیاده و یک فانوس در دست   قدم میزند   هیچ کس  نمیداند  که در فکرش چه میگذرد    
او  روزها نیز تمام شهر را پیاده گس میکند و نگاهش همیشه چسبیده به سنگفرش خیابان ،   تا چشمش به سکه ای می افتد  ذوق زده و سراسیمه سمتش یورش میبرد و آنرا از ته جوی آب  و یا  چاله ی آب و.یا زیر شمشادها  برميدارد و تميزش میکند و خوب وراندازش میکند سپس آنرا در جیب های بلند و  بی انتهای شلوارش میگذارد  و به اطراف نگاهی زیرکانه میکند و مجدد به راهش ادامه میدهد...   
طبق برنامه ی دقیقی روزگارش را سپری میکند،   روزهای زوج به اتوبان های حومه ی شهر  میرود  طی  روزهای فرد به محلات اطراف  و  سمت مزارع برنج و  ریل قطار و  کوهستان  سرکشی میکند  و گاهی هم  شب زنده دار میشود و تمام شب را  در خیابان های اصلی شهر  دنبال سکه و یا اسکناس های گمشده میگردد،     عادتی منحصر بفرد و تکه کلامی خاص دارد  که زبانزد  اهالی شهر شده      زیرا  هرگاه طی قدم زدن  به یک مامور رفتگر شهرداری  برخورد میکند   با لحنی جدی و غمزده  سریع از او میپرسد که  ؛  یه چمدان پول اسکناس پیدا نکردی؟  اگه پیدا کردیش  واسه منه  چون گم کردمش و دارم دنبالش میگردم.   
او با ساده دلی قصد فریب دارد تا بلکه شاید بتواند خودش را مالک چمدان پول بی صاحبی اعلام کند که احیانن یک درصد ممکن است پیدا شده باشد .  
اما همیشه با خنده و  شوخی های رکیک  پاسخ میگیرد. 
   زیرا  این شیوه ی زرنگی و دروغ عیان ،  خیلی کلیشه ای و کهنه و کودکانه است.   ولی او سالهای متمادی بر انجامش اصرار میورزد. .  حتی چندی پیش نیر   دلش را راضی کرده بود تا با کلی چانه زنی و  مذاکره  بتواند بابت آگهی چاپ شده در روزنامه ی محلی  پول کمتری بپردازد  و اقدام به چاپ آگهی کند و مدعی شود که یک چمدان پول اسکناس گم کرده است و درصورت یافتن  و تحویلش به او  مژدگانی خواهد داد.   او حتی قصد فریب سردبیر روزنامه را داشت  و با روشی کودکانه  و  پیشنهاد  ساده لوحانه ای را مطرح کرده   و تقاضا کرده بود  بابت چاپ آگهی اش  هیچ پولی از او نگیرند  زیرا تمام پولش در چمدان بوده و تا  مادامی که چمدانش پیدا نشود  او توانایی پرداخت هزینه ی  چاپ آگهی را  نخواهد داشت ...   و  از طرفی دیگر نیز خاطرنشان میکرد اگر چمدان بواسطه ی آگهی پیدا شود  و به دستش برسد  آنگاه حتما پول چاپ آگهی را  خواهد پرداخت.   او حتی دست پیش را میگرفت و میگفت؛ 
  بابت آگهی که هنوز هیچ یابنده ای تماس نگرفته و هیچ چمدانی  تحویلش داده نشده  چرا میبایست  هزینه ی  چاپ آگهی بدهد؟ او ادعا میکرد که در  نشریات اروپایی   اول  خدمات بشرط تضمینی و  حل مشکل  داده میشود  و آنگاه اگر  خدمات مسمر ثمر بود و  سبب خیر شد  سپس  دستمزد خود را میگیرند.  آنهم  بشکل اقساط  دراز مدت   و نه اینکه  یکجا و به یکباره...    سپس این جمله را  تکرار مینمود و میگفت ؛  " انصاف هم چیز خوبیه  والا به خدا اینا
    (جو دفتر روزنامه  ساکت و سنگین میشود) 
  او شروع به شعار دادن میکند و میگوید ؛  روزنامه کثیرالانتشار    الانصراف  النصفه و منا الايمان .     یعنی  انصاف نیمی از  منصف است. و منصف هم نصفی از سنت پیغمبره.  اینو قبول کن.  " 
(تمامی پرسنل دست از کار میکشند و خیره به او  و محو حرفهایش  میشوند) 
  سپس ادامه میداد و شرح میداد که ؛    منصف خودش نصفش از ایمانه. اینو که دیگه  من نمیگم،   بلکه این  دیگه داره  منو میگه. در ضمن  ما کلی اراجیف و تعاریف  داریم در این مضمون.  مثلا     الرایگان و جمیعا شادمان.  
یا که مثلا    و من بی منت نصف القیمت  وصف النعمت بهر الخدمت  و لا غیر از این،   والله  بالله لعنت خدا بر سر یزید کافر،  .   
من غیر از این باشد  نفرین میکنم با نفرت تک تک نفرات روزنامه تون رو  و کل این تیم....
  کمی سکوت....
نگاه موزیانه و زیر چشمی  به  قیافه های  متعجب و خیره مانده به  او......  
کمی،   زیر لبی فحش میدهد و قر قر میکند و آب دهانش را  قورت داده و  با صدای بلند و سبک شارلاتانی  میکوبد بر روی میز تحریر  و  میگوید؛ 
   باید  چمدان پولی پیدا بشه  تا  بشه  از شما  قدردانی کرد،    نه اینکه  صرفا بابت چاپ چند تا کلمه و حروف در یک روزنامه بخواهند پیشاپیش پول زور بگیرید..    حالا  چمدان هم نشد  نشد   لااقل  ببینم  تونستید  چند تا کیف کوچیک پول هم  توسط چاپ آگهی تون  برام  پیدا کنید،،باز  قبوله  میشه یه درصد از ش  رو  با  شما  تقسیم کرد....... 
(باز هم  کسی توجهی نکرد) 
سرانجام  اون رو با  اوردنگی  و  تیپا  از  دغتر روزنامه پرت  میکنند  بیرون...

 نکته    این متن داستان نیست بلکه روایت و برداشت شخص بنده بعد از خواندنش هست.  
    مدتی گذشت و عبدالله  روش جدیدی را  پسندید،  روشی که  از اصل و بنیادش  بر پایه ی شانس و احتمال استوار نباشد و  صد درصد کارآرایی داشته باشد  ،  او از اینکه پول های سکه ای کج و چکش خورده از جوی آب و کف سنگفرش خیابان جمع کند   خسته شده بود و از طرفی تجربیات زیستی جدیدی بدست آورده و بواسطه ی قدم زنی های  شبانه    قوه ی خلاقیت و تخيلش بکار افتاده بود و ایده ای طلایی به ذهنش خطور کرده بود.  اینک عبدالله  در آستانه ی سی سالگی بود  و  ماجرا از جایی شروع شد که؛  
شبی ساکت و مه آلود در مسیری خلوت   سمت  حاشیه ی  دیواره ی کوهستان  و  سمت دیگرش  دره ی عمیق و مزارع برنج ،   مشغول قدم زدن بود که ناگهان متوجه ی صدای تصادف یک خودرو  شد،   به سمت سانحه شتابان شد تا بلکه خیر  و برکت و فرجی برایش داشته باشد.  او  دریافت که راننده بیهوش است و ابتدا  تمام پول هایش را  از  جیبش  در آورد و شمرد  و  درون جیب خودش گذاشت،     او  با خودش  کمی  فکر کرد  و صحنه را از زوایای  مختلف  ور انداز  نمود،     او دریافت که  بخاطر  تخته سنگی که از کوه سقوط کرده و وسط جاده افتاده   این ماشین از مسیرش  منحرف  و  سبب  بروز  حادثه  شده  است   به این جمع بندی رسید که .   خودرو  با  دیدن تخته سنگ در سر  پیچ  جاده    بیکباره منحرف شده و  بدلیل انحراف از جاده   به  تیرچراغ برقی چوبی و کج اصابت کرده.    لحظاتی بعد از دور صدای آژیر ماشین گشت پلیس را شنید و انعکاس  رقص نور قرمز  را دید.   عبدالله خودش را روی زمین پهن کرد و نقش فردی بیهوش شده را بازی کرد  تا بلکه  از این آشوب  برایش  برکتی خیزد.  یا که دست کم   بتواند  کمی  صدقه و کفاره  جمع  کرده باشد،     آن ماجرا با دریافت دیه از بیمه و پول های متفرقه برای رضایت دادن به راننده ای که گواهینامه نداشت  ختم شد.  او  از آن پس  تمام روز را استراحت و شبها به همان مکان میرفت و منتظر وقوع تصادفی مشابه میماند ولی زود دریافت که شانس کمی برای تکرار ماجرا وجود دارد  از طرفی هم یک بار آگاه شد که طی غروب چنین تصادفی در آن مکان رخ داده و چون او هنوز شیفت کاری اش نبود  نتوانست بهره ببرد بلکه تنها شب که آنجا رسیده بود  چشمش به سکه های کفاره ای افتاده بود که در گوشه ی جدول خیابان با خون ابه پوشیده بود. او  باید فکری جدید میکرد.  پس قوه ی تخيلش را کار گرفت،    و از شب بعد  قبل از خمیدگی جاده  آتش کوچکی میکرد تا جاده در دود محو شود و  سپس سنگ بزرگی را کشان کشان ابتدای پیچ تند جاده گذاشت.  اولین حادثه که رخ داد  او  صدای ترمز را شنید و منتظر ماند تا محل اصابت خودرو به گاردریل را بشنود  اما  خبری نشد  و صدای سقوط خفیفی را شنید،   کمی بعد نیز صدای انفجار و نور شدیدی از ته دره  توجه اش را جلب کرد،  رفت و رد خط ترمز را دنبال کرد،  ماشین به ته دره  رفته بود.  او  در محاسباتش تجدید نظر کرد و  اینبار  به سمت دیگر  جاده رفت و  سنگ بزرگی را  کشان کشان وسط جاده گذاشت و  قصد روشن کردن آتش کوچکی را در حاشیه جاده گرفت  و مشغول تلاش برای روشن کردن آتش شد  تا دود راه بیاندازد و  مانند آن شب حادثه ی اول، جاده را  مه آلود نشان دهد،   همین لحظه  صدای  سقوط مهیبی  مجدد  بگوش  رسید،  عبدالله  با تعجب  نگاهی  گذرا  به  دره  انداخت  ولی  خبری  نبود،     با خودش فکر کرد که  اینبار  دو مرتبه  صدای  سقوط  برخواسته، و به این نتیجه رسید   پس  لابد  دفعه ی بعد که سومین ماشین  تصادف کند  میبایست  سه مرتبه صدای  سقوط  بشنود.    سکوتی  سنگین  فضای جاده  را فراگرفت ،   او   خیره به سیاهی  شب  ماند  و دلهره گرفت ،  ظاهرا  اتفاقی  در حال وقوع است   و به  دلش  شور افتاده  و مضطربش ساخته،      صدای  سوت  قطاری  از  دور دست  قابل  شنیدن بود ،  ولی  ریل قطار  هیچ ربطی  به جاده ی باریک نداشت    و از دست برقضا  در  چند صدمتر  آنسوتر   تخته  سنگی  بزرگ و  صخره ای  عظیم از  جداره ی کوه  جدا شده  و بروی ریل راه آهن  ریخته بود   و  راه  عبور قطار را به کلی  مسدود  ساخته  بود.     
عبدالله  بی اعتنا  از  ماجرا  به فکر  انجام  نقشه ی پلید خودش  بود   و  حتی  تخته  سنگش  را  با هزار زحمت و زور  و   مشقت  از  آن دست  جاده  به  اینسوی  جاده  میآورد ،     او بخاطر اینکه تخته سنگ را کشان کشان به این سمت خیابان آورده بود  عرق کرده و از طرفی گرمای تابستان بی رمق کرده بودش،   او پیراهنش را در آورد  تا  بوی نفت نگیرد   و شروع به  کبریت زدن کرد تا آتش راه بیاندازد  ولی  رقص نور  چراغ گردان پلیس  به تن لخت او افتاد،   او ماتش برد ،   پلیس او را دستگیر کرد ولی در سو تفاهمی  به اشتباه پنداشت که او میخواسته پیراهنش را آتش بزند تا  آتش کند و به ماشین های روبرو علامت دهد که  تخته سنگی از حاشیه صخره   سقوط کرده .                         از دست بر قضا  قطاری  هم  در حال نزدیک شدن  بود  و   عاقبت....
چند ساعت بعد  درون پاسگاه  پلیس  از آن  پیرمرد  فداکار  پرسیدند  اسمت  چیست؟ 
  عبداللع  که  ترسیده بود و  نميدانست  چرا  اسمش  رو  میپرسند  و  فکر میکرد که میخواهند  او را  به زندان  بیندازند   به  دروغ  اسمش  رو  چیز دیگری  میگوید  و آن  لحظه  اولین  اسمی که میتوانست  در  ذهنش  سر هم کند و  بیابد  رو   سریع  به  زبان  آورد  و  گفت ؛ 
  ریز علی  خواجوی   
سپس  دید که همگی  از او تشکر  میکنند و  گویا خبری از  مجازات و زندان نیست  ،   و حتی  قرار است  که اسمش را  درون کتاب  مدرسه  بیندازند...    
او  اکنون  سالهاست درون  محله   تمام  ماجرای  صفر تا صد  آن شب واقعه  را   با  کلی    ظاهرسازی  و   ریاح   و با   دروغ و  ظاهرنمایی  و  وانمود کردن به  فداکاری  و ایثار و از خودگذشتگی  هایش  برای اهل محل  تعریف میکند  ولی  چون  بجای  اسم عبدالله کنس   اسم  دروغین آن شبش  درکتاب های درسی  آمد   هیچکس  ادعایش را باور  ندارد ..... و همه میپندارند  که ریزعلی خواجوی  دهقان  فداکاری  بود  که    هیچ  ارتباطی  به  شخص   عبدالله  کنس  نداشته  و  ندارد   اما  این میان  فقط  خودش  میداند و  خدا  که  ماجرا  چه  بود......


متن pdf عاشقانه های ساده دریافت
عنوان: شهروز بهاره و جناب تقدیر و پنجره ای که باز ماند تا....
حجم: 6.97 مگابایت
توضیحات: داستان بلند عاشقانه زیبا سه رفیق به نام شهروز بهاره و جناب تقدیر و پنجره ای که همش باز میماند تا...
 

وبلاگ محله امین الضرب


 

دریافت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی