رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

از شهر نو تا به فرنگ

Friday, 20 Farvardin 1400، 04:48 AM

          ماجرا اول    

 

ماجرا از جایی شروع شد که در فرش فروشی شروع به کار کردم ،  و از دست برقضا ، پیرزن مالک فرشفروشی  دست به خیر داشت . اخلاقش خیلی تند بود و میگفتند بخاطر جد تندی هست که دارد .  بعد از مدتی چندین بار موقع واریز وجه نقد به حساب های بانکی ، میدیدم که بطور مثال یک اسکناس اضافه  بر نیاز درون پولی است که خاتون به من داده . من نیز ان اسکناس را به محض بازگشت به فروشگاه داخل دخل میگذاشتم . سر شبی خاتون که حسابرس و دقیق بود  دلیل اضافه بودن پول داخل صندوق را جویا میشد و من نیز شرح میدادم ،  ان زمان بیخبر بودم که او قصد ازمایش و محک زدنم  را دارد . بی ریاح و با وجدان  غرق در روزمرگی هایم بودم ،  چند بار حین نظافت منزل خاتون  اشیا و جواهرات کوچک پیدا کردم و در حالی که تنها نیت و هدفم خوشحال کردن  خاتون بود   میرفتم و ان شی زینتی را به او میدادم و میگفتم که درون کیسه ی جارو برقی پیدا کرده ام .  تا انکه یکبار اتفاق عجیبی افتاد ، من نیز میدانستم که چیزی فرای تصادف  در میان است ، زیرا حین خالی کردن کیسه ی جارو برقی ، یک لنگه النگو طلا پیدا کردم در حالیکه محال ممکن بود النگو بتواند از لوله ی کوچک جارو برقی  بالا رفته باشد و به کیسه رسیده باشد .  پس به خاتون با تردید و شک ماجرا را شرح دادم و معلوم شد که خدمتکار خانه که زنی بیوه و جوان است  از قصد و با نیت سرقت چنین کاری کرده .  من هرگز ان خدمتکار را ندیده بودم  ، زیرا او جمعه ها نبود و در عوض من فقط جمعه ها از فروشگاه به منزل خاتون میرفتم و چون شب های جمعه مهمانی خیریه برگزار میشد ، من در حد توانم به نظافت خانه در روز جمعه کمک میکردم . 

خاتون خدمتکار را اخراج کرد و چندی بعد یک کارت اعتباری با مقداری پول به من داد و یک ادرس ، گفت که تا لحظه ی اخر نمی 

دنمیبایست  هویت من اشکار شود و طرف نباید بفهمد من از جانب خاتون امده ام.   .و من میبایست تا میتوانستم از وضع زندگی و طریقه امرار معاش ان شخص  اگاهی پیدا میکردم تا به خاتون گزارش دهم .

ماجرا از جایی اغاز شد که من خیال کردم ان شخص مورد نظر احتمالا همان خدمتکار اخراج شده ای است که خاتون بتارگی اخراج نموده و این خیال غلط ، سبب بروز اتفاقی عجیب شد ....

ادرس را یافتم ، شب جمعه بود ، خانه ی شخص در بدترین نقطه ی شهر بود ، اهالی کوچه همگی بدکاره ، خانه های درب های نیمه باز ، و پنجره های قدیمی و چوبی ،  کوچه ای خاکی ، زنان ارایش کرده و ادامس های جویده شده  

چشمان خمار و ساپورت های توری و سسکی ،   جنازه ی یک کاندوم استفاده شده بروی متن خاکی کوچه ،  صداهای غریب از سکوت مبهم خانه ها ممتد شنیده میشد ،  افکارم را صدای ادامس بادکنکی یک سلیته ، نخ کش کرد ، و سپس خنده های بلندی که از عمق این خرابه های  جبر خورده بلند میشد .

درخت مجنون ، خیمه بر کوچه ای باریک ، دیوارهای هایل و کج ، عبور شتابزده ی یک کودک با چشمانی خیس ، و عروسکی پارچه ای و زشت .  دمپایی های لنگه به لنگه ی پسر بچه ای فقیر  ،  قفس خالی از پرنده و طوطی کاسکو  نشسته بر شانه های  دیوار خشتی .  

به ادرس رسیدم    درب زدم تق تق تق تق مکثی طولانی

مجدد تغ تغ تغ 

صدای زنی جوان و خشدار که پرسید ؛  بله؟ با کی کار داری؟ 

سلام ، من سعید هستم ، ادرستون رو از یه دوست گرفتم ، و...

 _ فرمایش؟ 

 خب مگه شما ...  چجوری بگم؟ یعنی ... ممکنه درب رو باز کنید

_اگر شما اجازه بدی ، درب رو میتونم باز کنم ، ولی فعلا که جلوی راه واستادی 

اجازه ی ما هم دست شماست ، من پشت درب هستم بخدا

_خودم دارم میبینم پشت درب هستی ، کور که نیستم 

کمی به چهار کنج درب زهوار در رفته نگاه کردم بلکه بفهمم صدا از کجا پخش میشود و یا لنز دوربین کجاست ....که او گفت:

_حواست کجاست پسر؟ چه مرگته؟ چرا اون وری واستادی و زول زدی به درب . 

  من که کمی دستپاچه و گیج شده بودم   با لوکنت پرسیدم: 

خب پس کدوم وری باید  واستم,؟   در ضمن شما که حتی ایفون هم نداره خونتون ، چجوری منو میبینی؟ 

صدا که واضح بگوشم میرسید گفت : کور که نیستم بچه خوشگل ، هرچند اگر کور  هم بودم باز  ادمی به قامت تو رو میتونستم ببینم .  

  من سرم را نزدیک چهارچوب درب چوبی بردم و پرسیدم:  خب مگه بلند دوست نداری عزیزم؟ 

یکباره با تلخی و پرخاش گفت:  نگبت بیا اینور بزار رد شم درب رو باز کنم  ، جلوی راه واستادی  ، حالا پر رو  پر رو  داری خوشمزگی هم میکنی واسه من ..؟ ... 

تا به خودم امدم فهمیدم که تمام مدت او پشت سرم ایستاده بود و من خیال میکردم که او پشت درب است .  حسابی خجالت کشیدم .  چندین ساک دستی داشت که از او گرفتم و اوردم برایش داخل .  

نیم ساعت بعد....

_قوانین رو که بلدی؟ 

من کمی مکث کردم و بی اختیار و طبق عادت  جوابی الکی پراندم و گفتم :

   کدوم یکیش رو؟ دست به موهره  حرکته ؟ دست به میله پنالته؟   هر کی پاش از خط بگذره سوخته؟  یا که برگ اخر اوستا سور نداره؟ کدوم یکیش رو میگی!؟ 

_ این چرت پرتا چیه میگی ؟ تب داری؟  خول شدی؟ نعشه ای یا مستی؟  نکنه داری  شوخی میکنی ...

کمی جدی شدم و به خودم امدم و سولفه ای کردم گفتم : نخیر ، قوانین دیگه چیه؟ 

_اول پول رو رد کن بیاد 

 با حالتی ابلهانه خیره ماندم به او 

_ چیه،؟ چرا ماتت برده؟ 

خب منتظرم قانون بعدی رو بشنوم ، فعلا یکیش رو گفتی

_ چرت پرت چرا میگی   ،  بهت گفتم اول پول .... یالله ، زود باش ..

از روی تخت بلند شدم ، دستم را درون جیبم کردم و پرسیدم: 

کارتخوان نداری؟ 

_یهو چنان عصبی شد که نگو ،  منو با حالتی توهین امیز انداخت بیرون از خونه 

من پابرهنه بودم ، و کمی واستادم تا مثل فیلمها کتانی ام را مجدد پرت کند سمتم ، ولی درب خانه که باز شد ،  کتانی سمتم شلیک نشد ،  من ارام از دو پله ی کوچک بالا رفتم و درب زدم ، گفتم : 

ببخشید ممکنه بدید بهم که برم

_یهو منو کشید داخل و با اضطراب جلوی دهنم را نگه داشت و گفت: 

_خول شدی مگه؟  چرا ابروی منو جلوی در همسایه ها میبری .  

  خب حرف بدی نزدم که ، گفتم ممکنه بدی بهم تا بپوشم  برم

_چی؟ چیرو بپوشی؟ 

خب کفشهام رو گفتم دیگه. اخه پابرهنه منو انداختی بیرون از خونه ات .  

_اهااان ، من بد شنیدم ،  یا که دو پهلو گفتی .  خب حالا واقعا نقد نداری؟ 

چرا  دارم ، داشتم شوخی میکردم که جدی برداشت کردی و عصبی شدی . 

یک  ربع بعد....

قانون دوم :  برق اتاق میبایست خاموش باشه ، چون سایه می افته و یه وقت از پنجره به کوچه مشرفه  و بد میشه. 

خب .  بازم قانون باقی مونده؟  میشه یه قلم خودکار بیاری یادداشت کنم ، چون ممکنه تا روز امتحان فراموشم بشه . هرچند سر درس کلاس عشق شما ، همه تجدید و رفوزه هستن،  در ضمن قانون فیثاغورث هم دارید یا نه؟

_  مسخره .  چقدر الکی خوش و دلقکی تو.  .

  نظر لطفتون هست ، شما خودتون خوب میدید خیال میکنید دیگران خوب  میدن . نه. نه . ببخشید اشتباهی دادم ، یعنی منظورم این بود که اشتباهی گفتم ، میخواستم بدم که....یعنی میخواستم بگم که شما خوبتون خودید ، همه رو خود میبینی. نه...نه... باز اشتباهی گفتم ،  منظورم این بود که خودتون خوبید  همه رو خوب میبینید .  

_با این چرت پرتا از بس منو خنده اوردی که دلم درد گرفتش ، تو رو خدا دیگه بس کن . خیلی با نمکی و باحال .      اسمت چیه ؟   

به نام خدا ، اسم من از اونا هست ..... یادم رفته ، بزار الان داره میاد ...  یکم دیگه مونده الان  میادش یادم .  ،  نه... نیومدش. سوال بعدی 

_خ خ خ خ خ  خدا بگم چیکارت بکنه ،  دلم درد گرفت ، بس کن

دیگه خنده ام نیار 

  اه؟ مگه واسه شما اومد؟ من هیچ نفهمیدم 

_ چی؟

خنده دیگه ....

_خب چیکار کنم؟

بپاش روی کمرم

او از خنده ریسه رفته بود ، و روی تخت قش کرده و هار هار میخندید و گاه وسط خنده هایش سولفه هایی ناخوش میکرد. 

      یکباره یادم افتاد خاتون دختر خوانده ای دارد که سیل خشک  دارد  و این سولفه ها نیز برایم اشنا بود .  سریع از رفتار خودم در جثارت و شوخی گرفتنش  پشیمان شدم و بی انکه دستی به او زده باشم ، کارت هدیه ای که خاتون سپرده  بود را روی  بالشش گذاشتم و بی انکه بفهمد و در لحظه غببت غببت او و حضورش  در اشپزخانه   ارام با کفشهای در دست از خانه خارج شده و به فروشگاه برگشتم. 

بعد ها فهمیدم که خاتون دخترش رو طرد کرده و در حقیقت قضیه النگو ها مربوط به دخترش بوده و هرگز هیچ خدمتکاری وجود نداشته .  من تماما  تصوراتم غلط بوده و ناخواسته منجر به جدایی و اختلاف بین مادر و دختر شدم . اما از طرفی هم  یادم می اومد که اون جمعه شب در خونه ی دخترک بیچاره ،  شنونده حرفهایی بودم که باورش سخت بود ،  دخترک میگفت :    پدرش فوت شده و نامادری اش تمام دارایی ها را بالا کشیده و با گذاشتن النگو هایش در کیسه جارو برقی  به او تهمت سرقت زده تا او را طرد کند .  من مانده بودم و ناباوری ، 

تا که عاقبت رخ داد انچه نمی بایست .... و گوشت دست گربه افتاد ‌‌‌‌‌‌‌وقتی که خاتون بیش از حد به من اطمینان پیدا کرد و فرش ابریشمی نایابی را به من سپرد تا انرا به فرنگ ببرم تا بلکه......


ماجرا  دوم  

                   

یکسال بعد 

قرار بر ان شد که یک قالیچه ی ابریشمی را شخصا به فرنگ ببرم و به شخصی تحویل دهم و پس از نمایشش در نمایشگاه و در صورت فروش نرفتنش ، مجدد انرا زیر بغل زده و به ایران بیاورم . 

ماجرا از جایی اغاز شد که .....

به فرنگ می‌‌روی؟ كنسرو ماهی را فراموش نكن!

این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی‌ست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساك كنار هم افتاده‌اند و تو آن بالا از مرز رد می‌شوی چه طناب عجیبی می‌شود بین زبانت و هرجای دنیا كه می‌روی.
این تن ماهی جنوب كه جلوی «تاریخ مصرف‌»اش هیچ تاریخی نوشته نشده و كلمه‌های فارسی‌‌ای كه در هزارتوهای كسی می‌لولند انگار همین‌طور كش می‌آیند و تو همین‌طور دور می‌شوی. از تهران‌كش آمده‌ای تا جایی كه نمی‌دانی‌اش.
حالا فاصله گرفته‌ای، یك ساعتی می‌شود گره‌ها شل شده‌اند، كمی آمده‌اند عقب‌تر از معمول، غذا را كه می‌آورند، بی‌جهت فكر می‌كنی گرسنه‌‌ای و كتاب را كنار می‌گذاری. بعد از غذا چند مرز دیگر را هم رد كرده‌ای و گره‌ها باز شده‌اند روسری‌ها آمده‌اند عقب، چندتایی هم افتاده‌اند. عده‌ای كیهان می‌‌خوانند، بعضی هم مشغول آرایش‌اند. این كه مرز آلمان و فرانسه چه طور یك گره را آن هم آن بالا باز می‌كند چیز عجیبی نیست؟ هزار توهای یك شرقی باید چیز عجیب‌تری باشد.

در ساك را باز می‌كنی و كتاب را می‌‌فرستی كنار همان كنسرو ماهی جنوب كه نگران تاریخ مصرفش بودی.

فراموش كن. خب یك چیزهایی تاریخ مصرف دارد یك چیزهایی ندارد.
این كوله‌بار احمقانه را به دوش می‌كشی، قالیچه‌ را می‌زنی زیر بغلت و همین طور شكر می‌كنی. اول از همه خدا را شكر می‌كنی كه ویزا گرفته‌ای، شكر می‌كنی كه اضافه بارت را نگرفته‌اند. شكر می‌كنی كه از منوچهری همه رقم پول گرفته‌ای، كه قالیچه‌‌ات را نگرفته‌اند، كه نقشه‌ی شهرشان را گرفته‌ای و خیلی چیزهای دیگر كه گرفته‌ای و نگرفته‌اند.   در جاسازت  چیزی چپانده ای  و سگهای پلیس  نگرفته اند.  
ولی حالا با این قالیچه زیربغل دم در فرودگاه ایستاده‌ای. معمول بر این است كه همه می‌گویند تاكسی سوار نشوید، گران است. راست هم می‌گویند. ما هم همین كار را كردیم ولی شما نكنید. آن قالیچه را هم نبرید، بیچاره‌تان می‌كند.
سفر رفته‌اید، خرج كنید، حالا اگر دوست دارید بعداً كه به شهر رسیدید، تاكسی سواری نكنید ولی فعلاً با این چمدان و ساك و قالیچه… خودتان می‌دانید. اسمش این است كه می‌گویند مترو… كو؟ كجاست؟ آنقدر باید بروی كه خوب به نفس نفس بیفتی، بعد تازه می‌فهمی گم كرده‌ای. گیج می‌شوی. دنبال یك جای پررفت‌وآمد می‌گردی كه بساطت را پهن كنی، پیدا می‌كنی، به‌نظر می‌آید نیمچه امنیتی دارد. نقشه مترو را یك طرف باز می‌كنی نقشه شهر را طرف دیگر. كاغذی هم كه آدرس رویش هست مثل طلا می‌چسبی. اول از آدرس می‌آیی روی نقشه، از نقشه روی مترو. حالا قالیچه زیر بغلت است، ساك و چمدان را چسبانده‌ای به دیوار، تكیه داده‌ای بهشان، بعد هم هی دست می‌اندازی و كیف پولت را چك می‌كنی ندزدیده باشند.
بالاخره راه می‌افتی توی این سوراخ‌ها. هی چند راهه می‌شود، آدم قاطی می‌كند و می‌‌پرسد. آن‌ها یك چیزهایی می‌گویند كه حتی یك كلمه‌اش را هم نمی‌فهمی. آخر سر حرفشان كه تمام می‌شود دستشان به طرف یكی از سوراخ‌ها تكان می‌خورد و تو هم می‌روی توی همان سوراخ. ولی بعد جریان تكرار می‌شود، اول هر سوراخ همین بساط است ولی حالا می‌دانی كه باید منتظر بمانی تا خوب حرف‌هایشان را بزنند و ببینی دست‌شان كدام طرفی تكان می‌خورد.
حالا هن‌وهن‌كنان رسیده‌ای و منتظر كه برسد. همچین كه می‌آید همه بدو بدو می‌روند تو. بعد بوق می‌زند و تمام. آدم فكر می‌كند بهترین روش كدام است كه اول خودش برود تو بعد ساك و چمدان را بیاورد یا برعكس؟ ولی بعد كه خوب فكر می‌كند می‌بیند فرقی نمی‌كند چون هركدام كه جا بماند درنهایت ساك و چمدان است كه رفته است.
به فرنگ می‌روی؟ I Want را فراموش نكن.
این فرهنگ فارسی به انگلیسی چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی‌ست. این فرهنگ فارسی به انگلیسی یا این كتاب مزخرف انگلیسی در سفر چه وزن زیادی می‌شود وقتی قرار است هر جایی به كولت باشد. این فرهنگ و این كتاب از هر چیزی گفته است جز آن چیزی كه می‌خواهی. یعنی این مردم كه همین‌طور توی هم می‌‌پیچند فقط از چتر حرف می‌زنند و خوبی هوا؟
فراموش كن، این كتاب‌ها را فراموش كن و I Want را به‌خاطر بسپار؛ بقیه‌اش را نشان می‌دهی. كلید را نشان می‌دهی. چتر را نشان می‌دهی، كبریت را نشان می‌دهی. این سرمای لعنتی‌شان را نشان می‌دهی. این یخه اسكی بی‌صاحاب را نشان می‌دهی. ولی نه، تا یك جای ارزان پیدا كنی پیرت درآمده. تا بیایی و عادت كنی سرما را خورده‌ای. این یخه اسكی را از همین جا ببر، نبری آنجا باید هی حساب و كتاب كنی. حساب و كتاب هم پدر آدم را درمی‌آورد. تا بفهمی بالاخره این عدد لعنتی را كه نوشته‌اند باید ضربدر چند كنی كلی كار می‌برد. دائم باید ضرب كنی. بعد تقسیم كنی. دوباره ضرب كنی، عددت خورده‌ی خركی‌ای می‌آورد كه مجبور می‌شوی گردش كنی. گردش می‌كنی ولی باز جور درنمی‌آید. معقول به‌ نظر نمی‌‌رسد. تمام ریاضیاتی را كه می‌دانستی به كار می‌گیری، اما چیزی دست‌گیرت نشده. تازه بماند كه این «یورو» هم قوز بالا قوز شده است.
اگر تهران پایتخت گربه‌هاست حتماً دلایلی دارد كه شاید هیچ وقت كسی نفهمد. به‌هرحال آن‌ها این تكه زمین را انتخاب كرده‌اند و درعوض آن طرف دنیا سگ‌ها امپراتوری عظیمی راه انداخته‌اند. همه‌جا را برداشته‌اند و گویا از یك جاهایی هم حمایت می‌شوند. كسی هم جرأت نمی‌كند بگوید بالای چشم‌تان ابروست. جماعت هم یكپارچه سگ‌دوستند و سگ‌باز. چیزی شبیه حكایت گاو است توی هند با این تفاوت كه مدرن‌تر است و جای كمتری هم می‌گیرد.
این جور كه پیداست بدبخت بیچاره‌هاشان سگ‌های گنده‌ای دارند و چسان‌فسانی‌‌هاشان سگِ‌ ریز. انگار بسته به وضع مالی‌‌شان است. شاید هر چه ریزتر می‌‌شود گران‌تر است. سگ بوده چیزی درحد بچه گربه، سگ هم دیده‌ام اندازه الاغ. بعد از زور آزادی این نره‌دیو را خر كش می‌كنند می‌آورند توی اتوبوس. حالا حیوان هی پارس می‌كند، هی پارس می‌كند. وجداناً زهره ‌ترك می‌‌شود آدم. می‌خواستم بگویم «بابا زن و بچه مردم نشسته‌اند.» كه نگفتم. دیدم دردسر دارد. دیدم تا من بیایم و «بابا زن و بچه مردم» ‌را توی این «انگلیسی در سفر» پیدا كنم جریان تمام شده است و رفته است پی كارش. حقیقتاً آدم نمی‌داند چه بگوید. یك‌وقت چیزی می‌گویی بدتر سوتی می‌دهی. فرهنگشان را كه نمی‌دانی. می‌آیی ثواب كنی كباب می‌شوی. بعد هم یك چیزی یاد گرفته‌اند كه تا حرفی بهشان بزنی مالیات‌شان را به رخت می‌كشند. انگار كه برگ برنده را رو كرده باشند، عینهو گرز می‌كوبند توی سرت. مالیات می‌دهیم كه فلان. مالیات می‌دهید كه بدهید به من بدبخت چه كه یك سفر مهمانم. تازه بماند كه هر چه می‌خری همانجا سرضرب مالیات‌شان را پایت حساب می‌كنند. خب آدم زورش می‌آید. بعد هم بالاخره هر كسی توی مملكت خودش مالیات می‌دهد. حالا بیاید و هی علمش كند كه چه؟ آن هم بابت پارس كردن این نره‌خر.
معمولاً حیوان كه نمی‌دانم چه حكمتی است شبیه صاحبش از آب درآمده همین طور جلوجلو می‌آید. صاحبش هنوز توی كوچه است. خودش می‌آید و سیمش. سیم هم كه دست آن باباست و معلوم نیست تا كجا همینطور كش می‌آید. اولش ترس آدم را برمی‌دارد اما بعد كه فكر می‌كند می‌‌بیند باز این‌ها كه سیم دارند بهترند، بالاخره یك جایی تمام می‌شوند. آن‌هایی كه بدون سیم‌اند واویلاست

. ریزه‌ها را خب آدم می‌كشد كنار دیوار رد می‌شوند. یك مدلی هم هست از این پشمالوها كه به نظر مهربانتر می‌آیند ولی این گرگی‌ها را همین‌طور می‌مانی چه كار كنی. توی پیاده‌رو بمانی خب می‌آید توی گلوی آدم، اگر هم بزنی توی خیابان كه می‌گویند جهان سومی است و مالیات می‌دهیم و از این حرف‌ها.
این پسته و نخودچی كشمش را فراموش كن، گز و نان سنگك را فراموش كن. این ترشی صاحب‌مرده را فراموش كن كه می‌ریزد و فرهنگ و پیژامه و هزارتوهای آن بابا را به گند می‌كشد؛ ولی لبخند را فراموش نكن به‌دردت می‌خورد.
خودشان همین‌طور بی‌خود و بی‌‌جهت لبخند می‌زنند. تا چشم‌شان به كسی می‌افتد شروع می‌كنند. چیزی‌‌ست مثل آتش زیر خاكستر، چیزی مثل سلاح برای آن‌ها و سپر برای ما. موذی‌گری‌های جالبی دارند، پدرسوختگی‌های خودشان را، كه ظاهراً همه هم قانونی‌ست

. همچین ریزه ریزه و خنده خنده سرت كلاه می‌گذارند كه هیچ نفهمی از كجا خورده‌ای. موقع حرف زدن همین‌طور تكان می‌خورند. دست و زبان‌شان به هم وصل است. مرتب شانه‌‌هایشان بالا و پایین می‌شود. فكر می‌كنی حتماً‌ مسئله‌ی مهمی مطرح است كه این همه انرژی گذاشته‌اند؛ ولی بعد كه دقت می‌كنی یا می‌پرسی، خیالت راحت می‌شود و می‌فهمی كه صحبت همچنان برسر همان چتر و هوای خودمان است.
عاشق خلاصه كردن هستند. توی اسم كه غوغا می‌كنند. دایم هر كلمه‌ای را سروته‌اش را می‌زنند

. دوست دارند یك چیزهایی را حرف اولش را بردارند و بكننداش اسم مغازه یا چه می‌دانم هر چیز. مثلاً همین TV ،CNN، یا H&M ،C&A یا همین WC. یك جاهایی هم سوتی می‌دهند. سوتی كه چه عرض كنم، در اصل این برنامه را آن قدر ادامه داده‌اند كه دیگر شورش درآمده. كار به جایی كشیده كه یك صداهایی از خودشان درمی‌آورند چند منظوره، دست به آب‌مابانه، كه جاهای مختلفی هم استفاده می‌كنند.
اولش آدم شوكه می‌شود. با خودش می‌گوید: «چه بی‌ادب‌اند.» یا فكر می‌كند: «از دهنش پرید بیرون بنده‌ی خدا.» تازه سعی می‌كنی به‌ روی خودت هم نیاوری كه مبادا طرف خجالت بكشد ولی بعد می‌فهمی كه نه بابا كلاً جریان همین است.
معذرت می‌خواهم، معذرت می‌خواهم فین می‌كنند عینهو آب خوردن. مفشان را می‌گیرند و عین خیالشان هم نیست كه ملت دارند غذا می‌خورند. فكر نكنید دست‌تان انداخته‌اند یا این‌كه می‌خواهند حال‌تان را بگیرند، نه، رسم‌شان این‌طوری‌ست. این چیزها را هم دارند ولی با وجود این همه سروصداهای مختلفی كه از خودشان درمی‌آورند هرگز بوق نمی‌زنند، این از افتخارات همه‌شان است و چه چیز مهم‌تر از این؟

آدم افسوس می‌خورد.
این سیگار پنجاه و هفت چه دلگرمی عجیبی به آدم می‌دهد وقتی سفر طولانی است. لابه‌لای آن همه سیگار با قدوقواره و رنگ و روی مختلف، برای خودش كسی می‌شود، سری میان سرها كه همه می‌خواهند امتحانش كنند. این سیگار پنجاه و هفت با آن ادعای سه رنگ پرچم ایران كه رنگش در هیچ بسته‌ای مثل بسته‌ی دیگر نیست، چه دلبستگی غریبی می‌شود وقتی لابه‌لای كافه‌ها گم شده‌ای، وقتی گوشه‌ای نشسته‌ای و همین‌طور خیره به این سه رنگ و كلمه‌های فارسی‌‌اش فكر می‌كنی. یا وقتی كه فقط به‌خاطر كمی آفتاب كه آن جا قحطی‌‌اش است می‌روی بیرون و قدم می‌زنی.
درست است كه مثل ایران نمی‌‌شود كه وقت پیاده‌روی كسی بیاید و با پس گردنی یا فحش و بد و بیراه خوب امر به معروف و نهی از منكرت كند ولی با این حال قدم‌زدن و پارك رفتن و این چیزهای‌شان بگی‌نگی كمی راحت‌تر است. حداقلش این است كه  كسی نمی‌پرسد چرا این‌جا راه می‌‌روید یا سین‌جیم نمی‌شوید كه چرا آمده‌اید پارك این‌جا، ولی خانه‌تان آنجاست. لازم هم نیست هر خراب شده‌ای می‌روید شناسنامه همراه‌تان باشد، همین‌طور معمولی می‌روید بیرون و شروع می‌كنید به قدم زدن.
توی این پیاده‌روی‌‌ها خیلی چیزها می‌بینید. امكان دارد همان‌طور كه پنجاه و هفت‌تان را دود می‌كنید كسی را ببینید كه از زور آزادی یك كارهایی می‌كند، آن هم جلوی چشم همه. شناسنامه‌های‌شان را هم ببینید چیزی دستگیرتان نمی‌شود. فقط همین را بگویم كه كار مورد نظر از همان كارهایی است كه وقتی توی ماهواره نشان می‌دهند همه دستپاچه می‌شوند و می‌دوند دنبال كنترل. همه یك جوری نشان می‌دهند كه یعنی ندیده‌ایم ولی مگر می‌‌شود. دیده‌اند، خوب هم دیده‌اند ولی از زور خجالت، ما كه هیچ خودشان هم آن طرف را نگاه می‌كنند. بعداً می‌گویند فیلم‌های آنجوری‌شان را از یك شب به بعد می‌گذارند كه روی فلانه بچه‌هاشان تأثیر نگذارد، كه حتماً هم نمی‌گذارد.
امكان دارد توی این قدم زدن‌ها دو نفر را ببینید كه دعوایشان شده، خودتان را قاطی نكنید بگذارید خوب لش هم را بیاندازند. نباید دخالت كنید. مطمئناً همه چیز مسیر قانونی خودش را طی خواهد كرد. مبادا بدوی وسط و جداشان كنید. جریان این‌طوری است كه باید بایستید تا پلیس بیاید. خنده‌دار است، آن‌ها دارند سر هم را می‌كنند ولی تو خیلی خونسرد ایستاده‌ای و نگاه می‌كنی. پلیس هم فقط توی فیلم‌ها زرتی می‌‌رسد، تا آن وقت هم هر كدام بزنند، تو تماشا كرده‌ای. خب چرا دخالت كنی، آن هم وقتی كه همه چیز قانونی دارد جلو می‌رود.
ممكن است در حین قدم زدن اتفاقی برای‌تان بیفتد كه مجبور شوید بروید دستشویی. خب با یك جریانی مواجه می‌شوید كه كمی پیچیده است یا حداقل درآن وضعیت پیچیده می‌شود. جریان توالت‌ها و شیرهای آب‌شان هم از آن برنامه‌هایی است كه كسی نمی‌تواند منكر شود، یعنی جای حاشا ندارد. متأسفانه توی «انگلیسی در سفر» هم هیچ هشداری در این مورد داده نشده. به هرحال اول از همه باید پول‌تان را خرد كنید. پول‌تان را خرد نمی‌كنند. پس سریع اقدام كنید و یك چیزی بخرید كه باقیمانده‌اش بتواند در توالت را باز كند. ازاین‌جا به بعدش به‌طور طبیعی اتفاق می‌افتد یعنی شروع می‌كنید به دویدن. بدوید یك طرفی، هر طرف شد فرقی نمی‌كند چون حالا حالاها باید بدوید. این طور فكر نكنید كه جابه‌‌جا برای رفاه شهروندان توالت عمومی كاشته‌اند. نه این خبرها نیست، بدوید.
اولش آدم به روی خودش نمی‌آورد. می‌خواهد خونسرد نشان بدهد. می‌خواهد حركاتش كنترل شده باشد. دوست ندارد جوری باشد كه كسی بفهمد. بعد یواش یواش وقتی می‌فهمد دیر شده كه دیگر خون جلوی چشمش را گرفته و فقط می‌دود. این كارها را اگر نكند آخرش یا مجبور می‌‌شود برود كافه یا رستوران كه خیلی بیشتر از این حرف‌ها برایش آب می‌خورد، كه به درك، حاضر است چند برابرش را هم بدهد ولی راحت شود.
اما آن تو از توالت فرنگی كه بگذریم خودش ماجراها دارد. وجداناً‌ باید برای شیرهای آب‌شان چند تایی كاتالوگ یا از این برچسب‌های راهنما و طرز استفاده و از این حرف‌ها درست كنند. برای هر چرت‌وپرتی هزار تا برگه و كاتالوگ دارند ولی این‌جا را حقیقتاً كوتاهی می‌كنند. یك مدلش طوری‌ست كه همه جای دنیا دارند یعنی شیر را می‌چرخانی بعد آب می‌آید. خب طبیعی هم هست. یك مدلش این‌طوری‌ست كه می‌روی شیر را بچرخانی نمی‌چرخد. بعد می‌فهمی باید بكوبی توی سرش تا آب بیاید. یك مدلش یك طوری‌ست شبیه كوبیدنی‌ها ولی هر چه بكوبی بی‌‌فایده است. باید شیر را بكشی بالا تا آب بیاید. یك مدلش یك جوری‌ست كه فقط یك شیر دارد. بعد آن را هم باید پایین بالایش كنید هم چپ و راستش. یك مدلش هست از همه مسخره‌تر، شیر ندارد. می‌مانی معطل. بعد خوب كه می‌گردی یك پدالی پایین پایت پیدا می‌كنی فشارش كه می‌دهی آب می‌آید. یك مدلش این طوری‌ست كه هیچ نشانه‌ای وجود ندارد. چیزی كه می‌‌بینی یك لوله است كه آمده بیرون، همین. نه جای كوبیدن دارد نه جای كشیدن، نه پیچی‌ ا‌ست و نه پدالی. ولی اگر همین‌‌طور اتفاقی دستت برود زیر لوله، آب خودش می‌آید.
این كارت تلفن مادرمرده را فراموش نكن. تا این بوق آزاد را بشنوی كمرت خورد می‌شود. یاد بگیر، همین‌جا از چند نفری بپرس. مخابرات و این‌حرف‌ها نیست. نشان دادنی نیست. جریان ساده‌ای‌ست. از هر بقالی‌ای می‌توانی بخری. از هر دكه‌ای می‌شود خرید. این‌طور نیست كه بگویی اصلاً‌ تلفن را حذف می‌كنم. اگر رسیده‌ای باید زنگ بزنی و بگویی: «رسیدم» مگر غیر از این است؟ اجباری‌ست. فقط نباید بترسی. گفتم جریان ساده‌ای‌‌ست. اول از همه خریدن كارت است كه تماماً‌ نشان‌دادنی‌ست و بعد استفاده كردن.
این‌‌طور نیست كه به هر تلفنی رسیدی بشود زنگ زد. آن‌ها هم برای خودشان حساب و كتابی دارند. آن تلفن‌ها حتماً‌ علامتی دارند كه یعنی «راه دور» كه حقیقتش من پیدا نكردم. یك مقدار علافی دارد. پنج‌-شش تلفن را كه امتحان كنی یك‌‌شان درست از آب درمی‌آید. یك كد هفت-هشت رقمی هست كه باید بگیری. اگرلابه‌‌لایش ستاره‌ای، ضربدری هم دیدی فكر نكن بی‌خود گذاشته‌اند، بزن. بعد یك خانم خوش‌صدای ضبط شده‌‌ای از آن طرف چیزهایی می‌گوید. به هر زبانی هم گفت اهمیتی ندارد، آن‌ها سر زبان چشم‌‌هم‌چشمی دارند. مهم این است كه هول نشوی و فكر نكنی چیز خیلی مهمی گفته است و تو نفهمیده‌‌ای. منظورش این است كه بعد از بوق یك كد دیگر هم هست كه باید بگیری، همین. توی آن یك ذره كارت می‌گردی و می‌‌بینی یك عدد هفت-هشت رقمی دیگرهم چپانده‌اند. آن را كه بگیری تازه رسیده‌ای به بوق آزاد. حالا بگیر. دو صفر نود و هشت را بگیر.
شماره‌‌ها را بادقت بگیر كه مجبور نشوی دوباره این هفت خوان را رد كنی. لجت درمی‌آید اگر اشتباه بگیری یا شك كنی.
درست است كه فقط می‌خواهی بگویی: «رسیدم» ولی این رسیدم بدجوری برایت آب خورده، تازه آن هم اگر شانس بیاوری و بچه خواهرت بدو بدو گوشی را برندارد.
به فرنگ می‌روی؟ چراغ قرمز را فراموش نكن.
چراغ قرمز بیچاره می‌كند آدم را. لاكردار نفس آدم را می‌چیند. قدر این تهران خودمان را بدانید. از هرجا، هر وقت دلت خواست، همچین راحت اراده می‌كنی و می‌روی آن طرف. نه كس و كارت را می‌‌برند زیر سوال، نه چپ‌چپ نگاهت می‌كنند، نه كسی ناراحت می‌شود و نه بی‌ادبی است.
اگر خیابان لاغر باشد یك چراغ روی شاخ‌ات است ولی اگر همچین پت‌وپهن باشد تا برسی آن طرف دو تا چراغ بهت می‌خورد. حالا این‌ها كه خوب است. دم این كوچه باریك‌ها كه می‌بینی خیلی زور دارد. آدم می‌خواهد چراغ را بكوبد توی سرشان. سر هر كوچه‌ای چراغ گذاشته‌اند، بی‌خود و بی‌جهت، هیچ خبری نیست. نه ماشینی می‌‌آید و نه جای پررفت‌وآمدی‌ست كه بگویی نظم عمومی‌‌شان فلان می‌‌شود. آن وقت همین‌طور بی‌دلیل باید ایستاد تا چراغ‌شان سبز شود. واقعاً ‌صبوری می‌خواهد. صبوری می‌كنی و همین‌طور حیران در و دیوار را نگاه می‌كنی تا سبز شود. اجازه كه فرمودند راه می‌افتی. چهار قدم آن‌ طرف‌تر باز چراغ كاشته‌اند. ای بابا، آخر هر چیزی حدی دارد، اندازه‌ای دارد.
كلاً ‌از این چراغ‌هاشان همه كلافه می‌‌شوند، پیاده و سواره هی این پا-آن پا می‌كنند. سواره‌ها كه بدترند. سواره‌ای كه تاكسی هم گرفته باشد كه هیچ. تاكسی هم كه برای خودش برنامه‌ها دارد. همچنین با ادب در صندوق را باز می‌كنند كه ساكت را بگذاری كه نگو و نپرس. یعنی راه دیگری برایت نمی‌گذارند. خب اولش هم كیف دارد. تحویلت گرفته‌اند، احترامت را داشته‌اند ولی بعد كه می‌خواهی پیاده شوی خفتت را می‌چسبند. بابتش پول می‌خواهند. اعتراض هم بكنی آیین‌نامه‌شان را نشانت می‌دهند. خب اگر از اول بدانی آن ساك صاحب مرده را می‌گذاری روی پا ولی نمی‌گویند كه. كلك‌هایشان این‌طوری‌ست: باادب و قانونی.
چهار نفر باشید یك تاكسی نمی‌توانید بگیرید. اولش مسخره‌تان می‌آید، باورتان نمی‌‌شود. فكر می‌‌كنید شوخی می‌كنند بعد می‌بینید كه خیلی هم جدی است. در قدم اول مثل شیر، كمی طلبكارانه می‌پرسی: «چرا؟» بعد با كمی عقب‌نشینی جوری كه یعنی خیلی بدیهی است می‌گویی: «جا كه هست.»
ولی فایده ندارد هر چه جز بزنی قبول نمی‌كنند. مجبور می‌شوی از در دیگری وارد شوی تا بلكم جور شود. مجبوری طوری بگویی كه یعنی حق طبیعی توست. ولی نمی‌شود. آیین‌نامه‌ برایت رو می‌كنند. به عقل آدم توهین می‌كنند با این قانونشان. برای هر چیزی قانون گذاشته‌اند. دستت را بی‌‌هوا توی دماغت كنی باید جواب پس بدهی، حساب و كتاب دارد. با زور قانون اعصاب مردم را خرد می‌كنند. وقتی از شور به در شود مثل حرف زور می‌ماند چه فرقی دارد. فقط اسمش قانون است.
قانون گذاشته‌اند كه كسی را با ریش به دیسكو راه نمی‌دهند یا با كتانی راه نمی‌دهند. خب این حرف زور نیست. حالا اگر این قانون را ما گذاشته بودیم همچنین می‌كردندش توی بوق كه بیا و ببین. یك آبروریزی‌‌ای راه می‌انداختند آن سرش ناپیدا. بی‌برو برگرد پای حقوق بشر را هم می‌كشیدند وسط. بعد هم با هر چه آدم ریش‌دار هست مصاحبه می‌كردند و توی همه‌ی «صدا و سیما»هاشان پخش می‌كردند.
اما ما چه كار می‌كنیم، هیچ. درواقع كاری نمی‌شود كرد، قانون‌شان است. از این شهر كوبیده‌ای رفته‌ای یك شهر دیگر كه بفهمی دیسكو دیسكو كه می‌گویند یعنی چه. راهت نمی‌دهند. آن هم به خاطر ریش.
به یكی از این قلچماق‌هایی كه دم در می‌گذارند گفتم: «چرا؟»
دستی به صورتش كشید و با پررویی هر چه تمام‌تر توی صورتم نگاه كرد و گفت: «گو.»
گفتم: «گه باباته.»
با اخم گفت: «گو؟!»
با خنده گفتم: «آرررره رفق  گوه

 

 

ادامه دارد..
برچسب‌ها: شین براری,

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی