رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی
http://uppc.ir/do.php?img=13557

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه ادبی

رمان اندروید

رمان داستان کوتاه داستان بلند
اموزش نویسندگی
از نوشته های پیج های فعال دیگه هم کپی میکنم
از نوشته های شهروز صبقلانی ، از نوشته های خاله آذر از نوشته های دختر ترشیده و .....

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات
  • 30 Farvardin 02، 21:07 - رمان عاشقانه
    👍👍😉
نویسندگان

نیلیا

Tuesday, 17 Dey 1398، 06:51 AM

چکیده و خلاصه ای از داستان بلند نیلیا رو براتون روریت میکنم .    صدف اشراغی  Ancara Citi  in the Türkesh Land  september 2014 


 

دخترکی معصوم و خردسال بنام آیلین ، پس از اعزام پدرش به عسلویه همراه مادرش آخرین روزهای شهریور در هفت سالگیش را سپری میکرد ، در باور مادرش روزگارشان شیرین تر از عسل بود ، هرچه را که فرض محال میشمرد و در رویای خویش میطلبید بدست آورده بود ، با بهترین پسر دانشگاه ازدواج و از مشکلات شدید مالی به آسایشی نسبی رسیده بود ، سپس در هفت سال پیش حدود اواسط مهرماه فرزندش را بدنیا آورده بود و نامش را نهاده بود آیلین. . و علارقم هفت ماهه بودن اما تن درست و سلامت دوران نوزادیش را سپری کرده بود ، انها توانسته بودن خانه ای در محله ی ضرب اجاره کنند و تنها حادثه ی تلخ ان سالها فوت ناگهانی مادرش بود ، و حال چند سال گذشته بود و آیلین با کنجکاوی تمام مشغول نگاه کردن زنبورهای درون باغچه ی کوچکشان از مادرش پرسید؛ 

_مامان ژون ..... یه چیز سوال دارم بپرسم؟

*آیلین این چه وضع حرف زدنه؟ تو دیگه امسال داری میری کلاس اول ، و باید درست حرف بزنی ، چیه ؟ بپرس

_اینا هم ، از اونا دارن؟ 

*آیلین درست سوال بپرس ، اینا کیه؟

_اینا دیگه!.... ویزبور رو میگم 

*منظورت زنبوره؟

_ آله ، این ویزبور ها هم مث من ، مامان دالن؟ 

* آره عزیزم ، زنبور ها همگی یک مادر توی کندوی عسلشون دارن به اسم ملکه 

_ خب ، چند تا مگه برادر خواهرن؟ باباشون کجاست؟ اگه ک میگی ویزبور ها همگی مادرشون یکی هست ، پس مگه باباشون چندتاس؟ 

*واای چ سوالی میکنی اخه ایلین من چ میدونم 

_مامانی گفتی ملکه خانم ک مامان شون هست توی کدو زندگی میکنه؟

*کدو. نه!... کندوی عسله

_یعنی الان مامانشون پیشه بابای منه؟ 

*چی؟ چرت پرت چرا میگی؟ مگه بابات توی کندوی عسله؟

_آره، خودت گفتی بابایی رفته عسلیه 

*من گفتم رفته عسلویه چه ربط و دخلی به عسل داره ...

_ ندااله ه ؟.. ضبط و تخت ندااله؟ خب اخه ضبط و تخت خواب که توی کدوی عسل جا نمیشه. خب. خخخ

* ربط و دخل. با ضبط با تخت فرق میکنه . الانم سریع برو دستات رو بشور لباس سفیده رو بپوش میخوایم بریم خونه ی خانم ملکی اینااا. 

__جدی ؟ اخه چجولی؟ ما ک توی کندو مصل جا نمیشیم!...  

*این چرت پرتا چیه میگی اخه بچه ؟... 

____________________________________________

:-) کمی بعد...در راه برگشت از خانه ی خانم ملکی. ... 

.. 

_آیلین ؛ مامان ژونی چرا رفتیم خونه ی خانم ملکی اینا ، بچه هاش مث ما آدم بودن ؟... چرا بهم الکی دولوغ میگی؟ ..   

*آیلین خفه شو هیچی نگو که اعصابم حسابی از دستت خورده ، اه اه اه ، پاک آبروی منو بردی ، یعنی چه که تا بچه هاش رو دیدی برگشتی بهم با تعجب گفتی ، هی ، اینا که ویزبور نیستن ، اینا چرا پس آدمن!?... ای بچه ی بی ادب ، ابروی منو بردی 

_خب خودت مگه نگفته بودی که اونا توی کدوی عسلی زندگی میکنن ، و با هم برادر خواهرند و اسم مادرشون ملکی هست!... خب خودت بهم گفتی امروز صبح که پاشو دست و صورتت رو بشور تا میخوایم بریم خونه ی ملکی ، که خیاطه و برام پالتوی مدرسه بسازه!... اما خودت دیروز لب باغچه گفته بودی اونا ملکی با بچه هاش شغلشون عسل سازی هست اما الان میگی خیاطی هست ، منو گیج میکنی ، بعد الان داری منو دعوا میکنی که چرا ازت پرسیدم که اینا پس چرا بچه هاش آدمند؟ 

* آخه آیلین جون فدات بشم ، تو چرا همش توی تخیلاتت هستی؟ شاید چون هفت ماهه ذنیا اومدی از بچه های هم سن و سال خودت متمایز شدی ، ای خدااا تا کی قراره دخترم توی تخیلاتش زندگی کنه؟...

کمی بعد..

خانه ی همسایه ، مادر داوود ، مشغول کاموا بافی .. شوکت مادر شهریار نیز سرگرم غیبت گویی 

آیلین _ مامانی. یه دونه بازم از مامان داوود سوال بپرسم؟ 

* بپرس عزیزم 

_ببخشید ، منم بلدم ببافم. ولی فقط با خیار

داوود و شهریار که یکی دوسال بزرگترند میخنده اند ، مادر آیلین از خجالت و شرمنده گی نفسی با عصبانیت میکشد و میگوید*؛ 

خیار چیه دیگه دخترم؟ 

_ خودتون منو بردید پیش دکتر ، گفتید ک اقای دکتر. دخترم خیلی خیاربافی میکنه ،،، یادت نیست. ..؟ 

*عزیزم خیالبافی ، با خیار بافی فرق میکنه 

_خب کدوم یکی خوشمزه تره؟

 

کمی بعد...

آیلین مشغول پر حرفی کردن و زدن حرفهای غیر عادی درون جمع یک مجلس زنانه در خانه ی شوکت خانم در آنسوی محله ی ضرب ، انتهای کوچه ی بن بست میهن خواه ؛

_بعدش آقایه به ما گفت. خشک اومدید ستم رنجه کردید ، پا روی تخم چپ مون گذاشتید اومدید ، و بعدش از مامانی خواستش که ......... که ..که. .. انگاری دارم باز پرحرفی میکنم. بهتر تره که حرف نزنم. نظرتون چیه؟ هه آخهش یه نفسی کشیدماااا . داشتم کبود میشدمااا 

پایان صفحه 52 

آغاز صفحه 53 

درون بن بست زینبیه در خط تقارن گذر محلهء ضرب