رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ر اعتمادی» ثبت شده است

   رمان  عاشقانه    تیام. قسمت. چهارم 4  


 

 

 

 

 

 

 

یک ماهی که گذشت یک همسایه جدید برامون اومد.پریدم توی حرفش و گفتم:همین خانم ترابی؟

بدون اینکه نگام کنه گفت:بله.

مکث کرده بود انگار داشت به چیزی فکر میکرد زود گفتم:خب بقیش.

_یکی از صبح های معمولی بود...حاضر شده بودم و داشتم میرفتم دانشگاه که توی راهرو ملینا رو دیدم چشمهای ابی و موهای مشکی که از زیر شال صورتیش زده بود بیرون....صورت زیبایی داشت مخصوصا چشماش که برق میزد....همین که دید دارم نگاهش میکنم سریع جلو اومد..کفش های پاشنه بلند پوشیده بود...اونم صورتی ...مثل بچه ها همینش قشنگ بود ..گفت:ببخشید اقا منزل خانم ترابی کجاست؟سلام.

از اینکه اخرش سلامش رو گفته بود یک لبخند نشست روی لبم و گفتم:شما دخترشونید؟

دختر ابروان قهوه ای رنگ با نمکش را بالا انداخت و گفت:نه ایشون خالمن.

به در خونه ی خانم ترابی اشاره کردم و گفتم:اون.

گفت:ممنون و به سمت اون خونه رفت وقتی به در خونشون رسید دستشو روی لبش گذاشت و برام بوس فرستاد..و برام بابای کرد....اون زمان اونقدر جوون بودم که اینا خامم کنه...کل اون روز به اون فکر میکردم به چشمای براقش...به بوسی که فرستاد.

نصفه شب بود که خانم ترابی در خونمون رو زد

گفت برقاشون رفته و اوناهم نمیدونن چیکار کنم..کمی تعجب کردم حتی عقلشون نرسیده شمع روشن کنن با به نگهبان خبر بدن همراهش رفتم خونشون فقط فیوزش پریده بود...وقتی برقا اومد..ملینا اون دختر چشم ابی پشت یکی از مبل ها ایستاده بود با اینکه اون پشت بود ولی ...موهای مشکی بلندش که تا کمرش بود و تاپ قرمزش چشمامو گرفت نمیتونستم ازش نگاه بردارم چون اونا هم انگار منتظر همین بودند خانم ترابی گوشه ای ایستاده بود و به من میخندید.

وقتی از خونشون خارج شدم حال بدی داشتم...خیلی بد

پارسا مکث کرد....مکثش برام کمی عذاب اور بود..

ادامه داد:امیدوارم فهمیده باشی که من عاشقش شده بودم...عاشق اون ولی....ملینا همه چیش دروغ بود حتی رنگ چشاش...اون لنز میذاشت...اون 100 تا دوست پسر داشت..اون به من گفته بود از خارج اومده بود ولی دروغ بود اون تحصیلاته دبیرستانی داشت...

با این شرایط ولی من دوسش داشتم...دیوونه بودم...مامان بابام رو راضی کردم بریم خواستگاری ..رفتیم...اونا رضایت ندادن ولی راضیشون کردم....وقتی همه کارارو کردن و حتی باغ برای عروسی گرفته بودیم...جواب ازمایشامون اماده شد...

پارسا به نقطه ای نامعلوم خیره بود....اگه هر دختری جای او بود و داشت اینها را تعریف میکرد الان زار زار گریه میکردولی پارسا..

گلوی مرا که بغض گرفته بود.پارسا دستشو داخل موهاش کرد انگار داشت با چیزی مقاومت میکرد..

_اون معتاد بود.

این را گفت و دستش را روی چشمهایش گذاشت....

میخواستم برم بغلش کنم و بگم:اروم باش..ولی من نمیتونستم....

همه ی غرور و پروییش انگار اب شده بود و رفته بود .پارسا دیگر حرفی نداشت....تمام شده بود...

_از وقتی فهمیدم...نه با خودش حرف میزنم نه خالش.....سیمکارتمو عوض کردم....خودمم همینطور دیگه پخته شدم 25 سالمه.

برای اینکه جو عوض شه گفتم:بزرگی به عقله نه به سن...

 

لبخندی کوچک روی لبهایش پدیدار گشت..

 

 

چند ثانیه همینطور نگاهش میکردم که یکدفعگی بلند شد و گفت:اون اتاق 2 تخته هه مال تو.

سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و به سمت اتاق رفتم که گفت:من میرم بیرون...چیزی تو یخچال فکر میکنم باشه....کاری نداری؟

کمی فکر کردم و گفتم:کی بر میگردی؟

_شب نصفه شب تو بخواب.

_کلید رو نمیدی که درو قفل کنم.

_توی کشو میز تلویزیون یک کلید هست درو قفل کن و کلید رو بردار از پشتت.

باشه ای گفتم و از خونه خارج شد...

به ساعت نگاه کردم 4 بود و من هنوز نماز نخونده بودم...به دنبال مهر کل خونه رو گشتم ولی پیدا نکردم.....فقط یک مهر سیاه شکسته بود که ترجیح دادم با مهر خودم بخونم....

یک چادر رنگی کوتاه ولی تمیز توی یکی از کابینت ها بود...ولی با شک اینکه ممکنه غصبی باشه با هاش نماز نخوندم و با مانتو خوندم.

وقتی نمازخوندم چیزی که سرم بود رو در اوردم و موهای مشکی بلندم را با یک کش بالای سرم دم اسبی بستم..مانتوم رو دراوردم...یک بلوز استین کوتاه سرمه ای تنم بود....احساس گشنگی کردم ...تا در یخچال رو باز کردم....بهشتی بود یا اینکه در این مدت مشهد بود ولی یخچال پر بود از میوه های تازه...خوراکی و خلاصه همه چی ....یک سیب برداشتم و در یخچال رو بستم....حالا وقت درس خوندن بود..کتابمو برداشتم و نشستم روی مبل و شروع کردم به خوندن........

ساعت نزدیک نه بود که با صدای تلفن سرمو از لای کتاب بیرون کشیدم..تا انجایی که یادمه تلفن تو اتاق پارسا بود...تلفن رو برداشتم.

_بله.

_سلام دختر گلم.

_هستی خانم شمایید؟

_خودمم عزیزم خوبی خوشی؟

_ممنون.شما چه طورین؟

_وقتی عروس گلم خوب باشه منم خوبم.پارسا چطوره؟چ

با خودم گفتم چه جالب اول احوال مرا میپرسد بعد پسرش را ..

_خوبن.

_اون جاست باهاش حرف بزنم.؟

کمی فکر کردم حالا باید چه بگویم...

_نه کار داشت رفت بیرون.

_کی برمیگرده؟

_زود...زود میاد.

_مطمئن؟

خندیدم و چیزی نگفتم.....که هستی خانم گفت:اقا سینا هم میخوان باهات حرف بزنم.

واقعا خوشحال شده بودم...گفتم:ممنون میشم گوشی رو بدید.

تنها گفت:خداحافظ عزیزم و گوشی را به بابا سپرد.

_سلام بابا .

_سلام خوبی دخترم؟

_مرسی شما خوبید مامان خوبن...فرهاد خوبه؟

_همه خوبن چیکار میکنی؟

_درس میخونم چیکار کنم...

_دیگه چه خبر جات خوبه؟

_بله همه چیز خوبه.

_دخترم من باید برم.

_وای خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم.

بوسه ای از پشت تلفن کردم و خداحافظی.

 

 

تلفن را قطع کردم که دوباره زنگ زد...فکر کردم باباست وبدونه نگاه کردن به شماره جواب دادم.

_جانم!

سرفه ای شنیده شد و گفت:

_همیشه وقتی کسی زنگ میزنه اینقدر صمیمی هستید.

نزدیک بود از خجالت اب شم برم تو زمین اینکه پارسا بود ....کمی مکث چی باید میگفتم....وقتی سکوتمو دید گفت:موش زبونتو خورده الان که با شوق جواب دادی

لبخندی گوشه لبم نشست ولی بازهم سکوت که گفت:گشنته؟

اینبار جواب دادم:چیزی هست خونه میخورم.

_10 دقیقه دیگه اونجام حاضر باش.

......

_باشه؟

اوهومی گفتم که خودم به سختی صدایم را شنیدم چه برسد به او...چه یکدفعگی مودب شد و من چه یکدفگی خجالتی...

گفت 10 دقیقه میاد منم واقعا گشنم بود و یک سیب که جایی از دلمو نگرفت به اتاق رفتم و تمام محتویات کیفمو روی تخت ریختم و خیره شدم بهشون....تعجب کردم مامان چطوری این لباسارو برام گذاشته تو ساک...

یک مانتو قهوه ای داشتم که تا روی زانو میومد...کمربند قهوه ای پررنگی داشت که مانتو رو کیپ بدنت میکرد و تنگ..تنم کردم... خودم را توی اینه دیدم احساس کردم چه قدر خوش هیکلم...به قول فرهاد نکه خودت بگی.

شلوار لی ام را به پایم کردم انهم تقریبا تنگ بود ولی نه به تنگی مانتو...شال مشکی قهوه ای ام را به سر کردم و نگاهی به خود کردم...حیف که مامان برام کیف نگذاشته بود وگرنه تیپم تکمیل میشد.

ته ساکم یک رژبود...مامان برام گذاشته بود...تقریبا صورتی رنگ بود برش داشتم و کمی نگاهش کردم...یعنی بزنم؟

رفتم جلوی اینه و تا نزدیکی لبانم میاوردم ولی بازهم منصرف میشدم....تو این دوره زمونه بچه ابتدایی هاهم میزنن توهم بزن...دختراش ابرو برمیدارن و اصلاح میکنن و هزار کار دیگه حالا توسر رژ زدن با خودت سر و کله میزنی...واقعا که تیام...با این حرف ها رژ را روی لبانم کشیدم...و وقتی جدا کردم واقعا تغییر را احساس کردم با یک رژاینجوری میشه با ارایش چی....کمی با خودم فکر کردم اگه مدرسه ای میرفتم که اینجوری سخت گیر نبود ابروهامو برمیداشتم ایا؟

به قول بابا که تو با این ابروها چه بدونشون خوشگل بابایی.

با صدای زنگ تلفن بدو رفتم به سمتش ..به خودم قول دادم تا صدای کسی رو نشنیدم حرف نزنم.

_الو!

پارسا بود .

_بله.

_بیا پایین دیگه.

تلفن را قطع کردم و سریع خارج شدم..کلیدهارم برداشتم و بعد از خروج از خانه در را قفل کردم. به سمت اسانسور رفتم و سریع کلید را فشردم...خانه ی انها طبقه 13 بود..چه عدد نحسی بود..مثل خودش...خودش که نه اخلاقش....سوار اسانسورشدم...و در قسمت لابی پیاده شدم...به سمت در خروجی رفتم روبه روی در ایستاده بود....لامبورگینی.!!!کمی به مغزت رجوع کن..تیام...یک ماشین لامبورگینی...یک پسر چشم عسلی...یک خونه به این بزرگی.....همون بهتر که به مغزم رجوع نکنم.

با صدای بوق چشام چرخید به سمت پارسا که داخل ماشین نشسته بود و یک اخم رو پیشونیش.

سریع رفتم جلو و در را باز کردم و نشستم.

بلافاصله هم گفتم:ســلام.

لبخند عصبی زد و گفت:علیک سلام.

چرخیدم به سمتش که داشت خیره خیره نگام میکرد...نگاهش روی لبم سریع گفتم:چی شده؟

نگاهشو سریع گرفت و با لحن جدی گفت:اون از پای تلفن جانم گفتناتون اینم از رژتون.

میخواستم همه ی اون حرفایی که پای اینه به خودم گفتم به اینم بگم که روم نشد و سرمو کردم اونور.

اونم حرفی نزد و با سرعت راند...چه ماشینی بود...به قول شیدا شاهزاده سوار بر اسب سفید اینه ها.

تو ماشین هیچ کدوم حرفی نمیزدیم و اهنگ ارومی در حال پخش بود....احساس کردم اوهم داشت با اهنگ لبخونی میکرد ..

کنار یک رستوران شیک ایستاد...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم..کنار هم راه میرفتیم ولی با یک قدم جلوتر اون اقا.

وارد که شدیم و یک میز که گوشه ای از سالن بود و سه نفره هم بود انتخاب کرد...اون همه میز 2 نفره خالی بود ولی نمیدونم چرا اونو انتخاب کرد.

نشستیم پشت میز...

نگاهی بهم کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:چی میخوری الان گارسونه میاد.

_من...نمیدونم اینجا چی داره ..هرچی شما بخورید منم میخورم.

_اینقدر سلیقمو قبول دارید.

_اگه به مادرتون رفته باشید اره.

_چطور؟

_چون ایشون منو انتخاب کردم.

_پس بهتره قبول نداشته باشید چون من شمارا کنار میزارم.

کم نیاوردم و گفتم:سریع تر لطفا.

با تعجب و یک خنده پنهان گفت:غذا؟

بدون هیچ لبخند و تغییری گفتم:کنار گذاشتن من.

_اها.

گارسون نزدیک شد و روبه اون گفت:چی میل دارید!

_ماهیچه دارید؟

_بله بله.

_دوتا.

_نوشابه؟

_2تا زرد.

سریع گفتم:من مشکی میخورم.

چرخید سمتم و بازهم تعجب همراه با خنده پنهان.

برخلاف او گارسون خیره به من بود و میخندید.پارسا گفت:خندتون تموم شد مهندس؟

گارسون سر پایین انداخت و گفت:دیگه چی؟

پارسا هیچی گفت و چرخید به سمت من..ولی نگاهم نکرد و پشت سرم را نگاه میکرد ...اخر از فضولی داشتم هلاک میشدم که چرخیدم و پشتم را دیدم.

دو دختر و دو پسر نشسته بودند.دختر ها پشتشان به من و پارسا بود و پسرها روبه ما بودند.

لبخندی زدم و گفتم:محو اون گنده بک هایین؟

سریع نگاهشو از اونا دزدید و گفت:اره...یعنی نه...و لبخند مردانه ای زد.

اساسا حالش خوب نبود...و همینطور به مردها خیره بود که گفتم:چه نکته ی جالبی توشون دیدید.

سری تکون داد و گفت:گیری دادی ها!

از دستش ناراحت شدم .همان موقع غذا را اوردند و گذاشتند...به نظر بد مزه می امد.فکر کنم تابه حال نخورده بودم.ظاهرش را دوست نداشتم ولی برخلاف من او با ولع میخورد.

یکم که گذشت و دید من نمیخورم گفت:مگه شما نمیخورید؟

لفظش هم دست خودش نبود گاهی جمع گاهی مفرد....

سری تکان داد و گفت:خوشمزه است.

لبخندی بی معنی زدم و قاشم را به سمت غذا بردم...و یک قاشق خوردم زیاد هم بد نبود.هردو با سکوت غذا میخوردیم که گفتم:برای شب شام برنجی سنگین نیست.

سرشو به علامت تایید تکون داد و گفتم:خب پس چرا ما داریم میخوریم.

دست از غذا کشید و گفت:چون ما از صبح چیزی نخوردیم و ادامه داد به غذا خوردن من هم چند قاشقی خوردم....پارسا خیلی تند غذایش را میخورد بر خلاف من...از نوشابه اش هم کمی خورد ولی من نصف بشقابم هم خالی بود.

پارسا گفت:اگه الان میل ندارید بگیریم بریم خونه؟

_نه ممنون من سیر شدم با گفتن این جمله از جا بلند شدم و به سمت ماشین رفتم اونم مشغول حساب شدن شد..به ماشین تکیه دادم...تو این دوروز چیکار کنم...روسری سرم کنم نکنم.اون که بالاخره منو سرلخت میبینه...اخر این کار چی میشه جدایی؟

چطوری جلوی خونواده هامون فیلم بازی کنیم.چرا فیلم نه من نه اون از هم خوشمون نمیومد..اون همش دنبال حرفیه که یا منو ضایع کنه یا...

از دور نمایان شد...با خنده گفت:جوری تکیه دادید که انگار منتظر رانندتونید.

با شیطنت گفتم:مگه غیر اینه....

ابروانش را بالا داد و گفت:امشب میبینیم راننده کیه؟

مات و مبهوت نگاهش میکردم..این چی میگفت!

نشسته بود بوقی زد و در ادامش گفت:نمیشینی؟

نشستم....و لبخندی روی لبش فهمیده بود ترسیدم..

پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت راند در اواسط راه گفت:هم خالم هم پژمان دعوتمون کردن خونشون.

_خب؟

_خالم خیلی اصرار کرد نتونستم رد کنم.

_یعنی خالت رو به داداشت ترجیح دادی؟

سرشو تکون داد و گفت:پژمان میدونه ازدواج زوریه!

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:سرانجامش هم میدونه.

_سرانجامش مگه چیه؟

این یک چیزیش میشد امشب....

با پوزخند گفتم:هیچی شما برون

_خیله خب نیشتو ببند.

چپ چپ نگاهش کردم ..وارد خونه که شدیم....ماشین را پارک کرد و به سمت اسانسور رفتیم.اسانسور اخرین طبقه بود و تا بیاد پایین طول می کشید..

پارسا گفت:من از پله ها میرم.

_13طبقه است.مگه عقلتو از دست دادی؟

همون موقع اسانسور ایستاد ولی پارسا باز هم از پله ها رفت با تعجب سوار اسانسور شدم و با سرعت نور رسیدم.

دم در ایستاده بودم که یادم امد کلید دارم ..وارد خانه شدم....مانتو ام را دراوردم و بلوز استین بلند ابی و یک شلوار مشکی پام کردم موهامم با کلیپس بالای سرم بستم...هنوز نیومده بود بالا...رفتم پشت در و از چشمی در نگاه کردم که به سمت خانه ی خانم ترابی رفت.میره اونجا چیکار ؟نکنه دلش برای اون دختره تنگ شده اسمش چی بود؟ملینا...اسمشم خوب یادم نمونده...درو قفل کردم ولی کلید را برداشتم و رفتم توی اتاق..این که نیومد ما رو ببینه..برقو خاموش کردم و خودمو انداختم روی تخت...کمی غلط زدم که صدای در اومد.....داشت میخندید......به چی معلوم نیست..

بعد از چند دقیقع برق هال هم خاموش شد و در اتاق باز شد ..با نوری که نمیدونم از کجا میومد سایش افتاد روی دیوار.زیر پتو رفتم و گفتم:چیه؟

_خوابیدی؟

_اگه نعره های شما بزاره.

 

اومد برقو روشن کنه که گفتم:برو میخوام بخوابم.

 

 

قسمت 23

 

 

گفت:شب به خیر.

گفتم:همچنین.

از اتاق خارج شد..منو باش که با حرفاش ترسیدم ماله این حرفا نیست.

تخت واقعا نرم بود....کمی غلط زدم تا خوابم برد.

تو خواب بابا رو دیدم...ایستاده بود و مثل همیشه لبخند میزد...داشت جلو میومد...که احساس کردم داخل بینیم داره چیزی میره ..احساس کردم میخاره...

دستم رفت سمت بینیم ولی بابا چیه..

دستمو دراز کردم تا دستشو بگیرم ولی...

_پاشــــــــو

یکی از چشامو باز کردم و با دیدن پارسا میخواستم جیغ بکشم..پس دست اینو گرفتم..

سریع دستمو جدا کردم و با دیدن پری که توی دستش بود میخواستم بزنمش.

لبخندی روی لبش بود با دستم ناخودگاه شونشو دادم عقب دادم و گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

داشت همینطور با اون چشمای عسلیش نگام میکرد.

یادم افتاد اولین باره سرلخت میبینم..موهامو پشت گوش دادم یعنی فهمیدم کارتو.

_ساعت یک ربع به یکه.

نشستم و گفتم:خب که چی؟

_یادت رفته باید برای ناهار بریم خونه خاله.

دستی لای موهام کردم واز جام بلند شدم..به در تکیه داده بود...رفتم به سمتش و گفتم:میشه برید اونور.

_کجا؟

_خونه اقا شجاع.

_خوب نمیزارم بری.

یک قدم رفتم عقب و گفتم:صبح که از خواب پا میشن چیکار میکنن؟

_چشاشونو باز میکنن.

_بعدش؟

_پتو رو کنار میزنن.

_خیلی بعد تَرش؟

_صبحونه میخورن

_عقب تر؟

_سلام میکنن.

میدونستم از دستی این کار را رو میکنه میخواستم برم دستشویی.

اومدم از زیر دستش برم که یک دفعگی گفت:اها...

سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که گفت:شوهرشونو بوس میکنن.

اینو گفت و لبخندی زد...و دستشو انداخت.از کنارش رد شدم و رفتم به سمت دستشویی که گفت:خوب همه جارو فضولی کردید.

چشم غره ای بهش رفتم و رفتم داخل دستشویی.

دستامو خشک کردم و اومدم بیرون..نبودش ...فضولیم باز گل کرد از لای در نگاه کردم داشت لباسشو عوض میکرد بلوزشو دراورده بود و داشت تی شرت چسب سفید میپوشید...با اینکار هیکل رو فرمش بیشتر رفت رو فرمش.

خواست شلوارش رو عوض کنه که سری رومو کردم اونور و رفتم به اتاق ...باید میرفتم حموم.

رفتم به سمت اتاقش داشت با موهاش ور میرفت گفتم:میشه برم حموم؟

چرخید به سمتم و گفت:دیر شده.

_زود میام قول میدم.

_چه قدر میخوای زود بیای.

_میرم فقط موهامو میشورم.

_برو

سریع رفتم حموم میخواستم بهش بگم که باز بعدا نگه چرا اجازه نگرفتم..مامان برام لیف گذاشته بود خداراشکر نمیدونستم مامان از کجا فهمیده من لازم دارم.

از حموم که اومدم بیرون سریع یک تونیک سبزفسفوری پوشیدم که نمیدونم مامان کی خریده بود..شلوار چسب مشکیمم پوشیدم...که ماشاا... همه جام میزد بیرون.

موهامو شونه کردم و خیس بستم..میدونستم وز میکنه.مانتو خاکستری بلندم رو پوشیدم و یک شال مشکی هم سرم کردم...

و اومدم بیرون.

پارسا نشسته بود روی مبل و با موبایلش ور میرفت.

_من امادم.

نگاه از موبایل گرفت و گفت:چه عجب.

_شما خیلی زود حاضر شدید و عجله داشتید.

رفتیم سوار ماشین شدیم این بار بر خلاف بار قبل اهنگ رو زیاد کرد و عینکشو زد به چشمش خیلی جذاب شده ...بوی اتکلنش پیچیده بود تو ماشین.

 

خیلی فاصله نبود که رسیدیم و پارک کرد...خونه انها خیلی بزرگ بود ....نمای ش که این را نشان میداد.دم در گفتم:اینجا باید فیلم بازی کنیم.

_بستگی به کسایی که اون بالا هست داره..

حرفشو نفهمیدم و وارد شدیم خونه دوبلکسی بود.

 

در که باز شد

یک حیاط بزرگ بود که تا رسیدن به درب ورودی خانه راه باید میرفتیم...وقتی کمی نزدیک شدیم. یک زن تقریبا 40 ساله با هیکل ریزه میزه که حدس زدم باید هما خانم خواهر هستی خانم باشه...موهای شرابی رنگی داشت و اونا را یک کش ساده بسته بود...یک بلوز دامن زرشکی هم به تن کرده بود و یک لبخند زیبا روی لباش بود.کنارش هم یک دختر تقریبا 20 یا 21 ساله ایستاده بود.از زیبایی و خوش هیکلی چیزی کم نداشت.

موهای بور بور فر که باز گذاشته بود ..چشم های درشت ابی که به لطف ریمل درشت تر شده بود.لبانش هم کوچک و سرخ بود و بینی قلمی. از من بلند تر بود شاید هم قد پارسا ...هیکلش واقعا زیبا بود و من که دختر بودم نمیتوانستم از او چشم بردارم ...مخصوصا با تی شرت قرمز استین کوتاهی که زیپی بود و زیپش تا روی سینه اش تقریبا باز بود و انها را به نمایش میگذاشت...شلوار چسب قرمزش هم که دیگر نگو...پارسا وقتی انها را دید و ما دیگر به انها رسیده بودیم دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:اره باید نقش دو تا ادم عاشق رو بازی کنیم.

من که تعجب کرده بودم و فکر کردم پارسا با دیدن دخترک دست و پایش را گم کند.دستان سردش روی کمرم حتی از روی ان همه لباس باز هم داغم میکرد و احساس گرما میکردم.زن با دیدن من انگار اشک در چشمانش جمع شده باشد جلو اومد و مرا در اغوش گرفت و گفت:عزیـــزم..ان موقع شالم از روی سرم افتاده بود و موهای خیسم خشک شده و دورم ریخته بود...خیلی هم بد نشده بود...روی موهایم را بوسه زد و گفت:سلام

_سلام خوبید؟

دوباره مرا بوسید ..نمیدانم ولی احساس کردم خاله اش هم مثل مادرش مهربان است.

از اغوش گرم او که درامدم.دستم را به سمت دخترک دراز کردم دستی سریع و سرد بهم داد و با اینکار از بغل کردنش صرف نظر کردم.

پارسا مردانه سر خاله اش را بوسید که دخترک دست به سویش دراز کرد...پارسا دستی بی حس به او داد ...در عین ناباوری دخترک یک دفعگی پارسا را در اغوش کشید ...سر پارسا داخل موهای دخترک بود..هنوز داغی دستان پارسا روی کمرم بود که با این کار یکباره سرد شد....

پارسا خودش را عقب کشید و روبه خاله و دخترک مرا نشان داد و گفت:این تیامه...کل زندگیم.

با این حرف میخواستم ذوق مرگ بشم ولی به لبخندی بسنده کردم.

پارسا خاله اش را نشان داد و گفت:این خاله هماست...تکه به خدا.

خاله اش لبخندی زد و گفت:عزیزی پسرم.

و بدون اینکه به دخترم اشاره کند گفت:و دخترخالم سپیده..

به هردوشون لبخند زدم که هما خانم گفت:بیاین تو تا کی میخواین اینجا بایستین.

پارسا دستمو گرفت و بعد از خاله وارد شدیم..زن خیلی ذوق و شوق داشت به سمت مبل های مجللی رفت و گفت:بیاین عزیزای من.

وقتی نشستیم شروع کرد به حرف زدن من روی یک مبل تکی روبه روی خاله نشستم و کنارم یک مبل دونفره بود و بلافاصله بعد از نشستن پارسا..سپیده بدون فاصله نشست و اونطور که من هرز گاهی به اونها نگاه میکردم سپیده زیر چشمی پارسا را میپایید.

واقعا دختر زیبایی بود ولی من حس خوبی نسبت به او نداشتم...بهتر بود زود قضاوت نکنم .

خاله پشت سرهم حرف میزد:

اره جمعه که زنگ زدم از فریبا ،زن پژمان،خبر بگیرم...وقتی گفت پارسا جان با تیام خانم داره میاداینقدر خوشحال شدم که نگو....از اون روز دنبال این کار و اون کار...گفتم فریبا تو هم دست پژمان و فربد بچتون رو بگیر بیاین اینجا..دیگه گفت نه خودش یک روزمیخواد دعوت کنه...بعدش زنگ زدم به هستی گفتم خوب نامردی کردی ها دارن عروست و پسرت میان یک خبر نباید میدادی....دیگه کمی ازش گله کردم و اینا...

تو همین حرف ها بود که نگام یک لحظه رفت سمت پارسا.سپیده دستاشو دور شونه پارسا حلقه کرده بود و سرشو گذاشته بود روی شونش.

با حرف خاله برگشتم سمتش.

_اوا تیام جان پاشو ..پاشو لباست رو عوض کن عزیزم...

و با این حرف دستمو کشید و بلندم کرد..به سمت اتاقی راهنمایم کرد و خودش رفت..اتاق بزرگی بود و عکس یک پسر روی دیوار بود پسرک چشمهای مشکی و ابروان هلالی داشت ...بینی خوش فرم و لبانی زیبا...صورتش خیلی جذاب بود..مانتومو شالم رو دراوردم و لباسمو توی اینه قدی مرتب کردم ..خدایی ما که قیافه نداریم حداقل یک هیکل که داریم یکم که بیشتر دقت کردم هیکل منم خوب بود مخصوصا با ان لباسهای تنگ...برای خودم بوسی فرستادم و خواستم از اتاق خارج بشم که:

_به به چه خانم زیبا...

چرخیدم به سمت در صاحب عکس ایستاده بود ...واقعا از درون خجالت کشیدم خواستم برم لباسامو بپوشم ولی دیگه خیلی ضایع بود.

مرد جلو اومد دستشو دراز کرد و گفت:سامان هستم....

پسری نسبتا 29 یا 30 ساله.

ولی قدش از پارسا کوتاه تر بود...

با صدای خاله به خودم اومدم...(تیام جان بیا..)از کنار پسر رد شدم ولی سنگینی نگاشو احساس کردم نمیدونستم به چیم داشت نگاه میکرد ولی هر لحظه خودمو به خاطر شلوار تنگی که پوشیده بودم لعنت کردم.

 

ارد پذیرایی که شدم..سپیده سرش را روی شانه پارسا گذاشته بود ومشغول حرف زدن بود..

پارسا با دیدن من کمی نگاهش روی صورتم بود ولی بعد سُر خورد و جز به جز بدنم رو نگاه کرد ودوباره برگشت روی صورتم.

اخر این لباس تنگ یک بلایی سر من میاره.

خاله هما با سینی چای وارد شد و گفت:اِ...تیام جان چرا واستادی خاله ..بشین قربونت برم.

(خدانکنه )ی ارومی گفتم و به سمت مبل تک نفرم رفتم که پارسا خودشو کمی اونور برد و گفت:بیا اینجا تیام.

بااین حرف سپیده سرش را از روی شانه او برداشت و خودش را کنار کشید.جایی که پارسا برایم باز کرده بود خیلی کوچیک بود با اینکه جامیشدم ولی بهم میچسبیدیم....اومدم بگم(نه) که خاله گفت:برو عزیزم.

رفتم به سمت تیام درتمام این لحظات نگاه عصبانی سپیده رو حس میکردم یعنی اینقدر پارسا رو دوست داره..رفتم در جای خالی که برایم درست شده بود نشستم و پارسا یکی از دستامو گرفت و روی پاش گذاشت...روی پاش گذاشتن به کنار ، دیگه دستاش مثل روز عقد یا صبح که دستشو گرفتم سرد نبود بلکه خیلی معمولی بود.

ولی دست من کم کم داشت داغ میشد میترسیدم این تغییر حالت رو حس کنه..اونقدر بهم چسبیده بودیم که نمیتونستم هیچ تکونی بخورم....همون موقع پسری که خودش را سامان معرفی کرده بود وارد شد....لباس راحتی پوشیده بود . با ورودش پارسا بلند شد و من هم به تقلید از او..

سامان به پارسا دست داد و به سمت من هم دستشو دراز کرد اینبار دستشو رد نکردم و دست دادم...

پارسا اومد اونو معرفی کنه که پسر گفت:سامانم...پسر خاله ایشون.

با اینکه از سپیده خوشم نیومد ولی سامان یک جوری به دلم نشست.

هما خانوم همون موقع وارد شد و گفت:بیاین ناهار بچه ها و دست منو کشید و جلوتر از بقیه برد گفتم:چرا صدام نکردین برای کمک.

_واه همینم مونده.

 

 

به اصرار خاله...پارسا نشست سر میز و من هم اینطرف و سپیده اون طرف..سپیده دقیقا روبه روی من بود..سامان که تازه دستاشو شسته بود و اومده بود...صندلی کنار من رو کشید و گفت:اجازه هست؟

لبخندی زدم ...پسر مودبی بود...نشست.خاله هم همون موقع اومد و کنار سپیده نشست...میز پر بود از غذاهای رنگ و وارنگ....از مرغ و ماهی و 2نوع برنج و انواع ژله و کرم کارامل گرفته تا 2نوع سوپ و خلاصه همه چی بود که پارسا گفت:خاله اینهمه غذا برای 5 نفر؟

خاله لبخندی زد وگفت:قابل شما رو نداره خاله جون

وسطای غذا بود که یکدفعگی غذا پرید تو گلوم...پارسا کمی نگام کرد و اومد برام اب بریزه که سامان خم شد و نوشابه رو برداشت و برام ریخت..اونم نوشابه سیاه..بدون نگاه کردن به لیوان اب دست پارسا نوشابه رو گرفتم و همشو سر کشیدم.

خاله گفت:چی شد ؟

_هیچی پرید تو گلوم.

سپیده گفت:خب اروم دنبالت که نکردن..

میخواستم برم خفش کنم دختره پرورو.

هیچی نگفتم که سپیده گفت:تیام جون.

که از صدتا فحش بدتر بود..

نگاهش کردم که ادامه داد:اسمت معنیش یعنی چی؟

_تا حالا یکبار تو دانشگاه شنیدم...البته اسم پسر بود اون موقع..به نظر معنی خاصی نداره..

پارسا گفت:چرا به معنی چشم هاست.

از اینکه معنی اسممو بدونه خیلی تعجب کردم و کمی هم خوشحال شدم.

سپیده گفت:چه بی معنی!

پارسا سری به تاسف تکون داد...بقیه غذا در سکوت خورده شد.بعد از غذا سپیده دست پارسا رو کشید و به اتاقش برد منو و خاله هم مشغول جمع اوری غذاها شدیم.خاله اصرار داشت من بشینم...وقتی همه ی غذا ها رو داخل اشپزخونه بردیم..دنبال ماشین ظرفشویی میگشتم .که خاله استیناشو برای شستن بالا داد.

جلو رفتم و گفتم:بدین من میشورم.

با خنده هلم داد اونور و گفت:همینم مونده.

_من که بیکارم بزارین من بشورم.

منظور حرفمو فهمید یعنی دخترتون نامزدمو برده..

حالا نگه وقتی پارسا بود چه قدر ما باهم بودیم.

راضی شد و نشست روی صندلی اشپزخونه..پیش بندی زدم تا لباسام خیس نشه و شروع کردم به ظرف شستن اونم داشت منو نگاه میکرد که گفت:ببخشید دخترم.

_نه بابا من عاشق ظرف شستنم.

_اینو نمیگم...منظورم اینه که سپیده پارسا رو برد تو اتاقش.

_اشکالی نداره خب اونم دلش برای پسرخالش تنگ شده.

_نه گلم...سپیده یک بیماری داره...اون یک بیماری روانی داره...اون عاشق و دیوونه پارساست....وقتی اون نباشه میخواد خودکشی کنه....تحملش برام سخته...وقتی به هستی گفتم میخوام شما را دعوت کنم گفت نه چون از عکس العمل سپیده میترسید.

گفتم:حالا پارسا هم سپیده رو دوست داره؟

_اصلا.اینکه نمیبینی پارسا پسش نمیزنه و بهش چیزی نمیگه..چون وقتی سپیده بزنه به کلش..همه چیز رو میشکونه...

باورم نمیشد دختر به اون زیبایی و بیماری.

_اگه میشه امروز رو تحمل کن عزیزم.

میخواستم بگم برام مهم نیست...ولی نگفتم.

همون موقع پارسا و سپیده از اتاق خارج شدند نمیدونستم چیکار میکردن ولی دست سپیده چند تا البوم بود روی مبل نشستند که پارسا بلند گفت:تیام ،خاله بیاید عکس نگاه کنیم.

خاله ظرف رو از دستم گرفت و گفت:تو برو اونجا.

رفتم داخل پذیرایی...پارسا رو یک مبل یک نفره نشسته بود و سپیده با یک چهره دمغ پایین پاش.

با اومدن من خواستم روی مبل کناریش بشینم که پارسا به پاش اشاره کرد و گفت:بیااینجا.

به قول خاله همینم مونده.

روی مبل کناریش نشستم و گفتم:راحتم.

پارسا البوم رو روی پاش گذاشت و بازش کرد و شروع کرد به ورق زدن از هر صفحه یک نفر رو نشون میداد پارسا در بچگیش خیلی تپل بود و لپ هایی داشت که ادم میخواست گاز بگیره...چشماشم مشکی بود گفتم:وایی این تویی پارسا چه خوردنی بودی.

با این حرف اخم سپیده بیشتر شد..بعد از دیدن عکس ها خاله هم وارد پذیرایی شد و گفت:بچه ها اگه میخواید برید تو اتاق استراحت کنید.

من سریع گفتم:نه ممنون خوبه.

پارسا هم یک لبخند شیطنت امیز نشست روی لباش..

 

بعد از صرف میوه و چای ..حدودا ساعت 5بود که اونجا رو ترک کردیم...خاله نمیذاشت بریم و اصرار داشت که شب هم اونجا بمونیم ولی قبول نکردیم .

_حالا پارسا جان خاله رو قابل نمیدونی یک شب اینجا باشین.

_خاله این حرفا چیه...امروز شنبه است ما فردا باید برگردیم قربونتون برم.

خاله چیزی نگفت و بعد از خداحافظی طولانی رفتیم به سمت ماشین یک چیزی مثل خوره افتاده بود به جونم پس شوهر هما خانوم کجا بود همین که سوار ماشین شدیم پارسا دوباره جدی شد و با سرعت راند...ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم اینبار منتظر اسانسور ایستاد و من گفتم:نمیخواید با پله برید؟

اخماش داخل هم رفت و گفت:چطور؟

_که بعد با خوشی و خنده بیاید داخل خونه.

_نه ممنون با کارای دیگه هم میتونم خوشحال باشم.

اینو گفت و باز یک لبخند شیطنت امیز.

خل بود این پسر.وارد خونه که شدیم...سریع رفتم سمت اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم که در زده شد و گفت:میشه بیام تو؟

اومدم بگم نکه که در یک دفعگی باز شد...منم پریدم پشت در و گفتم:گفتم که نیا.

لخت بود و بلوز ابیم دستم.

صدای پاش میگفت میاد نزدیک تر...تو اون فاصله و گیر و دار بلوزمو پوشیدم و همینکه رسید کنار تخت لباس تنم بود منم یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم:امرتون؟

_خواستم بگم فردا عصر میریم.

_باشه.

_نمیخوای برای مامانت اینا چیزی بخری.

_فردا صبح اگه شما وقت داشته باشی.

_خودم که دنبال انتقالی کارمم...تو رو میزارم دم بازار.

_باشه.

رفت به سمت در که گفتم:اینو از پشت در نمیتونستید بگید؟

_حتما نمیتونستم بگم...راستی چپه تنت کردی.

نگاهی به خودم انداختم راست میگفت..لباسمو درست پوشیدم و بعد از خوندن نماز شبم شروع کردم به درس خوندن ...در اتاقم قفل کردم که مثل فردا نیاد اونجوری بیدارم کنه..در حین درس خوندن هم خوابم برد..یک خواب شیرین.

فردا زود از خواب بیدار شدم....موهامو شونه کردم و از اتاق خارج شدم..بعد از مطمئن شدن از خواب بودن پارسا دست و صورتمو شستم و از تو اشپزخونه چیزی خوردم ..داشتم هنوز میخوردم که زنگ خونه به صدا دراومد.

رفتم و از چشمی نگاه میکردم این که اون ملیناست. درو باز کردم و نگاهش کردم چه قدر ناز شده بود شال سفیدی به سر کرده بود و موهاشو از سمت چپ ریخته بود روی صورتش...ارایش ملیحی کرده بود .

_سلام.

بادیدن من اخماش رفت توی هم و گفت:تو که اینجایی.

_مگه قرار بود کجا باشم.

_عشقم کجاست؟

_مثل خرس خوابیده..با این حرف خواستم از خنده غش کنم که خودمو کنترل کردم .

_الهی جوجوم خوابه.

بدون تعارف وارد شد...و بدون پرسیدن به سمت اتاق خوابش رفت ...

 

دختر از این پرو تر...

 

از همون دم در رفتنشو نگاه کردم بدون در زدن رفت داخل اتاق پارسا و درو بست...

به من چه اصلا هرکار میخوان بکنن.یک لیوان چای برای خودم ریختم و رفتم داخل اتاق و مشغول خوندن بقیه درسم شدم....دلم برای حرم تنگ شده بود به محض برگشتن باید بهش سر میزدم..تا میومدم یک کلمه بخونم هی میرفتم تو فکر که اونا تو اتاق بغلی دارن چیکار میکنن..نکنه رفتار اون روز پارسا الکی بوده نکنه داستانی که گفته دروغ بوده...هزار تا نکنه اومد تو سرم...همون موقع صدای زنگ موبایل پارسا بلند شد...بعد چند ثانیه هم در اتاق زده شد.

_بله

_بیام تو؟

_بله.

اومد تو اتاق ..رفتاراش هم عجیبه..با دیدن لیوان اروم گفت:خوب خودتو تحویل گرفتی ها؟

بلند طوری که اون دختره که بیرون باشه گفتم:امرتون؟

با تعجب نگام کرد که من داد زدم:چیه ؟

موبایل رو گرفت سمتم و اروم گفتم:مامان هستی.

میخواستم یعنی این پسر رو خفه کنم..گذاشته من صدام اونجوری بلند بشه که ابروم بره..

گوشی رو از دستش کشیدم و نگاه بدی بهش انداختم...

_الو

_سلام هستی خانم .

پارسارفت بیرون.

_سلام دخترم خوبی؟

_مرسی ممنون شما چطورین؟

_منم خوبم.

_تو بودی اونجوری حرف زدی دخترم.

حالا من تو این هاگیر واگیر چی بگم.

با ناز گفتم:راستش هستی خانم....یک دختره اومده اینجا...اسمش ملیناست.

هستی یکدفعگی صداش رفت بالا و گفت:چی؟ملینا؟اشتباه که نمیکنی دخترم

اه کوچیکی گفتم یعنی منم کسی بودم واسه ی خودم.

هستی خانم با عصبانیت گفت:ناراحت نشو عزیزم.برو گوشی رو بده به اون پارسا تا حسابشو برسم..بدو.

از جا بلند شدم و همونطور که لبخند شیطنت امیزی روی لبم بود رفتم به اتاق .دخترک لبه تخت نشسته بود و پارسا هم لبه صندلی میزش...دخترک شال و مانتشو دراورده بود که پارسا گفت:حرفاتون تموم شد؟

دختره گفت:مگه با کی حرف میزد؟

گوشی را به سمت پارسا بردم و با قیافه پیروزمندانه ای دادم و گفتم:مامانت.

رنگ پارسا پرید همین حرف ملینا هم باعث شد که هستی خانم از صحت حرف من مطمئن بشه.

به هردوشون لبخند زدم و گفتم:ببخشید مزاحم نمیشم. و رفتم بیرون..

حالا میتونستم با یک اعصاب راحت درس بخونم..در اتاقمم قفل کردم تا از هر چیزی راحت باشم..ساعت 10 بود که پارسا درو خواست باز کنه که دید بسته است بلند گفت:مردی یا زنده ای؟

رفتم نزدیک در..چیزی نگفتم که محکم زد به در و گفت:بیا بیرون .

اروم گفتم:چرا اخه؟

_که بریم خرید قرار که یادت نرفته.

 

 

ارو گفتم:شما برو تو ماشین من میام.میخواستم اینجوری دکش کنم که تو خونه باهم نباشیم ولی اون سمج تر گفت:رومبل نشستم.

_طول میکشه ها!

کمی مکث کردو با صدای بلندی گفت:درو نشکونم ها!

منو تهدید میکنده در خونه خودشه به من چه...ولی هیچی نگفتم...همون مانتو خاکستریم رو همراه با شال سفیدم و شلوار لی ام پام کردم و درو به ارامی باز کردم و از لای در سرک کشیدم روی مبل نشسته بود و با پاش ضرب گرفته بود اروم رفتم سمت در و دنبال کفشام میگشتم که مچ دستم فشرده شد...سرمو اوردم بالا و توی چشای عسلیش خیره شدم و گفتم:بله!

_تو به ملینا حسودیت میشه؟

من...ملینا ...حسودی....چه مسخره...حالا دیروز با اون کارای سپیده شاید کمی حس حسودی بهم دست بده ولی ملینا..نمیدونمم شاید. ولی با تحکم گفتم:چرا همچین فکر میکنی؟

_از رفتارات.

_شما روانشناسید؟

_مهندس برقم..

مچ دستمو بیشتر فشرد و گفت:ببین خانم...خانم کوچولو...اینکه کی پیش منه و چی بهم میگیم به هیچ کس ربطی نداره.

_مامانت هیچ کس؟

_مامانم همه کسه...ولی....تیام ...بزرگ بازی برای من درنیار.حسودیت میشه واقعا؟

زدم زیر خنده ...چشاش وحشتناک شده بود ولی بازم به دل می نشست..

_من ازت بدمم میاد..

اینو گفتم و خواستم برم تو اتاقم که دوباره بازومو گرفت و برگردوندم به سمت خودش

اشک تو چشام جمع شده بود چطور میتونستاینقدر راحت حرف بزنه دلم میخواست بزنم توی گوشش ولی دستم و عقلم از احساسم پیروی نمیکردند.

کفشاشو پاش کرد و منم همینطور و هردو سوار اسانسور شدیم من به زمین خیره بودم و اون به عکس خودش توی اینه و مدام دستشو لای موهاش میکرد.

با صدای خانمه پیاده شدیم...

رفتیم سمت ماشین میخواستم ناراحتیمو روی در ماشین خالی کنم ولی خودمو کنترل کردم.

 

پارسا همین که نشست دست به ضبظ برد و صدای انرا بلند کرد. و بعد راه افتاد.سکوت سنگینی بینمان بود...ولی من به این راضی بودم با سرعت میراند...در مقابل فروشگاه بزرگی ایستاد و گفت:ساعت 3 اینجام...ناهارم بخور.

و دسته ای پول به سمتم گرفت پول را از دستش گرقتم و بدون نگاه کردن به او در ماشین را بستم و به سمت فروشگاه میرفتم که صدا کرد:هی!

چرخیدم به سمتش ،با اینکه سرش به طرفم بود ولی نگام نمیکرد با این کار حرصم را دراورده بود ولی گفتم:بله!

_مامانم رنگ ابی دوست داره و پونه هم صورتی...باباهم هرچی بخری قبول داره.

یک تار ابروم رو بالا انداختم و گفتم:باشه!امر دیگه؟

نگاهش رو ازم گرفت و با سرعت گازداد...میخواستم برم بکشمش پایم را محکم روی زمین کوبیدم و به سمت فروشگاه رفتم یک یکی مغازه ها نگاه میکردم .برای همشون متناسب با سلیقم چیزی خریدم ..و برای خودم هم یک پیراهن سفید قهوه ا ی که شبیه تونیک بود.ساعت نزدیک 2 بود که به ساندویچی که اون نزدیک بود رفتم و یک دونه ساندویچ خریدم.پارسا حدود 400 تومن بهم پول داده بود و من 100 تومن خرج کرده بودم..روی نیمکتی که دم در فروشگاه و روبه خیابون نشستم که یکدفعگی یک مرد با سرعت کنارم نشست و گفت:تیام خانم!

چرخیدم به سمتش...این اینجا چیکار میکرد شاهین بود برادر شیدا...لبخندی زدم و گفتم:شما کجا اینجا کجا؟

_داشتم رد میشدم دیدمتون...اول باورم نمیشد حال شما خوبه؟

_ممنون شیدا همراهتون نیست.؟

_نه برای کار بابا اومده بودم تهران و فردا برمیگردم ...از شیدا شنیدم که با یک نفر عقد کردید

سرمو تکون دادم و گفتم:بله.

_کی هست حالا؟

_یکی از فامیل های دورمون.

_همدیگه رو دوست داشتین؟

سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم نگاش به دل مینشست مثل پارسا عصبی نبود ..

زود گفت:البته به من ربطی نداره شما کی برمیگردین؟

_امشب.

_باهواپیما؟

_نه فکر نکنم فکر کنم با ماشین خودشون چون اونجا لازمشون میشه.

_فکر کردم ساکن تهرانن؟

_بله ولی دانشگاه مشهد قبول شدن!

لبخند بی روح و ظاهری نشست روی لبش و گفت:الان کجاست؟

_نمیدونم رفته کجا!

_یعنی تو رو تنها فرستاده بازار.

سرمو باز هم تکون دادم احساس کردم محکم کوبید روی پاش نگاهش کردم انگار سردرگم بود اروم گفتم:چیزی شده؟

_نه ...من میرم کاری ندارید؟

لبخندی زدم و از جا همراه اون بلند شدم که صدای بوقی پیچید توی گوشم.

چرخیدم و با دیدن ماشین پارسا لبخند شیطنت امیزی اومد گوشه لبم.

_من میرم دیگه.

دوباره به سمت شاهین برگشتم و گفتم:ازدیدنت خیلی خوشحال شدم حتما به شیدا سلام برسون .

_تو که زودتر از من میبینش تو بگو دیگه...

با یاداوری اینکه پارسا الان اونجاست و تماما رفتار منو از نیمرخ در نظر داره با یک لبخند و عشوه گفتم:چشــــــم.

سرشو تکون داد و گفت:خداحافظ.

_خدانگهدار...وسایل را برداشتم و به سختی به طرف ماشین رفتم پسره پرو داشت بر و بر منو نگاه میکردیک کمکی چیزی...سوار شدم و وسایل را روی صندلی گذاشتم انهارا جابه جا کرد و من نشستم..

همین که دروبستم چرخید به سمتم و گفت:کی بودن؟

لبخندی زدم و گفتم:اول سلام.

دستشو روی فرمون اروم کوبید و گفت:بگئ کی بود؟

_دوستم..

باداد گفت:دوستتون؟

منم محکم گفتم:داداش دوستم.

_یعد ایشون دوست شما هم میشه؟

سرمو برگدوندم به سمتش و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم:چطور شما با همسایتون دوست میشید ولی من؟چطور شما با دختر خاله و دختر عموتون میخندید ولی من نمیتونم؟اون پسر هرکی باشه حتی اگه دوست خودمم باشه به خودم مربوطه!

از اینکه این جوری حرف زدم خودم هم تعجب کردم اونم نگاهشو ازم گرفت و به سمت خونه رفت مدام زیر چشمی نگاهش میکردم ولی هیچ عکس العملی نداشت وقتی رسیدیم خونه ...گفت:وسایلتو جمع کن که بریم؟

_الان؟

با داد گفت:انگار نه انگار شما فردا مدرسه داری نه؟

_شما هم فردا دانشگاه داری؟

_اره بدو

وسایلم رو جمع کردم رفتم نشستم روی مبل. اونم یک دوش گرفت و رفت لباس بپوشه که گفتم:با ماشین شما میریم یا امیر ؟

_خودم...راحت ترم..نمیخوام باز خراب بشه که بد خواب بشم...

منظورش از بد خواب شدن رو نفهمیدم ولی اگه منظورش کنار من خوابیدنه که منم سخت باهاش موافق بودم وسایل رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم که بریم

 

 

 

با حرکت ماشین من هم چشم هایم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم که پارسا گفت:(تیام )

یکی از چشامو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم:(بله) _این چند روز اخلاقم بد و سگی شده بود امیدوارم ناراحت نشده باشی. حتی از کلمه هم استفاده نمیکرد من عقده ی یک ببخید نبودم ولی اگه میگفت چی میشد اما همین که غرورشو شکسته بود بازم خوب بود. گفتم:چرا اینو به من میگی؟ پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(چون فکر میکنم از دستم ناراحت شدی) میخواستم بگم مطمئن باش ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:مامانت اینا تا پایان دوران فوق لیسانست میخوان مشهد بمونن؟ _نه فردا پس فردا راه میوفتن 1 ماهی هست اینجا موندگار شدنو با کمی مکث و سعی در اینکه بدون حس بگم گفتم:توچی؟ _من...بابا با کمک اقا سعید اینجا یک خونه برام اجاره کرده..کارمم که انتقالی گرفتم. گفتم:کار میکنی؟ خندید و عینک افتابیشو از روی چشمش برداشت و نگاهم کرد و گفت:بهم نمیاد؟ و دوباره حواسش را به رانندگی داد گفتم:(چرا بهتون میخوره ابدارچی باشید!) _نه اون شغل رو برای تو نگه داشتم....نگا چه به فکرتم.. _بابا ..با مزه. اینو که گفتم زد زیر خنده ..داشت از خنده میمرد مردانه میخندید و این بر جذابیتش می افزود نکند دلم برای همین خنده هایش بلغزد. گفتم:خونت چه جوریه؟ _یک اپارتمان 3طبقه است .اون جور که بابا میگفت بقه 2 و 3و خالیه و طبقه اول هم یک زن و شوهر که 3 تا بچه دارن. ناخوداگاه گفتم:ماشاالله... اونم لبخندی محوی زد و من گفتم:شما انگار بچه زیاد دوست دارید؟ _تا طرفش کی باشه؟ به بیرون نگاه کردم افتاب زیاد بود و میخورد توی چشمم همه جا بیابون بود دستمو جلوی چشمم گرفتم که گفت:عینک تو داشبرد هست بردار.(مرسی)ارامی گفتم و در را باز کردن و با دیدن عینک زنانه و ظریفی که بود تعجب کردم و گفتم: ماله کیه؟ نگاه گذرایی به عینک انداخت و گفت:ماله پونه است ...و بعد از چند ثانیه گفت:مشکوک شدی؟ شانه بالا انداختم و سرمو به صندلی تکیه دادم که یاد جوابش افتادم و گفتم:مثلا ملینا! _چی رو ملینا؟ _طرف رو دیگه. _اها...خب خب راستش نه ملینا قدش کوتاهه ..من به شخصه زن قد کوتاه دوست ندارم.

 

 

قسمت 24 [2 28]

بی دلیل توی دلم قند اب شد نمیدونم چرا احساس کردم توی دلم یک باد خنک پیچید بعد از فکر گفتم:سپیده چی؟

پقی زد زیر خنده و گفت:سپیده خوشگله و خوش هیکل...دلم هری ریخت پایین که گفت:ولی دیوونه است..این را گفت و باز هم مردانه خندید..با دست موهایش را کنار زد و گفت:سوالا تموم شد؟

_نه....پریسا چی؟

_کدوم پریسا؟

مگه چند تا پریسا توی زندگیش بود که یادش رفته بود...

_دختر عموت!

زیادی کنه است....اصلی رو نمیپرسی؟

اصلی کی بود؟نکنه خودمو میگفت ولی نه من فرعی هم نیستم.

_منظورت کیه؟

همونطور که به جلو نگاه میکرد بی تفاوت گفت:همونکه کنارم نشسته.

منظورش من بودم باسعی در اینکه ذوقم را پنهان کنم گفتم:خب بگو...دوست داری طرفت من باشم؟

یک لحظه چرخید و بهم نگه کرد ولی هیجی نگفت ..روشو کرد اون طرف انگار خودشم مردد مونده بود ..خب توکه نمیخوای جواب بدی چرا میگی بپریم.

چند لحظه هردومون سکوت کرده بودیم که من چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم .نمیدونم چه قدر خوابیده بودم که با لرزش پام بیدار شدم..دستشو گذاشته بود روپام و تکونم میداد ..وقتی چشامو باز کردم دستشو برداشت گفتم:چی شده؟

_ساعت نُه من که خیلی گشنمه!

_نه شبه؟

لبخندی زد و به اسمون نگاه کرد ..کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:منم خیلی گشنمه!

اینو گفتم و خمیازه ای کشیدم ..پارسا ساندویچی به سمتم گرفت و گفت:کالباسه بخور.

برام ساندویچ درست کرده بود با چند تیکه کالباس و نون گفتم:شما با این کلاستون بهتون نمبحوره تو جاده کالباس بخورید.

لبخندی زد و گفت:وقتی ادم زنش خواب باشه معلومه باید کالباس بخوره.

منو زنش خطاب کرده بود و این برام خیلی دلنشین بود .نوشابه ای در لیوان ریخت و گفت:میخوری؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم .داخل ماشین نشسته بودیم و میخوردیم ..لیوان نوشابه رو گرفتم و کمی ازش خوردم و خواستم ان را کناری بگذارم که از دستم گرفت و سر کشید .بعضی رفتاراتش مثل پسر بچه ها بود..چپ چپ نگاهش کردم که گفت:چیه؟

زدم زیر خنده چه قدر چشماش در ان سیاهی شب ناز شده بود ...بعد از اینکه غذا تموم شد گفتم:میرم نماز بخونم!

_برو منم همین دور و برام.

رفتم به سمت وضو خونه و بعدشم رفتم به مسجدی که انجا بود..سر نماز از اینکه از صبح تا الان مدام اخلاقش تغییر میکرد ...کمی ترسیدم..صبح اونقدر عصبانی...الان اینطوری.نمازمو خوندم و از خداهم خواستم راه درست را بهم نشون بده ..راه خوشبختی رو...اروم چادر نماز رو تا کردم و داشتم از در خارج میشدم که زنی چادر به سر به سمتم امد ..صورت گرد و سفیدید داشت.

گفت:(سلام دخترم)تقریبا هم قدم بود گفتم:(بله بفرمایید)

_شما اهل تهرانید؟

_خیر من مشهدی هستم.

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:خب خدارا شکر ...منو پسرمم هم مشهدیم ..شوهرم 3ساله فوت کرده...رفته بودیم خونه ی دخترم...البته دومادم کرمانشاهی ولی تو دانشگاه همو دیدن..یک نوه هم دارم اسمش ماهانه.

_ببخشید صحبتتون رو قطع میکنم ولی این حرفا چه ربطی به من داره؟

_دخترم الان تو رو دیدم ...ماشاالله هم از قد و بالات و هم دین و ایمونت ..خوشم اومد خواستم شمارتو بگیرم و باری امر خیر.

امر خیر....ناخود اگاه خندم گرفت قورتش دادم و و گفتم:ببخشید من قصد ازدواج ندارم.

به شونم زد و گفت:همه دخترا اول اینو میگن بزار بیایم..

سرمو به علامت منفی تکون دادم و به سمت در میرفتم که مانتو از پشت گرفت و کشید...افتادم توی بغلش انچنان با شتاب کشیدم که اینطوری شد .مظلومانه نگام کرد و گفت:ببخشید...

لبخند ظاهری زدم و بعد از پا کردن کفش هام به سمت ماشین رفتم..پارسا به ماشین تکیه دادم بود وقتی دیدم اخمی به پیشونیش انداخت و گفت:چه عجب!

_نماز میخوندم.

_مگه نماز جعفر طیار میخوندی که اینقدر طول کشید؟

_نه نماز تیام شکیبا میخوندم.

اون نشست و منم نشستم..ماشین را از پارک درمیاورد که گفت:چرا اینقدر دیر اومدی؟

_خیلی مهمه؟

یک نیم نگاه بهم انداخت و گفت:بله...خیلی..

باز شیطون رفت تو وجودم و گفتم:یک نفر ازم خواستگاری کرد

_یک مرد؟

_یک خانم ازطرف یک مرد.

_به قیافه بچگونت نگاه نکردن.

اینو گفت و یک لبخند زد ..منم لبخندی زدم و ادامه دادم:اره قیافمو ندیدن ولی از دو هیکل مو دیده ...

 

 

پارسا کمی به سرعتش افزود و گفت:(دادی؟)

_نه...از خانمه خوشم نیومد..نکه خوشم نیاد ...بین خواستگارام مورد های بهتری هم هستن...پارسا پقی زد زیر خنده و گفت:میشه نام ببرید؟

از تک و تا نیوفتادم و خواستم همون 5 ،6تایی که واقعا زنگ زده بودند رو بگم که موبایل پارسا زنگ زد...دست در جیبش کرد و بعد از دیدن شماره ان را به سمت من گرفت و گفت:مامانه...جواب بده بگو دارم رانندگی میکنم.

_سلام هستی خانم.

_سلام خوشگلم خوبی؟

_ممنون خوبم شما چطورید؟

_منم خوبم...پارسا چه طوره؟

_اونم خوبه.

_چرا خودش برنداشت!من باید قهر باشم نه اون.

_قهر چیه؟داره رانندگی میکنه...تو راهیم _حسابی مواضب خودتون باشید...کی میرسید؟ _حدودا 2 و 3 صبح...من میرم خونمون..پارسا هم همونن موقع ها میاد.

_خوشحال شدم صداتو شنیدم....فردا میبینمت...

پارسا از کنارم گفت:بپرس پونه مشهده یا تهران..؟کیا مشهدن؟

این سوالا رو پرسیدم و او جواب داد:پونه که دانشگاهش شروع شد رفت..فقط منو و شایان اقا و اقا کوروش هستیم...بقیه رفتند....بعد از قطع تماس این را بهش گفتم و گوشی رو بهش دادم و سرمو تکیه دادم به صندلی ولی خوابم نمیومد...پرسیدم:تو اپارتمانت تو طبقه چندمی؟

_دوم منم...سوم هم...هم ملینا

چی؟ملینا برای چی؟اینجا چیکار میکنه؟میخواستم داد بزنم یعنی چی؟ملینا چرا؟چرخیدم طرفش ولی قبل از اینکه حرفی یزنم..با دستش علامت سکوت رو نشونم داد و گفت:وقتی فهمید دانشگاهم اینجاست و کارمم هم اینجا اونم تصمیم گرفت برای کار بیاد اینجا..اون طور که خودش میگفت پسرخاله باباش یک شرکت داره که از ملینا برای کار دعوت شده...زیر لب گفتم:_اونم چه کسی؟

پارسا سکوت کرد و من گفتم:حالا چرا اپارتمان تو؟

_بده کمکش کردم؟

نگاهمو از پارسا گرفتم و به بیرون خیره شدم

با خنده گفت:میخواستی خواستگاراتو نام ببری!

محکم گفتم:حوصله ندارم.

_بگو نداشتم.

_هرجور دوست داری فکر کن.

سرمو به شیشه تکیه دادم که گفت:رسیدیم کی نقش ادم خوبه باشه؟

_خوبه من ...بده تو...اینجوری غیر طبیعی نمیشه.

_خیلی پرویی.

زیر لب گفتم:ببین کی به کی میگه؟

بلند گفت:چیزی گفتی؟

با کش گفتم:نـــــــــــــــــه خیــــــــــــر

_سر عقدم همینجوری میگفتی دیگه!

_ته دلم همین بود!

دیگه سکوت کرد وهیچی نگفت فقط کمی اهنگ رو بلند کرد و پنجره رو داد پایین تا خوابش نبره...

منم با چشام جاده خالی و سیاه رو متر میکردم که رفت توی کوچمون جلوی در خونمون ایستاد ..ساکمو برداشتم که گفت:برو بخواب که صبح بازخواب نمونی!

یک اخم نمایشی کردم و گفتم:شما بیشتر نیاز به خواب داری؟

به شوخی گفت:بیام خونه شما!؟

لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:جا نداریم وگرنه قدمتون رو تخم چشامون.

سرشو کمی جلوتر اورد :تو تخت شما هم همینطور.

بد نگاهش کردم...بعضی جرف ها نباید بین ما زده میشد ولی اون...اصلا براش مهم نبود..

نگاهش بعضی موقع ها انقدر سرد و بیروح بودکه میترسیدم بهش نگاه کنم وبعضی اوقات داغ و سوزنده.

 

 

کلید انداختم و وارد شدم...سعی میکردم ارام ارام برم...در خونه هم باز کردم...فرهاد وسط هال دراز کشیده بود و در حال تخمه خوردن و فوتبال دیدن بود.

با تعجب رفتم جلوش و همونطور که اروم حرف میزدم گفتم:سلام....چرا بیداری؟

اول با تعجب نگاهم کرد و بعد بلند شد و گفت:سلام اباجی!

و بوسه ای بر گونه ام زد..

لبخندی زدم که گفت:برو بخواب که خسته ای!

چشامو روی هم فشردم و به اتاق رفتم..اتاقم مرتب بود...نکنه مامان فکر کرده من با پارسا میام...چه فکرا!

اروم خودمو روی تخت انداختم و تا چشامو بستم خوابم برد..با تکون های شدید بلند شدم..فرهاد بود..بیشتر به زیر پتو رفتم که پتو رو از روم کشید و گفت:پاشو مدرست دیر میشه ها!

صداشو تو عالم خواب میشنیدم...

خمیازه ای کشیدم که بالش رو از زیر سرم کشید و سرم افتاد..خواب دیگه از سرم رفته بود چشامو باز کردم و به فرهاد خیره شدم..طلبکارانه نگاهش میکردم که گفت:چیه؟یک جوری نگاه میکنی انگار زود بیدارت کردم...پاشو بینم.

وقتی دید همونجوری نگاهش میکنم دستمو کشید و گفت:پاشو نزار از راه اب ریختن و پر کردن تو گوش و دماغ بیدارت کنم.

با این حرف یاد اون روزی که پارسا منو بیدار کرد افتادم..لبخندی نشست روی لبم که فرهاد گفت:خل شدی تیام ها!

از جا بلندشدم ابی به صورتم زدم و بعد از شانه کردن موهای بلند مشکیم ....حاضر شدم..لباسهای مدرسم در ان ساک حسابی چروک شده بود ولی راه دیگه ای نداشتم.

فرهاد برام ساندویچ درست کرده بود...ازش خداحافظی کردم و راهی مدرسه شدم در راه مدرسه همونطور که ساندویچمو میخوردم...فرمولا رو دور میکردم که در چند قدم مدرسه صدای شیدا پیچید تو گوشم:واسـتا گلابی.

برگشتم به سمتش....بدو بدو جلو اومد و سریع بغلم کرد...

_سلام شیدا.....خوبی؟

با لبخند و انرژی گفت:اره خیلی بعد از چند روز تعطیلی اومدم مدرسه و قیافه ادم های ناراحتو گرفت به خودش..

_چه خبر؟

_از شما چه خبر ...با اقاتون میرید تهرانو.

_راستی شاهین رو دیدم.

_بله گفتن

_مگه اومده؟

_نه خیر با پرنده های نامه بر و دود برام فرستاده خب تلفن زده دیگه.

همون موقع باران هم اومد...اول منو بغل کرد و حالمو پرسید که شیدا گفت:منم چغندرم دیگه!

منو و باران زدیم زیر خنده که باران شیدا رو بغل کرد و گفت:نه عخشم...تو شلغم منی..

شیدا دستشو نزدیک مقنعه باران برد و گفت:بکشم..

باران جیغ کشان داخل مدرسه دوید و گفت:نکن..

شیدا هم با قدم های بلند دنبالش رفت..منم نظارشان میکردم.باران دوباره به سمت من برگشت و رفت پشت من و گفت:نزار بکشه تیام.

خندیدم و گفتم:مسخره ها مثل بچه اول دبستانی هاییدها!

شیدا گفت:حالا شما شوهر کردی ادا ادم بزرگ ها رو درنیار..

یه سر کلاس رفتیم با سوگل هم احوال پرسی کردیم..زنگ اول همون امتحان سخته بود که خیلی خوب دادمش ...همه خوب دادن.زنگ اخر بود...سوگل که مثل همیشه زود رفت و منو وباران و شیدا رفتیم دم در که روبه باران گفتم:خب حال حسام چطوره؟

_خیلی خوبه...امروز میاد دنبالم...

_پس وای میستام ببینمش...

باران لبخندی زد که شیدا گفت:شما فعلا با نامزد خودت که مثل چی داره مارو نگاه میکنه برو

_چی؟

خط نگاه شیدا رو دنبال کردم و روی پارسا فرود اومدم داشت میومد به سمت ما..با بچه ها خداحافظی سر سری کردم و رفتم به طرفش...سلام یادم رفت و گفتم:چی شده؟

_سلام

_سلام چی شده؟

_بیا حالا...

باهاش به سمت ماشین رفتم و سوار شدم و گفتم:کجا میریم چی شده؟

که رفت به سمت خونه اقاجون اینا(پدر مادرم.)

_اونجا میریم چرا؟

پارسا سکوت کرده بود و عصبی نبود ولی من عصبانی بود و میخواستم فریاد بزنم...از ماشین دوتایی پیاده شدیم و رفتیم داخل...خاله زیبا روی پله نشسته بود و گریه میکرد جلو رفتم که پارسا دستمو گرفت و کشید..با نگاهم ازش پرسیدم چی شده ولی جوابی نشنیدم..با صداهای افزایش یافته گریه ..با خودم گفتم نکنه برای اقاجون اتفاقی افتاد چرخیدم به سمت پارسا و گفتم:اقاجونم چیزیش شده؟

پارسا گفت:ایشون...ایشون...تموم..نتونست بقیشو بگه...نگاهشو ازم گرفت ولی من پرسشگرانه نگاهش میکرد باورم نمیشد اقاجون از پیشم رفته باشه.....اقاجون که مریض نبود...پس..اقاجون رفته بود خدااونو از ما گرفته..بود...بغض به گلوم چنگ زد و اشکام میریختن..

 

 

 

نوشته شهروز براری صیقلانی.    تخلص.  روی هفده جلد اثر رمان. این بزرگوار.  شین براری. هست.  که خودمم چند اثر از اون رو دارم.      جالبش اینجاست که توی مصاحبه اش با کانون نویسندگان ایران. در آلمان بارباریابافن.     خودشو نویسنده  نمیدونه. و بی ادعا و. کم سن و ساله.   فکر کنم. شاید 32. یا کمتر داشته باشن.  .     و ممنوع القلم هم شدند.   .   مثل اقای م مودب پور .   

۰ نظر 08 Aban 98 ، 16:09
راحله نباتی

رمان   عاشقانه 


با اشاره چشم از صبا خواستم بلند شه...اونم بی هیچ حرف بلند شد و نشستم کنار سوگل.دستمو دور شونش حلقه کردم .سرشو گذاشته بود روی میز و زار زار اشک میریخت...دهنمو بردم نزدیک گوشش و گفتم:«سوگل این امتحان اونقدر هم مهم نیست که تو داری براش گریه میکنی.....»

_چی چی رو مهم نیست.....گفت تو معدل تاثیر داره.

_هنوز اول ساله جای جبران هست...

_وای تیام تو که مثل من گند نزدی پس حرف نزن.

سرمو عقب اوردم سعی کردم ناراحت نشم....اروم سرشو بالا اورد تو چشمای قهوه ای تیرش که قرمز شده بود نگاه کردم و گفت:ببخشید....

_برو بابا.

همدیگه رو بغل کردیم و اون همانطور که دماغشو میکشید بالا گفت:«تیام...تو تاحالا تک اوردی...نیاوردی نمیدونی من چه دردی دارم»

دستمو لای موهای خرمایی پر پشتش کردم و گفتم:«دبیرستانه و تک اوردنش»

_دیوونه.

سرشو از روی شونم برداشت که در با یک حرکت باز شد و شیدا و باران هم اومدند تو....با صدای بلند خوندند:

گریه نکن زار زار...

میبرمت بازار...

میفروشمت دوهزار...

دوهزار قدیمی....

به زن عباس قلی....

میخرم ازش یک بطری...

و با خنده به طرف سوگل اومدن.....و مشغول بهم ریختن موهاش شدن اونم با جیغ اعتراض میکرد......

وقتی اون دوتا هم درکنار ما نشستند شدیم 4 نفر روی یک نیمکت و نزدیک بود من از این طرف بیوفتم.....

باران:«بچه ها قراره امروز حسام بیاد دنبالم...دوست دارم شماها هم ببینینش........سلیقمو ببینین»

شیدا با خنده گفت:«سلیقه تو که معلومه ...یا یک مرد چاق و شکم گنده و کچل و قد کوتاه ...یا یک پسرک جفاد(جواد)هست با موهای کفتری و شلوار کردی..»

باران:«خیلی بیشعوری شیدا.»

شیدا:نظر لطفته.

من:«باران.....یعنی جدی پدر مادرت موافقن؟یعنی میخوای به این زودی عروس شی؟»

_نه به این زودی زود....حالا نامزد بشیم....بعد کنکور دیگه...

شیدا:«اخر قضیه اشناییتونو برام تعریف نکردی»

باران:طولانیه یک وقت مناسب الان زنگ میخوره..

شیدا:«پیچوندنت تو حلقم»

سوگل:«پاشین بینم پرس شدم»

شیدا:«باید عادت کنی به پرس شدن...دو روز دیگه میری خونه شوهر...مادر شوهر میاد میشینه روت حرف نباید بزنی»

سوگل:«حالا کسی نمیخواد بره خونه شوهر.»

باران با جیغ گفت:«چرا من میخوام»

باران و شیدا از روی صندلی نیمکت بلند شدند و به نیمکت بغلی رفتن.منم رفتم روی نیمکت جلویی و صبا اومد کنار سوگل.

میزه دوم میشستم.....زنگ خورد و بقیه دانش اموزان وارد کلاس شدند......غزل کنارم مینشست..دختر خوبی بود ولی کمی تنبل.

 

اون زنگ حسابان داشتیم.....معلم مردی قد بلند و با هیکلی ورزیده که عشق خیلی از بچه ها به خصوص شیدا شده بود.....هر وقت او وارد کلاس میشد..هوش و حواس همه میپرید.....با صدای تقه در همه درجای خود نشستند

 

 

وارد کلاس شد بدون نگاه به بچه ها به سمت میزش رفت.کیفش را که مطمئن بودم چرم اصل هست رو روی میز گذاشت و زیر چشمی همه ی بچه ها رو نگاه کرد.و بیشتر از همه روی شیدا خیره ماند..چشمم به حلقش خورد که توی دستش برق میزد....یک حلقه تقریبا ساده و شیک.یعنی ازدواج کرده....پس چرا تا هفته پیش دستش نمیکرد......نگاهم به سمت شیدا کشیده شد اونم انگار متوجه حلقه شده بود چون اخماش رفت تو هم....قیافش بامزه شده بود.

یکی از بچه ها از اخر کلاس داد زد و گفت:«اقا مبارک باشه شیرینیش کو»

اینبار همه بچه ها چشمشون به دست اقای یوسفی خیره ماند و شروع کردن به دست زدن....

اقای یوسفی:بسه اینجا کلاس درسه نه مجلس عقد کنون.

یکی دیگه از بچه ها:اقا ما که مجلستون نبودیم بزارین اینجا خوش باشیم.

اقای یوسفی ناگهان به سمت من چرخید و گفت:شکیبا....برو مسئله های امتحان هفته پیش رو حل کن.

_من ؟

_شکیبا دیگه ای هم هست؟...

_نه.

_پس پاشو .

برگه رو از توی کیفم کشیدم و بلند شدم مانتوم رو صاف کردم و رفتم پای تخته......ماژیک مشکی رو برداشتم و شروع کردم به حل مسائل....

***

با صدای زنگ ...صدای جیغ بچه ها هم رفت هوا...کیفمو برداشتم و رفتم سر میز شیدا...قیافشو به حالت مسخره ای ناراحت کرده بود و گفت:«دیدی ترشیدم تیام»

_خجالت بکش دختر.

سوگل:«چه حلقه ی خوشگلی داشت.»

شیدا:خفه شو.

سوگل:چپه شو.

_بچه ها بیاین دیگه......

سوگل و شیدا و باران همراه من به دم در رفتیم....

شیدا: اق داداش اومدن...دیگه من برم.

شاهین جلو اومد و بلند گفت:سلام.

همگی سلام کردیم و شیدا سریع خداحافظی کردو رفت...سوگلم همراه سرویسش رفت و باران هم منتظر حسام موند و منم پیاده رفتم....هوا گرم بود و پیاده روی ادمو کلافه میکرد.کولمو انداختم روی دوشم و رفتم به خونه.

مسافت خونه تا مدرسه کم بود ولی خیلی پیچ در پیچ بود...

من تیام هستم...تیام شکیبا....دختری قد بلند و تقریبا خوش اندام....البته بقیه اینو میگن چون شکم و پهلو ندارم.....صورت فوق معمولی دارم...دوتا چشم مشکی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک و دماغ و دهن متوسط...رنگمم که گندمیه..نه خوشگلم نه زشت....از خودم راضیم.........وضع درسام...در این 3 سال دبیرستان نمره زیر 16 نداشتم......یک برادر دارم به اسم فرهاد.....رسیدم به خونه...

کلید رو کردم داخل قفل و وارد شدم....صدای دعوای مامان و بابا کل خونه رو برداشته بود....حیاط بزرگ و با صفایی داشتیم....خاطرات کودکیم هم فت و فراوون بود رفتم داخل خونه در اتاقشون بسته بود و صدای جیغ و داد مامان میومد.فرهاد هم نشسته بود روی مبل و درحال فوتبال نگاه کردن بود.

_سلام.

_سلام.

_مگه امروز دانشگاه نداشتی.

_حالش نبود.

_به خدا این ترم میوفتی فرهاد.

_مهم نیست.

_خجالت بکش.

_فکر کن کشیدم که چی؟

_فری حالت خوب نیست.

رفتم داخل اتاقم جنگ اعصاب هنوز ادامه داشت...اتاق من کنار اتاق مامان اینا بود.

مامان با داد:«ندیدی اون زن داداشت چطوری لباس میپوشه....همه لباساش بالای 500....600 تومنه اون وقت من یک 50 تومنی برای یک مانتو میخوام بهم نمیدی.....عجب زمونه ای .

_زری خانم.....من یک کارمند سادم.....ماهی 300 تومن میگیرم تو این گرونی از کجا 50 تومن برات بیارم.

هرروز یا یک روز درمیون این جنگ برپابود ...و همیشه هم بابا کنار میومد.تازگی ها توقعات مامان داشت زیاد میشد و بابا از پسش برنمیومد...فرهاد هم به مامان رفته بود کارنمیکرد و پول میخواست..

لباسامو در اوردم و یک لباس راحتی پوشیدم که تلفن خونه زنگ خورد

 

 

با این سر و صداها ...هیچکس صدای تلفن رو نمیشنید...از زیر خروار ها لباس پیداش کردم..شماره خونه عزیز جون بود.

_سلام

_سلام تیام جان خوبی مادر؟

_مرسی..شما خوبین؟عمو خوبن؟

_خوبن مادر...فرهاد خوبه؟مامان خوبه؟بابا خوبه؟

_اره همه خوبن...

_سر نمیزنی به ما دیگه.

_مدرسه ها شروع شده و درس ومشق نمیزاره.

_نکه تو تابستون خیلی میومدین.

_عزیز جون...تیکه نندازین فداتون بشم میدونید که دلیلشو...

عزیز اهی بلند کشید و گفت:امشب یک سر بیاین اینجا...

_برای چی؟

_خونه مادربزرگ رفتن هم سوال داره.

_نه عزیزجونی..منظورم اینه کسی هم اونجاست.

_همین خودمونی ها.

_عزیز میدونی که مامان من زن عمو رو ببینه عصبی میشه.

_وقتی بفهمه کی داره میاد عصبی نمیشه.

_کی مگه قراره بیاد.

_دیگه من برم کارامو بکنم.شب ساعت 9 منتظرتونم.

_خداحافظ .

_خداحافظ.

یعنی کی قرار بود بیاد....سر و صداها خوابید....از اتاق رفتم بیرون مامان با خوشحالی در حال سرخ کردن گوشت ها بود باباهم روی مبل کنار فرهاد نشسته بود.

_سلام بابا.

_سلام عزیزم.

مامان:کی اومدی ؟

_سلام.نیم ساعتی میشه.

_پس بیا کمک غذا درست کن

_چشم.

با اینکه از خستگی داشتم میمردم رفتم داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن سالاد شدم بعدشم بقیه غذا رو درست کردم و سفره انداختم.همه نشستن پای سفره.

من:عزیز جون زنگ زد و گفت امشب بریم خونشون.

مامان:دیشب خونشون بودیم که.

با اینکه مامان از خونواده ی بابا بدش میومد ولی عزیز جون استثنا بود و عاشقش بود.

بابا:میگفتی هر شب که زحمت نمیدیم.

من:گفتن همه خودمونی ها هم میان.

_اگه اون پری گور به گوری هم باشه که من نمیام.

بابا:زری.!

من:عزیز جون گفت یک کسی هست که اگه بفهمین کیه حتما میاین.

مامان:کی؟

من:نمیدونم.

بعد از تموم شدن غذا ظرف ها رو بردم توی اشپزخونه و مشغول شستن شدم.بقیه هم رفتن خوابیدن بعد از تموم شدن ظرفهابه اتاقم رفتم و شروع کردم به درس خوندن.اولین هفته از ماه ابان بود.....درس ها سنگین نشده بود ولی باید از همین اول شروع میکردم تا ساعت 6 درس خوندم و بعدش هم رفتم حموم...ساعت 7 و نیم بود که مامان گفت حاضرشم.....

مانتو خاکستریم رو همراه شلوار لی و شال مشکیم سرم کردم و رفتم دم در مشغول پوشیدن ادیداس هایی که مطمئن بودم تقلبیه و به اصرار مامان خریدمشون شدم...فرهاد هم اومد کنارم نشست و مشغول کفش پوشیدن شد.

_چرا کتونی میپوشی.؟

_میخوام برم فوتبال.

_مگه خونه عزیز نمیای؟

_نه حسش نیست.

_حتی اگه مرواریدهم باشه؟

_اونا که نمیان.

_شاید اومدن.

فرهاد دست از بستن بندهای کفشش کشید و گفت:بگوجون من؟

_چرا قسم بخورم...

فرهاد کفشاشو دراورد و انداخت اونطرف و کفش اسپرتاشو در اورد از کارش خندم گرفت وقتی خندمو دید اونم خندید و لپمو کشید و گفت:عشقمی.

_من یا مروارید؟

_هردوتون.

از جا بلند شدم...و رفتم لب حوض نشستم اونم دنبالم اومد ولبه پله نشست و باداد گفت:بیا مامان دیگه.

مامان روسری ساتنشو روی سرش صاف کرد و کفش های پاشنه 10 سانتی شو که از بدترین جنس بود رو پاش کرد.از نظر مالی وضعمون بد بود ولی مامان همیشه سعی داشت بگه ما خیلی با کلاسیم.با صدای بوق ماشین از لب حوض بلند شدم و رفتم سمت در ...درو باز کردم که چشمم به پرایدمون خورد...نورش افتاده روی صورتم.دستمو جلوی چشمم گرفتم و رفتم سمت ماشین درو باز کردم و گفتم:سلام .

_سلام .بازم دیر اومدم؟

_نه...خیلی هم به موقع اومدین.

_امیدوارم نظر مامانتم همین باشه.

لبخندی به بابا زدم و همون موقع مامان سوار شد.کیفشو گذاشت روی پاش و گفت:این نورتو خاموش کن چشمم کور شد.

بابا:اگه خاموش میکردم که جلوی پاتونو نمیدیدن.

فرهاد سوار شد و رفتیم به طرف خونه عزیز.

خونه عزیز نزدیک حرم (حرم امام رضا(ع))بود...و از خونه ما تا اونجا خیلی راه بود......45 دقیقه ای تو راه بودیم و غر غرهای مامان رو تحمل کردیم تا رسیدیم.بابا ماشینو یک کوچه عقب تر پارک کرد و پیاده رفتیم به سمت خونشون. مامان با دیدن ماشین آزرای عمو اینا فحشی به انها داد واخماش رفت توهم و زنگ زدیم....عزیز تند درو باز کرد و رفتیم داخل...با اینکه نزدیک حرم بود ولی از آپارتمان های شیک و لوکس بود...عمو اینو واسه ی عزیز خریده بود به عنوان هدیه روز مادر..چون هم عزیز راحت باشه هم نزدیک حرم...طبقه اول بود و ماهم از اسانسور استفاده نمیکردیم...

قسمت دوم

مامان به در زد و وارد شدیم....صدای همهمه خبر از جمعیت زیادی که داخل بودند میکرد..خوبه عزیز گفت خودمونی ها...اول که عزیز جون دم در ایستاده بود.....یکی از عادت های خوبشون این بود که مهمون میومد چه غریبه چه اشنا میومدن دم در..بابا رفت داخل..عزیز جون بغلش کرد و سریع از بغلش درش اورد و مامان را در اغوش گرفت و بووسه ای بر پیشونیش زد و بعدش هم فرهاد و من....عزیز جون قدش از من خیلی کوتاه تر بود و من تا کمر باید خم میشدم....بوسه ای به گونه گوشتی اش زدم و اون هم سرمو بوسید....کنار عزیز عمو سعید ایستاده بود.....قد بلندی داشت و ریش بلند....قیافه جالبی نداشت ولی مثل بابا اخلاقش عالی بود باهم دست دادیم .کنار عمو زن عمو پریچهره ایستاده بود ...قیافش دمغ شده بود معلوم بود باز مامان بهش تیکه انداخته.....زن عمو واقعا زن مهربونی بود ولی یک اخلاق بد داشت که زیادی پز میداد...با اونم دست دادم.کنار زن عمو عمه سمیرا ایستاده بود ..35 سالشه و تازه 1 ساله ازدواج کرده....2 هفته بود عمه رو ندیده بودم چون اونا مسافرت بودن....عمه رو بغل کردم و مشغول بوس و ماچ.

عمه:چه بزرگ شدی تو این 2 هفته که نبودم عمه قربونت بره..

_خدانکنه ...خوش گذشت؟

_جای شما خالی.

_شوهر به جای ما.

عمه بیشگونی از پهلوم گرفت ....کار همیشگیش بود....در کنار عمه فرزاد شوهرش ایستاده بود...دکتر عمومی بود...اخلاقش درحد تیم ملی بد بود.....اه اه...با سر جواب سلاممو داد ..کنار فرزاد بد عنق عمو سهیل ایستاده بود...30 سالش بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود...یک رستوران بزرگ توی شاندیز داشت که همیشه ما رو مجانی مهمون میکرد.عمو مردانه گونمو بوسید .کنار عمو ...مروارید ایستاده بود قبل اینکه مروارید رو بغل کنم.نگاهم به سمت فرهاد چرخید که جلوتر بود و داشت با بقیه سلام و علیک میکرد..لپاش گل افتاده بود و نیشش باز بود...

_سلام تیام جان.

دوباره چرخیدم سمت مروارید.دختر خوبی بود.هم از نظر اخلاق هم قیافه.

صورت کشیده ای همراه ابروان پیوسته و دو تا چشم عسلی درشت و بینی قلمی و لبان برجسته خوش فرم....19 سالش بود و ترم اول پزشکی...بغلش کردم بوسش کردم.

_خوبی مروارید ؟

_ممنون...مروارید همیشه لبخند میزد و این صورتش رو جذاب تر میکرد..

کنار مروارید هم مهدی ایستاده بود ..اونم دبیر فیزیک بود و 30 ساله و مجرد....خیلی بد اخلاق بود و وقتی شوخی میکرد ادم حالش بهم میخورد...

بعد از اونم فامیل های دور که خودم خوب خوب نمیشناسمشون.

خلاصه بعد از سلام و احوال پرسی با کسایی که حتی یکبار توعمرم ندیدمشون ...میرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست میکنه...

_کاری نیست؟

_چرا تیام جون....همون سینی چای رو میبری ...مروارید پیش دستی برد.

_چشم.

سینی چای رو برداشتم ...سنگین بود با هزار زحمت...رفتم بیرون از گوشه ی سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلی چینده بودند و نیاز نبود خم شم...

اولین نفر که نمیدونم کی بود رد کرد و گفت نمیخوره..نفر بعدی.کوروش اقا بود که میشد برادر زاده عزیز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مریضی زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چای رو برداشت و گفت:شما باید دختر اقا سعید باشی درسته؟

_نه من دختر اقا سینام. _واقعا؟

به مروارید اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سیناست.

_پس تو تیامی.

تعجب کردم که بشناسم.یکدونه قند برداشت و روبه یک خانمی که کمی ازش دورتر نشسته بود گفت:هستی خانم.....این تیامه.

زن هیکل ریزه میزه ای داشت....ابتدا اخمی کرد و سپس لبخند زد و گفت:بیا اینجا ببینم.

گیج شده بودم..اینا چی میگفتن.به اون چند نفری که در اون فاصله نشسته بودند چای رو تعارف کردم و رفتم طرف زنی که انگار اسمش هستی بود.

 

 

هیکلش خیلی ریزه میزه بود فکر کنم نصف صندلی هم برایش کافی بود....خودشو کوچیک تر کرد و گفت:بشین دخترم.

_اذیت میشین.

_بشین.

نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روی پام.با اون شلوارکلفتی که من پام بود بازم سردی دستش حس میشد.دختری جوون تقریبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوی به حرف های ما گوش میداد با اینکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف های ما گوش میده.

هستی گفت:خب تیام خانم شما باید پیش دانشگاهی باشین درسته؟

_نه من سومم.

_وا به من گفتند شما پیشید.

لبخندی زدم و گفتم:ببخشید کی گفته؟

_بماند.چه رشته ای میخونی حالا؟

_ریاضی.

_پس خانم مهندسی میشی؟

_هرچی خدا بخواد.

به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اینم پونه دختر من حسابداری میخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز دیگه هم باید برگرده تا عقب نمونه.

دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم

لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همینطور.

دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...

گفتم:شما همین 1 دختر رو دارید؟

_نه 2 تا پسر یکی از یکی بهتر دارم.

لبخندی زدم و اون ادامه داد:یکی شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگیش و یک فرشته ی کوچولو به اسم فربد دارن.

سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم میشه.اونم مهندس برق.

همیشه وقتی حرف درس میشه من مشتاق میشدم.

_چه دانشگاهی؟

_لیسانسشو گرفته برای فوقش میاد دانشگاه فردوسی مشهد.

_دانشگاه قبلیشون چی بوده؟

_نمیدونم والا..ازش میپرسم.

سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ی ازدواج فکر کردی؟

چه ربطی داشت.

_نه.

_نمیخوای بهش فکر کنی.

_من هنوز 17 سالمه.

_من خودم 14 سالگی عروس شدم.16شدم پژمان به دنیا اومد.

_ماشا....الانم بهتون 16 میخوره.

لبخندی زد و من گفتم:من دیگه برم به کارام برسم ببخشید.

_خواهش میکنم دخترم.

بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخیدم

_بله؟

_هیچی مروارید جان اومد.

چرخیدم و رفتم تو که یک دفعگی خوردم به یک نفر.

رفتم عقب یک پسر تقریبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشیده میشی.قلبم داشت میومد تو دهنم این دیگه کی بود.....

پسر:ببخشید ترسوندمتون...

داشتم سکته میکردم.لبخند خشکی زدم و گفتم:خوا....خواهش ...میکنم....شما؟

_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسید.

یعنی نوه برادرزاده عزیز جون.....چه پیچیده.

_بخشیدین؟

_از دستی که نبود.اشکالی نداره.

لبخندی مسخره زد و گفت:من کارد پیدا نکردم برای مامان میخواستم.

_بله الان...

رفتم سمت کمد یک کارد میوه خوری برداشتم ودادم دستش اونم سریع رفت بیرون و داد به زنی که دقیقا مقابل اشپزخانه نشسته بود.زن کارد را گرفت و غر غر کرد.ظرف شیرینی رو برداشتم و رفتم بیرون ازهمون رو به رو شروع کردم.

برداشت زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:شما؟

_تیامم

دختر کنار دستی زن که قیافه بچه گانه ای داشت گفت:مامان پس این تیامه.

لبخندی زدم و شیرینی را روبه او گرفتم.

-من سیرم.

 

 

_بفرمایید یکدونه اشکال نداره.

دختر چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:گفتم که نمیخوام.

صاف شدم ..اب دهنمو قورت دادم و برگشتم که به کسایی که اونطرف بودن تعارف کنم که مروارید اومد جلو و خوردیم بهم و ظرفی که دست مروارید بود افتاد روی زمین و خوشبختانه نشکست و قندها روی زمین ریخت....مروارید که انگار شکه شده بود یک نگاه به من انداخت و من گفتم:ببخشید.

خواهش میکنم یواشی زیر لب گفت و نشست روی زمین و شروع کرد به جمع کردن قندها . قسمت سوم.

خم شدم که کمکش کنم که یکدفعگی فرهاد پرید جلوم.

_من جمع میکنم تو برو.

_خب کمک میکنم.

با دست اروم هلم داد عقب و گفت:برو بینم.

لبخندی زدم و با ظرف شیرینی به سمت بقیه رفتم.....از کوروش خان شروع کردم کنار او زنی مُسِن نشسته بود با هیکلی درشت.

_بفرمایید.

با دستهای لرزان برداشت و گفت:ممنون .

_خواهش میکنم.

روبه مرد کنارش گفت:کوروش این کیه؟

_تیام.نوه ی محترم.

_وا....دختر سعید؟

_نه دختر اقا سینا.

_اوا این که 10 سال دیدیمش 7.....8 سالش بود.

_بزرگ میشن دیگه.

زن دوباره روبه من شد و گفت:تو میخوای خانم شی؟

_جان؟

جا خوردم....یعنی چی منتظر بقیه حرفاش نشدم و به بقیه مهمونها رسیدم...کلا بین همه کسایی که اومده بودند.3 تا دختر جوون و 3 تا پسر جوون بود ...دوتا هم بچه.یکی فربد پسر پژمان و یک دختر دیگه که نمیدونم کی بود بعد از پذیرایی به اشپزخونه برگشتم..مهدی،پسر عموم روی صندلی نشسته بود و مچ پاش رو میمالوند.

_چی شده؟

_هیچی.

ظرف خالی شیرینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:بقیه کجان؟

_تو اتاقها.

یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:مطمئنی پات چیزی نشده؟

_اره...اره....چه کنه ای !

به پاش نگاه کردم و با صدای بلند تری گفت:میخوای دوباره بپرس.

و از جاش بلند شد..یک پسر وارد اشپزخونه شد و مهدی بلند شدو گفت:چیزی میخوای داداش؟

پسر به سمت مهدی رفت و منم رفتم به سمت در که از اشپزخونه خارج بشم که مهدی گفت:تو اتاق بزرگن ...الکی دنبالشون نگردی.

چرخیدم سمتش هردوشون به من خیره بودند و مهدی یک لبخند گوشه ی لبش بود.

سرممو تکون دادم و رفتم به اتاق بزرگه.

مروارید و عمه سمیرا مشغول پهن کردن تشک بودند و عزیز جون داشت با مامان و زن عمو پری حرف میزد.

بالشت ها رو از مرواید گرفتم و روی تشک ها گذاشتم.

مامان:اینا که خیلی پولدارن ...چرا نرفتن هتل.

_میخواستن برن ولی من نذاشتم...بعد از مدتی بچه های برادرم اومدن.

زن عمو:نصف بیان خونه ما..نصفی هم اینجا باشن

عزیز:اینطوری که زیاد میشه..زری خانم شما خونت جا نداره.

مامان:واه ...عزیز جون چی میگی ما به زور خودمون جا میشیم بعد مهمون بیاریم حرف ها میزنید.

عزیز:فقط همین یک شب زری خانم باور کن جا نداریم.

_چیکار کنم خب؟

میدونستم این بحث ممکنه به بحث برسه.

_مامان کی میریم؟

عزیز:حالا به ایستین شام بخورید بعد.

من:نه دیگه من فردا امتحان دارم.

_هرجور راحتی مادر.

مامان بلند شد و رفت به بابا گفت اونم حاضر شد و بعد از یک خداحافظی طولانی اومدیم بیرون.

تااز دم خونه ی اونها تا دم ماشین مامان یکراست غر میزد.

_یعنی چی اخه من 3 ساعته اونجا نشستم نه دختر اون برادرت نه اون خواهرت یک لیوان چای دست ادم نمیدن........برای شامم اومدم اونهمه برنج پاک کن و دم کن ...اون خواهرت یا زن داداشت یک تشکر کوچیک کردن......من اگه دیگه اینجا کار کردم...من شاید نخوام مهمون بیاد خونم مگه به زور میشه ای داد بی داد...سوار ماشین شدیم.

فرهاد :بابا ضبط رو روشن کن.

مامان:نیازی نیست...

تا اونجا هیچ کس حرفی نمیزد وقتی رسیدیم فرهاد گفت:بابا شما هم فامیلهاتون زیاد بودن به روتون نمیاوردین؟

بابا:اینکه بدی نداره...

_پس منم اگه 10 تا بچه بیارم اشکالی نداره.

بابا با خنده گفت:اگه زنت توانشو داشته باشه چرا که نه.

فرهاد :بابا پس یک زن پر توان برام پیدا کن.

مامان یکی پشت گردن فرهاد زد و گفت:خجالت بکش بچه زمان ما اسم عروسی میومد همه قرمز میشدن.

فرهاد:ولی این تبصره ماله دخترهاست ها....پسر ها تازه بادیم به غبغب میندازن.

بابا با شوخی گفت:تیام جان توهم شوهر پر توان میخوای.

مامان با داد:سینا!!!!!!!!!!!!!

اینجور شوخی ها از بابا بعید بود...

وارد شدیم سریع رفتم تو اتاق و خودمو انداختم روی تخت چوبیم که کنار کمد و زیر پنجره بود...یک اتاق کوچیک که یک کمد بزرگ و دو دره در کنار تخت چوبیش و یک میز وسط اتاق و یک فرش نیم سوخته و یک پنجره بزرگ و یک کتابخونه که پر بود از کتابهای من.....

تا چشمامو بستم....رفتم به خواب..د

 

 

 

 

ساعت چهار و سی دقیقه ساعتو کوک کرده بودم.بلند شدم و یک ابی به دست و صورتم زدم ...نماز نخوندم ولی طوری وانمود کردم که انگار نماز میخونم . الکی چند بار زمزمه وار سکوت خانه را شکستم و گفتم؛

الَّّلِه ُاکٌَِبر 

سُبْحاْنَ رَبی اَعلُِا وَ بِحّمد ِ ''''''''ٍُ'ٌٌٍُ'''

 

بعدشم شروع کردم به درس خوندن...

درس خوندم و اونقدر دوره کردم تا ساعت 6 و حاضر شدم و بدون صبحونه رفتم طرف مدرسه...

همه خواب بودم و من باید تنهایی میرفتم.

 خیابون ها هم خلوت بود و هوا بود ییعنی سرد و بد تر از سرد بود ..

 قسمت4

کیفم روی دوشم بود مثل این بچه دبستانی ها ولی اینم کِیِفِ خودشو داشت...پیچیدم توی خیابون اصلی که شیدا و شاهین از جلو دراومدن.

شیدا:سلام حضرت بانو

_علیک سلام خوبین؟

شیدا:مچکریم.

شاهین:سلام عرض میشه.

_اوا سلام.

ندیده بودمش ....

شیدا:داداشم لاغره وریزه ولی نه اینقدر که نبینیش.

نگاهی به هیکل شاهین انداختم برعکس خیلی گنده بود.

شاهین:مشکلی نیست..

شیدا:نمیگفتی مشکلی بود؟

شاهین:تک و تنها تو خیابون این موقع صبح ای وای من.

شیدا:داری تور پهن میکنی باز؟

شاهین:فکر کنم داره تور های دیشبشو جمع میکنه.

من:بچه ها.

شیدا:هیس بزار دقت کنه پسری جا نمونه.

یکی اروم زدم تو پهلوی شیدا که گفت:باشه باشه کارتو انجام بده.

داشتیم میرفتیم که چشممون به یک گدا خورد که روی زمین نشسته بود...اول صبحی چه فعاله.

شاهین:چه چیزهایی هم تو تورش افتاده.....اوه اوه.

سرمو پایین انداختم.

شیدا بازوهامو فشار داد و گفت:دوس جونمو اذیت نکن.

شاهین:اذیت چیه واقعیته.

هرسه خنیدیدم.

.نزدیک در ورودی بودیم که دبیر فیزیک رو دیدیم..اقای افشار.

شیدا با دیدن اون گفت:یا حضرت عزرائیل خودت کمک کن.

شاهین:کمک چیه بگو کار رو تموم کن.

شیدا:خدا نکنه....خدایا این اجنه معلق که افریدی برای چی..مرتیکه چشم اسمونی بیشعور.

_شیدا...

 

 

شیدا سرشو انداخت پایین و گفت:سلام استاد.

افشار سرشو بالا اورد نیم نگاهی به هردومون کردو گفت:علیک

شیدا از پشت براش شکلک در اورد و از شاهین خداحافظی کرد و رفتیم داخل مدرسه.وارد کلاس شدیم.شیدا کیفشو از راه دور روی میز پرت کرد و رفت پای تخت...گچ رو با صدای بدی کشید روی تخته.

صبا بغل دستی سوگل نشسته بود و کتابش روی پاش بود... و یا صدای گچ داد زد:نکن.

شیدا صداشو بچگانه کرد و گفت:دوش دارم.

صبا زیر لب طوری که شیدا نشنود گفت:مسخره .و دستاشو روی گوشش گذاشت...

زنگ اول فیزیک داشتیم.سوگل که از در وارد شد مثل ابر بهار گریه میکرد....هرچی بهش میگفتیم هنوز که نمره ها رو نداده گریه برای چی میکنی ولی اون به گریش ادامه میداد...

بالا خره استاد وارد کلاس شد ..چشم های نگران همه روی او ثابت ماند.کیفش را روی میز گذاشت و کتش را به پشت صندلی اویزان کرد و در جای خود نشست...نگاهی به دفتر نمره اش انداخت و گفت:برنامه چیه؟

صبا از پشت من بلند شد و گفت:نمره ها رو بدین.

استاد افشار ابروهای پهنش را بالا انداخت و گفت:درسته.

همه صاف نشسته بودیم.غزل بغل دستیم هرزگاهی با استرس به من نگاه میکرد و من فقط لبخند میزدم.همیشه نمره های فیزیکم رو گند میزدم و اگه ایندفعه هم بد میشدم بی انصافی بود چون 5 ساعت شب قبلش درس خوندم.موهامو داخل دادم و دستامو در هم گره کردم...چشام روی میز استاد که در فاصله دوری از ما بود میخکوب شده بود....استاد ضربه ی ارامی به میز زد و گفت:خب ...خب...خانما .....نمره ها اصلا خوب نبود....

یکی از بچه ها بلند شد و گفت:استاد پایین ترین نمره چند بود؟

استاد سری تکون داد و گفت:2

دهن همه باز موند..استاد برگه ها رو توی دستاش محکم کرد و از جا بلند شد:یعنی یک دختر سوم دبیرستانی....از 20 تا سوال اسون فیزیک باید 2 تاشو بلد باشه..همه سراشونو پایین انداختن.

_خیله خب بسه....

نفر اول خانم....خب معلومه ....مثل همیشه شکیبا.

سرمو یک دفعگی اوردم بالا استاد لبخند تلخی زد و گفت:18.

از جا بلند شدم و گفتم:ممنون و برگه رو از دستش گرفتم.

بعد از خوندن چند نفر گفت:باران بهادری 13.

باران چنگی به صورتش زد و برگه را کشید که نصفش پاره شد.

_صباشیرزاد

_بله.

_14

صبا با غرور جلو رفت و برگه را گرفت و زیر لب چیزی گفت و به سرجایش اومد.

_شیدانیک خواه؟

_بله اقا.

_خیلی عالیه 7.

رنگ شیدا سرخ و سفید شد و با قدم های اهسته برگشو گرفت.

سوگل دماغشو کشید بالا و به استاد نگاه میکرد که اسم اونو صدا زد.

_و خانم سوگل صادقی...3.

سوگل سرشو محکم روی میز زد و شروع کرد به گریه کردن صبا رفت و برگشو گرفت و داد دستش...

دستمو گذاشتم روی دست سوگل و ازش خواستم گریه نکنه ولی نمیشد.

افشار:خانم شکیبا لیست رو از دفتر بیارید.

_چشم.

بلند شدم و رفتم به سمت طبقه پایین که دفتر شلوغ بود...لیست رو گرفتم و برگشتم به کلاس...5 دقیقه اخر کلاس بود که گفت لیست رو ببرم پس بدم..رفتم پس دادم و با دو برگشتم که زنگ خورد و اقای افشار بلافاصله اومد بیرون و بهم خوردیم.

لبمو گاز گرفتم و گفتم:ببخشید.

افشار مردی قد بلند و لاغر بود.چشم های ریز و ابی روشنی داشت و همیشه عینک گنده میزد.ته ریش هم داشت...ابروهاشم که پر پر بود...

لبخند زد و گفت:مایه مباحاته به یکی از دانش اموزهای زرنگ بخورم.

اخمی کردم که خودمم دلیلشو نمیدونم ولی فهمیدم ازش خوشم نیومده...

_بازم عذز میخوام.

سرشو تکون داد و از کنارم رد شد.

اون روز هم تموم شد...با شیدا و سوگل و باران از کلاس خارج شدیم و به حیاط رفتیم.

دم در ایستاده بودیم که سوگل گفت:اگه مامانم بفهمه دو تیکم میکنه.

همه سکوت کرده بودیم .که شاهین از دور نزدیک شد.

_سلام خانما.

همه اروم جوابشو دادیم که شیدا روبه من گفت:ما داریم میریم توهم بیا.

_نه مزاحم نمیشم.

_یک جوری میگه مزاحم نمیشم انگار میخوایم با لامبورگینی بریم..باید پیاده بریم.

لبخندی زدم و ازبچه ها خداحافظی کردم و همراه شیدا و شاهین به سمت خونه میرفتیم که یک کوچه قبل کوچه ای که از هم باید جدا میشدیم فرهاد رو دیدم.جلو اومد و سریع گفت:سلام کجا میری؟

_خونه.

شیدا بلند گفت:سلام./

فرهاد با تعجب نگاشون کرد که من گفتم:این شیدا جان هست دوستم و برادرشون شاهین...

فرهاد نگاه بدی به من کرد و گفت:خداحافظ و دستمو کشید خداحافظی کردم و رفتم اونور خیابون.

 

 

قسمت پنجم

فرهاد ساکت بود دلیل اینکارشو نمیفهمیدم اصلا دلیلی نداشت که اینکارو بکنه...

فرهاد چند قدم از من جلوتر میرفت و سریع در خونه رو باز کرد و داخل رفت منم دنبالش رفتم.

مامان در حال لباس پوشیدن بود و با عجله وسایلی را داخل ساکش میگذاشت.

_سلام چه خبره؟

_بدو حاضر شو دیر شد.

_کجا ؟

فرهاد:خونه اقای شجاع.

مقنعه امو از روی سرم کشیدم و گفتم:مامان.

_میخوایم بریم خونه عزیز دیگه.

_مامان برای فردا درس دارم یعنی چی.

_یعنی همین.بدو الان بابات میاد.

لباسای مدرسم رو در اوردم و یک مانتو سفید که سر استین هاش و یقه اش دکمه خورده بود ..

شلوار لی مشکی و یک شال سورمه ای سرم کردم.

مامان نشسته بود روی مبل و با انگشتانش بازی میکرد.

_آمادم.

مامان سرشو بالا اورد و ناگهان قیافش در هم رفت و گفت:واه . . . واه این چه لباسیه . . .کیسه گونی تنت میکردی.

_چشه مامان؟

_بگو چش نیست. . . از این لباس گشاد تر نداشتی.

_خوبه که.

_نه خیر...یک تونیک برات اوردم همونجا تنت کن.

_مامان!

_ها . . .چیه؟

_اونج یک عامله مَرده.

_خب باشه این همه دختر با بدتراز این میان.

سرمو پایین انداختم و اخم کردم.با صدای بوق مامان کیفشو برداشت و به سمت در رفت و گفت:17 سالشه نمیدونه چه لباسی باید بپوشه.

فرهاد نیومد. . . .گفت عصری خودش میاد.

سوار ماشین شدیم.بابا معلوم بود خستگی از سر و روش میباره.

وقتی رسیدیم.همه سر سفره بودند.

مامان هم خواست قبل از عوض کردن لباس غذا بخوریم.

رفتیم سر سفره و با همه سلام و احوال پرسی کردیم.

هستی:سلام تیام جان.

_سلام خوبین؟

_ممنون گلم دلم براتون تنگ شده بود.

لبخند زدم و به دنبال جا میگشتم که تنها جا کنار خودش بود.

_بیا همین جا عزیزم.

وقتی نشستم گفت:چی میخوری برات بریزم عزیزم؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:من باید اینو بگم.

لبخندی زد و به پسری که کنار پونه نشسته بود اشاره کرد و گفت:این پارساست پسرم.

سرمو تکون دادم و لبخند زدم و سریع نگاهمو از پسر گرفتم.

سرش پایین بود و مشغول بازی با غذایش بود.

هستی که متوجه بی توجهی پسرش شده بود گفت:پارسا جان،

پسر با منگی سرشو بالا اورد و گفت:جانم؟

_ایشون تیام خانمن.

لبخند کمرنگ پسرک محو شد و نگاهش روی من ثابت موند.

سریع گفتم:خوشبختم.

سرشو تکون داد.انگار خوشش نیومد.خب خوشش نیاد.غذا در سکوت خورده شد و تنها امیر..همون پسری که اونروز توی اشپزخونه دیدمش و اسم خواهرش پریسا بود گاهی مزه پرونی میکرد . . .بعد از غذا انگار همه تازه سرحال شده بودند.چون روی مبل ها نشستند و مامان از من خواست برم توی اتاق لباسمو عوض کنم.

بلوزم رو دراوردم شانس اور دم رنگش تیره بود وگرنه محا ل بود بپوشمش.رنگش مشکی بود تونیک رو پوشیدم و دوباره شالم رو سرم کردم.

همونطور که داشتم شالمو درست میکردم پارسا اومد تو از توی اینه نگاهی بهش انداختم.

نشست روی زمین و کیف چرمی که روی زمین بود را خالی کرد.

 

 

نگاهش نکردم و از اتاق خارج شدم.مامان با دیدن من لبخند پهنی زد و به صندلی کنارش اشاره کردم.

دلیل کاراشونو نمیفهمیدم فقط نشستم.

تا شب اونجا بودیم و گروهی از مهمان ها رفتند حرم.

امیر نگاهش روی من خیره بود و من هر کار برای فرار از نگاهش میکردم نمیتونستم.

در اخر بلند شدم و رفتم داخل اشپزخونه.مروارید پشت صندلی نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی سرش.به بهانه اب خوردن در یخچال رو باز کردم و گفتم:چرا اینجا نشستی؟

لبخند تلخی زد و گفت:همینطوری.

دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم:حالت خوبه؟

_اره خوبم.

حوصلم سر رفته بود نشستم روی صندلی که پریسا وارد شد.

_یک لیوان اب میدی.

_اوهوم.

از جا بلند شدم.لیوان رو برداشتم و مشغول اب ریختن شدم.

_برای خودت میخوای؟

_نه برای پارسا.

کمی اب رو بیشتر ریختم و لیوان رو دادم دستش.

وقتی بقیه از حرم برگشتند متوجه دختری شدم به نام یگانه.که میشد نوه ی کوروش خان.خیلی زیبا بود و صورت مهربونی داشت.

چشم های سبز تیره با بینی قلمی و لبان کوچک.هیکلشم که خیلی رو فرم بود...کمی خجالتی بود...

ساعت 10 شب به فرمان بابا و اصرار من رفتیم به خونه. باز هم یک شب تکراری.

+++

وقتی رسیدم مدرسه.باران توی پوست خودش نمیگنجید و بالا و پایین میرفت.

_چی شده باران؟

شیدا:چی میخواستی بشه.یار پسندید این را.

_یعنی چی؟

باران:حسام برای دفعه دوم ازم خواستگاری کرد.

با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:مبارکه.

باران:امروز جدا باید ببینینش.

سرمو تکون داد.

تا اخر اون روز شیدا همش مارو میخندوند.

_یک نفر از جمع ترشیدگان رهایی یافت.

_یکی از درهای رحمت الهی به روی باران گشوده شد.

اون قدر خندیده بودم که دل درد شده بودم. زنگ که خورد همه سریع رفتیم دم در.

روبه روی در مدرسه یک پسر قد بلند که موهای قهوه ایش تو افتاب به طلایی میخورد اون طرف خیابون ایستاده بود .سرشو پایین انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود.

باران با صدای بلند داد زد:حســـــــــــــــام

که پسره سرشو بالا اورد وقتی صورتشو دیدم همه تصورات قبلیم به باد رفت.

همه کپ کرده بودیم.

حسام با دو از خیابون رد شد.

پوست سفید و صورت گردی داشت دوتا چشم مشکی مشکی با ابروان پر پشت و ته ریش.بینی اش هم عقابی بود ولی به صورتش میومد.به همه سلام کرد و یک چیزی دم گوش باران گفت و اونا سریع باهم رفتن.

وقتی چند قدم از ما دور شدن دست همو گرفتن.

شیدا:خب ایناهم که رفتن سر خونه زندگیشون کاری ندارین؟

_نه.

_بابای.

سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و ا زگوشه راه افتادم به سمت خونه.

 

قسمت 6

به خونه که رسیدم کلید رو دراوردم و کردم توی قفل و درو باز کردم..بر خلاف همیشه صدای جرو بحث مامان اینا رو نمیشنیدم.پامو لبه حوض گذاشتم و بند کفشمو باز کردم.صدای فرهاد از توی خونه اومد:تیام تویی؟

رفتم تو خونه.

_بله منم سلام.

_علیک سلام.دیر اومدی.

به ساعت نگاهی کردم و گفتم:فقط 5 دقیقه.

_بازم با اونا اومدی؟

به سمت اتاقم رفتم و گفتم:نه خیر.

در اتاق مامان اینا هم باز بود داخلشو نگاه کردم و دیدم کسی نیست.

_مامان اینا کوشن؟

_خونه عزیز.

_چه عجب باز پیله نشدن مارو ببرن.راستی مگه تو دانشگاه نداشتی؟

_نه سه شنبه داشتم

داخل اتاق رفتم.مقنعه ام رو دراوردم و همراه مانتو و شلوارم به جالباسی پشت در اویزون کردم.

_تیام بیا.

شلوار راحتی پام کردمو از اتاق خارج شدم و همونطور که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بگو.

_بیا بشین.

در یخچال رو باز کردمو شیشه اب رو دراوردم و ریختم روی لیوانی که کنار ظرفشویی بود و معلوم نبود شسته است یا نه.

ابو که خوردم اومدم تو حال و روبه روی فرهاد نشستم و با سر بهش گفتم چیه.

_میخوام درباره ی یک چیز مهم باهات حرف بزنم.

_چی؟راجع به اینکه دیگه با شاهین و شیدا نیام.

_اون مهمه ولی من الان میخوام درباره یک چیز مهم تر باهات حرف بزنم.

_میشنوم.

_تیام،این کوروش خان و ایل تبارش که میدونی برای چی اومدن.خب اون درسته.کوروش خان 2 تاپسر به نام شایان و شاهین و دوتا دختر به نام شیرین و شهره داره.اسم زنشم که پریاست همون که برای درمانش اومدن مشهد...اینا علاوه بر درمان برای دیدن عزیز هم اومدن.

حالا تو میتونی بگی هستی کیه؟

_یکم پیچیده شد.

_میشه زن شایان.

_یعنی عروس کوروش خان.

_افرین.این شایان اقا خودش دوتا پسر داره به نامِ پارسا و پژمان و 1 دختر به اسم پونه.

اون پسره کوروش خان یعنی شاهین هم یک پسر به اسم امیر و یک دختربه نام پریسا داره.

اون دختره کوروش خان یعنی شیرین هم که یک دختر به اسم یگانه و یک پسر به نام کاوه داره.

_خب اینا رو کامل میدونم.

_بله حالا بقیشو گوش کن.این پارسا خان برای فوق لیسانس برق میخواد دانشگاه فردوسی یعنی اینجا درس بخونه...حالا هستی خانمو عزیز و مامان ما گیر دادن با یکی از دخترای ما ازدواج کنه.چون ما دخترامون خوبن.

_با مروارید؟

_غلط میکنه کسی به غیر از من شوهر مروارید بشه.

_پس کی؟

_اگه مروارید نباشه پس کی میتونه باشه؟

_پریسا؟

_میگم از فامیلای ما.

گیج و منگ فرهاد رو نگاه میکردم.

_چرا گیج بازی درمیاری دختر اونا تورو میخوان.

به چشم های فرهاد خیره شدم چند ثانیه مکث کردم و بعد با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

 

 

قسمت 7

فرهاد با چشم های گرد شده نگام میکرد و بعد اروم گفت:حالت خوب نیست تیام.

با فکر ازدواج دستمو جلوی دهنم گرفتم تا از شدتش کم کنم ولی بیشتر شد و روی زمین افتادم.فرهاد با تعجب گفت:خوشحال شدی؟

دستمو به مبل گرفتم و ایستادم و گفتم:اره جک باحالی بود و همونطور که میخندیدم به سمت اشپزخونه رفتم .بشقاب رو از توی کابینت برداشتم و به سمت ماهیتابه روی گاز رفتم و گفتم:بزار برات غذا بریزم مغزت گشنش بوده این چرندیات رو ساخته.

فرهاد وارد اشپزخونه شد و گفت:خود عزیز اون روز داشت با مامان و پری خانم درباره این حرف میزد.

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:اونا تهرانین میخوان برگردن شهرشون ...دختر اونهمه تو تهران هستن هم شان خودشون .انگار قحطی اومده.

فرهاد قابلمه را از زیر دستم کشید و دو تا قاشق برداشت و به هال رفت.منم به دنبال اون رفتم داخل هال.

قابلمه رو گذاشت روی میز و شروع کرد به خوردن.

_چیکار میکنی؟

_میخوام غذا بخورم.

قاشق رو داخل بردم و داخل دهنم کردم و گفتم:برای تمرین غذا خوردن با مروارید؟

بیشگون محکمی ازم گرفت و گفت:از کجا فهمیدی ذلیل مرده؟

یک قاشق دیگه خوردم و گفتم:سیر شدم میرم بخوابم.

و از جا بلند شدم.

فرهاد:امشب میخوایم با عمه اینا و مروارید اینا بریم بیرون بشین درساتو بخون.

چشامو ریز کردم و گفتم:به چه مناسبت؟

_تولده مرواریده.

-امروز 14 ابانه؟

_پـ نـ پـ

توی سرم زدم و گفتم:من چیزی نخریدم.

_من خریدم نگران نباش.

لبخند تلخی زدم و لبمو گاز گرفتم و رفتم تو اتاقم.

تاساعت 7 درس خوندم تا اینکه مهدی و مرواریدزنگ زدن که تا یک ربع دیگه میایم.

سریع بلند شدم.مانتو سفیدم ام رو همراه شال فیروزه ایم که پایینش حالت منگوله داشت رو سرم کردم و شلوار لی روشنم رو پام کردم..

فرهاد با دیدن من سوتی زدو گفت:چه عجب خواهرمونو زیبا دیدم.

بر پشتش زدم و گفتم :برو بینم

به سمت در رفتیم و همزان صدای بوق انها اومد.مروارید با دیدن ما از ماشین پیاده شد و مثل همیشه سلام و احوال پرسی گرم و به فرهاد تعارف کرد جلو بشینه حالا از مروارید اصرار از فرهاد انکار ا اینکه مهدی سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت:بشینین دیگه.

فرهاد جلو نشست و مروارید همراه من عقب نشست.وبه سمت خونه ی عمه سمیرا اینا راه افتادیم.

 

 

وقتی رسیدیم اونا هنوز اماده نبودند و ما رو مجبور کردند که بریم بالا.

مهدی گفت حوصله نداره و داخل ماشین میمونه.منم در اصل حوصله نداشتم ولی نمیخواستم با مهدی تو ماشین باشم.

رفتیم بالا عمه در حال اتو کردن شالش بود و فرزاد روبه روی اینه به موهاش می رسید.فرهاد گفت:بدویین دیگه.

عمه اتو رو از برق کشید و شالشو انداخت روی سرش و همونطو که کیفشو برمیداشت گفت:بدو فرزاد.

فرزاد توی اینه به خودش لبخندی زد و برق اتاق روخاموش کرد و به سمت ما اومد .فرزاد که تازه منو و مروارید رو دیده بود که توی پذیرایی نشسته بودیم با سر سلام کرد و لبخند مسخره ای زد.

عمه کفش های مشکی پاشنه 5 سانتی شو پاش کرد و با صدای جیغ مانندش گفت:بدویین دخترا.

همگی رفتیم بالا و وسوار ماشین ها شدیم.به اصرار عمه رفتیم سینما و یک فیلم فوق مضخرف دیدیم.از سینما رفتن متنفر بودم فیلم دیدن رو دوست داشتم ولی نه از توی سینما.بعد از سینما باز هم به اصرار عمه که اینبار فرهاد هم همراهیش میکرد رفتیم فست فودی که نزدیکی سینما بود و دور یک میز 6 نفره نشستیم.فرزاد غذا رو سفارش داد و زودی برگشت.وقتی نشستیم عمه گفت:اگه گفتید نوبت چیه؟

فرهاد با شیطنت مروارید رو نگاه کرد و گفت:عمه سوال از این اسون تر.

منم گفتم:کیه که نمیدونه.

مهدی:سوال سخت تر نبود.

فرزاد:سمیرا جان مسخره شدی باز.

مروارید با تعجب گفت:چه خبره اینجا.

عمه دست کرد توی کیفش و خواست کاری بکنه که دستی از پشت به شونه ی عمم زد.

عمه چرخید و زنی درشت هیکل که روسری ساتنش روی فرق سرش بود رو دید.

_بفرمایید.

زن با انگشت 1 را نشان داد و چیزی گفت

عمه:الان میام.

و از جا بلند شد و رفت عقب و بعد از چند دقیقه در حالی که میخندید اومد.

فرزاد با کنجکاوی پرسید:چی میگفت؟

_خواستگار بود.

فرزاد:برای تو؟غلط کرده و استیناشو داد بالا.

عمه گوشه ی استینشو کشید و گفت:نه برای.......برای مروارید.

با اسم مروارید نگام سریع چرخید سمت فرهاد که قرمز شده بود ولی اجازه ی هیچکاری رو نداشت.

مهدی نیشخندی زد و گفت:خب حالا . تیام خانم تو با مروارید نمیخواین برین دستاتونو بشورین؟

لبخندی زدم وبه چشم های فرهاد که نقشه ازش میریخت خیره شدم و گفتم:چرا و دست مروارید رو کشیدم و رفتیم به سمت سرویس بهداشتی.

مروارید:اینجا چه خبره تیام.

_نمیدونم.

_شوخی نکن.

_حالا دستاتو بشور و شیر ابو باز کردم.

بعد از 5 دقیقه حرف زدن با مروارید اونم توی دستشویی رفتیم

در دستشویی رو نصفه باز کردم و میزمونو دیدم که روش کیک و شمع چیده شده بود چشم های مروارید رو گرفتم و کشیدمش به سمت میز ..اون که داشت خواهش میکرد و غر غر با بر داشتن دست هام چشاش شد اندازه ی یک کاسه.

_چی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

عمه از جا بلند شد و یک بوسه به گونه ی برجسته مروارید زد و گفت:تولدت مبارک عزیزم.

منم از پشت خم شدم و لپشو بوسیدم .مروارید با تعجب روی صندلیش نشست و به شمع ها خیره بود.

چشای عسلیش برق میزد و این خوشگل ترش میکرد.

عمه گفت:میرسیم به جای شیرین تولد.

فرزاد:بوس کردن؟

و سریع گونه ی عمه رو بوسید.

عمه بلند گفت:فرزاااااااااااااااد.

 

 

 

همه با صدای بلند خنیدیم و عمه گفت:نه نوبت کادوهاست.

اولین کادو ماله منو و فرزاده و بسته ای را به دست مروارید داد مروارید با تعجب نگاهی به بسته کاغد کادو پیچیده شده کرد و گفت:خیلی ممنون عمه باورم نمیشه.

و سریع از بلند شد و گونه ی عمه رو بوسید.

فرزاد با شیطنت گفت:پس ما چی؟پولشو ما میدیم بوسشو یکی دیگه میگیره.

با اینکه شوخی بود ولی فرهاد نگاه بدی به او انداخت.

بعد از ان مهدی دست داخل جیبش کرد و گفت:حالا نوبته ماست.

مروارید:مهدی تو میدونستی و نگفتی؟

مهدی چشمکی به مروارید زد و بسته ای به دستش داد مروارید با کنجکاوی به بسته نگاه کرد و بوسه ای سریع به لپ های مهدی زد.

من هم کادویی را که فرهاد بهم داده بود تا از طرف خودم بدم رو به مروارید دادم و وقتی برای بوسیدن بغلم کرد دم گوشش گفتم:میدونم میدونی فرهاد خریده.باور کن یادم رفته بود جبران میکنم.

_مهم نیست.

همه به فرهاد چشم دوختیم دست کرد داخل جیبش و بسته ای کوچک به دست مروارید داد.

_خیلی ممنون.

_این چیز ها که قابل شما رو نداره.

مروارید سرش را پایین انداخت .عمه گفت:باز کن زوده زوده زود.

مروارید کادو عمه رو باز کرد یک مجسمه ی خیلی خوشگل .یک دختر با موهای پریشون و منظره پشتش.

مروارید :خیلی ممنون زحمت کشیدین.

_خواهش میکنم عزیزم.

کادو من را باز کرد.یک تی شرت سورمه ای رنگ که روش خیلی زیبا با رنگ ابی کار شده بود.

_ممنون تیام جان توقع نداشتم.

لبخندی زدم .کادو مهدی رو باز کرد یک تاپ و دامن و کت روی تاپ قرمز بود .

بعدشم نوبت کادو فرهاد شد یک دستبند نقره .مروارید با دیدنش جیغی کشید و گفت:ممنون خیلی....خیلی ممنون ولی من نمیتونم اینو قبول کنم.

_شوخی نکن این به پای ارزش تو نمیرسه.

مروارید دستبند رو دستش کرد و وسرشو پایین انداخت.همون موقع هم غذا رو اوردن و بعدشم کیک خوردیم موقع برگشتن عمه گفت:

عزیز میگه یک روز هم با بچه های اونا بریم بیرون.

من:امروز 4شنبه است

مهدی:جمعه به نظرم خوبه.

همه موافقت کردن و عمه گفت بعدا بازم زنگ میزنه.

مهدی و مروارید ما رو رسوندن و رفتن .همین که ما رسیدیم مامان و بابا هم رسیدن .من که از خستگی داشتم میمردم سریع خوابیدم.

قسمت هشتم: [2 40]

با صدای مامان که بالای سرم ایستاده بود از خواب پریدم.

_پاشو دختر مدرست دیر شد.

سریع در جای خود نشستم و گفتم:ساعت چنده؟

_7 بدو.

پتو رو از روی خودم کنار زدم و سریع مانتو و شلوارمو تنم کردم مقنعه ام رو هم با همون حالت ژولیده سرم کردم .خدا را شکر جوارابهام روی بند بود و تمیز.

همینکه پامو از خونه بیرون گذاشتم باباهم درحال ماشین روشن کردن بود.

_سلام بابا میشه منو برسونید مدرسم به اندازه کافی دیر شده.

_بشین دختر.

نشستم و بابا با نهایت سرعت منو رسوند.مگه یک پراید درب و داغون چه قدر تند میرفت.ساعت 7 و نیم رسیدم .وارد سالن شدم .صدای داد معلم ها از هرگوشه سالن شنیده میشد.

از شانس بدم خانم اسدی معاون روی صندلی وسط سالن نشسته بود و انگار منتظر کسی بود با دیدن من سریع از جا بلند شد همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:سلام...خانم...

_علیک سلام ..،ساعت خواب.میخواست نیای.

_ببخشید خانم.

_نمیخوای خواهش کنی برگه تاخیر بهت بدم.

_میشه بدین.

سرشو تکونی داد و سرشو بالا برد و به سقف نگاهی کرد و به سمت دفترش رفت.من هم به دنبالش وارد دفترش شدم.برگه ای برداشت و فامیل منو با بد خطی روی برگه نوشت و گفت:اسم کوچیک؟

_تیام.

اون رو هم نوشت البته با ت دسته دارط.

برگه رو گرفتم و به سمت در رفتم که گفت:تیام یعنی چی؟

انگار اونهم حوصلش سر رفته بود.

گفتم:چشم ها.

_چه بی معنی.

سرمو تکون دادمم و گفتم:میشه برم؟

چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت:سریع.

پله ها رو طی کردم و به نزدیکی در رفتم. صدای افشار دبیر فیزیک میومد.

عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.میترسیدم برم.

اروم به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید وارد شدم.

افشار با دیدن من قهقه ای زد و گفت:سلام خانم شکیبا.

برگه رو روی میزش گذاشتم و زیر لب سلام گفتم میخواستم به سمت میزم برم که داد زد:بایستین اجازه ای چیزی.

_میشه برم بشینم؟

بدون مکث گفت:نه.

نفسومو پر فشار بیرون دادم و چشامو محکم فشار دادم و گفتم:پس چیکار کنم؟

_یک صندلی بیارید.البته اگه سختتون نیست.

صدای خنده بچه ها به هوا رفت. به سوگل و شیدا و باران نگاه کردم که سرشون پایین بود ولی معلوم بود میخندیدند.

رفتم بیرون از توی سالن یک صندلی تکی اوردم و گذاشتم جلو جلو و نشستم.اون زنگ به هر بدبختی بود تموم شدو من بعد زنگ سریع به جایم بازگشتند.

شیدا گفت:تیام. غلط نکنم عاشقت شده؟

باران:عاشق چیه مجنون

سوگل گفت:خفه شین تیام جونمو اذیت نکنید.لبخندی زدم و سوگل ادامه داد:عاشق شدن که اشکال نداره.

داد زدم:سوگــــــــل.

_جان سوگل!!!!!

زنگ بعد زبان داشتیم.معلم مردی چاق و سیبیلو بود ولی خیلی مهربون.اگه همچین خواستگاری برام میومد قطعا قبول میکردم.

خواستگاز یاد حرف فرهاد افتادم مو تو تنم سیخ شد.

اگه حرفاش راست باشه.

اگه قرار باشه تن به یک ازدواج زوری بم.

اگه ترک تحصیل کنم.با این افکار ترسناک.خشکم زد.با صدای بچه ها که با معلم مشغول حرف زدند بودند ب خودم اومد نگاهی بهش انداختم مشغول صحبت با بچه ها بود بد از ان از جا بلند شد و گفت:خب این جلسه قرار بود چیکار کنیم؟

سریع دستمو بالا کردم بهم اشاره کردو گفت:تیام.

_قرار بود یک انشا اینگیلسی بنویسم و تمام قوائدی که تا الان یاد گرفتیم و در اون به کار ببریم.سری تکون داد و گفت:نمیخوای نفر اول باشی.

سوگل از پشتم داد زد:CAN I FIRST?

صبا که کنارش نشسته بود گفت :جمله بندیت تو حلقم.

سلطانی(دبیر):YES IF TIAM DONT WANT

سوگل نگاهی به من کرد با سر گفتم بره.

درباره ی عشق انسان و خدا نوشته بود هم انشا فارسیش خوب بود هم اینگیلیسی اش. از تشبیهات بی نظیری استفاد کرد.بعد از تموم شدن انشاش باران گفت:چرا عشق به خدا؟این تکراریه به نظرم انسان به انسان.

سلطانی:GIRL TO BOY YES?

باران چشاشو خمار کرد و گفت :یس....

شیدا اروم گفت:عشق به حسام چی؟

باران:اونکه خیلی یس.

*****

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشن عمه اینا رو دیدم.

خودمو با قدم های تند رسوندم به خونه.نفسم تقریبا بند اومده بود که رسیدم دم در ماشین عمه اینا رو دیدم.سریع رفتم داخل مامان و عمه در حال صحبت در اشپزخونه بودند.

_سلام .

_سلام عمه جان حالت خوبه؟

_مرسی.

مامان:برو لباساتو عوض کن.

با کنجکاوی به عمه نگاه کردم اونهم گفت:اونجوری نگا نکن اومدم ظرف ببرم خونه عزیز.

با نگاه های بد مامان به اتاقم رفتم.لباسمو عوض کردم و اومدم بخوابم که یادم افتاد امتحان عربی دارم.با ناراحتی کتابو برداشتم و روی زمین درزاکشیدم.مامان ناهار رو برام اورد و همونجا خوردم و تا شب درس خوندم و شبم طبق معمول خواب. روزهام معمولی بود. صبح رفتن به مدرسه و شب خوابیدن بدون هیچ تفاوتی.البته من اینهارا ترجیح میدادم به حرف های فرهاد. ***** امتحان عربی خیلی سخت بود.غزل ازم تقلب خواست منم دلم نخواست ناراحتش کنم توی یک برگه نوشتم و اروم از زیر میز زدم به پاش .دستشو کرد زیر میز تا برگه رو بگیره که معلم محکم بر میز ما کوبید.هردو خشکمون زد و با تعجب به دبیر خیره شدیم. _چیکار میکنین خانما؟ غزل گفت:امتحان میدیم خانم. _تکیه... گروهی که نیست...برگه رو بده. غزل دستشو بالا اورد و برگه را داد معلم خط قرمز بزرگی روی برگه غزل کشید و گفت:بیرون دفعه ی اخرت باشه سر کلاس های من تقلب کنی؟ و روی صندلی کنار من نشست.و غزل رو بیرون فرستاد

دلم براش خیلی سوخت و با حسرت بقیه امتحانو دادم. قسمت 9:

امتحان که تموم شد سوگل بهم گفت بیام عقب کنارش بشینم چون صبا غایب بود منم ازخدا خواسته رفتم.

سوگل:میخواستم یک چیزی بهت بگم؟

_بگو؟

_نمره فیزیکم که دیدی چه قدر کم شد.

سرمو تکون دادم

_حالا میای باهم بریم از افشار بپرسیم برای نمره گرفتن چیکار کنیم؟

_خب برو .

_تو بیای راحت ترم.

_باشه کی؟

_الان تا زنگ نماز و خونه ها شروع نشده.

باهم به سمت دفتر معلم ها به راه افتادیم.افشار دقیقا اولین نفر ایستاده بود .سوگل با خجالت هلم داد و گفت:بگو بیاد بیرون یک دقیقه.

_سوگل خودت برو من خجالت میکشم.

_من برم که اب میشم.

_ممکنه باز ضایم کنم.

_غلط میکنه برو دیگه.

اروم رفتم جلو.

_اقای افشار میشه یک دقیقه بیاین.

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.

 

زیر چشمی نگاهم کرد و از جا بلندشد عینکشو صاف کرد و به دنبالم بیرون اومد.با دیدن سوگل چشاش گرد شد سوگل گفت:سلام.

_علیک.کارتون؟

سوگل قرمز شد توقع چنین حرفی رو نداشت .

گفتم:منو سوگل اومدیم بگیم که چون امتحانامونو بد دادیم جای جبران هست؟

_بد دادین؟

سوگل سرشو پایین انداخت فهمیده بود منظورش با اونه.

گفتم:راهی نیست؟

_چرا شرکت در جشنواره ها.

چشای سوگل برق زد:واقعا؟چطوری؟

_اعلام میکنیم.

سوگل دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم. بعدشم رفتیم نماز و خونه ها.

هوا کمی سرد بود فکر کنم از فردا باید سوییشرت تنم کنم.

وقتی رسیدیم خونه همه سر سفره بودند بابا سلام بلندی گفت و مامانم جمله ی همیشگیش:

_برو دستاتو بشور و بیا.

سریع لباسامو عوض کردم و رفتم سر سفره.فرهاد یکبار حرف گوش کرده بود و رفته بود دانشگاه.

بابا گفت:مدرسه چطور بود؟

_مثل همیشه خوب.

_افرین.

مامان:مدرسه به دردی نمیخوره مهم درس زندگیه.

بابا:هردوش البته.

مامان:زندگی خیلی مهمه تیام جان.

_درسته.

_تو باید با زندگی اشنا باشی.

_مامان این حرفا چیه.

_اگه بخوای زندگی تشکیل بدی اماده ای؟

 

_مامان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

_مامان نداره باید تشکیل بدی الانم برو درستو بخون امشب 5 شنبه است میریم خونه عزیزجون.

_میرم بخوابم خیلی خستم.

بابا:برو .

رفتم پریدم تو تختم قبل از هرچیزی خوابم برد.

ساعت 7 با صدای مامان بلند شدم یک حس بدی داشتم که دلیلشو نمیدونستم.

مانتو بنفشمو همراه شلوار مشکیم که تازه مامانم خریده بود با یک شال ساده مشکی سرم کردم و رفتیم اونجا.

قسمت 10

 

همین که رفتیم عزیز جوری بغلم کرد انگار چند ساله منو ندیده.

_سلام خوشگل من خوبی؟

_مرسی عزیر شما خوبین؟

بوسه ی محکمی به گونم زد و گفت:چه تیپی زدی .....

از اغوشش دراومدم که مروارید در عین ناباوری بغلم کرد.

_سلام اینجا چه خبره؟

_مگه قراره خبری باشه.وای تیام چه قدر خانوم شدی.

_سرت خورده به جایی دختر

کنار مروارید عمو و زن عمو پری بود که با اونها هم سلام و احوال پرسی مختصری کردم و بعدش عمه.چنان منو به خودش فشار داد که نزدیک بود جیغ بکشم.

_سلام عمه چیکار میکنی؟

_برادر زادمو بغل میکنم مگه چیه....تیام کلی حرف ندونسته دارم باید برات بزنم.

پس قضیه حرف های فرهاد بود.حرف های مشکوک مامان و بابا.حرف های الان عزیز و مروارید و عمه خیلی عجیب بود...وای خدایا نجاتم بده من تن به این ازدواج زوری نمیدم.

_اقا فرزاد کو؟

_هیچی کلینیک کار داشت موند....این روزا سرش خیلی شلوغه.

_اوهوم

مهدی رو ندیدم که با کنایه گفت:سلام خانم خانما.

چرخیدم طرفش

_سلام ببخشید ندیدمت.

_معلومه چشاتون کجا میچرخه.

چی میگفت من که هنوز جایی رو نگاه نکرده بودم.

کمی نزدیکش شدم.

_کجا رو نگاه میکنم؟

_نمیدونم والا.

_مهدی؟!

_اینطوری نگو مهدی مثل این بچه دبستانی ها...شنیدم داری عروس میشی.

پوزخند زدم و گفتم:قبل اینکه به خودم بگن!!!!!!حالا این داماد خوشبخت کیه؟

_قبول کردی؟

چی گفتم..با من من گفتم:نه بابا من کجا شوهر کجا من میخوام درس بخونم تا دانشگاه تهرانی ،صنعتی یا همین فردوسی قبول نشم ازدواج نمیکنم.

مهدی سرشو به علامت باشه بابا تکون داد و لبخند زد.

به سمت جمع رفتم هستی یا دیدن من با همون هیکل ریز میزه و قد کوتاهش به سمتم اومد و سریع بغلم کرد.خوشبحال بچه هاش که هیکلشون بهش نرفته.

_سلام دخترم خوبی؟خوشی چه خبرا!

_سلام ممنون.

_بیا پیش خودم.

_نمیزارین با بقیه سلام کنم.

_اخه فرار میکنی.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: نه نترسین.

فکر کنم واژه( نترسین) کمی بهش برخورد .به سمت بقیه رفتیم و سلام واحوال پرسی.وقتی نشستیم .همهمه ها رفت بالا از صدای همهمه خوشم میومد از سکوت بیزار بودم از جیغ زدن خوشم میومد.

مروارید با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش منم زودی از کنار هستی بلند شدم و رفتم پیشش تو اشپزخونه.

_بله؟

_تیام میخوام یک چیز خیلی مهم بهت بگم شک زده نشی به کسی هم نگی.

_باشه.

بایکی از دستاش بازومو گرفت و گقت:الان اقای کوروش میخواد درباره ازواج صحبت کنه.

با این حرف صدای کوروش پیچید تو گوشم:همه ساکت یک لحظه و نگاهش روی من که گوشه سالن ایستاده بودم خورد.

دوباره رفتم سرجام کنار هستی نشستم.

کوروش:خب ازدواج یک کلمه و کار مقدسه..حتما شنیدید که میگن ازدواج نیمی از دین است.در این اصل مهم باید تو طرف دارای روحیه عالی اخلاق یکی و شرایط دیگه اینا مقدمه ای هست برای یک ازدواج و ما میخوایم در این امر نیک شریک باشیم همین .

با بهت نگاهش میکردم تنها کسی که فشارش افتاده و رنگش پریده من نبودم پریسا ،پارسا و امیر هم بودند و تنها کسی که میدونست شاید من بودم.

توحال و هوای خودم بودم که پریسا ناگهانی بلند شد.همهمه ها شروع شد.پریسا یک دسته مو جلو انداخت .چون تو خونه چیزی سرش نمیکرد و معمولا بلوز و شلوار یا تونیک و شلوار با ناز به سمت پارسا رفت و روی صندلی کنارش نشست.با صدای هوی هوی کسی به خودم اومدم..چرخیدم به سمت صدا.

 

 

 

 

 

۱ نظر 08 Aban 98 ، 15:39
راحله نباتی